فریاد از لای دندانها

تقریبا بعد از سه سال، امروز بی دلیل و بی وقفه و بی مقدمه یک داستان دو صفحه ای نوشتم. مدتها بود که آدم ها از مغز من گریخته بودند. آدمهایی که در مغزم وول میزدند و از دهان من حرف میزدند و من هم باور کرده بودم که مهاجرت کرده اند به دستها و قلمهای دیگران اما امروز آدمها از تاریکی مغزم بیرون آمدند. دو تا شبح دو تا آدم درمانده . شاید به دلیل فرو کاستن از وبلاگ باشد . وبلاگ نویسی وبای قصه نویسی است.

در این مدت که ننوشته بودم فکر میکردم شاید بتوانم آدمها را بر بزنم و یکی دو تا خوش مشرب تر دست و پا کنم . دو نفر که تلخ و سر خورده نباشند. بی عقده و سر خوش باشند.شاید قابل ارائه در مجله ها و کتابها شوند و این طور انگی ضد اجتماعی به پیشانی نداشته باشند.

 فکر کردم شاید ِلرد تلخ روزگاراز کف ذهنم شسته شده باشد؛ ولی چنین نبود. این آدمها که از لابیرنتهای در هم و نمور مغزم بیرون آمدند همان ناقص الخلقه های تلخی بودند که همیشه بوده اند و من دانستم که از تلخی ها نرسته ام . یعنی شاید باید بگویم نرسته ایم . این روزها که گهگاه به وبلاگ سر میزنم ، میبینم که دوستان وبلاگی هم نمی نویسند. هر کس که می نویسد هم، در غباری از دلسردی دست و پا میزند. گاهی عرصه را خالی میکنند و گاه باز میگردند بلاتکلیف و دهان بسته . همچون فریادی که از ورای دندانهای فشرده در بیاید. با این حساب بی خود نیست که آدمها از تاریکخانه های بی نور بر میخیزند. گاهی تا حدی که خودم از خواندن این داستانک های خودم دردم می گیرد. داستانها هم خوب نمیشوند. الزاما شاید بد نشوند اما داستانها هم بی حرکتند . ساکنند. بی اتفاقند. مثل این روزها . مثل آدمهایی که می بینیم . مثل دنیای خنده دار بستنی چوپان که مردم را وادار میکند تا از حقوق یخ بسته خود دفاع کنند و معترض لب تشنه بستنی نخورده خود شوند. ملتی که همه حقوقش در پیمانه ای بستنی شکلاتی نهفته باشد رو به زوال است. جامعه شکم چران و چشم چران و دروغ چران. . .

در هر حال اشکالی ندارد . هنوزهم امیدی ندارم که این آدمهای نهفته در روانم ، بتوانند سلسله وا راز پس مغزم در بیایند و بار آن اتاق های تو در توی تهی را سبک تر کنند. هنوز هم تصور میکنم قصه ها در من مدفون میشوند چون آن قدر زیادند و آن قدر حرف برای گفتن دارم که ممکن نیست بتوانم همه را مرتب کنم و البته دلیل دیگری هم هست که قدرت بیشتری دارد.

این روز ها برخلاف آن روز ها که بی وقفه و مرتب مینوشتم دیگر باور ندارم که بتوانم مشکلات جهان را و گره های بزرگ را با بیان نظریات خام خودم درمان کنم. قبلا فکر میکردم باید بگویم . باید حجت تمام کنم ولی این روزها خودم هم سردرگم گره هایی میشوم که باز نمیشوند. خودم هم باور ندارم که حجتی وجود دارد که همه چیز را تمام میکند.

زندگی انبوهی از سوالات بزرگ و کوچک است که در قرعه کشی روزها در هم میریزند و این مجهولات و ابهامات تا دم مرگ که قطعی ترین و ملموسترین نوع حیات است ادامه دارد. نفس کشیدن و زندگی کردن هرگز به اندازه مرگ قطعی بی شک و مطلق نیست.

 در هر حال بگذریم

یکشنبه موفق شدم که بروم و فیلم حوض نقاشی را ببینم. قبل از ورودم به سینما فرهنگ سری زدم به فیلم فروشی جنب سینما یا در واقع داخل سینما. وقت زیاد داشتم و برای خودم میگشتم . دو خانم نسبتا 50 یا 60 ساله هم آمده بودند سینما . همین طور خوش خوشان و بی هدف . دنبال فیلم شاد میگشتند و بلیط تهران 1500 دستشان بود.

یکی از خانمها تسبیح آبی به دست داشت و می گرداند . ماتیک قرمز تندی هم زده بود . موهای مشکی که از لابه لای شال بیرون زده بود و صندلهای رو باز تابستانی با جوراب کلفت مشکی. جمع اضداد است لامصب بشر.خانم ها خوش خوشان و بی هدف آمدند داخل مغازه و گفتند فیلم از عسل بدیعی نداری؟ بعد هم گفتند که از تشییع جنازه اش می آیند. بدیهی است که بحث کشید به علت مرگ و . . . مجهولی که از اطلاع رسانی غلط سرچشمه گرفته و یا از لفافه سازی ابدی ایرانی. یا نپذیرفتن واقعیتها. یا هر چیز دیگر. فروشنده هم توضیح داد که هنر مندها این طورند و آن طور و انگار با همه هنرپیشه های توی سی دی هایش سری از هم سوا است.

اما فیلم . شنیده بودم فیلم غم انگیزی است. شنیده بودم گریه آور است ولی من اشکی نریختم. به نظرم در لبه لذت بردن از بازیها و گریه گیر کردم. فیلم چالش بزرگ بازیگری در سینمای تخت ایران است اگر چه شاید بی انصافی است که تلاشهای شهاب حسینی و نگار جواهریان را نادیده بگیرم ولی بازی رنگها و نورها در چشم خانم ناظم من را بیشتر در گیر کرد. شاید هم چون تنها آدم نرمال فیلم بود؛ ولی در اصل، بازی شهاب حسینی من را به یاد بازی دیکاپریوی جوان انداخت در فیلمی که متاسفانه نامش را فراموش کردم و بسیار دوستش دارم اما حسینی باور پذیر بود با این که حتی میمیک ها همان بودند. بازی نگار جواهری از نیمه فیلم جا افتاد اگر چه گاهی سخت. شاید بهتر بود جنس بیماری این دو فرد اندکی متفاوت تر از این باشد. در این صورت هر کس فضای بازتری برای نمایش داشت.

در کل، فیلم را دوست داشتم حتی اگر مشابه های دست اول و ناب تر خارجی داشته باشد اما شسته و رفته بود و اگر بخواهم بدجنس باشم باید تعجبم را از تشابه صحنه شادی کردن زن و مرد و کودک با ترانه اسب ابلق، در فیلم هووبا بازی عطاران بیان کنم. چرائی تکرار این صحنه و تزریقی بودن شادی این صحنه ها و تحمیل شادی این زندگی که بی شک نکبت بار است به هر حال کمی تامل برانگیز است.

در این روزهای بهاری به جزسینما سرگرمی های دیگری هم هست. سر و کله زدن با بچه هایم . با میکرو که سفت و سخت عاشق یکی از پسر ها ی مهدشان شده است و با ماکرو که علاقه مندی جدی اش به شعر شعرای کلاسیک برایم مایه تعجب است و البته جناب بناپارت که وارد 50 سالگی شدند و چل چلی را پشت سر گذاشته اند. چه حکایتی است گذر عمر.

بزن بریم گردشگری

قبل از هر چی خواستم هم سال نو را تبریک بگویم و هم از تبریکات دوستانی که لطف نموده اند تشکر کنم و اما بعد

 

در ایام عید سعید باستانی مجددا فیلم بی خود و بی جهت را خانوادگی دیدیم. حالا می خواهم از فیلم مفرح عزیز وامی بگیرم و بگویم دیروز دیروز دیروز. فیلم این خاصیت را داشت که من و بناپارت هر دو گرفتار این تکرارش شدیم و در جا تبدیل به نوعی ارتباط معنائی جا افتاده در خانواده شد.

خلاصه دیروز دیروز دیروز.

قبل از حلول سال نو که ما را به سبک زیربنائی متحول کرد مجله سرزمین من به دستم رسید.جناب روزنامه ای( استاد ممد آقا) علاوه بر شرق و دانستنیها و داستان، این یکی را هم می آورد. من هم همیشه غرق در امکانات گردشگری ایران میشوم و به بناپارت صد جور غر میزنم و طعنه میزنم که چرا پا به پای مجله راه نمی افتد تا ده به ده ایران را بپیمائیم. خلاصه در بین مکانهایی که امسال معرفی کرده بود استان فخیمه البرز هم بود. سه مکان را در کرج معرفی کرده بود یکی حمام مصباح از زمان قاجار ، یکی کاروانسرای عباسی از زمان صفویه و یکی موزه باغ کشاورزی یا کاخ سلیمانیه از زمان فتحعلی شاه . از آنجا که مجله ذکر کرده بود که این اماکن فقط در عید باز می باشند فکر کردم بهترین و ساده ترین نوع گشت و گذار است. در کاروانسرا هم برنامه مخصوص عید هست و موسیقی زنده و . . . آخ که چه قیامتی. در میان کاروانسرای 700 /800 ساله و نوای دلکش موسیقی و صنایع دستی و . . . من را برد به هپروت. کاخ سلیمانیه هم جائی که تنها تصویر نقاشی شده از آغا محمد خان را در خود دارد  و و و . دیگر به سد کرج و لاله زار گچسر فکر نکردم که خیلی زیادی بود.

خلاصه دیروز بچه ها را ردیف کردم با یک کیف کمری و اندکی قاقا لی لی ، همراه مادرم وارد خطوط زیر زمینی تهران شدیم . بناپارت نیامد و خاله ام هم گفت آخه کرج جای سفره ؟ مادر بناپارت هم مودبانه گفت نه عزیز من نمی آیم ولی من قصد داشتم کارستان کنم و بروم و به همه بگویم تفریح و گردشگری چقدر راحت و دم دست است.

 از شریعتی به صادقیه از صادقیه به ارم سبز از ارم سبز به کرج. همه امیدم به طبقه دوم مترو بود تا بیابان را ببینم و از لا به لای چیتگر رد شوم و از میان خانه های ریز ریز با حیاطهایی مزین به یک درخت شکوفان. بچه ها هم گیج این تعویض خطوط. هنوز به سومین قطار نرسیده بعد  از خوردن دو عدد کشمش درد تشنگی غلبه کرد. آب آب شنیدیم تا کرج. از ایستگاه کرج با ذوق و شوق تمام دربست گرفتم تا کاروانسراالبته دو عدد آب معدنی خنک فراموش نشد وگرنه خطر جنون تهدید میکرد. نگویئد چرا آب با خودم نبرده بودم. شانه درد نمیگذاشت تا مثل سقای کربلا مشک بردارم.

در بین راه از راننده یک کمی سوال و جواب کردم. حمام مصباح را اصلا نمیشناخت ولی از کنار دانشکده کشاورزی رد شدیم و راه را به من یاد داد. 5000 تومان دادیم و دم در کاروانسرا پیاده شدیم . چیزی که در کرج من را متعجب کرد خشکی بود. به غیر از خود دانشکده که قدمتی بسیار دارد و ضمنا تا حدی هم طبیعی بوده است اطراف کاروانسرا بریان بود. درب کاروانسرا سفت و سخت بسته بود و سه مرد نکهبان با شکمهای کنده با خونسردی گفتند بروم تا 4 بعد از ظهر. از بیرون می توانستم ببینم که جمعا شش یا هشت غرفه پیزوری که باد دیواره های پارچه ای رنگابرنگ و بی ترتیبش را به هم میزد کنار هم ردیف شده اند.از همین غرفه هایی که امسال مد شده تا با بی در و پیکر ترین چرند ممکن سرهم شود . پس این غرفه های صنایع دستی است و موزیکش؟! مرد گفت خود کاروانسرا در حال تعمیر است تا دو ماه دیگه و همین پیزوری ها هم 4 بعد از ظهر. دماغم تا دم دهنم آمد پائین.

ناامید نشدم . باغ کشاورزی نزدیک بود و سرسبز. راه افتادم و به مصداق مثل تابستان از سایه و زمستان از آفتاب برو . من هم با بچه ها پیاده روی سایه را گرفتم و رفتم. مغازه های متعددی بودند . دارو خانه و مس فروشی و بقالی و . . . اما دو سه تا مغازه بود که علم و بیرق و چپیه و پوستر و سی دی نوحه می فروخت. حتما بورسش بود چون یک دونه از این مغازه ها برای کل کرج کافی مینمود. لیست فیلمهای پشت ویترین این بود: برزخ ، عالم قبر، طعم مرگ، جهنم سوزان. روی هم کدام هم یک نقاشی یا عکس به سبک کتابهای پلیسی مایک همر بود. جسدی در حال کش آمدن از قبر به بیرون و . . . شراره های آتش. از اون جالبتر یک مغازه بود که تنبان گل باقالی می فروخت. اگر می گویم منظورم همان تنبان است یعنی پیژامه  با کش ولی گل باقالی یعنی برای یک نیروی جنگهای نامنظم که حتی لیفه شلوار هم به او فشار می آورد؟!.

از این ها گذشتیم و به باغ دانشکده رسیدم که البته شک نکنید راهمان ندادند. دماغم رسید به چانه.یکی از دلایلی که می خواستم شاید بتوانم به داخل دانشکده بروم این بود که می دانستم جدم ( پدر مادربزرگم) مدتی رئیس این یاغ فلاحت بوده است و شنیده بودم که تالاری به نامش دارد. ولی در بسته بود و فرمودند کاخ /موزه سلیمانیه هم یک چهار راه جلوتر است ته کوچه ای و در کنار مدرسه استقلال. باز هم راه افتادیم . دیروز دیروز دیروز . گرم بود و سایه هم پرید . خلاصه ساعت 12 و نیم رسیدیم به انتهای کوچه و کاخ سلیمانیه که . . . . چی فکر کردید باز بود؟. نه خیر تعمیرات داشت تا دو ماه بعد! دماغم رسید به ترقوه.دو تا سرباز که شاکی تر از ما توی کیوسک نگهبانی نشسته بودند گفتند آخه شما سعد آباد و نیاورون را ول کردید آمدید اینجا؟! گفتم ما از بیخ غلط کردیم. بچه ها داغ کرده و گرسنه بودند و داغون. کمر کش کوچه یک آژانس اتوموبیل بود. ما سوار نشدیم چون ماشین نداشت بنابراین از سنگکی دو قواره اونطرفتر یک نون خریدم. بچه ها را نشاندم کنار دیوار و نون و آب معدنی مفصلی خوردند. همانها که روز قبل در رستوران جنب پارک آب و اتش لازانیا و راویولی با بلو چیز سفارش داده بودند با میل تمام سنگک خوردند و حداقل فعلا سیر میشدند. وقتی بالاخره با یک ماشین دربستی برگشتیم و رسیدیم به مترو فهمیدم کرایه ام دو هزار تومان بیشتر نبوده است .

در ایستگاه قطار فقط دیدن یک مرد عجیب غریب که شولائی سیاه با لبه دوزی زرد ریش ریش به تن و کلاهی غریب به سر داشت ،خنده ای به لبمان آورد. مرد چهره ی غریب و خشنی داشت و به نظر میرسید برای یکی از تئاتر های لاله زار لباس پوشیده ولی وقتی از روبرویش رد شدم صلیب بزرگی که از یقه اش آویزان بود کاملا متحییرم کرد. یعنی کشیش با لباس مراسم و کلاه و خط ریش و چهره ترسناک؟! مادرم که ترس بچه ها را دیده بود گفت ببین این خود آغا محمد خان است از موزه مرخصی گرفته و میکرو زد به فیلم شبی در موزه و این طوری فراموش کردند که خسته و تشنه و گرسنه و بی حوصله اند.

قطار راه افتاد و زودتر از تصورمان به تهران رسید. در بین راه از تنوع لهجه ها و زبانها متعجب بودم. یک نفر اون پشتها نشسته بود و از کرج تاتهران به بیست نفر زنگ زد و با یک لهجه ناشناس عید را تبریک گفت. زنان و مردان افغان هم با لباسهای عید و بچه های چشم بادامی جلب نظر میکردند.سه پسر جوان همردیف ما نشسته بودند. لباسهای عیدشان را پوشیده بودند و موهای آب شونه کرده. یک بسته برای خودشان لواشک خریدند و وقتی درلواشک را باز کردند اولین حرکتشان این بود که به بچه های من تعارف کنند. با خودم فکر کردم اصل اصل ایرانی ها در هر کسوتی و با هر تحصیلی و در هر مکانی یک لطف ظریف دارد. طبقه متوسط تحصیل کرده و روشنفکر گاهی این را از دست میدهد و آنی را هم به دست نمی آورد . چیزی که غریزی و دست نخورده و آغشته به نوعی نجابت است.

وقتی در ایستگاه امام خمینی دو تا بچه گرسنه روی دستم مانده بود که یک نان سنگک را به سق کشیده بودند اولین تصمیمم رسیدن به بازار و رفتن به یک چلو کبابی بود. حداقل در پایان روز باید یک چیزی رو می کردم تا یک بار دیگر همراهم به سفر یک روزه بین دو استان بیایند به خصوص که میکرو می خواست چمدان هم ببندد.

وقتی از ایستگاه 15 خرداد بالا آمدیم از شلوغی بازار متعجب شدم . صف رستوران مسلم 100 متر بود و حتی فلافل فروشی صف بود؟ ! به لطف الهی قبل از این که بچه ها من را مثل بذر گندم ریز ریز کنند یک شماره از شمشیری گرفتم و در حالی که شماره 43 اعلام شده بود بهشان گفتم منتظر عدد 63 باشند وگرنه باید بهشان ساندویچ تخم مرغ میدادم.

ساعت یک ربع به چهار بود که به خانه رسیدیم . یک کیسه 16عددی دلی مانجو به دست و هلاک . سه پارچ آب خوردیم و من یک بار دیگر مجله سرزمین من را خواندم تا ببینم من اشتباه کردم یا نه و دیدم نه اطلاعات کلا تخیلی بوده است و حتی به نظر نمیرسد هیچ نوع هماهنگی پشتش بوده باشد. در دلم گفتم خوب شد بناپارت نیامد وگرنه باید در همان کرج یک محضر پیدا میکردیم و . . . . وقتی از ماکرو پرسیدم خوب حالا فردا کجا برویم گفت :من ...... بخورم بیام.

در عوض ما سه خط مترو را دیدیم  فروشندگان متنوعش را و مردم را و جوجه رنگی های توی جعبه در سبزه میدان را و شلوغی چلو کبابی شمشیری را و سربازهای کلافه کاخ سلیمانیه را و طعم بی نظیر نان سنگک را همراه  آب.

شب عید است و یار از من چغندر پخته می خواهد

روز جمعه خانوادگی رفتیم سر خاک پدرم. یک جائی در حصارک کرج.

برای متقاعد کردن بچه ها که امروزه بدجوری دموکراتیک در زندگی نظر دارد به میکرو گفتم که یک سفر یک روزه می رویم . از خوشحالی بال در اورد. گفتم می رویم یک استان دیگه و یک شهر دیگه. از این که می بینم مثل خودم کولی زاده شده واقعا کیف میکنم . امیدوارم خداوند بهش فرصتی بدهد تا از سیر و سفر سیراب بشه چون درد ناجوریه که برای اغلب مردم قابل درک نیست. این که آدم  دردش ندیدن دنیاهای  دیگر باشد به نظر بسیاری از بی دردی و پر روئی است ولی برای مبتلایش یک جور حسرت ابدی دارد. من که خودم این عارضه را داشتم می گویم که یک جور آشفتگی روحی است که باید با آب و هوای تازه درمان بشود. به خصوص آب و هوای دریا.

الان که کم کم بهار است و گلدانهای سنبل که از پارسال نگهشان داشتم در حال سبز شدنند؛ نسیم میوزد و روح را تازه میکند و من باز هوس میکنم بروم دریا کنار و به یاد نوجوانی ام ساعتها در کنار ساحل بنشینم تا ببینم کدام موج بالاخره من را خواهد برد. باد دریا را تا عمق ریه ها فرو ببرم و نم ساحل را به تن بکشم. خدا کند تناسخ صحت داشته باشد و در زندگی بعدی من اگر آدم شدم یک جائی عمل بیایم که کنار دریا باشد. حالا باهاماس و هاوائی و این حرفها به کنار ولی یک جائی که دریا باشد. نسیم باشد . زیادی هم گرم نباشد و حتما گاهی طوفان باشد. شاید فلوریدا بد نباشد. من طوفان را خیلی دوست دارم و شغلم هم گزارشگر یا خبر نگار نه نه سی باشد در آن زندگی تناسخی. به خدا که من به این خبرنگارهای چی چی سی که از الماآتی میروند سوریه و بعد مصر و بعد نیویورک و بعد آنگولا حسودی ام میشود. حالا اگر انسان هم نشدم میشود دلفین بشوم اگر هم تناسخ نبود که در حصارک میروم توی ساقه های درختان .

بگذریم خطرناک شد. خلاصه جمعه رفتیم سفر و به قدرتی خدا از این جا تا گلشهر کرج حتی 100 متر بیابان ندیدیم . همه اش ساختمانهای بد منظره و نامرتب. در حصارک هم 5 شاخه گل سرخ را بر دامان پدر و مادر بزرگ و پدر بزرگ ندیده مان تقدیم کردیم و کلی بچه ها از پر پر کردن گلها لذت بردند. باد گلبرگهای گل سرخ را از روی خانواده گل سرخی می برد و بچه ها ریسه میرفتند. با بچه ها حتی گورستان هم می شود خوب باشد.

در هر حال ساعت سه همان روز قرار بود بروم به موسسه آموزشی آریا تا در جلسه داستان خوانی که آقای اسلامی دعوتم کرده بودند شرکت کنم . البته به عنوان شنونده. مثل همیشه تنبل بودم . رفتن به جاهایی که نمیشناسم و دیدن کسانی که ندیده ام و احیانا حضور در مراکز هنرمندان برایم بسیار سخت است. با این همه از خلوتی خیابانها استفاده کردم و با دو سه تا مارپیچ زدن در اتوبان مدرس رسیدم. در همان ورود هم یک خرابکاری اساسی کردم. اغلب متهمم به رک گوئی ولی خودم فکر میکنم فقط محافظه کار نیستم. در هر حال فکر میکنم خانم شریعتی را رنجاندم ولی این زبان سرخ سر سر سبز بنده میدهد بر باد.

اما جلسه: چند تا از داستانها محشر بودند باقی تکنیکی بودند ولی آن را نداشتند که باید. فراگیری تکنیک کمک میکند که همیشه همه بتوانند بنویسند ولی همه آنها نباید انتظار داشته باشند که همه نوشته هایشان با مخاطب عمده ای رو برو شوند. هنوز هم در نظرم استعداد و شاید نوعی مالیخولیا برای نوشتن لازم باشد اما فراگیری تکنیک زبان قلم آدمها را باز میکند تا که آینه ای رو به دورن خود بسازند . به هر ترتیب بعد از ظهر خوبی شد. من که اصولا علاوه بر رک گوی و رادیکالیسم یک کمی هم کم حوصله هستم دوام آوردم و غرق داستان ها شدم. یک کمی وسوسه شدم دوباره دست به داستان ببرم و هنوز آن مزه مزه شان میکنم  امیدوارم انسداد ادبی موجود برداشته شود. به نظرم ادبیات ایران در ورطه بدی افتاده است. ممیزی ها خفه اش کرده اند و نفوذ تکنولوژی آن را از نفس انداخته است. شاید شعر در حال پیشرفت باشد زیرا سیاهی ها در شعر حل میشود ولی در داستان مثل خنجر بیرون میزند و دست قدار روزگار نوک خنجر ها را اخته میکند.

از سوی دیگر برای شماره نوروز مجله داستان همشهری یک متن 800 کلمه ای نوشتم ک دیروز به من اطلاع دادند که چاپ شده و 17 اسفند توزیع میشود . پیشاپیش خواستم اعلام کنم که وقتی ان را خواندید خواهش میکنم به من فحش ندهید و زیر لب بد و بیراهم ندهید. نوشته هزار و ششصد کلمه شده بود و یک کمی درش حال و هوا گنجانده بودم ولی مجبور شدم مثل قصاب چربی هایش را بزنم و بعد که رفت مجله بقیه اش را هم تمیز کردند و شد 800 کلمه شامل که و از  و با  و     . . . . . حالا یک شیر بی یال و کوپالی شده که البته خودم تائیدش کردم و نتوانستم بر وسوسه چاپ شدنش غلبه کنم ولی گفتم که خیلی شب عیدی بنده را نجنبانید.

 پ س : مجله همشهری داستان در بخش آشنائی ها در ترن

تا آخر الزمان شده عاشق شوید. برای رنگ گندم

امروز حس غریبی دارم . با خودم می گویم وقتی حرفی برای گفتن ندارم چه بگوم ولی نمیتوانم از وصف این حس دست بکشم . نوعی حالت منحصر به فرد است. امروز صبح که بیدار شدم به هر دلیل حس کردم که در چشمانم نوعی روطوبت مزمن خوابیده . یک طوری انگار غمی در ته دل آدم رسوب کند. از اون حالها که گاهی در زندگی رخ میدهد. وقتی حس میکنی یک غمی داری برای خودت که می توانی مثل آب نبات ترش قرمزی در دهان نگه داری ووقتی در میان جمع نشسته ای گاهی مزه مزه اش کنی. غمی که نه قرار است کسی را بکشد و نه عزائی عمومی است . یک جور حس که فقط در درون خود آدم وول میزند و همه دلچسبی اش به این است که به دیگران آسیبی نمیزند و فقط متعلق به خود آدم است. همین شخصی بودن همین لاعلاج بودن و همین نمناک بودن باعث میشود آدم در میان جمع هم که هست کمی خودش باشد. فکر میکنم اگر این کاره باشید و یا آنهائی که یک بار مبتلا شده اند خیلی زود درک کنند که این چنین حالی چطور حالی است؟

آنهایی که یک بار به طریق سعید در دائی جان ناپلئون فکر کرده اند که عاشق شده اند تا آخر عمر این حس را درک میکنند.من تا پیش از آن کمتر چنین حسی داشته ام که از دلتنگی ام لذت ببرم. این نوع از عشق که خودش با گذر تلاطمات جوانی و فرو کش هورمونهای عصیانگر فرو مینشیند از خود اثری به جای می گذارد مثل یک جای زخم . یک زخم روحی و یا شاید باید بگویم سیکلی در مغز می آفریند که تا پیش از آن نیست و تازه پس از آن است که تا ابد گاهی زنده میشود. معشوق که غبار زندگی رویش را پوشانده، در هاله ای مضجک فرو میرود و آدمی از خودش میپرسد که آیا همه هیاهو ها برای این بود؟ با این همه حس غریبش می ماند و گاهی دست کشیدن به جای این زخم، نوعی حس غیر قابل وصف ایجاد میکند. برای من شاید عفونت چشم چپم که باعث شده مثل باباقوری ها شوم باعثش شده یا شاید هوای ابری یا شاید حس خوب و عمیقی که به بناپارت دارم و مطمئنم که از عشق محترم تر و ژرفتر است. شاید هم دلیلش این باشد که بعد از مدتها من و بناپارت فرصت کردیم تا از هیاهوی زندگی در برویم. گوشی ها را جواب ندهیم یا سر بالا بدهیم و پنهان از بقیه و برای سه ساعتی مثل دوست دختر ها و پسرها بزنیم به خیابان و با پای پیاده سر تا ته مخبر الدوله را گز کنیم و بعد برویم رستوران خوشبین در سعدی و دلی از عزای غذای رشتی در بیاوریم و در دنباله مثل بچه ها بر طبل شکم بکوبیم . وقتی در مترو از هم جدا میشدیم تا هر یک به سوی وظایف اجتماعی خود برویم در آخرین لحظه نگاهی به هم انداختیم و بعد من وارد توده انسانی دم در شدم تا پیاده شوم. این طور وقتها با او شوخی میکنم و می پرسم پس کی مامانت اینها را می آوری خواستگاری؟

من اغلب وقتها ترانه های غمگینی را گوش میکنم به خصوص وقتی که در ماشین هستم یک مجموعه از خواننده هایی را گرد آورده ام که مخم را می ترکانند. ماکرو از اینکه این طور آهنگ ها را میشنوم عصبانی میشود از این که عاشقانه هایی بی سرانجام هستند و گاهی حس میکنم که کنجکاو شده نکند که من عاشق شده ام ؟ یعنی همان فضولی که مادرها در کار بچه ها دارن!. طبع مغرورش و ذهن جوانش قادر نیست درک کند که این حس، یک بازی مست کننده و بی پایان است که معشوق درست و درمانی ندارد.شاید باید بگویم از همه عشق، فقط همینش ارزش امتحان کردن دارد.

دو یا سه روزی است که بالاجبار سرکی به بیمارستان آراد تهران میزنم. من از بیمارستانها متنفرم. از هیجان آدمها از تظاهرها به نگرانی از قیافه های انجام وظیفه ای از دسته گلهای فدک و از پرسنل بی حوصله که مرگ را هر روز نظاره میکنند . شوهر خاله بناپارت که سالها پیش شیمیائی شده است اکنون در حال دادن تاوان گناهان، خطاها، لج بازیها و وحش گری دیگرانی است که خود دیگر نیستند. سرطان خونی که سالها بوده اکنون مثل ماری از هر ارگانی سر بر آورده است. به طور وحشتناکی حس خونسردی و تسلیم دارم که با هیاهوی اطرافم در تضاد کامل است. شاغلین حرف گروه پزشکی به طرز بیمار گونه ای در برابر بیماری و واقعیتهای بدن انسان بی دفاعند در حالی که دیگران به سپری به نام امید مسحلند که ما نداریم . کبد آماسیده و کلیه داغون به نظر من با معجزه هم باز نمیگردد ولی امیدواران هنوز داروهای داروخانه را اکسیر حیات می بینند و دکترها را مسیحا با روپوش سفید. شاید هم من زود تسلیم میشوم می گویند پزشکی امروز مرده زنده میکند و زنده را مرده .

کتاب واپسین گام ایمان هنوز ادامه دارد. با خواندنش واقعا آخرین گام را برداشتم تا به نوع جدیدی از الهیات برسم که باعث شد باز هم حس کنم دیگر سمت و سوئی برای استغاثه وجود ندارد. این الهیاتی است که خداوند را یا آنچه در این نام جاری است از ملکوت به زمین می آرود و جاری میکند آن را در قوانین اجتماعی سکولار و انسانی. بتهای کلیسائی و وعده و عیدهای حور و قلمان را در هم میریزد و خدائی را میسازد که در آثار برگمان می بینیم . انسانیت و عشق و تسلیم در برابر وقایع و دیدن و باز دیدن خداوند در حوادث مطلوب و نامطلوب روزگار. آن قدر فلسفی که دیشب جرات نمیکردم از اون خدائی که قبلا بنده اش بودن بخواهم مرگ را اگر مقدر شده برای انسانها آسان کند . گیج و گم به خودم گفتم حالا با کی مکالمه کنم؟ با درونم؟

فصل بوهای مشکوک

یک دسته نرگس رو بروی من است. بناپارت میخرد. من بو میکشم و فکر میکنم شاید با هر بار بو کردن گلها کمی مست میشوم و شاید کمی جوان شوم. اندکی. حتما یک خاصیتی در بوکردن هست که بعدها کشف میشود. شاید شما هم مثل من باشید . من وقتی نرگس بو میکنم حتما چشمهایم را می بندم . بوی خالص می خواهم تا برود به اعماق مغزم بی واسطه. فرزیا را هم می پرستم به خصوص سرخ و آتشینش را که بدبختم میکند بویش.  چندی پیش یک شاخه گل یخ از باغچه خانه همسایه خاله ام کندم. رابطه ها را می بینید؟ این خاله از اون خاله های محشری است که نیمی از خوشی بچگی ام را او تدارک کرده . خانه او با گربه ها و بازیها و آزادی ها و خنده ها و ملنگی های مخصوص. برخلاف من و شاید ما امروزی ها که وقتی همسایه را در پارکینگ مشترک میبینیم یک کمی توی ماشین دست دست میکنیم تا آسانسور برود و بعد پیاده میشویم؛ این خاله نه با این همسایه، بلکه با هفت همسایه اون طرفتر و با همه همسایه های تمام خانه هایی که در آن زندگی کرده هنوز ارتباط دارد. با گماشته هایی که برای کار از پادگان می آمده اند با آشنایان ماموریت های 50 سال پیش و . . . . حالا میتوانم قصه های مارکز را درک کنم . وقتی به اطرافیانم فکر میکنم میبینم همینطور که مارکز نوشته آدمهائی جادوئی اند . آدمهای نسل گذشته همانها که زنده باد مرده باد میگفتند همانها که مثل ما صلح طلب و عافیت جو و بی بخار نیستند و نبودند.

از گل یخ دور افتادم . گل یخ بوی انزوا می دهد و تنهائی . بوی غرور و ناز یک شاخه خشک با گلهای زرد کمرنگی که گاهی و فقط گاهی بو میدهند و با همه ارادتم به گل مریم ولی مثل مریم رسوا نیست.

از کجا به کجا رسیدم ؟ گفتم که بو، یک خواصی دارد. امروز فیلم رینو سیزن را دیدم. هیچ وقت از فیلمهای بهمن قبادی لذت نبرده ام. شاید نفهمیده ام. در هر حال از این یکی هم خیلی خوشم نیامده است گرچه که وفادار ماندن به یک قصه خودش امری قابل تقدیر است و در این فیلم قبادی تا حد ممکن این کار را کرده است  اما شاید باید از بسیاری از صحنه ها و تکرار ها دست میکشید و به نفع کل فیلم آنها را حذف می کرد. من نفهمیدم چرا باید مونیکا بلوچی در این فیلم به کار گرفته میشد؟ به عنوان نمادی از جنسیت؟. از سوی دیگر چشمهای بهروز وثوقی سر شار از دردی است که انگار سه دهه ازش گذشته و فیلم دردی را نمایش میدهد که بسیار عمیق تر از یک کینه ورزی شخصی یا عشق ناکام است. تحولات ایران در چهار دهه گذشته به حد کافی تکان دهنده هستند و به حد کافی خشن و چاشنی عشق و انتقام نمی خواهد. البته فراموش نکنیم یکی از قصه های ماندگار تاریخ دکتر ژیواگو است که یک مثلث عشقی را در طوفان انقلاب روسیه بیان کرده ولی با شرح دادن ماجرا بدون قضاوت در مورد نکبت بار بودن زندگی آن نسل، کل درد را به استخوان بیننده میرساند. بر عکس در رینو . . . . درد هست و بیان میشود ولی آدم را نمیسوزاند و یا شاید باید بگویم آن قدر سوخته ایم که این طوری حسی بر انگیخته نمیشود.

تنها حسی که بعد از دیدن فیلم به من دست داد این بود که جامعه امروز حتما حس مونیکا بلوچی را دارد. تجاوز شده و مستعمل و ارضا نشده . با حس عمیقی از نفرت از خود و بی عملی. جامعه امروز ما در حالتی مستاصل مانده که شاهد متلک پرانی های اصطلاحا سیاسیونی است که تا دو دهه گذشته  فقط نگران این بودند که نامحرم روابطشان را درک نکند. ما ملت نامحرم و مزاحم، حالا با دهان باز و کمر خم و گره ای بر ابروان از شدت نگرانی آینده خیره مانده ایم به نمک پاشی ها و مزه پرانی ها و دندان نشان دادنها. گویا وقت پته به باد دادن است.

به این حس فکر میکردم و با خودم گفتم مرز بین انسان بودن با باقی موجودات چیست؟ واقعا اگر بخواهید برای یک موجود فضائی تعریف کنید که انسان چیست ؟ چه باید گفت. آیا داشتن این خصوصیات فیزیکی که داریم انسانیت است؟ البته نه . آیا عقل و دانش و درایتی داریم ؟ الزاما باز هم نه . آیا همراه این دست و سرو ریخت انسانیتی هم تعریف میشود ؟ من فکر میکنم باز هم نه.

در اصل فکر کردم خداوند با آفریدن انسان عجب ریسکی کرده است. در مورد حیوان حکمرانی غریزه همه مشکلات را راحت کرده است. گربه ها را ببینید. نزدیک بهار است . مدتی مرنو مرنو میکنند بعد جفت گیری و بعد از به دنیا آمدن توله ها یک کمی رسیدن به بچه ها و سال بعد همان بچه ها یا رقبای عشقی ننه / بابا هستند یا دشمنان غذایشان . ولی انسان چه؟ غریزه دارد و غریزی عمل میکند و هنوز بعد از چندین هزار سال از حیات و تمدنش باز هم ممکن است مثلا از خلوتی خیابان استفاده کند و اولین موجود انسانی از جنس مقابل را که می بیند یک مرضی بریزد . یا ممکن است یک خانمی برای فرار کردن با معشوقش با بیل بزند و  شوهرش را بکشد . پس نه به سادگی زندگی گربه است و نه به تعالی و توهمی که ما از انسان بودن خود ساخته ام .

مدتی زیادی به این فکر کردم که جدا انسان چیه؟ فکر کردم که حیوانی است که بالقوه امکان تربیت دارد. و آمدن 124 هزار پیامبر در جهت بالفعل کردن این توان بوده است که تصور میکنم اندکی در حد مختصری محقق شده است. یعنی از بین همه موجوداتی که خداوند ( اسمی که بر آن پدیده ناشناخته نهادیم } آفریده است یک موجودی به نام انسان هست که به طور آزمایشی داریم ارتقائش میدهیم ولی آیا بشود یا نه ؟ از سوی دیگر فکر کنم حتما یک وجود ایده آلتری نسبت به انسان /حیوان وجود دارد. یک چیزی که بالفعل انسان است یا حیوان نیست. هنوز البته خدا هم نشده است. چون تصور این همه کهکشان و سیاه چاله و سفید قله و . . . و فقط همین انسان خودمان که بعد از 124 هزار تا هنوز می تواند هم نوعش را تا حد جنون زجر بدهد و تجاوز کند و بجنگد و بکشد محال است.

بنابرین شاید فیلم رینو چندان هم بی خاصیت نبود که من را به این فکرها انداخت اما شاهکار هم نبود . من همیشه فکر میکنم بالاخره  سالهای دیگر انسانها در مورد زمانه ما فیلم و داستان خواهند ساخت و حتما هنرمندان یا قصه پردازانی وجود خواهند داشت که قصه های نابی از زمانه ما بسازند . من همیشه در رویایم می بینیم که ما ها امروزیها که پیر و فرتوت شدیم از سینما بیرون می آئیم و از دیدن زندگی خودمان و دردهائی که داشتیم  و  حتی نمی فهمیدیم اشکی میریزیم در حالی که سرخوشان آن زمانه و جوانان از کنارمان شادمانه می گذرند تا از بوی نا و نموری ما فرتوت گشتگان تاریخی، کمتر استشمام کنند. ما که از حد درد گذشتیم و امروز شاهد این هستیم که بر سر هر کوی و منبر به تمسخرمان گرفته اند با میمونهای فضانورد و دستگاههای شنود و اتمهای فرمانبردار و نان دانه ای 1000تومان. ما که در لابه لای برگهای تاریخ گمیم و بعدها هرگز از تک تکمان با دردهایمان یادی نخواهند کرد.  

خیلی انشائی شد؟  ببخشید. اصلا همان بهتر که از گل بگویم و از کتاب واپسین گام ایمان که در آخرین مرتبه ای که به دست گرفتمش به معنی مطلق کلمه هیچ ازش نفهمیدم و فقط دانستم که خداوند یا آنچه که در نام خداوند مستتر است رویدادی است از جنس اشتیاق ما و بر ماست که راهی پیدا کنیم برای شدن آن رویداد. بیش از این چیزی نفهمیدم . اگر اهل فلسفه هستید بخوانید و برای من بگوئید.

حکایت اختگی با بی حسی موضعی و آب پرتقال

بر خلاف پدر جناب سهراب سپهری که وقتی فوت نمودند پاسبانها همه عاشق بودند؛ پدر بنده زمانی فوت کرد که در حافظه تاریخی ما سابقه یکی دو تا پاسبان اعدامی ثبت شده بود که شاید قبض جریمه زیادی نوشته بودند.

وقتی پدرم در سن 39سالگی از کار بیکار شد و او را از تنها کاری که بلد بود و میدانست یعنی کارمندی پاکسازی کردند کل خانواده ما در بهتی به نام حالا چطوری ارتزاق کنیم فرو رفتند. از آنجا که نویسنده حکم اخراج یک وجب روغن برای پدرم تدارک دیده بود به طوریکه از حکمش با نوشته ای به خط بچه گانه و ریز ریز روغن می چکید و از  آن جا که ملت ایران نمی دانست که اگر آدم را در تهران پاکسازی کنند در شیراز هم نمی تواند کار بکند، پدرم ما را گذاشت در منزل خاله و راهی شیراز شد تا شاید بتواند معاونت نیروی انسانی کارخانه ای فرعی و تازه دولتی شده در شیراز یا مرو دشت را به دست آورد اما تازه دو سال بعد فهمیدیم جناب ایپ...چی که خود را نماینده تام الختیار خدا در زمین و کارخانه کارتن سازی در تهران دانسته بودند؛ چه آش پر ملاتی برای خانواده ما پخته است. البته آن جناب، خودش چپ گرا بود و سر از زندان و حالا نمی دانم کجا در آورده است. مهم هم نیست هدفم این بود که بگویم چطوری پدرم در سن 40 سالگی مجبور شد به طور اجباری و در نهایت ناامیدی و بی حاصلی شغل آزاد پیشه کند و بین خودمان بماند هرگز رموز آن را فرا نگرفت زیرا در خون و گوشتش تجارت و کاسبی نبود و هر کاری میکردی ازاو یک کاسب بسازی نمیشد. هر روز صبح با عادتی بیمار گونه و اصراری تا حدی غیر منطقی دوش می گرفت و شش تیغه می کرد و بعد کراواتش را می زد. آن هم در اوج دهه 60 که کراوات مردم را قیچی میکردند و . . .  به هر حال او این جوری یعنی تنها جوری که یاد گرفته بود برود سر کار ، میرفت و شب باز میگشت با لب و لو چه آویزان از درک این مطلب ساده که همه راست گفتنهای عمرش در بازار کار و سرمایه ایران ریالی نمی ارزد. با این همه، انسان اپیکوری دلپذیری بود. با ما بچه ها ایروپولی بازی میکرد و حاضر بود برای خوردن یک ناهار ساده در کنار دریای خزر ،صبح بکوبد و برود چالوس و عصر بازگردد. روح کولی واری داشت که باعث میشود گاهی عمیقا و شدیدا دلم برایش تنگ شود و فکر کنم که از رها شدنش از بند تن در هم ریخته و ناهمراهش بسیار لذت  برده است. حالا میتواند صبح در کنار خزر باشد و ظهر برود همدان و شب هم سری به کارون بزند یا بیاید روی چنارهای کنار پنجره خانه من بنشیند و نگاه کند که من چطوری پیر میشوم یا برود لب پنجره اتاق خواب مادرم بنشیند و نگاهش کند که از ورای عینک پیر چشمی اش به عکسهای جوانی خیره شده و مدارک کاغذی و نامه های سالهای پیش را زیر و رو میکند.

نکته ای که من را به این جا رساند این بود که امروز وقتی در آینه آسانسور خانه به خودم نگاه کردم . کاری که حتما زنان انجام میدهند. از دیدن خودم بدم آمد. به شکر خدا این که در آینه جا نشوم مربوط به همه عمرم است اما صورتم را دوست نداشتم . خزیدن پیری بر پوستم من را به یاد پدرم انداخت که می گفت صبح که میروم سر کار ، خودم را در  آینه آسانسور میبینم . شب وقتی باز میگردم هم می بینم و گرد پیری را هر روز بیشتر از دیروز برسر و رویم حس میکنم . روزی که این حرف را میزد من 14 یا 15 ساله بودم و الان درکش میکنم .

 در یکی از کتابها در باره ون گوگ، خوانده بودم که ون گوگ وقتی فهمید پیر شده که در آِینه نگاه کرد و دید شبیه پدرش شده است. من هم امروز این را درک کردم . فقط چشمها هنوز ما را به دنیای کودکی متصل میکند و من این طور دریافتم که زندگی خیلی کوتاه است . خیلی کوتاه .

بگذریم

قدیمها وقتی می خواستند اسبی را اخته کنند، دو تا آجر برمیداشتند و . . . بعد بشر پیش رفت و امروز شد و حالا وقتی سگ یا اسب یا گربه دارند از یک دامپزشک کمک می گیرند و کلی وسیله استریل و بیهوشی فراهم میکنند و بعد سگ یا اسب یا گربه یا  . . . بدبخت را اخته میکنند. روش انسانی تر است اما کما کان همان است که بود . این روزها هم من حس میکنم با افتادن امواج ارشادی بر بلندای اقمار مشوش کننده اذهان عمومی، نوعی اختگی دامپزشکانه نصیبم شده است البته منهای وحشت از سرطان. از اخبار دور شده ام و فقط با ام بی سی های یاوه سر میکنم . مثل بی حسی پس از جراحی اختگی، حس میکنم یک چیزی کم است .شاید اخبار خونبار سوریه با مردمان بدبخت و فراری و تکه تکه شده در صف نان و دوربینهای خبری که به دست اختگان افتاده است یا  شاید کمبودم دیدن ژرار دو پاردیو که قیف را به سوی خود گرفت و با در آغوش گرفتن پوتین مردم فرانسه را در حسرت مالیاتی که نداده گذاشت و شاید هم دلتنگ دیدن فلان شیخ هندی شده ام که فرمودند دختری که در اثر تجاوزات گروهی وحوش، کشته شد، باید التماس میکرد و معذرت می خواست. مشابه همین حجت را جناب یامین پور هم فرموده اند البته .

همین شیخ هندی من را به این فکر انداخت که در این جوامع مرد سالار با قوانینی که به عنوان عرف یا مذهب یا هر چیز، سعی دارند جهان پیرامون را اداره  کنند به شدت سعی شده که مردها را حتی با اصرار به صورت حیوانی آرایش کنند. ریشهای بلند و انبوه و موهای ژولیده و ریختی شبیه به انسان اولیه . فقط در این حالت است که می توان هم مردها و هم زنها را متقاعد کرد که بابا این حیوانه ها ازش بترسید . ازش رو بگیرید. مراقبش باشید حشری نشود. بگذارید 4 تا زن بگیرد بگذارید از سرسره همایونی به میان زنان بغلتد . چون طبیعتش چیزی است بین خرس و کینگ کونگ و اسب نر و سوسک . . . .

حالا در این میان به چه کسی بیشتر توهین و ظلم میشود؟ من فکر میکنم این سیستمها اجازه ارتقا انسانی به مردها نمیدهند و با اصرار بر وحشی نگه داشتن حتی ظاهرشان، مردانگی را انسانیت دانسته و فقط به یکجایشان و به میزان هورمونشان پیوند می دهند. ولی مسلما به زن ظلم وافری میشود. زن می تواند باور کند که انسان زاده شده و میماند اما باید از ترس جنگلی که در آن زندگی میکند همیشه در فرار باشد.

بگذریم از این مباحث بی پایان و بی آغاز

کتاب آلن دو باتن به نام خوشی ها و مصایب کار تمام شد. شخص دو باتن را بسیار دوست دارم و سبکش را که به نظرم بدعتی خوب در عالم نوشتار است. دو باتن با پشتوانه فلسفه و دکتری تاریخی که دارد ؛ نوشته هایش را بی آنکه در بند قیود نویسندگی کلاسیک یا حتی تکنیک های دست و پا گیرو دوست نداشتنی نوشتن مدرن بکند، پیش میبرد و حرفش را میزند. کتاب جالبی است به خصوص همکاری اش از نظر ارسال عکسها برای مترجم ایرانی و مصاحبه اش با او اما به خوبی هنر سیر و سفر یا تسلی بخشی های فلسفه نیست. یک کمی دیر نتیجه می گیرد و وقتی میگیرد هم کل کتاب را به نوعی نقض میکند.

این هفته علاوه بر این موفق شدم فیلم آمور  یا عشق از هاینکه را هم ببینم . برای من که در ابتدای این متن به پیری اشاره کردم کاملا مفهوم است . فیلم ، بر خلاف همه فیلمها یا کتابهایی که عشق را جرقه ی حاصل از نوعی جنسیت بیان میکنند ، عشق را ساده و بدون در نظر گرفتن جنسیت بیان کرده است. تلاش پیر مرد برای گرفتن پرنده ای که به خانه اش وارد شده و حالت دلشوره ای که در بیننده ایجاد میکند که مبادا پیرمرد پرنده را آسیب بزند تقریبا همه فیلم را در بر دارد.

اما بالاخره دیشب رسیدم به کتاب واپسین گام ایمان که هنوز 50 صفحه بیشتر از آن نخوانده ام . به نظر میرسد اصل جنس باشد اگر چه مترجم هر از چند گاهی وارد می شود  و سوالها و جوابها را رفع و رجوع میکند حق هم داشته وگرنه کتاب کتاب نمیشد، ولی امیدوارم وقتی تمامش کردم با برداشتی جدید بنویسم.

 

 

 

آب را بریزم کجا؟

دیروز مهمان خارجی داشتیم . حالا می توانیم در سر و همسر پز بدهیم که در خانواده ما چندین  فقره داماد خارجی هست و البته  عروس خارجی هم  پیدا می شود. چند  تا امریکائی ناب داریم( زن عمو ها و . . ) و نمی دونم یکی هم هست  هلندیه یا تایلندی بالاخره از یک لندیه . خلاصه مجموعه این خارجی ها از اطریشی گرفته تا هاوائی یایی( زبانم بند اومد) کلی سر ما را افراشته فرمودند.

مهمان خارجی چند تا مزیت دارد یکی اینکه آدم می فهمد چه قد و قواره کمپاکت و بی دردسری آفریده شده ایم ما ایرونی ها. هم توی جیب جا میشویم هم چهار زانو که بنشینیم قلنبه میشویم بدون سیخ و میخ .  دومی که خنده دار تر هم هست اینکه اون خانوم های محجب خانواده در برابر خارجکی ها هر چقدر هم مرد و سبیل کلفت، حجاب برداشته و شهپر میشوند . اغلب اعتقاد عمومی این است که اینها چشم و دلشان سیره و اصولا اون طور بخار که مردهای ایرانی دارند ندارند. به غیر از این مزایا چیزهای دیگر هم هست که کم کم یادم می آید و می گویم .

گروه دیگر مستخرج ها هستند یعنی  اقوام واسطه بین ما  و فرنگی ها. در دور و اطراف ما این دسته هنوز از نظر حرف بازی و حرف سازی ایرونی هستند هنوز تعارفات چرند میکنند و سخت کنجکاو اخبار زاد و ولد و ممات و حیات و طلاق و عروسی داخله هستند ولی از هیچ نظر دیگری افتخار نمی دهند . با ریختی گیج و گنگ ، بزرگ شدن و بی در و بالون شدن شهرهای زادگاهشان نگاه میکنند و به نظر هیچ رند نمیرسند اما هستند. با صحبت از واحدهای پولی اروپائی و از ما بهترون دل این وری ها را آب می کنند و آخرش هم آه می کشند که ای بابا شما نمیدونید غربت یعنی چی؟ از تنهائی و بی دغدغگی و فرار از محیطهای خانگی پر از حرف و حکایت ایرانی لذت میبرند و از بازی نکردن پینگ پونگ رفت و آمد و یا احوالپرسی های بی حاصل و تعارفات چرند ولی با گردن کج برای خاله و خواهر زاده غم می خورند و از ته چمدانشان ته مانده کرم پای چشم را هدیه می دهند به فلان زن برادرکه در زیر بار زندگی و برادر و بچه هایش له شده است.  

و همه سفر به کنار، لحظه اوج گرفتن هوا پیما به کنار که به سوی تمدن و رفاه خود بال در می آورند با قطره اشکی در گوشه چشم بابت مادر پیر و پدر علیل اما هرگز نیستند تا تکانهای لحظه آخر پدر در بستر احتضار را ببینند و یا بی نوری چشم مادر را درک کنند. شاهد لحظه های گنگی و گم شدن و درد بار لحظه های گذرای زندگی نیستند. تعطیلات دو هفته ای شان را با اعقاب دور و غیر متمدنشان سر میکنند همچون دینی که اروپائی ها در شرکت در خیریه افریقایی حس میکنند. از توجه و پذیرائی و ادب و مهمان نوازی و غریبه پروری ما ایرونی های بخت برگشته اسیر وطن بهره می برند و اغلب هم عاشق ایرانند ولی ازراه دور.

اتفاقا یکی از اقوام از سال 55 که بنده 5 ساله بودم رفته است تا به امروز . قرار بود از سفر هند برای من یک فیل و یک طوطی بیاورد. بچه فیلی تا به سبک الفاته شوهه( کی یادشه ) با فیل ام دست به دست بدهیم و برویم مدرسه و یک طوطی برای تحمل حرفهایم . درست مثل میکرو که مرغ مینا می خواهد تا با او حرف بزند. من مطمئن بودم که این یکی که پسری بود با موهای فرفری به حرفم گوش میدهد و میخرد فیل را ولی موهای او ریخت و من بزرگ شدم و او زن گرفت و الان در یکی از دهات اطراف پوکت در تایلند زندگی می کند و استاد به نام یوگا در جهان است و من هنوز فیل ندارم طوطی هم همچنین . طفلک از جوانانی بود که در دوره گذشته حس میکرد اختلاف طبقاتی نمیگذارد پیشرفت کند بنابراین رفت هند تا پزشکی بخواند در این اثنا انقلاب شد و بعد رفت پذیرش پزشکی بگیرد و گفتند سفارت ایران باید شما را تایئد کند خلاصه رفت سفارت و دید باز همان آش و همان کاسه است و این طوری عصبانی شد و پاسپورت را پاره کرد و ریز ریز کرد ریخت سر سفیر یک لی لی لی هم گفت با دو سه تا فحش هندی آبدار.

بگذریم  بقیه اقوام  این قدر بی رفت و آمد که نیستند و البته پاسپورت مذلت بار ایرانی را هم پاره نکردند و سر وقت می روند یک عکس خوش آب و رنگ با حجاب می گیرند یا کراوات را کنده و یقه را می بندند تا راهی به سوی سرزمین تمدن اکسپایر شده داشته باشند.

از این بدتر هم هست . یکی دیگر از اقوام وقتی رفت که من 15 سال داشتم و تهران هر از چندگاهی دستخوش بمب باران و موشک بود.تنها پسر بود و از سر بازی فرار کرده بود و بالاخره از راه مرز ترکیه در رفت. یک هفته پس از رفتن هیچ خبری از او نبود. مادرش در تابه سرخ میشد. عهد و عیال قاچاقچی در خانه شان پلاس که فلانی دبه کرده باز هم پول می خواهد . فلانی قارداش ترک بود. پدرش پای تخته نرد با قاچاقچی و مادرش در حال جلز و ولز. مردها بگویند چطوری این طوری میشوند؟ پدرم که البته هرگز ادعا ندارم مجسمه ژان والژان بود ولی شبیهش بود مادر مربوطه را بار زد و برد میدان توپخانه تا در تنها مرکز مخابراتی شبانه روزی آن موقع با خارجه تماس بگیرد و مرده شور تلفن های خانه را ببرند که گران بود و نمی گرفت. مسئول مخابرات ساعت 12 شب تا شنید دو بایزید گفت تازه رفته ؟ بالاخره مادر و پسر صحبت کردند و زنده شدند . همین جناب بالاخره به مقصد رسیده و الان به شکر خدا صاحب آلاف و اولاف است . در تنها سفرهای گالیور که بنده باشم وقتی زیارتشان کردم دیدم وقتی از موطنمان صحبت میکند یک طرف لبش چین میخورد و خانمش هم که ایرانی است و 18 سالگی مهاجرت فرمودند از من پرسیدند اگر حجابتون بیافتد می کشندتون؟ هر دو هم گفتند اصلا نه دلشان تنگ شده و نه توان سفر به یک کشور عقب افتاده و جهان سومی را دارند. دیدم دارم کهیر میزنم ول کردم در هر حال .

هیچ نمیخواهم انکار کنم که در پست قبلی دلم میخواست بروم اسکاتلند و نقشه دنیا را هم اصلاح کنم و گوشهایم را هم بگیرم و اصلا هم پنهان نمیکنم که دلم می خواهد یک چنگه دلار توی جیبم با یک ژست محشر از هواپیما پیاده شوم تا در میان غریوهلهله غیر متمدنها بروم پا بوس مادر و پدر که البته فنا شد و رفت.

داماد فرنگی مزایای دیگری هم دارد می شود با اون انگلیسی بلغور کرد و دانست که آموزش زبان خارجه در مدارس ایران چقدر پوچ است در حالی که این خارجکی ها با یک دیپلم که می گیرند نه کلاس کیش میروند و نه به کانون زبان دسترسی دارند اما بدون استثنا تحصیلکرده هایشان بلدند صحبت کنند. انگلیسی حرف زدن باعث میشود بقیه فامیل که از من هم غیر متمدن ترند غلاف کنند و بحث بین ما خارجی ها بماند.

بگذریم من امروز فلفل خوردم فقط امیدوارم اقوام کهتر پرور امروز هوس نکنند وبلاگ بنده را بخوانند چون جنگ جهانی میشود. نه توی سوریه بلکه در ایران خودمان. از اون مهمتر به قول استاد آب را باید ریخت جائی که میسوزد. من هم که گفتم فلفل زیاد خوردم اما می خواستم این یک بار را جسارتا خارج نشین ها بر ما ببخشند که قصدمان مزاح است و لاغیر.

 

 

یک جائی توی اسکاتلند

نمیتوانم تصور کنم که در اینده در ذهن بچه ها از این تعطیلات کثافت چی ثبت میشود؟ آن چه که ما از تعطیلات زمستانی به یادداریم برف سنگین و هوای سرد است و دلی لبریز از ذوق برف بازی با بچه های کوچه. بعد از برف بازی با دستهای قرمز و داغ از شدت سرما با چکمه هایی که خیس آب بود و پنجه های منجمد شده و سرد به خانه باز میگشتیم . لباسهای گلی و خیس و از شدت فعالیت گرسنه.

عصر روز تعطیل با آب شدن برفها و شل شدن یخها دل ما را هم غم می گرفت. دانه های برفی که از آسمان فر می افتاد مثل سکه های طلا که در قلکمان انباشته میشد نوید این را میداد که وزیر را که حتما مردی شکم گنده و لباده به تن و عبوس بود به فکر میاندازد . بعد او دستی به ریش سفید و سیاه و نامرتبش میکشد و فکر میکند که آیا باید مدارس را فردا تعطیل کرد یا نه ؟ اغلب نه بود مگر این که دانه های قلک زیاد میشد. مادر بزرگم به من یاد داده بود که در تهران وقتی افق باز است و قتی جنوب شهر ابری نیست یعنی که برف بند می آید. وقتی دانه ها ی برف مثل پرهای درشت میشد و بلاتکلیف گاه بالا میرفت و گاهی می چرخید می دانست که برف بند می آید . وقتی باد برفها را می چرخاند می گفت ابردارد می رود و این ها دلم را خون می کرد . در عوض وقتی برف تند و ریزو خشک بود می گفت این پشت بند دارد. از همه هواشناسی ها محشرتر بود. خوبی اش این بود که مثل امروزها بچه ها ناز پرورده نبودند. ما بچه های ساکن ساختمان شماره 12 کوچه چهارم خیابان مهناز بعد از برف می رفتیم بالای بام و بام بدون دیش و سیم را پارو می کردیم . بامی با کولرهای ارج آبی رنگ و پاروهای شکسته بسته و . . .چقدر بازی می کردیم و میخندیدم و شاید پسر همسایه را دید میزدیم .

امروزها اما وقتی برف می بارد که نمی بارد در دلم هزار روباه به دنبال هم می کنند و مثل همه مادرهای نگون بخت تاریخ دلم شور میزند. برای ترافیک بعدش برای این که نکند راه ها مثل سال 74 یک دفعه به هم گره بخورد و همه از جمله خانواده کوچک من در برف و خیابان گیر کنند و از گل و شل و . . . اما باز هم از دیدن میلیونها بلور برف که پائین می ایند شادی عمیقی در دلم موج میزند. دلم می خواهد عقل و منطق و محافظه کاری جانفرسایم را کنار بگذارم و در یک کلبه کوهستانی گرم بنشینم و به این جلوه غریب طبیعت نگاه کنم .

این روزها بدبختی بزرگی دارم . این که حتی در عمق تخیلم هم منطق و نظم و دلشوره نفوذ کرده است . منطقی بودن اتفاقات و محاسبات حتی نمی گذارند در تخیل تنهای خودم هم پا بر روی خط محاسبات سفت و سخت ریاضی بگذارم . تخیل بدبختم به طور مطلق اسیر شده و زندانی منطق حماقت وار و  حماری من است.

آن چنان شرایط زندگی واقعی آدم را ادب میکند که تا اعماق نفوذ میکند و به نظرم در این حالت حتی روانکاوی هم نمی تواند خود خود یک انسان را از میان زباله ها پیدا کند.

  در هر حال از ذلت تخیل من که بگذریم فکر میکنم شاید در آینده بچه های دبستانی که امروز از تعطیلی چرک مدرسه شان خوشحالند خاطره چرندی برایشان بماند. هوای خاکستری و چشمان سرخ و صدای تک سرفه . شاید هم لذت خزیدن در کنج اتاق و سوار شدن بر امواج اینترنت برایشان جلوه گر شود.

نمیتوانم تصور کنم عاقبت همه مان بااین هوا که تنفس میکنیم چه میشود. ما که از تنفس هم محروم شدیم و کم کم فراموش میکنیم که چه حقوق دیگری نیز داشتیم . همین که هوا را از دست دادیم و سلامت را کافی است تا در سکوتی خاکستری مثل موش کور به دنبال نان و روی بدویم و یادمان برود که حتی روزی آسمانی آبی داشتیم . میدانم که تا بادی بوزد، این دلهره و ناامیدی را هم با خود میبرد اما تحمل این روزها برایم سخت است . برای شما چطور؟

چند وقتی است به این فکر میکنم که چه خوب بود ساکن یکی از دهکده های اسکاتلند بودم با گله ای گوسفند و دشتی پر از علف و این طور چشمم به آسمان نبود بابت گدائی یک قطره باران و ریه هایم هم در حسرت یک دم و باز دم بی خس خس تاپ تاپ نمی کرد. یک دهکده در جائی از دنیا که نقشه نداشت و اگر داشت قسمت خاورمیانه اش را کنده بودند. یک جائی با تلویزیونی محلی و رادیوئی محلی و بی خبری مطلق. یک دهقان بودم با یک پیپ و نوک دماغی قرمز و شکمی به گندگی همین حالا و سرشار از ایمانی به خاک و آب و بذر.

آخر الزمان با طعم پشملبا

این روزهای دل انگیز که مباحث سیاسی مثل ریقماس در هم آمیخته و آب و دون دنیا در هم قاطی شده بازگشت یک منجی به نظر ضروری میرسد اما 21 دسامبر هولناک گذشت و گروهی علاف مثل همیشه بهانه ای برای خودشان فراهم کردند تا بزنند و برقصند. با خودم فکرکردم که اگرقرار بود منجیان عالم در یکی از دهات ما به جای فرانسه سر از غیب در بیاورند . اول از همه یکی دو تا زبل چادر خواب می فروختند بعد ترافیک میشد بعد داد و قال و بعد یک بلند گو و منبر تا همه توی سرمان بزنیم و فریاد العفو العفو سر دهیم و امن یجیب بخوانیم . خلاصه بساطی میشد . چای و قلیون و تخمه و دعا و پارچه سبز و . . . .  اما به هر حال منجی یا شهاب سنگ ویرانگر نیامد و محیط ولرم سیاست جهانی همانطور دل به هم زن باقی ماند.

از شما چه پنهان بدم نمی آمد بلائی نازل شود تا یک کمی بشر تکان بخورد یا شاید بارو کند. یا باور در رفته اش را بتواند دوباره سر بیاندازد و برای خودش ببافد. اتفاقا د روزنامه اعتماد هم عباس عبدی و هم یک روحانی در این مورد نوشته بودند که چرا جهانیان تسلیم این شایعه غیر قابل باور و قوی شدند؟ عبدی معتقد است که ناامیدی و جناب روحانی آن را از بی ایمانی دانسته بودند. اگر چه مطلقا باور نداشتم که چیزی بشود و دلیلش را توضیح می دهم ولی دوست داشتم بدانم این ایمان که باید مثل بند تنبان همه اش مراقبش باشیم تا در نرود چه طور مقوله ای است که هرگز خودش جاری و ساری نمیشود؟ مثلا این که یخ یخ است و اب جوش داغ است و نور می تابد و . . . و بر عکس همه مفاهیم ایمانی در هاله ای از شک و خیال و رویا بافی در حال استغراق . ضمنا از آن آقای روحانی که متاسفانه اسمش را فراموش کردم بپرسم ببخشید امت در زمان بی ایمانی تنها هستند و موقع ایمان شما سردمدارشون؟ بار بی ایمانی را باید تنها به دوش کشید ولی در لوای ایمان که رفتی گله بان داری؟ یعنی احیانا کسی مسبب و دلیل این ورپریدن ما از وادی ایمان نبوده و نیست؟

 اما چرا من به این واقعه غیر واقعی باور نداشتم؟ چون کائنات را این قدر با حال ندیدم که بخواهد اتفاق به این غریبی به این زرتکی رخ دهد. ببخشید از این کلمه؟. ما در اوقات غریبی نیستیم. فقط سرعت در نوردیدن اطلاعات باعث شده که از همه رنجها و درد ها و ستمها زودتر و دقیق تر آگاه شویم و این طوری فکر کنیم که آخر الزمان شده. وگرنه در زمان کشته شدن هابیل به دست قابیل( به قول میکرو مابیل و بیایل و زابیل و دابیل و . . هر چی بشه) باید یک شهاب سنگ سوزان و اتمی میزد همه را خلاص میکرد . دنیایی که از روز صفرش این طوری بوده چه گلستانی میشده با 8 میلیارد؟.

 در این هفته گذشته که به دنبال دیدن برنامه عالی ننه سی از عکسهای گروه عکاسان آلبر کان به فکر دو جنگ جهانی بودم ؛ کمی در موردشان خواندم و فهمیدم اگر قرار بوده باشد منجی بیاید باید اول قرن 20 می آمده و الان ما فقط سایه ای از آن بدبختی هستیم و خداکند که همینطور سایه هم بمانیم. کشتار جنگ اول 11 میلیون نفر و جنگ دوم بدون احتساب قحطی زدگان ایران 72 میلیون نفر. یعنی چیزی برابر کل ایران؟!بنابراین اگر کسی اون بالاها دلش برای این پائین ها می تپیده باید حداقل به جای اینکه 72 ملیون بار عزائیل را آزار میداده فقط چندبار او را به خدمت حکومت گردانان می فرستاده است. شاید شرایط ایجاد جنگ بر طرف نمیشد اما حداقل دیوانگان بر مسند قدرت نبودند. البته این خدمت کوچک امروز هم از ابنا بشر دریغ میشود. مرگ که حق است اغلب به وقت و به جا نمیرسد.


بیماری دارم که از به درازا کشیدن عمر رنجبار پدر 92 ساله اش عاجز شده .خانواده از هزینه های مالی بالا و بدن فرتوت و لاعلاج و از دست دادن حواس و شناختش رنج می برند .زوداحساساتی نشوید و بگوئید پدرشان است و فلان . بیست میلیون قرض گرفتند و 16 میلیون رفته و هنوز هزینه ها جاری است و فقط خوشحالند که فلان روز آقاجون فلانی را سی ثانیه به خاطر آورد. در عوض بیماری داشتم که در سن سی و دو سالگی با دو فرزند کلاس اولی و مهد کودکی به علت سرطان درگذشت. شوهر سرباز فراری و بیکار . مادر بزرگ  باز نشسته ای که فرزند دومش را نیز از دست داده است و اینک خشکسالی مالی و از دست دادن مادری که خودش هم کارمند قرار دادی یک بیقوله ای بود به نام وزارت بهداشت. یعنی چی میشد اگر این عزرائیل ادرس را عوض میکرد. و واقعا نشده که با خودش فکر کنه نافرمانی بکند؟ چرائی و سوالی حتی؟ در هر حال این وضع هست وما هم در آن هستیم و از هستن خود بسی خوشبختیم . بگذریم

به شکر خدا ملت مصر به آرزوی خود که همانا سروری فقهای الازهر بود رسیدند و حالا لازم نیست نگران باشند که با علیا ماجده ها چه کنند. چون فقها کم کم از کنج الازهر وارد گود لجن مال سیاست شده و کرال پشت و رو خواهند رفت.

راستش به نظرم یک کمی زیاد ما مقصریم . اگر قرن بیستم بود باید روشنفکران ما مثل همینگوی که برای آزادی اسپانیا به  جنگ با فرانکو رفت ؛ ما هم باید برای روشنگری مردم گمراه مصر تلاش میکردیم. اصولا اگر قرن پیش بود باید یک عده چریک مثل چه گوارا الان بودند تا از این کشورهای متلاطم به دیگری سفر کنند و در راه آرمان که همان آزادی است بجنگند اما انقلاب و ایدئولوژی بلشویکی روسی آن چنان همه امیدها را به سوی نظامهای امید بخش بست که امروزه ما همه به نوعی منتظر منجی پایان بخش بودیم . به عوض نسلهای پیشین که دنبال گمشده خود بودند ما بی خیال گمشده شدیم و سعی میکنیم خودمان هم زودتر گم شویم. در اصل شکست ارمان همه چپ گراهای عالم حس و حال آرزومندان را گرفت و دیگر به نظر نمیرسد آرمانی قدرت تکان دادن  مردم دنیا را داشته باشد. آزادی معیار بلند و بالا و دست نیافتنی است که مثل نان و رفاه قدرت تکان دادن طبقه  زیرمتوسط را در جهان ندارد.


اصولا امیدوار بودن به رسیدن نوعی منجی مثل خوردن قرص های ضد اضطراب عمل میکند. انگار اصل قضیه را که رو برو شدن با سهمگین بودن زندگی بی بشارت است دائم عقب می اندازیم . این ها همه نفی این مبشر بزرگ نیست و هست . این منجی برای سوری های خفته در گور چه می آورد ؟دسته گلی بر سر مزار؟!

باز هم رسیدیم به نقطه صفر . بی خیال. حالا که جهان نپوکیدس.

در ماه تولد میکرو هستم . میکروی ریزه ی من که می گوید قداما زندگی بهتر بود و دوست دارد که باغی داشته باشد که در آن درخت بکاشد. عاشق این است که بتواند هم غواص شود و هم در باغ وحش کار کند. التماسم میکند که یک جور حیوان داشته باشد و . . . بی اندازه شیطان است و پر سخن مثل خودم. روزی هزار بار من را می بوسد و هزار بار هم فحشم میدهد عوضش شبها وقتی با گردن درد و کمر درد و تن درد دراز میشوم می آید و روی تنم راه میرود و برایم از مهد کودک فیگورهای سفالی خام و شل و ول می اورد. کیکهای تولد با شمع همیشه تکرار میشوند. برای تولدش هدیه شانسی می خواهد یعنی نمی خواهد تعیین کند چی . فقط اسباب بازی می خواهد و دوست دارد سورپرایز شود. از ذوقش برای تولدش لذت می برم و مطمئنم باید بر دلسردی ام غلبه کنم و به کمک بادکنک و کاغذ رنگی بحران میان سالگی خودم را در هیاهو پنهان کنم. بچه بودن عالی است ولی مادر یا پدر یک بچه بودن باعث میشود هر چند وقت یک بار بغض خود را بابت پوچی های مکرر زندگی فرو دهید و متاثر شوید بابت این که کودکتان هم باید این ها را بعدا کشف کند. شاید زمانی که ما نباشیم به او بباورانیم که این راه برای  همه است.

همین الان دور و برم می پلکد و بی وقفه صحبت میکند و من فقط می گویم اهوم . آره و . . . از جمله سوالهای بی وقفه اش این است که نور خدا چه رنگیه؟ یا مثلا الان آب رنگ می خواهد که خدا را رنگ کند و از خدا تشکر میکند که فن آشپزخانه را ساخته یا فلان اسباب بازی را این طوری رنگ کرده . خلاصه یکی طرف من که مدام بر سر ایمان خویش می لرزم و یک طرف او با یک دنیا ایمان و امید و اعتقاد به مهربانی جاری در دنیا . گاهی دعا میکند خداوند یک عصای جادوئی به او بدهد تا خانه مورد علاقه اش را بسازد و البته این تراوشات فکر ماکرو است . سخت منتظر چاپاری الهی که عصا را بیاورد . من هم دیگر آن قدر ظالم نیستم که این نقطه روشنائی را کور کنم. گاهی من مرید او میشوم و می گذارم دستهای کوچک و استدلالهای شیرینش من را هم به رویا ها متصل نگه دارد.

پ ن: فکر میکردم چند خطی بنویسم و بروم و چقدر حرف داشتم؟

 پ ن دوم: ببخشید از غلطهای مکرر از بس میکرو دور و برم می چرخید و حرف میزد قاطی شدم

وقتی فیروزه خواب نما شده بود

مدتی است که چیزی ننوشته ام  حوادث همان ها هستند که همیشه من را به وجد نوشتن وا می داشتند اما من آن موجود قبلی نیستم . اتفاقا الان که در راه بودم و به هوای کثافت تهران خیره شده بودم به این فکر میکردم که اگر دهه چهل این قدر شور و توان من را می گیرد دهه 50 چقدر زندگی ساکن تر خواهد شد؟

به هر حال اما اعترافاتی دارم که بی آن که جوجه شوم خودم می گویم . روش جوجه را میشناسید؟!

کتاب در جستجو. . .  جلد اول تقریبا در حال پایان است . یادم هست که وقتی 100 سال تنهائی را میخواندم تا مدتی تحملش را نداشتم و مثل  کپسول آنتی بیوتیک فرو میدادمش تا بالاخره شکوفا شد اما در خودم توان ندارم که پروست عزیز را ببلعم. تحمل این همه توصیف و کش آوردن قضایا برایم ممکن نیست به خصوص که در انتهای جلد یک خلاصه ای از کتاب هست که وقتی خواندم بیشتر بریدم . توصیف عشق سوان و دلایل عشق او به یک زن پائین دست هرگز برایم توجیه نشد و کاملا به نظرم تحمیلی آمد که کسی با منش سوان و روش او خودش را در گیر کسی کند که اعتقادی به او ندارد اگرچه بعضی از رفتارهایش حتی از خودم هم سرزده است ولی نه ؛ من، زن این کار نیستم که باقی قضایا را بخوانم . با اعتراف به این تصمیم کبری حس میکنم کمی شرمنده ام ولی وقتی نمی توانم یعنی نمیتوانم . این که پروست قصد داشته باشد که کل مباحث بشری را یک به یک نسخه پیچی کند هم برایم قابل هضم نیست به خصوص که جهان بعد از پروست خیلی زیر و رو شده و هنوز همه مانده ایم که این افتضاح چه معنی خاصی در خود دارد.

از این گذشته مطلبی که این روزها درگیرم کرده این است که آیا من کافر و بی ایمان شدم یا نه حقایق برایم نمود پیدا کرده اند. یازده سال پیش از آنجا که بسیار مشتاق بودم فرزندی داشته باشم وعلی القاعده نمیشد. الحریص و محرم و . . . خلاصه  مثل همه  ادمهایی که به پاشویه می خورند من هم دست به دامن ائمه شدم و نذر کردم که ظهر عاشورا نذری بپزم . نه مقدار معین کردم و نه میزان و نه نوع نذری. البته این تصمیم ناشی از آن بود که از کودکی برایم سوال بود که چرا مادرم هرگز دست به چنین سلیقه ای نمیزند و به زبان حال که چرا ما همیشه بخوریم و پس ندهیم .

بناپارت گرچه کمی از این داستانها به دور بود اما همراهم شد و من اولین دیگ نذری ام را که محتوی عدس پلو بود در خانه بار گذاشتم . سر یک سال فرزند عزیزم میکرو به دنیا آمد البته با این ترتیب که به طور کاملا اتفاقی روز تولد شریفش قرار بود روز عاشورا باشد که البته عجله کرد. یعنی همه اسطرلابها به هم آمیخت تا تاریخ 4 فروردین که هم تولد بناپارت بود و هم قرار بنده با دکترم و هم عاشورا در یک جا جمع شود.

به هر حال نذر ادامه پیدا کرد و به لطف دوستا ن و آشنایان مقدار یک دیگ پلوی بنده شد 30 کیلو برنج و 22 کیلو گوشت که البته بیشترش بر عهده خودم بود و خیلی هم لذت میبردم از این قضایا ولی نه از فضایا( همان فضاهای خودمان). گله  ها و بر خوردن ها و حرفها و حدیثها یک ماه قبل از وبعد از محرم را برایم تلخ میکرد. یکی خورش کم داشت و یکی پلو . یکی گوشت دوست دشت یکی زعفران و توقعات من را له میکرد. دیگ و دیگ ور خریدم و آبگردون و گاز و خلاصه دو یا سه سالی در زیر زمین خانه قدیمی به هزار منت و مکافات بساطی بر پا بود. در همان سالها پدرم درست در عصر یک تاسوعا که تازه خورش را جا انداخته بودم و از خستگی مثل جسد دراز شده بودم روی کاناپه، فوت کرد ولی به هر حال همه باز هم جمع شدیم در زیر زمین و عاشورا آن سال هم اجرا شد . این بار بعلاوه حلوا و خرما . این طوری سالها سپری شدند ولی مکان عوض شد و خلاصه بساط من پهن تر میشد و شرمنده مردمی بودم که مزاحمشان میشدم و تکرر حرفها و حکایتهای خاله زنکی مغزم را میخورد. با این همه حالت روحیم طوری بود که انگار در یک امر داوطلبانه خیریه باشی و از کار لذت ببری . هر سال با علم شدن پرچمها و کتیبه های سیاه در شهر پرده ای از اشک چشمم را می پوشاند و من حس میکردم رابطه ای غریب را یافته ام . اصلا کاشفش منم .

تعجب نکنید و برای تولد میکرو هم من متوسل به همان دیگ و بساط شدم که این بار هم به همان سادگی بشکن زدن نبود و این بار در کمال ناامیدی و غیر ممکنی ولی اتفاق افتاد وبا کمال تعجب باز هم تاریخ تولد بچه افتاد به روز عاشورا. البته این تاریخ را کامپیوتر سونوگرافی تعیین میکند و من وقتی در تقویم دیدم  که مقارن عاشوراست از تعجب یخ کردم. باز سال بعد ما اویزون از دیگ که یک سقف به ما اعطا شود و شد و . .

در هر حال سال گذشته به دنبال مشکل مکان و از کثرت حرفهای نشنیدنی که شنیده بودم، درب دیگ و قابلمه را تخته کردم و نذرم را به طور نقدی با خشکه بردم دادم به یک مجتمع معلولین ذهنی و یک حسینیه که پدر یک شهیدی به نام پسرش بنا کرده است . در مقابل متلک ها و طلبکاریها وسر تکان دادنها هم ساکت ماندم و گذشتم .

بر خلاف همه سالهایی که خواب نما میشدم و خواب هایی پس از مراسم به سراغم می آمد پارسال کسی نیامد تا به من سربزند و این شد که خواب دیدم کسی به من می گوید حالا که یک خانه داری با یک ناودون طلا و یکی نقره چرا نذرت را نمیپزی؟( البته از این ناودون ها ندارم وگرنه بیخ برش کرده و فروخته بودم ).

پاک قاطی پاطی کردم و مردم هم در آمدند که دیدی نذرت را ندادی مادرت افتاد توی بیمارستان و گردنش را از این سر تا آن سر بریدند که واقعا هم چنین منظره شنیعی بود عمل تیروئید. خلاصه وحشت و شرمندگی مخم را زد که چه نمک خور نمکدان شکنی هستم. از این بگذریم که در طی سه سال اخر فقط و فقط تمرکز کردم روی یک خواسته که هنوز به دست مبارکم نرسیده است. هر چند شخصی نیست.

به هر حال  امسال هم نذر خشکه به جا آوردم و هم به قدر همان دیگ کوچک عدس پلو، چیزکی  پختم ولی هیچ حسی نداشتم . نه نشانی و نه خوابی. کسی هم  سراغی از من نگرفت. خواب هر چیزی را در جهان دیدم به جز اشارت سبز و . . . دیگر دیدن کتیبه ها و پرچم ها هم اشکی بر رخم نیاورد. یک جور بی حسی و کرختی عجیب همه وجودم را فرا گرفته است .

 از این گذشته فرو رفتم در سکنات و وجنات مردم خیابان . در ماشین نوشته ها . قطره های خون و پستهای خون بار فیس بوک . با خودم گفتم داستان عاشورا با همه اندوه مسستر درش با همه قدرت داراماتیکی که دارد و با همه افسانه ای بودنش  در دستان ما تبدیل به چه شده است؟ این که عاشورا به خودی خود بررسی و تحقیق جدا میطلبد جای خود ولی اینکه ما ملت بعد از ده ها سال پس دادن تاوان بابت واهی پرستی، از خودمان چیز جدیدی در آوردیم به نام ماشین نوشته عجیب است . مردم ما هنوز پول می پردازند تا پشت شیشه ماشینشان برای یزید خط و نشان بکشند و یا جوی خون راه بیاندازند  . موتور سواری دیدم که بر روی مختصر فضای جلوی موتور یا حسین بدخطی نوشته بود. این یعنی احترام ؟ یعنی عزا داری ؟ یعنی اتصال ؟ یعنی این کارها تاثیری بر کائنات دارد؟ اصلا چگونه خاصیتی دارد؟ چه طور خاصیتی ممکن است داشته باشد؟ روی هم رفته صد ها هزار تومان پول صرف چیزی که حتی همان مذهب خشک و خالی خومان هم نیست. یک چیزی است من در آوردی در زمانه ای که اعتقادات اصلی مان همه سست شده اند.

علاوه بر این سوالها می خواهم بدانم برایم چه اتفاقی افتاده که این چنین شدم؟ پرتاب از 39 به چهل؟ وقایع چند سال گذشته ؟ روشنگری اینترنت؟ انفجار اطلاعات یا سیاه شدن و زنگار گرفتن دلم؟ هر چه شده بازگشت به گذشته به نظرم ممکن نمی آید. آیا خرم به قول معروف از پل گذشته ؟

خوب دیگر نمیتوانم بنویسم . نیم ساعت پیش بیمار بناپارت را آورده بودند . دخترک شش ساله ی باریک و ضعیفی که میدانستم فکش شکسته و همان عصر روز عاشورا رفت به بیمارستان تا عملش کند. پاهای بارک بچه  جا به جا خراشیده و زخم بود و چسب کوچکی زیر چشمش زده بودند و کبودی مختصرکه جای برش برای درمان شکستگی زیر چشم بود فک ها به هم فیکس شده و رنجور و نامرتب .

وقتی بچه را برای معاینه بعد از عمل به اتاق بناپارت بردند صدای گریه و ناله اش من را به اتاق کشاند. در اغوش عمه اش بود و ناله می کرد . وقتی رفتند پرسیدم چرا باز هم با عمه هایش آمده بود؟ولی تا بناپارت دهانش را باز کرد تا براین من نوضیح دهد که مادرش را در همان تصادف از دست داده است ، بعد یادم افتاد که وقتی بچه را می خواستند برای عکس سی تی اسکن بفرستند خانواده گفتند دست نگه دارید ما امروز گرفتار کفن و دفن مادرش هستیم . جرقه این یاد اوری داغم کرد. هنوز داغم و اشکم سرازیر. حس کردم می خواهم آب شوم و نیست و نابود شوم از این سرنوشت گهی که دنیا برای ادمهایش رقم زده . مطمئنم روح مادرش یک گوشه این کائنات نشسته و رنج می کشد از دیدن زخمهای جسمی و روحی فرزندش. کودک شش ساله ای که در بدترین ایام زندگی اش چشمش مکررا به دنبال  کسی میگردد وجودش لازم است .

لازم به ذکر نیست که وقتی از مطب به خانه رسیدم دلم می خواست بچه هایم را بلیسم و بعد بیافتم در وادی بیهوشی و خواب و خواب روبان سبزی را ببینم که به انگشتان آن کودک شش ساله بسته شده است . اما دریغ ....

 پ ن:

دلتون می خواهد ریش مرسی را چه شکلی بزنید؟

پ ن:

یک مقداری از نوشته در مطب و باقی در خانه است ببخشید از تغییر زمانها و ضمنا احساساتم خیلی خش برداشت که این طوری قاطی شدم  خودتا پالایشش کنید

کوچه مهران درمانی

وقتی جوان بودم یا حتی تا همین چند سال پیش اصلا نمی دونستم که فصل هر میوه چه زمانی است . به هیچ وجه مثل حالا برایم واضح نبود که زرد آلو تیر ماه می آد و توت خرداد و . . . همانطور که الان و هنوز اصلا نمیدانم که فصل رویش گل ها و گیاهان چه فصلیه . گل سرخ کی می روید و اقاقیا و ارغوان و گلیسیرین کدامند . فقط بنفشه را می شناسم که به نظرم هم گل چرتی است. از جعبه به باغچه و همیشه کج و کوله و ولو . ببخشید از بنفشه دوستان ولی من را یاد یکی از رجل های سیاسی ایران هم میاندازد.

در هر حال الان که تازه یاد گرفته ام که هر میوه کی میرسد، اوضاع ان قدر در هم و هردمبیل شده که هر میوه ای در هر فصلی ممکن است در بازار باشد ولی در هر حال این طوری شده که من از نو به نو شدن زمان متعجب میشوم. از دوباره رسیدن توت ها و هلو ها و دوباره رفتنها حیرت میکنم . چقدر زود سال نو میشود. انگار دیروز بود دیروزی که پشت سر یک خواب عمیق مانده . دیروزی که انگار از پشت پرده ای از آب می بینمش. سفره های هفت سین سرشار از سلیقه های آب دوغ خیاری که چیده ام در پس پشت غبار یک سال می ماند و من از دوباره روئیدن گلدانهای سنبل لذت میبرم . انگار روئیدن سنبل را یاد گرفتم. آن هم به خاطر گلدانهای خودم که مادر شوهرم یاد داد نگه دارم و نزدیک به بهار یک کلاه بوقی سرش بگذارم تا نور نبیند و بعد وقتی جوانه زد آبش بدهم. شاید هم برعکس. هر سال از او می پرسم چون ابدا گل باز نیستم و دستم سبز نیست. شاید هم مثل عزرائیلی که به مرخصی رفته بود زمانی برسد که وقتی دست به هر گلی بزنم زودی خشک شود. یادتونه چنین فیلمی را . سیاه و سفید و مربوط به قبل از سال 57.

یک وقتی اهل شیرینی پزی بودم حالا آن هم نیستم . الان هیچ چیزی نیستم جز غرغر. نشسته ام روبروی شبکه پی ام سی و اشعار عاشقانه و سوزناک را گوش میدهم.

                اگر نباشی مخم هنگ می کنه . . . .

 

                 قلب من مال توئه روح من مال توئه. . .

چه چرندیاتی؟ این عاشقهای دلخسته کجا هستند که چشم بنده نمیبیند؟ هفته گذشته به سبب اینکه می خواستم در یک مراسم عقد شرکت کنم رفتم تا گیسوان زشت و دراز و بی حالت و فلفل نمکی شده ام را سر و سامانی بدهم. خدا عمر بدهم این پری رخان آرایشگر را که دیدنشان انگیزه میدهد به نسوان. ناخنهای بلندشان را با نگین و زنجیرو اکلیل و موهایشان با رنگهای مفرح صورتی و نسکافه ای و دودی و پلاتینه و ابروهای تیزشان . شیطانکی و دم بریده و غیره .

 در هر حال برای من که خیلی تلخ و بی حاصل شده ام بد نیست مجبور شوم سه ساعتی در ارایشگاه زنانه ای بنشینم و گوش بدهم که آدمها چطوری زندگی میکنند. کاری را که فراموش کرده ام . زندگی کردن. بشنوم از خواستگاری ها و مهریه ها و مراسم متعدد برای رسیدن دو پرنده عشق به یکدیگر. پرندگان عشقی که پس از قیمت گذاری در محضر عاقد نمره گذاری شان میکند و روانه میکند به جنگل اجتماع.

اگر چه نمیتوانم منکر شوم که وقتی دو هفته پیش با عروس خانم رفتم به کوچه مهران تا با هم یک کمی پولک و مولک بخریم حسابی تحت تاثیر فضای فانتزی آنجا قرار گرفتم . تقریبا فقط یک بار به آنجا رفته بودم تا برای ماکرو یک دست لباس عروس بخرم. چند سال پیش بود.

اما آن شب دو هفته پیش، پولک ها و روبانها و اکلیل ها و ریسه ها و همه چیزهای کودکانه و دخترکانه حسابی سرگرمم کرده بود. پیاده روها  از فرط اکلیل ها برق میزند و فروشندگان مرد با صورتهای جدی، غرق در اکلیل هستند. تسلیم نوعی جنون بچه بازی زنها شده اند و از این جنون پول در می آورند. جنون روبان پیچیدن دور دسته سبدی که حلقه های ازدواج در آن است. سبدی که 100 در صد مردها نمی بینندش و من هم جز آن 5 در صد زنهایی هستم که باز هم نمی بینم. اما مثل فانتازی لند من هم نا خود آگاه شنگول شدم. در یک از مغازه ها دو تا کله قند بزرگ دیدم که به هر وسیله ای تصور کنید تزئین شده بودند. فروشنده توضیح داد این ها را سفارش دادند برای شب بله برون که پس از مکتوب کردن شرط و شروط میشکنندشان و با آن چای می خورند. از مرد پرسیدم حتما شما  وقتی خانه بروی از اکلیلهای روی صورتت کسی تعجب نمیکند؟1. خندید و گفت اره زنم عادت دارد ولی اگر بروم یک مغازه ای که من را نشناسند یا برای یک کاری بروم جائی که ندانند چه کاره هستم فکر میکنند من . . . . بعد یک کمی که حرف میزنند می فهمند من چرا اکلیلی هستم.

خلاصه اگر کلافه و دلزده هستید از هر کجای این شهر که باشید باید بروید به کوچه مهران تا در میان بیست تا مغازه بچرخید و تسلیم تخیل خوشبختی شوید. به پیاده روهای اکلیلی نگاه کنید و به مال التجاره ای نظر کنید که یک کمی خنده دار است . رجهای مروارید بدلی و تاجهای پر تلالو که نیاز به گاو صندوق ندارد و از این مهمتر به احیانا زوجهایی نگاه کنید که مست از یک چیزی به نام جوشش هورمون و اندکی عشق دست در دست هم به ویترین ها نگاه میکنند با چشمانی سرشار از امید . من مطمئنم اولش حتما حالت تمسخر میگیرید ولی بعدش آرام میشوید و می خندید و بعد وقتی به خانه برسید از خودتان می پرسید یعنی این یک خیابان واقعی بود؟

در هر حال هر چقدر هم عروسی و مراسم آن را قبول نداشته باشیم ولی این سنت دیرینه بشر را که در نهایت بهانه ای برای تولید مثل و تناسل است در خود یک جور نشاط دارد. یک جوری آدم را امیدوار میکند که بابا دنیا و ظلم و ستمش و جنگ ها و صلح های بی سرانجامش مهم نیستند همین یک کار بشر که ازلی و ابدی است را بچسبم.

اما گول نخورید که من دو هفته در آن حال هپروت مانده باشم .ما شا اله سیر حوادث غمبار و تحییر آور چنان متنوع است که  اگر هر چیزی مصرف میکنید که بتوانید جو را تحمل کنید باید دوزش را روزانه بالا ببرید تا بتوانید حالت اختگی و سکوت خود خواسته تان را حفظ کنید.

این هفته فرصت کردم سریال مختار نامه را که ندیده بودم و زیر هشت را از آی فیلم ببینم . مختار نامه خیلی برایم جالب است . توجه زیادی به فضا سازی شده است و البته از تشابه و تکرار تاریخ هم متعجب میشوم و از عربیزه شدن نوع حکومت داری در کشورمان . قدرت طلبی ها  باند بازی ها و عروس دادن های سیاسی و داماد گرفتنهای قومی و قبیله ای ! به هر حال سریال مختار باعث شد سری به ویکی پدیا بزنم تا بدانم قضیه چی بوده و از شرح انتقام مختار از قاتلین کربلا به معنی واقعی به قول میکرو کف شدم. بهتر است بروید سری بزنید تا خود تان ببینید مختار عجب مختاری بوده است. منتقم . ضمنا فریبزر عرب نیا کجاست؟ بعلاوه با انفجار اطلاعات در این دوره و زمانه چطوری می توان حفظ مذهب کرد؟

گذشته از این ها می بینم اگر دوز سیاهی و مرگ و میر و گور و مرده کشی سریالهای ایرانی را کم کنیم چقدر سر تر از انواع ترک و عربی و امریکای جنوبی است. سریالهای ترک یعنی دو سیر عشق با 5 کیلو سریش و نیم من کش و یک زن مکار. خدا را شکر ترکیه مرد عوضی ندارد و هر چه هست گویا زیر سر زنان ترک است . مردها همه مرام دارند و مو لای درزشان نمیرود. به این میگویند فرهنگ مردسالار.امریکای جنوبی هم که یعنی ایمپلنت سیلیکون و سه متر پارچه و . . .. خلاصه ایرونی ها بدبختها با همه خط قرمزها خوب می سازند و میسوزند.

بنوازیدم

امروز می خواهم چیزی برایتان بنویسم که می دانم بابتش به چوب تکفیر من را خواهید زد ولی بنا بر پنهان کاری ندارم و چون مغزم مشغولش شده باید بگویمش.اما مقدماتی دارد.

وقتی بچه بودم یکی از همبازیهای خوبم دختر خاله ای بود که 5 سال از من بزرگتر بود. در مقطعی به دنیا آمده بودم که بچه همسن و سالم در خانواده نبود. منظورم از خانواده دختر و پسر خاله ها هستند چون اولا خاله ها زیاد بودند و دوما عمو ها را هرگز زیارت نکرده ام چون پیش از تولد من به ینگه دنیا رفته اند و دائی هم نداشتم . همان کثرت خاله یعنی مادر بزرگ و پدر بزرگم به دنبال همان دایئ بودند که حاصل نشد.

در هر حال با دختر خاله های بزرگترم بازی میکردم و با یکی خیلی دوست و همراه بودم. اغلب بازیچه بزرگی یا بدجنسی شان میشدم و گاهی هنوز هم، ولی در هر حال با یکی دوست تر از بقیه بودم. خوب یادمه که یک بار وقتی کم کم بزرگ شده بودم و شاید 12 یا 13ساله بودم ؛ دختر خاله که با بحران 17 سالگی دست و پنجه نرم میکرد ، زد زیر گریه که من( خودش) بچه مامان و بابام نیستم !؟ سبحان اله . من که غرق در کتابها و داستانها بودم به خصوص خرمگس، چشمانم گرد شد که چرا ؟ چطوری فهمیدی؟ و ضمنا مبهوت شباهتش با بقیه اعضا شریف خانواده.

برایم توضیح داد که وقتی 5 ساله یا همان حوالی سن داشته برای تفریح رفته بودند به بندرعباس. شوهر خاله ام ارتشی بود و آن ها در شیراز ساکن بودند. خلاصه در یک قایق سواری تفریحی شوهر خاله ، دختر خاله ته تغاری ما را بغل می گیرید و حالا بنا بر روایات از پا می گیرد که یعنی می خواهم تو را بندازم در دریا چون تو بچه ما نیستی.

 دختر خاله می گفت چپه آویزان بوده طوری که موهایش مماس با آب دریا بوده است.اتفاقا دختر خاله پس از مرگ پسر دوم خانواده در اثر مننژیت به دنیا آمده بود که هم عزیز بود و هم حسرت همراهش بود که پسرمان رفت و دختر جایش آمد. خلاصه دختر خاله در سن 17 سالگی و زیر بار خرد کننده کنکور مثل ابر بهار اشک میریخت که به اون نشون که من را داشتند می انداختند توی دریا من بچه این خانواده نیستم.

اون موقع حتی با اینکه سن کمی داشتم و سرم درد می کرد برای این رازهای حیرت آور، ولی پقی زدم زیر خنده که بابا مگه کوری . . .  به ریخت و قواره ات نگاه کن و خلاصه مطمئنش کردم که از این خبرها نیست.

همه اینها را گفتم تا بدانید چرا الان بابت کاری که دیشب با میکرو کردم ناراحتی وجدان دارم.

دیشب میکرو خیلی خسته بود. صبح به خاطر این که من کاری در مدرسه ماکرو داشتم مجبور شدم ساعت 7 از خانه بزنم بیرون و به همین دلیل میکرو را خیلی زود بیدار کردم و لباس هایش را پوشاندم تا بناپارت ببردش مهد. روز جشن هالووین بود که اصولا در موردش نظر زیاد دارم و حرف. در هر حال قرار بود بچه ها عکس بگیرند و اصولا این روزهای عکس خیلی خسته کننده تر است. اتفاقا از ساعتی هم که به خانه آوردمش به عشق حضور پدرش در خانه، خیلی شیطنت کرد. از در و دیوار بالا رفت و رقصید و قل خورد و معلق زد و وارو زد و . . . آخر شب که شد فقط آرزو داشتم بچه ها برای ده دقیقه هم که شده سکوت کنند و یکی نگوید مامان. ماکرو هم مریض بود و با حال در هم ریخته به خانه رسیده بود. خلاصه ساعت 9 شب لحظه شماری میکردم که بالاخره تسلیم شده و حداقل اگر نمیخوابند یک جائی دراز شده یا ساکت شوند. اما آرزوی محالی بود . میکرو دراثر خواب آلودگی لحظه به لحظه شیطانتر میشد. وقتی نهایتا به نقطه آخر یعنی پناه بردن من به خواب به جای آنها رسید ، داغون بود از خستگی. مثل هر شب برای اینکه بچه ها تسلیم شوند ما بزرگ ها تسلیم شدیم و ترجیح دادیم همه خبرها و فیلم ها و تحلیل ها و گزارشهای تلویزیون را رها کنیم و به سکوت خواب و خاموشی پناه ببریم چون ماشالله از هیاهو حتی دو جمله نمیتوانستیم با هم دیگر حرف بزنیم، چه رسد که باقی کارها . با این حساب وقت خواب شد اما میکرو لج باز و خسته. نه مسواک میزد و نه حاضر بود ج ی ش مشهور پیش از خواب را انجام دهد. فقط داد می زد و نه حتی می گذاشت من برایش مسواک بزنم . دعوا بالا گرفت. رفته بود روی توالت فرنگی نشسته بود و نه حاضر بود بلند شود، نه خودش را بشورد و نه من او را بشورم و نه مسواک بزند ( این یکی از فحش بدتر است) و فقط غر غر و داد . من هم تلفن را برداشتم و شماره فرضی اورژانس بچه را گرفتم و گفتم ما یک بچه داریم که مسواک نمی زند و نمی خوابد و حرف هم گوش نمیکند. بیائید و ببریدش. برای محکم کاری دو تا قربان شما و آدرس و مخلفات هم گفتم.

وقتی رفتم تا ببینم چه واکنشی دارد . یک بچه دیدم به رنگ بنفش با چشمانی غرق آب. چشمانش بی نهایت خیس و پر آب بود. مثل اشکهای  همیشگی اش نبود. حس میکردم چشمهای یک آدم بزرگ به من نگاه میکند و می گوید : نامرد. پر از نگرانی و ناباوری و ترس. هنوز از یاد آوری اش متاثرم.

میلرزید و مکرر می گفت: نگذار من را ببرند. بگو من را نبرند.

مسلم است که مسواکش را زد و لباس خواب پوشید . گفتم اگر کارهای خوب انجام بدی یعنی مجموعه این کارهای چرند تکراری و بیمزه را زنگ میزنم که نیایند. جوابش فقط همین بود که نگذار بیایند. اگرچه هیچ کدام از اون کارها را هم به راحتی انجام نداد.

آخر شب به مدت کوتاهی بردمش به تخت خودم تا کمی آرامش کنم و همانجا هم به اورژانس مزبور زنگ زدم  که نیائید چون این بچه ما هم مهد میرود و هم استخر و هم مسواک زده و هم لباس خواب پوشیده و کلی از هنرهایش گفتم . گفتم اصلا این طرفها نیائید.

وقتی هیکل نحیفش را نوازش میکردم هزار بار در گوشش گفتم که آنها هرگز نمی آیند و من هم هرگز او را به کسی نمیدهم که ببرد و این که عاشقش هستم ولی منظره چشمان پر آبش از ذهنم نمیرفت. فکر کردم چقدر از این خاطره در ذهنش میماند تا برای ابد از آمبولانس بترسد و یا فکر کند که ممکن است من او را به کسی بدهم ؟

میدانم الان به من بد و بیراه می گوئید . من هم دلایل خودم را دارم خستگی و استیصال و در ماندگی و بی حوصلگی و میدانم الان می گوئید غلط کردی بچه دار شدی ولی خب من صادقانه تعریفش کردم و شاید یک کمی هم پر آب و تاب. ولی چشمهایش یادم نمیرود.

صبح زود وقتی ماکرو می رفت برایش تعریف کردم و او گفت : تو این قدر ضایع زنگ زدی که من هم باور کردم . یادم افتاد که آخر شب نشسته بود و مشقهای ریاضی اش را میکرد. تند و تند . احتمالا او هم باور کرده بود شادی بناپارت هم .

سفید و آبی مثل جانی دپ

ساعت 5 و نیم است.یکی از اون غروبهای پائیز است که من بی حوصله و پر کنده و افسرده در کنار دو بچه ام در خانه هستم. تا فیزیولوژی و ساعت زنگ زده درونم به این زود تاریک شدن هوا عادت کند اغلب دیر شده . بنابراین دلتنگی مثل قیر سیاه گلویم را گرفته. حوصله بچه ها را ندارم و حوصله هم ندارم برای شما نقش مادر مهربان را بازی کنم. امروز دیکتاتوری نظامی است و من دوست دارم بروم در تراس تاریک بنشینم و سیگاری بگیرانم و به لفظ فرهاد جعفری که دوستش ندارم از سیگار کام بگیرم. اصطلاحی که سیگار را به هرزه ای تبدیل میکند که شاید باشد. بگذریم . به قول بناپارت امروز روزش نیست.

هر چی تصویر سیگار کشیدن دل انگیز بود فیلتر بود . من هم زدم به اخلاق

بعضی روزها این طوری میشود. عصبانی و بی حوصله از بطالت از بی انگیزگی و از تنفر از خود به جهت بطالت و بی انگیزگی.

یاد داستان شاهزاده کوچولو نمی افتید ؟ کسی که مست میکرد تا یادش برود که می خواره است . امروز این طوری ام . بی مغز بی حس و .. . .

الان که می نویسم میکرو چسبیده به من نشسته و بستنی میخورد. شامش را داده ام و مثل همه مادران نامهربان دنیا سعی کردم همه کالری ها و آنتی اکسیدانها را در یک قاشق جمع کنم و بچپانم در دهانش تا شاید حس بی خاصیتی که دارم در درونم التیام پیدا کند.

ماکرو منتظر معلم زبان است و غر میزند. تکالیفش را یک هفته ننوشته و الان بی نهایت خسته است . دیشب از طرف یکی از آشنایان دعوت شده بودیم به یک کنسرت کروه کر (ماهان) در تالار رودکی.

اغلب از این کارها نمیکنیم که در میانه هفته شب را تا دیر وقت بیدار بمانیم ولی دیشب ناچار بودیم و اتفاقا از شانس خوبمان یک همراه اتفاقی هم پیدا کردیم که او هم دعوت شده بود. نوعی تکلیف بود و نرفتن بی ادبی. خلاصه رفتیم . برنامه کوتاهی بود و این یکی از محاسن عمده اش بود. سالن رودکی که اولین بارم بود می دیدم کوچک بود و همه آشنا بودند. مادرها و خواهر ها و دوست ها و همکارها سالن را پر کرده بودند و این را از لبخندهای گروه کر در هنگام خواندن میشد فهمید. محفلی دوستانه .

تصور کنید با این همه حال و احوال چرندم از این که می دیدم اعضای گروه کر در این جوانی با چه شورو حرارتی تمرین کرده و تلاش کرده اند تا مهجورترین نوع موسیقی برای فرهنگ ایران را عرضه کنند متحیر بودم. اتفاقا قطعاتی که به زبان فارسی ارائه شد و در اصل ترانه های فولکور قدیمی بود اصلا دلچسب نبود بلکه تنها قطعه مورد علاقه ام یک آو ماریا بود که آسمانی بود. در اصل چون این دفعه دومین باری بود که برای چنین مجلسی دعوت شده بودم باید اعتراف کنم که گروه بسته به پسند متوسط و سطحی مخاطبین خود، از انتخاب قطعات پیچیده و سنگین خود داری کرده بودند و خود قطعات انتخابی کم مایه بودند. حتی معنی شعرها سطحی بود به حدی که باورم نشد چنین باشد .در کار قبلی رکوئیم موتزارت اجرا شد با آن رکس گفتنهایی که به آدم رعشه میدهد از بس که به  درون روح نفوذ میکند.

از خستگی ماکرو به کجا رسیدم؟

هفته گذشته پر از سوژه برای نوشتن بود. فیلمهایی که دیدم و کشته شدن دلخراش دانش آموزان و حتی طوفان سندی که به همه بدشانسی های دموکراتها می افزاید، شکسته شدن آتش بست سوریه و نامه پراکنی های بی حاصل در مملکت گل و بلبل.

هفته گذشته دو فیلم نارنجی پوش و dark shadows را دیدم. نارنجی پوش از آنچه تصور میکردم بهتر بود و فکر کردم که کاش دیدن آن را برای بچه های راهنمایئ و دبیرستان اجباری میکردند؛ به جای بردن بچه های معصوم به دیدن افقهای بی طلوع در دشتهای خونبار تاریخ و جغرافی ایران .

سایه های تاریک از تیم برتون و بازی جانی دپ که با عیان شدن اختلاف خانوادگی اش با همسرش نیمی از آن جذابیت را از دست داد. گرچه فیلم را دوست داشتم به خصوص ایده شبهای بی آرامش جانی دپ خونخوار که بعد از دویست سال خوابیدن در تابوت جای خوابش را پیدا نمیکرد، اما یکی دو تا نکته بود که با آن ذوق نکردم از جمله گرگینه شدن دختر خانواده و یکی دو تا خوشمزگی تصویری دیگر . ولی روی هم رفته دوستش داشتم. فکر میکنم الان مثل جانی دپ همانطور سفید و آبی و یخم.

اما بچه های شهید مردم . معتقدم این بچه ها به سبک کاملا ایرانی تلف شدند. اغلب این طور وقتها اتفاق برایند همه خطاها و اهمالها و بی توجهی ها و حماقتهاست و مردم ما عادت دارند در این جور وقتها  ادای تمدن غربی را در بیاورند و بگویند ما مسئول داریم ! تا دیروزش یکی نرفته بپرسه چرا باید فرزندانمان برای دفاع آماده باشند و دیدن خاکستر نسل گذشته چه امادگی ایجاد میکند؟ ضمنا در کل تاریخ ایران کی سراغ دارید که آدمها به خاطر خطائی که کردند استعفا دهند یا مثل ژاپنی ها خودکشی کنند یا از این کارها بکنند. بنابراین توقع نداشته باشیم که ما ایرانی باشیم و انها نباشند. پلیس و مدیر و مسئول پرورشی و همه دست اندر کاران تا وزیر، همه اهمال کار و بی توجه و الله بختکی و قضا قورتکی بوده اند و حالا همه می گویند کی بود کی بود؟ البته نقش راننده در این فاجعه بارز بود و به نظر من مستحق مجازات حد اکثری.

یادم هست که وقتی طرح میرفتم راننده سرویسمان که یک مینی بوس بنز بود واقعا مرگبار رانندگی میکرد. صبح و ظهر راننده سرویس بود و باقی زمان اتوبوس کرایه ای میراند. روزهای اول طرح با خودم گفتم غیر ممکن است زنده بمانم. سابقه تصادف داشت و دیه دو نفر را داده بود. یکی از آنها عابر پیاده ای بود که باضربه جلوی شیشه مینی بوس به سرش جا به جا مرده بود. وقتی تعریف میکرد میخندید و می گفت پیرکی عمرش را کرده بود. پرسیدم چند سالش بود؟ گفت حدود هفتاد سال؟!.   اگر در زمان طرح و در روزهایی که به طور وضوح راننده مان می خوابید تا حدی که روی جدول میرفت و یا در صبح های سرد و مه، تصادف میکردیم و همه میمردیم یقه وزیر بهداشت را میگرفتند ولی در اصل هر یک از ما که در مینی بوس بودیم با سکوتمان شریک بودیم.

 خوب به یاد دارم که مینی بوس بخاری درست و درمانی نداشت و در صبح های سرد من یک گاز پیک نیکی روشن را بین دو پایم نگه می داشتم و در عین حال می خوابیدم. از بین 22 نفر آدم تحصیلکرده به فکر یکی نرسید که اعتراض کند یا حتی اعتصاب کند. البته این بماند که نتیجه چنین اعتراضی هم بر چسب های سیاسی و . . بود. بگذریم.

اما طوفان سندی که دمار از روزگار امریکا در اورده است، باعث قطع برق 8 میلیون نفر ادم شده است . یادتان می اید بی برقی را ؟ همه چیزش بد بود اما سکوتش عمیق بود و نور شمع به طور بی حدی دل انگیز . چراغ نفتی هم بد بود و بگیر و نگیر بود ولی نور خجالتی داشت. همه وسایل برقی بی جان میشد و آدمها مجبور بودند در کنار هم بمانند. شاید امریکایی های 14 یا 15 ساله امروز هم مثل من این بی برقی خوف انگیز را به عنوان خاطره ای به یاد بسپارند.

ساعت 8 شب شد دلتنگی سر شب تبدیل به انتظار بی پایان شده برای پایان یافتن شب و خزیدن به خواب. انتظار تا میکرو که از مبلها بی وقفه بالا میرود و میدود ومکررا صدایم میکند و بهانه های جور و واجور میگیرد، بالاخره تسلیم خواب شود.انتظار تا  ماکرو کنترل تلویزیون را رها کند و بخوابد و بناپارت هم به زیر لحاف بخزد و در عرض سی ثانیه به وادی هپیروت برود. بعد سکوت شود ، چراغها را خاموش کنم و من بی حس . بی کار عاطل و باطل جلوی صفحه تلویزیون بنشینم تا حدی که چشمهایم سرخ و سوزان شود تا من هم بروم به دنیای بی نقص خواب.

من یک راهی پیدا کردم خوردنی شود

وقتی بچه بودم ، یعنی وقتی جوان بودم؛ چون بچگی را که خدا بیامرزدش ، فکر کردم که شاید مثلا کره زمین یک اتم از یک جهان بزرگ دیگر باشد. خوب بد نبود یک کمی قابل توجیه بود ولی دیروز چیزی خواندم که فرضیه کودکانه ولی باحالتری را فراهم کرد.

دیروز خواندم که جهان ما در درون سیاهچاله یک جهان دیگر قرار گرفته که این شیب جهان ما را هم توجیه میکند و احتمالا سیاه چاله ها مسیر عبور به جهان های دیگر است. دیشب پیش از خواب که خیلی غمگین و کلافه و عصبی بودم از دست همه کس ( بچه ها ، بناپارت، زندگی )، تنها چیزی که التیامم داد تصور سرسره بازی بین این جهان و آن جهانها بود.

فکرش را بکنید مثل سرسره بازی با سرعت بالا . مثل سرسره های جدید . از این تونلهای پلاستیکی که در پارکها هست و زمان ماها نبود.

همین تصویر بود که باعث شد فکر کنم که پس همین تونل است که تجربه گران مرگ از آن صحبت میکنند. اگر خاطرات از اون دنیا برگشته ها را خوانده باشید حتما با این تونل که تهش روشنه و سرعتش زیاده و . . . از این حرفها اشنا شدید.

خلاصه این طوری شد که فکر کردم پس مرگ یعنی عبور ازاین سیاهچاله ها و این طوری میشود که یک دفعه و یک شبه صد هزار نفر مثلا در زلزله ای می میرند. نوعی سرسره سواری عمومی. یک کم فرح بخش به نظر امد. ضمنا اگر قرار باشد ما که از عدم به وجود تشریف اورده ایم دائم در حال سرسره بازی باشیم چه غمی از مردن هست؟ دیر و زودش هم دیگر چندان اهمیتی ندارد. مرگ تجربه شگفت انگیزی میشود که کشف جهان امروز و فردایمان در آن مستتر است. از ماده به انرژی و از انرژی به ماده و در حال سرسره بازی در میان دنیاهای غریب . هیجان خالص است . همین که عدم نیستیم و فرصت سرسره سواری جاودان داریم محشر به نظر میرسد.

 از این گذشته می توانم درک کنم که حالا که قراره همه گی برویم و اگر مرگ را پایان تصور نکنیم ، معنی جوش و خروش من به خاطر مرگ دردبار انسانها توسط جائرین و ظالمین خیلی خریدار ندارد. تصور کنید اگر همه مسافر سرسره باشیم و به این راحتی مثل بشکن زدن میان یک پارتی نه چندان دلچسب برویم یک دنیای دیگر پس این طور ادمها مثل اسد و فلانی و بیسالی خیلی گاگول تر به نظر میرسند که دنیا را این طور جدی تصور کرده اند. ضمنا به وقتش انها هم بسته به باری که در روح خود انباشته اند سوار سرسره میشوند و شاید همین وزن روح سنگین شده شان باشد که سرعتشان را بالا می برد و سوتشان میکند به قعر دنیا یا نه کندشان میکند و در ته جهان در جا میزنند.

اگر به این ها  فکر کنم، هم حقیقت مرگ را بهتر می فهمم و هم لزوم انسانِ خوب بودن را، این طوری شاید بشود برای رستگاری و سبکبالی روح و توشه سفر یک توجیهی فراهم کرد.

باقی میماند قضیه کتابهای آسمانی و پیامبرها که هنوز یک کمی غریب میمانند و باید تصو کنیم که سرسره گاهی لیک میکند و یک چیزهایی برعکس سرازیر میشود ولی خب من نظریه پردازم بقیه اش را بقیه پیگیری کنند. از این چیزهایی که به این طرف لیک میکند زیاد است . موسیقی ، هنر ، خواب و ضمیر ناخود اگاه.

یکی دو نکته مبهم دیگر هم دارد. مثلا قضیه خود کشی یک کمی مجهول میماند. اینکه چرا نباید خودکشی کرد سوال بزرگی میشود. چه اشکالی دارد زودتر بزنیم به چاک؟. سبکتر و هنوز خسته و نابود نشده و بدتر از این ها هنوز مشمئز نشده . آخه میدانید من یکی از طرفداران پر و پا قرص این روش هستم  که بذرش را ون گوگ در من کاشته است.

نکته بعدی روز قیامت و آخر الزمان است که  توجیه نمیشود مگر اینکه بگویم سیاه چاله می خواهد درش را تخته کند و برود بساطش را جائی دیگر پهن کند برای همین آخرین وامانده ها را از سرسره بزرگ یک باره بار میزند و خلاص.

با این فرضیه ؛  هم توحید سر جایش ماند چون بالاخره هنوز قانون علیت هست و لازمه اش وجود یک خدا که این طوری که جهان وسعت پیدا میکند، او هم عظیم تر و حکیم تر میشود. راستش اگر کسی و چیزی بوده باشد که من را پای بند خدا نگه داشته است همانا فضا و دانشمندان نجومند نه وعاظ چوب به دست چون هیچ رقمه نمی توانم تصور کنم که جهانها مفتکی و قائم به ذات باشند.

 مسئله معاد هم قابل درک میشود که برای من خیلی مفهوم تر از مدل قبلی است و مرگ و عبور از تونل و . . . پیری و جوانی و ..... همه یک طوری فانتزی وار قابل تصور میشود. میماند نبوت و امامت که پیگیری اش افتاد به گردن جویندگان و عدل هم با پذیرش اینکه هر چه می کنیم بر سرعت موتورمان در تونل افزوده میکند ، کمی ملموس تر میشود. یعنی در اصل ما در دوجهان جدا زندگی نمیکنیم که درک علت جهنم و بهشت سخت شود. ما همین مائیم که هر چه با خود کرده ایم با خود بر می داریم و می رویم و نه به یک دنیای دیگر بلکه در گونه ای از دنباله مسیر. در اصل خودمان را با اعمالمان تغییر میدهیم و مناسب مسابقه فرمول یک کائنات میکنیم .

همین طور فکر ها باعث شد باور کنم که چرا تا امروز کسی از اون دنیا خبری نیاورده است . غیر ممکن فیزیکی غیر ممکن است . رمل و اسطرلاب ندارد. قانون دارد که بی برو برگرد اجرا میشود.

به هر حال خواهش میکنم به من نخندید وقتی قبل از خواب این فکر ها به کله ام زد کلی به خاطرسپردمشان تا بیایم و این جا بنویسمشان . بعد هم سرم را راحت جا سازی کردم در بالش تا بخوابم. بی نگرانی از این که احیانا شب زلزله بیاید یا سیل یا هر چی. بی این که فکر کنم چرا فلانی بی جا زنده و فلانی بی جا مرده است . دنیا پارکی است که بالاخره همه در ان سرسره بازی خواهیم کرد. چه دیر چه زود .چه دسته جمعی .چه انفرادی. فقط باز هم یک نکته میماند : آیا کسی پاسخ دردهای این دنیا را خواهد داد؟   

لعن اله علی مخترع فاق کوتاه .بیش باد

امروز صبح با خواندن خبر درگذشت یکی از متفکرین کلی متاثر شدم. شاید یک زمانی دنیا طوری بشود که داستان تنها یک بار پای صحبتش نشستنم را با آب و تا ب بنویسم.خودش حکایتی است پر از مزه و اشک چشم همزمان . فقط این را می گویم که آن قدر مرد بود که وقتی وسط سخنرانی فرا معمولش، میکرو فون قطع شد؛ چون من در بخش زنانه بودم و ما وقع مردانه را نمیدیدم تصور کردم که حتما آمده اند و بردنش . یعنی او می گفت و من از شنیدن به خود میلرزیدم که چطور باید تاوان این همه جسارت کم نظیر را بدهد. همان یک بار بیشتر با او بر خورد نداشتم و البته بعدها خواندم و دانستم دنیایش با چه مرارتی سپری میشود . با این همه وقتی دانستم از تومور مغزی و تحرکات یک ترکش کهنه در گذشته است بیشتر متاثر شدم. تومور مغزی برای یک متفکر و کوری برای باخ که نت می نوشت و کری برای بتهوون.

یکی از دوستان در کامنتها برایم چند ایه از قران نوشته بود . آیات 4و5 سوره شعرا:"اگر ما اراده کنیم از آسمان برای آنان نشانه ای نازل میکنیم که گردن هایشان دربرابر آن بی اختیار خاضع گردد.اما هیچ یادآوری تازه ای از سوی خدای رحمان برای انها نمی اید مگر اینکه از آن رویگردان میشوند."

راستی راستی من منتظرم تا این نشانه گردن شکن برسد و من حتی به یک اشارت کوچکتر هم راضی ام وگرنه بیشتر در این تفکر فرو میروم که دنیا عرصه جنگ بین اهریمن سیاه پوش و ملائک بی زبان و بال برقی است . تصور میکنم سوپ هولوگرافیک را آشپزی میپزد که فلفلش را با باروت عوض کرده است و گاهی اهریمن قدرت برتری دارد.

از این حرفها می گذرم و به مطلبی می پردازم که اصلا و ابدا ربطی به این چون و چراهای تکراری ندارد. یک کمی طنز است و یک کمی بی آبرو.

سالها پیش یک عزیزی دامن مینی را طراحی کرد. خانمها با دامن کوتاهشان اتش به دنیا زدند و دل دین و دین داران را لرزاندند و دنیا را تسخیر کردند. بنده خودم در سفرهای غیر فرهنگی از دیدن پاهای خوش تراش غزالان رعنا که یک کمی هم شکلاتی رنگ است حس کردم دوست دارم مثل بستنی چوبی لیسشان بزنم . این بلاها و این احساسات مغشوش همه اش از دامن های مینی است .

بعد از این کشف انقلابی در عرصه پوشاک کم مصرف ُ هر چی مد بالا و پائین شد نتوانست مردم را متقاعد کند که مینی را مطلقا کنار بگذارند و من فکر میکنم طراحان مد متاخر حسودی کردند و کفگیر به ته دیگ سلیقه  شان زدند و شلوار فاق کوتاه را در آوردند و من لعنت می فرستم بر این پدیده چندش آور قرن بیست و یکم.

متاسفم که مردها را به ارایشگاه های زنانه راه نمیدهند و متاسفم که نباید و نشاید که با دوربین مخفی این فضای غریب را عیان کرد. اما اگر گذر کسی به آرایشگاه زنانه بیافتد راز زشتی شلوار فاق کوتاه را در می یابید. خانمهای آرایشگر با انواع هیکلهای استاندارد و غیر از آن قطعا با شلوار فاق کوتاه و یک رکابی اشتهای آدم را واقعا کور میکنند. آنها که لاغرند باید دست به تنبان باشند چون شلوار به جائی بند نمیشود باقی هم یک طبقه گوشت شل و بر جسته را مثل طاقچه می گذارند بالای شلوار که ناف بد منظره ای هم رویش نصب است. یعنی بارها از خودم پرسیدم این چه چیزش قشنگه. با این همه خب همه زن هستند و جهنم  و زیرش، فوقش نگاه نمیکنم که چندشم نشود.

ولی قضیه این جا تمام نمیشود قضیه وقتی بیخ پیدا میکند که مردها هم از این پدیده نو ظهور استفاده میکنند. وقتی دو سال پیش به خانه جدیدآمدیم اکثر روزهای من به این می گذشت که با فلان نصاب و فلان استاد کار قراربگذارم . نصب گاز و ماشین ظرفشوئی و پرده و .. .  تقریبا هیچ کدام لباس کار نپوشیده بودند . 80 در صد هم پیرهن مردانه نسبتا کوتاه و تنگ با یک شلوار جین فاق کوتاه با انواع رنگ شورتهای تهوع اور . چرا من شورت همه را دیدم ؟ چون هر کدام دستش را دراز کرد که حتی نوک دماغش ار بخاراند تنبانش افتاد بیرون ! شکم و پشم و پیلش پیدا شد و اگر نخواهم خیلی بی ادب باشم باید بگویم حدس بزنید وقتی من پای نردبان ایستادم و هر دو دست جناب بالاست من کجاها را دیدم . یا وقتی دو لا شده اند و چمباتمه زدند تا مثلا پایه ماشین لباسشوئی را تنظیم کنند.

اغلب سعی میکردم نگاه نکنم ولی چندش بود.به خصوص که اغلب آقایان حجمی برای نگه داشتن شلوار ندارند و تا من یادم می اید یک چیزی به نام کمر بند می بستند بنابراین تنبان این طوری زود فنا میرود. حالا چرا الان من یاد این داستان افتادم چون همه کارگرهای افغانی که در منزل مادرم بنائی میکردند هم همینطور بودند. کارگر کاشی کار  و وردستش . برقکار و گچ کار. از بس شکم پشمالو و زیر این قضایا را نا خواسته دیدم حالم به هم خورد.

از این مهمتر این است که همه این جنابان غیرتی دست به چاقو و محله غرق کردن هستند. افغانها که مسلما غیرتشان دمار از روزگار زنانشان در اورده. وقتی از آنها پرسیدم چرا در ایران زن نمیگیرید گفتند ایران دختر خوب! ندارد. بنابراین همه تمایل داشتند یک دختر افغان آفتاب ندیده بگیرند اما ببخشید چاک باسن مبارکشان و بقیه قضایا و رنگ تنبان گل گلیشان را صد نفر در ماه می بینند. شاید هم اسافل اعضا در جنس ذکور افتخار آفرین است و در زن شرمگاه؟ ایرانی ها را هم که خودمان میشناسیم . غیور وقتی به زنشان میرسند و عافیت طلب در برابر تحولا ت اجتماعی و متجاوز به حقوق زنان دیگران ؛از رانندگی شروع کنید تا هرزه پراکنی حتی با یک نگاه.

حتما شما هم گاه گداری گذرتان به این بازارهای کامپیوتر افتاده است. من به خاطر بچه ها زیاد میروم و یک جائی می نشینم تا با بناپارت بروند دنبال کارشان . در این زمان نگاه میکنم و میبینم فروشندگان و مغازه دارها با عبور حتی یک دختر یا یک زن چطوری مثل گرسنه ها تکیه داده به آستانه در مغازه می ایستند و جهت نگاه ها را هم می بینم . از روبرو به برجستگی های بالا و از پشت سر به برجستگی های پائین و این تجاوز حالم را به هم میزند و این مردها همه برای خواهرو زنهای خودشان شیر غرنده هستند و البته خودشان شلوار فاق کوتاه به پا و بلوز چسبان و تنبان نمایان هستند.

خلاصه دوز دیدن این مناظر غیر زیبا طوری من را به جوش آورد که تصمیم گرفتم در مورد چنین معضل سخیفی بنویسم . یعنی نمیشود استادکارها و فنی ها و نصاب ها مثل چنین مشاغلی در بقیه کشورهای متمدن که مد از آنجا می آید یک لباس کار سرتاسری بپوشند؟ نمیشود موقع خریدن لباس به این فکر کنند که ایا همه جایشان در این لباس جا میشود یا نه ؟ آیا لازم نیست از خودشان بپرسند کجای این شکم ها ی اویزان برای زنها و پشم آلو برای مردها زیباست؟ آیا لازم نیست مرور کنیم که این مناطق از بدن به خصوص چاک ها و تنبانها، مناظق عمومی نیستند و اغلب خصوصی اند؟ایا بهتر نیست موقع خریدن شلوار برای آقایان به این فکر کرد که آیا من در این شلوار راحتم که مجبور نباشم در طی روز ده هزار بار پوزیشن شلوارم را با دست زیر و زبر کنم ؟ ایا در خریدن تنبان به این فکر میکنند که اگر قرار است این پارچه مثل پرچم های جدیدا نصب شده در مناطق مختلف شهر در دید عموم باشد حداقل قرمز و راه راه و گلدار نخرم ؟

ای بابا دیدید یک شلوار فاق کوتاه من را چقدر عصبی کرد . آدم بی ظرفیت این است دیگر که با دیدن اسافل اعضا این قدر جوش می آورد. حالا فکر نکنید از اون شلوار فاق بلندهای خشتک آویزلن سیه پوستی خوشم می آیدها . واه واه اون هم انگار آدم را منگول نشن میدهد. باشد تا روزی پنبه اش را بزنم و ببخشید از خیلی مودب ها برای کلمات غریب.


پ س: به وبلاگ شارگیم زند هم به این آدرس سر بزنید . محشره

http://sharagim.com/

کاش من بنا بودم

امروز در مطب نشسته ام . بالاخره یک روزی از جایم میجنبم و عکس اتاقم را میگیرم و برایتان می اندازم در فضای مجازی تا ببینید بنده اغلب در کجا مینشینیم و می نویسم .

گذشته از این حرفها به دلیل قطع شدن وی پی ان از عالم و آدم به دور شدم و نه از قیمت ارز خبر دارم و نه از عکسهای حساس فقط گاهی به سایت الف سر میزنم و با دندان قروچه کامنت می گذارم و لامصب یکی را هم درز نمی دهد و همه اش سهم سانسورچی میشود. بنا براین هر بار که کامنت می گذارم بد خلق تر هستم و ساسنورچی جریح تر .

به غیر از این ، سخت مشغول کارهای بنائی خانه مادرم هستم. اصلاح اشتباهات یک بنا و یک بساز و بفروش وهم چنین نو سازی حمام و توالت. وقتی سیزده سال پیش پدرو مادرم و من به این خانه اسباب کشی کردیم از دیدن حمام خانه هر سه متحییر ماندیم. یک دوش و یک توالت فرنگی بدون دستشوئی. چون بساز بفروش مربوطه و بنای توانمند معتقد بودند که کسی که برود توالت فرنگی حتما طهارت نمی گیرد، پس دست هم نمیشورد؟! یا اصلا اگر کسی فرنگی ماب باشد آب و آبکشی نیمفهمد و اصلا مرده شورش ببرد کسی که برود توالت فرنگی. از اون حرفها که فرنگی ها هر وقت بروند توالت بعدش میروند حمام چون آب برای توالت ندارند.خلاصه خرابکاری شده بود و چون لوله های فاضلاب چدنی بود غیر قابل اصلاح . ما هم به هر بدبختی و ترفندی بود یک دستشوئی گذاشتیم و برای فاضلابش صد جور کلک سوار کردیم ولی حالا دیگر به کلی زدیم و همه چیز را درهم ریختیم .

مشکل از جائی شروع شد که در طراحی جدید برای کسب فضای کافی برای یک زیر دوشی استاندارد، باید توالت فرنگی را پشت به قبله یا رو به قبله میگذاشتیم تا همه چیز در حمام فسقلی جا شود. برای مادرم این سنت شکنی خیلی سخت بود ولی بالاخره راهی نداشت. جالبتر این بود که بنا و معمار و مهندس و کارگر ساده هر کدام حساسیت مادرم را به جهت توالت میشنیدند با صدای غریبی می گفتند ایییییییییییییییییی بابا. این حرفها چیه؟

با توجه به این فعالیتها باید حدس زده باشید که چندین بار رفته ام به خیابان شیراز یا خیابان بنی هاشم و چقدر حرص خوردم از خالی بندی های فروشندگان آن هم در این بازار آشفته  و در هم برهم . احساس می کردم همه چیز باسمه ای است. فروشنده ها با نوعی هیجان مصنوعی و بی ربط اطلاعات غریبی می پراندند و من هم بی اطلاع از عملیات عمرانی با خودم می گفتم این برای خر کردن من چقدر انرژی می گذارد؟ من که پول به دست ایستاده ام تا خرید کنم چرا پس بالا و پائین می پرند؟ اتفاقا تخفیف هم بلند نیستم بگیرم و از این جهت هم معلوم است که خیلی هالو هستم. یک زن چاق با صورت خواب آلود و چشمان کمی تابدار و صدائی نه چندان زیبا که پول به دست و متعجب نگاهشان میکند.


اصولا هالو بازی در خونم هست طوری که یک بار وقتی بیست ساله بودم و همراه دختر خاله ام که از آلمان آمده بود و دانشجوی پزشکی بود مثلا پسر بازی میکردیم ( چه خاک تو سری ی بود کاری که ما فکر میکردیم پسر بازی است)؛ بعد از سه یا چهار بار دیدار گروهی وقتی من حرف زدم همه شاخ در آوردند چون فکر کرده بودند بنده آلمانی هستم و اصلا زبان فارسی هم نمی دانم . به نظر میرسد که من این قدر کم حرف بوده باشم ؟ خیر. اصلا تو باغ نبودم گویا هنوز هم نیستم.

به غیر از این ماجرای بنائی ،قسمت خوب داستان این است که مادرم به علت بنائی مجبور است هر شب به خانه ما بیاید. از لحظه ای که میرسد ، کار میکند و من غر می زنم که نکن و بیا و بنشین ولی وقتی در خانه تنها میشوم از دیدن نظم و ترتیبی که به سلیقه خودش به همه چیز میدهد غرق یک حس خوب میشوم. انگار بچه ام . همین که هست و همین که میدانم اگر من نتوانم ولی او میتواند ماکرو را ساعت شش صبح از تخت بیرون بکشد خوشبختی است. انگار من دوباره کودکم همان کودکی که وقتی کابوس میدیدم جز گرمای تن مادر هیچ چیز آرامشم نمی داد. وقتی بزرگ شدم و وقتی ازدواج کردم، اتفاق افتاد که  باز هم با کابوس از خواب پریدم و پی بردم که نمیتوانم شوهرم را همانطور که   مادرم را بی محابا بیدار میکردم بیدار کنم تا به او بگویم که من می ترسم ! نه غرورم می گذاشت و نه منطق به نظر میرسید. از این بگذریم که مادرها نمیدانم روی چه اصلی داغ هستند مثل بخاری.

خلاصه این روزها، بودنش مثل همان گرمای نیمه شبهای کودکی من است. میز را مرتب میکند بعد می پرد ظرفها را جابه جا میکند . گلدانهای شمعدانی را آب میدهد و بعد ته گلهای گلدان را می چیند و در نهایت لباسهای روی بند را تا میکند. شبها وقتی به خانه بر میگردم و در را باز میکنم تا او و بچه ها را منتظر ببینم همه هدیه های دنیاست. بچه ها مرتب و شام خورده و گل سر زده هستند و از هر کجا تماس میگیرم تا بگویم دیرتر میرسم با صدای گرفته ای که از عمل تیروئید برایش باقی مانده میگوید برو برو هر جا می خواهی ما کاری نداریم و من حس میکنم باز هم در دامن امن او هستم .

حالا من و بچه ها تصمیم گرفتیم که برویم و در چاه های تازه تاسیسش سیمان بریزیم تا این دوران خوش همخانگی تمام نشود و من غرغر بزنم که بیا و بشین و او غیورانه جا به جا کند و با صدای گنگش با من حرف بزند . حرفهای تمامی ناپذیر دو زن که یک مادر و یکی فرزند است.

 

اینجا تهران است صدای ما را از غار کهف میشنوید

 حالا که دوباره نشسته ام رو به روی کیبورد دل انگیز، می بینم چاره ای جز بیان کردنش ندارم . سه بار نوشتن و در پسنو رها کردن نمیتواند عقده دلم را بیان کند مگر این که رها شود و برود در فضای مجازی در فخر و فجر و گوگل و فیلتر و قربیل و . . . ( غربیل؟)

شاید می دانید که وقتی بدن یک فرد خیلی ضعیف میشود در برابر بیماریها مقاومت نمی کند مثلا بیماری که به هر دلیلی ضعف عمومی شدید دارد در برابر قارچ دهان که یک همدم دائمی انسان است کاملا بی دفاع میشود . در برابر میکروبهای قوی تر هم تسلیم مطلق است حتی بیمار تب نمی کند چون دفاعی ندارد. در تسلیم مطلق نظاره گر پیشرفت موجودات دیگر میشود. حیات بشر تهدید میشود اما حیاتهای دیگری متجلی میشوند و رشد می یابند. نمی خواهم به انتهای این سیر فکر کنم . برای همه واضح است که چیست ولی به صحبت امروزم ربطی ندارد.

این روزها سیر اتفاقات اطرافم من را به یاد یک چنین بیماری میاندازد. بیماری که احتضار دارد و مرگ ندارد. هم چون داستانهای اساطیری نه می میرد و نه زنده است. حوادث باز هم تند شده اند . ارقام قد می کشند کمر ما تا میشود. روز به روز پول و نظرمان بی ارزش تر میشود.

 چهار شنبه پیش به همراه یکی از اقوام رفته بودم به خیابان شیراز جنوبی که بورس لوزام ساختمانی است، به طور چشمگیری کاسبها آشفته بودند. نگران که مبادا کف شور ایتالیائی تقلبی یا دو رج کاشی حمام اسپانیائی ساخته شده در کوچه پشتی شانگهای را دوزار ارزان تر بفروشند. همگی منتظر سخنرانی نتانیاهو و منتظر نتایج انفجاری آن در اقتصاد ایران. با دلی پر شر و شور و شادی درونی برای تیز کردن کارد سلاخی بر گردن اخرین مردمان این دیار.

کاسبها، که یک خالی بندی از قدیم گفته است که حبیب خدا هستند ذوق زده به دیگ در هم جوش اقتصاد چشم دوخته اند . توجه کردید که در عالم تبلیغات همیشه ضعیف ترین و منفی ترین صفت یک شیئ یا محصول  یا شخص را به عنوان نقطه قوت بیان میکنند. مثلا سایپا ایمن و مطمئن!

در هر حال. مردم سرگردان بی پناه و بیمناک آینده اند. چشم و گوشمان را دوخته ایم به شبکه های خبری تا بدانیم یک هوا پیما لبالب از آدم که به ینگه دنیا فرستادیم چه سوغاتی برایمان در نظر گرفته اند نگو که یکی را هم جا می گذارند و باز می گردند.

زلزله آذربایجان و سیل رشت و ساری  را فراموش کردیم و قصد داریم خون بس را ثبت ملی کنیم . اجحاف و ظلم به یک زن را که ماله کش ادم کشی مردها شده دارای ارزش ثبت ملی می دانیم و از سوئی نگران شرعی نبودن دیر کرد در پرداخت جریمه های رانندگی هستیم. اسکار را تحریم می کنیم . گوگل را به خاک سیاه مینشانیم  و . . . .

با لبخند به هم می گوئیم می دانی سکه بهار آزادی شده یک ملیون و صد وهشتاد هزار تومان و پوند نزدیک به 5هزار تومان !بعد بی اهمیت و تسلیم مثل بره، روزگار سر میکنیم . مثل همان بیمار محتضری که حتی دیگر تب هم نمیکند.

یک زمانی اگر این طوری مینوشتم همه می گفتند وای چقدر غمگین  و سیاه ؟ ! ولی فکر میکنم شکاف و شکست جامعه را اصلا با این دو سه کلمه غرغرنمیشود بیان کرد. مگر ما آدمها چند بار عمر میکنیم که تمامش را باید در ناامنی فکری سر کنیم . شب بخوابیم و صبح مفلس تر و سرگردان تر و تسلیم تر بیدار شویم و هر روز حس کنیم ما از اصحاب کهفیم بی آن که عزت و قداست ایشان را داشته باشیم. بلکه باور کنیم که نفهم و نادان و نیازمند هدایتیم ، پیوسته ، حتی برای اجابت مزاج .

دستور میدهم شمعدانی ها بنفش برویند

در واقع این سومین بار است که برای این پست مینویسم. سومین و شاید نه آخرین بار. مثل بیشتر نویسنده نماها سور و ساتم را در تراس بنا کردم تا با دیدن شمعدانی ها و برگهای چنار و البته لانه کلاغها شاید اعصابم یک کمی نرم تر شود و دست از قیر پراکنی بردارم. ساعت ده دقیقه به شیش عصر جمعه است. امروز هیچ کس حوصله نداشت از خانه بیرون برود. معمولا من کوتاه نمی آیم و به زور هم که شده قانونی کردم که عصر جمعه باید زد بیرون. باید جهید از روی ساعتهای کشدار دلتنگی . ولی امروز حتی خودم هم حوصله نداشتم . اغلب جمعه ها یا سر از پاساژ آرین یا پاساژ ونک در می آوریم و یا تندیس هستیم و آخرش هم دستمان یک مشت چرند و پرند است که برای بچه ها خریدیم  حتی شهر کتاب هم آخرش به چنین چیزی ختم میشود. خلاصه تکراری است.

روز چهار شنبه به منظور خریدن یک ویولن جدید برای ماکرو باید می رفتم خیابان انقلاب( خوشبختانه چینی ها فقط دین جدید نساخته اند که البته حتما میسازند و خلاصه ویولن های چینی و کره ای برای مستضعفین قابل ابتیاع است ) . ترجیح دادم همه با هم یعنی خانوادگی برویم . بنابراین اول با بچه ها رفتیم به مطب تا بناپارت را هم همراه کنیم و بعد رفتیم به سوی جنوب خیابان بهار. دود و ترافیک و سراسیمگی و سرفه های مکرر میکرو باعث شد حس خفگی به من دست دهد. هیچ جور، گره کور ترافیک باز نمیشد و متاسفم ولی از این موقعیت ها می ترسم. یعنی با یک جور فوبیا دست به گریبانم . ترافیک زیاد مستاصلم میکند. برای همین امروز با  تصور سرگردانی در میان ماشینها و ترمزو کلاچ و علاف شدن ؛ جا زدم و ماندگار شدم و البته فراموش نکنید که بچه هااغلب برای حاضر شدن و بیرون رفتن از خانه کلی جان از مادر بدبخت می گیرند. اولین واکنششان این است که کجا میرویم . وقتی مهربانم می گویم خونه آقا شجاع و وقتی کش پیدا کند میگویم میرویم حصارک( پدرم ان جاست پای گلدسته امامزاده محمد)

خوب . . . سعی میکنم به شمعدانی هایم نگاه کنم که غرق گل شده اند و من خسیسانه آنها را کف تراس گذاشتم تا لذتشان را ببرم و نمای ساختمان را خراب نکنم. همسایگان هر کدام برای خود سلیقه ای دارند. یک موقع فکر نکنید من از آن خانمهای نازنین گل باز هستم که خیل با سلیقه بلدند قلمه بزنند یا با عشق گلها را نازو و نوازش کنند. خیر بنده کاکتوس را هم می خشکانم . این شمعدانی ها تازه مهمان خانه شده اند و من نمی توانم تشنگی شان را تحمل کنم و من آب می دهم و آنها هم گاهی غنچه. خلاصه یک کمی بهشان نگاه میکنم تا دوباره مثل عصر جمعه ننویسم .

از این جا که نشسته ام صدای خنده و بازی بچه ها را در خانه می شنوم و وزیدن نسیم عصر را روی صورتم حس میکنم . هوا کم کم تاریک میشود. سرایدار باغچه را آب میدهد و پشه ها دور سرم می چرخند.اصولا در عالم همسایگان رسم نیست یک نفر به سبک من بی خیال بیاید در بالکن بنشیند. حداقل نه بدون لباس رسمی. اما آخرین باری که خانمهای ساختمان جمع شدند به طور صریحی گفتم هر کس هر چیز دید حلالش باشد من نمیتوانم برای سر زدن گل و بلبل و برای کشیدن نفس کت فراک و برقع به سرو تنم بکنم. تصور کنید که در جمع مومناتی بودم که در مجلس زنانه هم ملبس به چادر سیاه بودند چون جلسه در الاچیق حیاط بر گزار شده بود . یک کمی شوکه شدند ولی من اب پاکی را پاشیدم به همه جا. این طوری شد که عادت کردند که گاهی من را ببینند که در تراس نشسته ام و غرق در هپروتم و بیشتر سعی میکنند نادیده ام بگیرند.

هپروت غریبی که این روزها عمیق تر و عمیق تر میشود. شاید هم بر عکس به سطح نزدیک و نزدیک تر. شاید دغدغه آب و نان و مادری دو فرزند از من چیزی ساخته که دیگر نمی توانم تخیلم را رها کنم. اصلا تخیل ندارم که رها کنم. همه اش شده نوستالژی و حسرت و چشم دوختن به دور دست آینده .   

گاهی به جنگ فکر میکنم و از این تصور همه سلولهایم میلرزند. حالا دیگر من یک دختر بچه نیستم که سرخجه گرفته و از صدای رسای موشک نمیترسد و دمر افتاده و کتاب داستان پدا گوژیکی ماکارنکو را می خواند. حالا دو تا بچه دارم که باید مثل پلنگ منقرض شده ایرانی به دندان بکشم. حالا باید به پلنگ و یا گربه بزرگی فکر کنم که می تواند با این کشش و کوشش ها از شکل یک گربه خارج شود و نمیتوان پیش بینی کرد چه شکلی شود ؟ موش، مورچه ......چه ؟

خلاصه این طور فکر ها باعث شده که سه بار بنویسم و در وبلاگ نگذارمش. باید به شمعدانی های قرمزی نگاه کنم که رسالت قرمز بودنشان جنگ و صلح و آزادی و توقیف نمی شناسد و خوشبختانه انسانها هنوز تا این حد عاقل هستند که به گل و بلبل دستور ندهند. وگرنه چهچه بلبل و قرمز شمعدانی ها هم تغییر میکرد.

فراموش نکنیم که روزنامه شرق برای بار چهارم توقیف شد . در اصل شرق سری چهارم یک چهارم شرق اولیه بود و باز هم نشد که بشود . این طوری من یکی از دوستان زمزمه گرم را از دست دادم. از دیروز که به جایش همشهری گرفتم یک جوری یک وری شدم . به اندازه یک دفتر مشق دویست برگ کاغذ دستم است که اصرار دارد همه چی آرومه من چقدر خوشحالم. خلاصه یک جوری مثبت اندیشی دارد که روی شمعدانی ها را هم کم کرده . مطمئنم اگر یک صفحه اش را برای گلدانهایم بخوانم از ذوق درخت خواهندشد.

از سوی دگر متاسف میشوم اگر یک حبه قند را برای اسکار نفرستند. فراموش نکردم که من از عشاق فیلم نبوده و نیستم اما یک حبه قند به نظر من لایق دیده شدن و حتی اسکار گرفتن بود. برای ما یک حبه قند بوی تسلیم و رضایت می داد ولی در شرایطی دیگر مزه قند می دهد و این حیف است که دیده نشود. گاهی تاس آدم جفت نمیشود. این هم از این موارد است. بر عکس مثل همین ترانه همه چیز آرومه که وسط قیامت بیرون آمد و همه موفقیتش به خاطر تضاد با دنیای اطرافش بود. یادتان که هست؟

اسمش مهر نامه اما رسمش زور نما

صبح است ساعت شش روز اول مهر . درست حدس زدید پستهای کله سحری شروع شد چون باید ماکرو را بیدار کنم و بعش هم به طریق رام کردن اسب وحشی میکرو را متقاعد کنم که برود مهد. در طی تابستان مهد رفتن امری نیمه محال بود چون ماکرو خانه بود و میکرو زیر بار نمیرفت.

راستش دیشب یا دیروز عصر واقعا حال بدی داشتم . اعتراف میکنم که از فرا رسیدن بهار علم و دانش به شدت افسرده بودم. شروع سال تحصیلی یعنی شروع جنگ و جدال یعنی دلشوره برای سرویس . بیدار شدن هر روز و بیدار کردن موجودی که عمیقا مثل عسل روی ملافه ولو شده و باید هر روز از لای چینهای تخت و ملافه جمعش کنم و بفرستم تا برود. همه اینها در حالتی که خودم به خواب شیرینش حسرت میخورم . مهر یعنی باید با اخم و بد خلقی به یک دختر خانم ده یا یازده ساله تحمیل کنم که جغرافی و ریاضی و هدیه های آسمانی بخواند . درسی که همان دینی قدیم است. خلاصه مهر بوی تلاش میدهد.

گاهی وقتها که می گویم کاش هنوز بچه بودیم، بناپارت به دور از حضور بچه ها می گوید: مگه دیوانه ای !؟ دوباره مدرسه رفتن و تو سری خوردن و درس خواندن. دوباره دلهره کنکور و بالاخره کسی شدن؟

راست می گوید. امروز ماکرو ذوق دارد . ذوق کفش و کیف نو و دیدار دوستان اما از 15 روز دیگر فقط یک کار میکند . مثل خودمان در بچگی . روزشماری برای بازگشتن تابستان و در اصل تنها تفاوت این روزها با بچگی در این است که بزرگی تابستان ندارد و تعطیل نا پذیر است.

اما میکرو از او هم ماکرو زبل تر است. چند وقت پیش در سری مستندهای لوئی ترو در امریکا یک مرکز ترک اعتیاد را نشان می داد. نوعی زندان. میکرو تا آن جا را دید گفت . مهد کودک همین طوری مثل زندان است. با صندلی هایی که دور می چینیم و شعر می خوانیم. در اصل درست می گوید در سن او مهد هم محل ترک چیزی است به نام مادر. می گوید: من مهد را دوست ندارم چون از تو جدا میشوم. هرگز هم ادعا نکرده که مهد را دوست دارد. آن را به عنوان کپسول آنتی بیوتیک قورت میدهد تا به خانه برگدد و فراموشش کند تا صبح بعد.

اصولا بچه ننه است و خیلی هم به من می چسبد که بچه ننه است ولی فکر کنید بعد از یک عمری یک عاشق دلخسته پیدا شده و به معنی عمومی اش به من  چسبیده و من او را هر روز قلاب سنگ میکنم تا برود علم و دانش فرا بگیرد. یاد بگیرد که وقتی سیل بیاید ماه سرخ آدمها را نجات می دهد. یا بداند بته از درخت کوچکتر است در حالی که در خیابان درخت نارون 50 ساه را به من نشان می دهد و می پرسد این بته است؟ مسئول مهد کودکش یک آقایی است به کلی کاسب که تمام مناسبتهای تقویم را به عنوان آیتمهای درسی بر داشته و در مغز بچه ها فرو میکند. امسال مهدش را عوض کردم و از امروز جای دیگری میرود.

خلاصه حال و هوای مهر در خانه ما این طوریاست. در زمان ما مدرسه رفتن یک کمی فرق داشت. تقریبا همه یک جور و کیف و کفش به پا داشتیم و دفترهای زمان جنگ یادتونه با جلدهای سبز و صورتی خفیف . همان جلدها که سر هفته اول ولو می شد. جوراب سفید ممنوع و همینطور کفش سفید یک کمی ممنوع. یادتان هست؟ حالا این روزها در طی مدت تابستان که ماکرو با دوستانش از طریق چت ارتباط داشت، یکی از تورنتو، یکی از روسیه و یکی از. . . بچه ها با انواع تضادهای نفس گیر اول مهر مقنعه به سر میکنند و به مدرسه بر می گردند در حالی که درون مغزشان آزادی ها و دنیاهای دیگری را دیده اند.

وقتی دبستانی بودم اغلب مبصر کلاس بودم . هم زمان مکبر نماز هم بودم. یادتان نرفته که هر روز سر ظهر در صحن مدرسه یعنی همان حیاط یا در میان راهروهای کلاسها نماز بر پا میشد؟! من که حال و حوصله نماز خواندن را نداشتم اغلب یا پیشنماز بودم که خودش برای خودش حالی میداد یا مکبر که مثل بچه پر رو ها باید صدایم را می انداختم سرم و بقیه را هدایت می کردم یا یک جائی پنهان بودم. مبصر بودن هم که مزایای محشری داشت . یکی اینکه وسط ساعت مثلا معلم من را می فرستاد به دفتر . کلاسها پر از بچه بود. راهروها خلوت و من آزاد .

کلاس پنجم بودم و یک بار معلم نیامده بود. بچه ها شلوغ میکدند و صدا در راهروهای خلوت می پیچید و لوله میشد تا طبقه پائین و دفتر میرفت . با این همه کسی سراغمان نمی آمد. من برای سرگرمی بچه های کلاس روسری( هنوز مقنعه نبود) را به کمرم بستم و برای بچه های کلاس عربی رقصیدم. بچه ها ساکت شدند. عربی رقصیدن من بدون موزیک باید حتما چیز خنده داری بوده باشد ولی آنها ساکت شدند. بالاخره ساعت درسی را با رقص و چرند و پرند تمام کردیم . چند روز بعد مادرم را مدرسه خواستند . یکی رفته بود به دفتر گفته بود که نماینده روسری اش را بسته به کمرش و رقصیده. گناه عظیمی بود در حد افساد در ارض. مادرم آن موقع برایم لو نداد که کل حال مدیر و ناظم و اهالی دفتر را دیده است . به آنها گفته بود شما معلم نداشتید و هیچ کدامتان هم حاضر نشدید بروید سر کلاس. نیروی جایگزین هم نداشتید باز همت بچه من که با عربی رقصیدن کلاس را آرام کرده است.

این تنها باری بود که البته از بنده دفاع می کرد اغلب ملامت بود و خط و نشان. به هر حال وقتی سال 61 به راهنمایی رفتم دنیایم عوض شد اما هنوز هم تا سالها نماینده کلاس بودم حتی تا دانشگاه. شاید مهر ماه های دانشگاه دل انگیز تر بود. حداقل به فضای انسان بزرگ ها تعلق داشت و حداقل در زمان ما، هر کدام به دنبال عشق زندگی مان می گشتیم . البته این روزها که باید بنویسند مرغدانی و ببخشید سگ سبیل خانه . دانشگاه تفکیک جنسیت شده مثل همان دبستان است و باقی قضایا.

 

بگذریم

این روزها باز هم اوج گرفتن خبر توهین به پیامبر اسلام در فیلم  و کاریکاتور ها مثل قضیه المپیک و اخبارش کش پیدا کرده است. از دیدن مسلمانهای کف بر دهان خسته شده ام و از ادامه روند مرض ریختن دستهای پنهان در غرب هم آزرده . آن 12 دقیقه مشهور را دیده ام و به توهین بودنش و غرض ورزی بودنش شک ندارم. همین طور در مورد کاریکاتورهای شارلی در فرانسه  ولی دیدن مسلمانهای پاکستان با ریش حنا بسته و کلاه های کنگره دار هم همانطور برایم عذاب آور شده است. معتقدم این دسیسه مشترک صهیونیستی  بود که در انتخابات بر علیه اوباما وارد شد و درست بعد از علم شدن این قائله، لو رفتن نظر خصوصی رامنی هم در مورد رای دهندگان پاتک به سمت مخالف بود. در اصل اوباما دارد تاوان عدم همراهی با نتانیاهو را میدهد در زمینه حمله به ایران شاید هم این طوری تحت فشار است که موافقت کند. ما را بگو که در هر حال گوشت قربانی هستیم. یکی می خواهد با بمب بکشدمان و آن دیگری می خواهد از قحطی بکشدمان.حالا این وسط مسلمانهای تحریک شده چه بر سر خودشان و تصویرشان و هویتشان و شهرتشان می اورند بماند.

قضیه دنیا و اخبار تلخش و انتخابات امریکا با هیجان فراگیر و تحمیلی اش خودش یک قضیه تکراری است. مردم دنیا آن چنان برای ریاست جمهوری امریکا هیجانی میشوند که انگار فرقی هم میکند؟ سفید یا سیاه یا بلند یا کوتاه آخرش حداقل برای ما همان است؛ حالا بگذارید بنگلادشی ها و پاکستانی ها و افغانها و تونسی ها و لیبیائی ها و مصری ها خودشان را و سفارتخانه های امریکا را در تابه سرخ کنند. کشتی به راه خودش ادامه میدهد.

من سه جورش را دارم

می دونید من آرزو داشتم چه جور زن /آدمی باشم؟. دلم می خواست یک زن قد بلند و لاغر اندام باشم با چشمان سیاه و موهایی سیاه که با نوعی بی اعتنائی و سکوت از کنار وقایع عبور کنم. از آنها که یک شال بزرگ را به دور شانه های ظریفشان می پیچند و یک کمی گوشه گیر ولی خیلی جدی و مدیرند.یک طور آرامش غرور آمیز هم دارند ولی میدانید چه طوری شدم یک زن با قد متوسط و تا میشود مستعد رشد عرضی. چشم و مویم هم سیاه در نیامد. یک چیزی شد فی مابین شتر گاو پلنگ. از این بدتر پر حرف شدم و به جای عبور بی اعتنا و ساکت از کنار وقایع، پراز هیاهو و جرقه ای شدم.خیلی جدی نشدم و مدیریتم هم یک چیز ملسی از آب در آمد. این طور آدمی فقط وبلاگ علاجش میکند و بس.

طفلی بچه هایم هم مثل خودم هستند. یکی مثل رادیو حرف میزند. میکرو مثل رادیو است. بی وقفه و نقطه و ویرگول. چند روز پیش هر کاری کردم به مهد نرفت و من هم شب به عنوان آخرین آبرو ریزی به پدرش گله کردم. بناپارت پرسید مهد کودک نرفتی؟ چرا؟ میکرو از آن اتاق داد زد عهد ائا. مدتی گیج ماندم یکی دو بار از من پرسیده بود عهد ائا یعنی چی و من نمی دانستم ولی آن وقت دانستم یعنی محض ارا ولی محض را بلد نبود و ر را هم نمی تواند بگوید و من اسم بچه را گذاشته ام رایا!

 ماکرو هم درست سر بزنگاه گیرم می آورد. مثلا وقتی فلان آدم رودربایستی دار پای تلفن با صدای ملایمی در مورد مطلبی جدی حرف میزند و ماکرو آی پد به دست می خواهد آخرین اپ را که دانلود کرده توی چشم من فرو کند و توضیح دهد. اغلب اپ هایش هم رایگان است وگرنه باید شش بار اجازه بگیرد بنابراین وقتی یک اپ مجانی و مفید پیدا کند برایش فرقی ندارد، من را در حال مذاکره با اوباما هم گیر می اندازد. تصور کنید یک گوشم به تلفن و چشمم به اوست و هی لبخند می زنم که یعنی چه جالب و در میروم به یک طرفی و جوجه ها هر دو به دنبال من. بعد از تلفن صدای فریادم تا پتل پورت میرود. اصولا بچه ها استاد اختلال در مخابراتند.

خلاصه من دارم  انتقام پس میدهم انتقام خوردن کله مادرم را که از کودکی تا به حال طول کشیده است و انتقام نخوردن کله بناپارت که اصلا تن به قضا نمیدهد. در هر حال همه این اوصاف باعث شد که وزیدن نسیم در این دو روزه، بوی پائیزرا به مشامم برساند و ذهنم را مشوش سازد.

روزها گاهی میروم در تراس و ازهیاهوی درهم و برهم برگهایی که روی شاخه ها می لرزند غرق چیزی میشوم به نام جنون پائیز.

وقتی ما بچه بودم دیوانگی ها چند جور ساده بودند. نوع ادواری که با بهار و پائیز اوج می گرفت و نوع جوانی که اغلب ازدواج تراپی میشد . بر عکس حالا که طلاق تراپی یکی از راه های رهائی از کلی از جنونهاست. به غیر از این دو نوعف یک دیوانه زنجیری هم بود که خوب تعریفش روی خودش بود و درمانش هم در اسمش مستتر. ولی من نوع ادواری را هنوز دوست دارم . با اولین نسیم و نم پائیز حال آدم مثل یویو زیر و رو میشود. قابل وصف نیست اصلا آدم دلش می خواهد حل شود برود لای باد و بوران گم شود. این طور وقتها دلم می خواهد خودم را برسانم با طوفان آیزاک و بتپم توی بارونها. اما مد بهاری اش هم با ملنگی آغاز میشود و امان از این که آدم در این حوالی عاشق بوده باشد.

اما حالا خوب نمی توانم به ماکرو که با آی پد پشت شیشه های تراس منتظرمه تا مخم را پیاده کند یا به میکرو که رفته در دستشوئی نشسته  و با آهنگ من را صدا میکند که به افتخار شستنش نائل شوم و حتی به ناپلئون که غضبناک نگاهم میکند که بابا عاقل باش بفهمانم که بابا جنون ادواری ام عود کرده و ولم کنید. می خواهم در جا و توی نسیم پائیزی بمیرم . ولم کنید.این زمانه ای ها یا نوع زنجیری میشناسند و لاغیر.


روزهایی هست که در خانه فریاد میزنم: تا سه میشمارم اگر این کار را کردید که کردید وگرنه واویلا. این کار شامل پوشیدن لباس برای رفتن به مهد یا برداشتن کفشها از وسط اتاق یا شستن دستها بعد از بازی در حیاط است.خودم هم می دانم که واویلا نمیشود. می دانم سه و چهار و هشت و /. . . بی نهایت هم می آید و فرقی نمیکند ولی نقش نوع زنجیری خیلی زیر پوستی نیست و همه باورش میکنند. البته ماکرو بیچاره دیگر مبازره با اصول اولیه ندارد در برابر قواعد معمول تسلیم شده از بس چکش تربیت بر آهن تفته مخ لج بازش خورده است. خلاصه کلام رام شده.

به غیر از این ها به همه دیوانگی هایم بی خوابی شبها هم اضافه شده است. بالش در می رود و با سرو گردنم جفت و جور نمیشود. سرد میشود. گرم میشود و کوچکترین صدائی سیکل معیوب خوابم را خرابتر میکند. شنیدم که در اثر نور مهتاب در شبهای بدر کامل از این قضایا پیش می آید. تصادفات زیاد میشود و دعوا ها بیشتر و خون خوارها کلافه تر . و این طوری من دیوانه ادواری خون خوار و زنجیری میشوم.

دیشب بچه ها به تخت دو طبقه خود رسیدند. هیجان مفرط بود و خوشحالی و من از خستگی برای جابه جا کردن وسایل اتاق هلاک . حالا که به یکی از آروزهای کودکیم که تخت دو طبقه باشد رسیدم دیگر نه جثه ام به تخت طبقه دوم می خورد و نه در فضای تنگ طبقه اول جا میشوم که نفسم میگیرد و نه می توانم خودم را به زحمت از پله های ناسورش بالا بکشم اما شادی بچه ها لذیذ بود مثل نون خامه ای با چای.

این عکس را برای من در کامنتها گذاشتند و من نتوانستم از آن بگذرم

دستها بالا

.یک شنبه است و روزی پس از تعطیلات تحمیلی. تاریخ ما پر است چیزهای تحمیلی جنگ تحمیلی، تعطیلی تحمیلی و . . . هزاران چیز تحمیلی دیگر که قابل زدودن از پیشانی کرخ شده مان نیست. اگر چه که نه من و نه بناپارت تعطیل نبودیم . او هر روز صبح باید مثل روزهای عادی میرفت سر کار و مطب هم باز بود و فقط رخوت عمومی باعث میشد حال گندی به من دست دهد.

امروز که به جهت یک کاری رفته بودم سمت ولنجک از دیدن گل و گلکاریها حالم به هم خورد. در طی سال گذشته که لااقل هفته ای یک مرتبه تا بالای بلوار دانشجو میرفتم، از دست تپه و ماهورهایی که به عوض سرعت گیر گذاشته بودند عاجز بودم تا اینکه این آخری ها دیدم هی میکنند و صاف و صوف میکنند.بنده  ساده دلانه فکر میکردم که برای خاطر دل انگیز ما هم میهنان؛ تصمیم گرفته اند آسفالت را نو کنند و اضلاع هندسی را اصلاح. امروز دیدم که اصلا ما ته بوقیم و ربطی به ما نداشته است. چیزی که توجهم را جلب کرد مثلثی در مقابل پمپ بنزین میان بزرگراه چمران بود. در میان این باغچه مثلثی کوچک، چند تا مجسمه ملبس به لباس اقوام مختلف ایرانی بودند که یکی یک کفتر سفید در دست داشتند مثلا در حال پر دادن و دور کفتر یک جور نماد اتم. با همان مدارها ی در هم و اتمهای مستاصل طلائی. عین قفسی طلائی. گفتم وا اسفا که تا حالا کفتر ها اسیر قفس عادی و گازوئیلی بودند و حالا اسیر مدل اتمی. معنی مجسمه ها هم که واضح است که یعنی انرژی اتمی صلح آمیز که دقیقا بر عکسش در امده بود. آن هم با کیچ ترین سبک و سیاق ممکن(اگر دوست دارید معنی کیچ را دقیقا درک کنید باید بار هستی را بخوانید البته جسارتا اگر مثل من هستید که معنی اش را نمیدانستم). گویا بعضی جاها گلدانها را هم جمع و جور میکردند. خلاصه با خودم گفتم که تصور مجلل در ذهن ما با ذهن دست اندر کاران متفاوت است. یعنی در این مملکت با این همه اقوام کفتر باز دو یا سه تا طراح و مجسمه ساز اساسی نبود که حداقل یک چیزی قابل ارائه ساخته شود.راستی داشت یادم میرفت بگویم که مجموعه فروش غرفه صنایع دستی در محل اجلاس سران 2000( دو هزار ) دلار بوده است. یعنی احیانا نماینده دولت موزامبیک یک نصفه قالیچه خریده برای دم در خونه اش.

بگذریم

 

جمعه برای تسلیت نزد یکی از اقوام رفته بودیم . نسبت دوری با بناپارت داشتند. متوفی مسن بود و پس از مدتها بیماری فوت کرده بود. میدانستم که نمیتوانم روز دو شنبه که ختم گذاشته اند در آن شرکت کنم. روز دوشنبه قرار است برای بچه ها یک تختخواب دو طبقه بیاورند. برای من همیشه این یک رویا بود که تخت دو طبقه داشته باشم و حالا قرار است ماکرو و میکرو در آن بخوابند. در طی تابستان هر شب در اتاق یکدیگر خوابیده اند و اغلب با شنیع ترین وضع ممکن. صبح که بیدار میشدم و سری میزدم میدیدم میکرو روی سنگ خوابیده و ماکرو لا به لای اسباب بازیها ی ریخته و در هم . هر روز هم سر جمع کردن بقایای رختخواب دعوا بود. ماکرو در تخت کوچک میکرو جا نمیشد و میکرو به اتاق ماکرو نمیرفت چون تلویزیون ندارد. پس تصمیم گرفتم هر دو را بفرستم در اتاقی که می خواهند.

در هر حال وقتی برای تسلیت رفته بودیم بایکی از همکاران پزشک روبرو شدیم. دکتر متخصص ارتوپدی و شاگرد اول دانشگاه. بحث مثل همیشه بین پزشکانِ بی ادب که ما باشیم در گرفت. تنها گروهی که از کارشان بلند بلند حرف میزنند پزشکان هستند و اغلب به طور جدی همه مردم را علاقه مند می دانند. یعنی اگر زن و یا شوهر پزشک دارید خوب می دانید که همیشه مقهور این عادتشان هستید. صحبت از بیمارستانها شد از آدمها و از ارقام مختلف. بحث نیمه ماند تا یک خانم دکتر دیگر همکار وارد شد و از موفقیتهای دختر جوانش در مدرسه تیز هوش و سپس دانشگاه گفت و من حس کردم در یک سنگر در خط مقدم جبهه هستم و باید همه تک ها را پاتک کنم و جواب بدهم. به عضو هیئت موسس بیمارستان تریتا و دختر بچه مدرسه تیز هوش که تابستانی گرم همه درسهای کلاس اول و دوم راهنمائی را خوانده تا با افتخار وارد آن مدرسه مذکور شود. بمباران بود. سرم را گرفتم و گاهی من هم چیزی پراندم و آخر سر موقع خداحافظی خانم دکتر خبر دار شد که بنده هم همکارش هستم و باز ولم نکرد که کجا مطب داری؟ و بعد پیله که شوهرت چه کاره است و .....وقتی به داخل ماشین که نقطه امنی به نظر می رسید رسیدم ؛ حس کرده، خسته ام. یک ربع نشستن در آن جمع که به سبک سریالهای تلویزیونی چشم و هم چشمی درش موج میزد من را تا بیست و چهار ساعت زیرو و رو کرد. مثل عبور از زیر تیر بار بود. خدا را شکر کردم که دور و برم از این قبیل اقوام زیاد ندارم و زیاد هم اهل رفت و امد نیستم. در بیست و چهار ساعت بعد از جلسه تسلیت، آنچه بیشتر عذابم داد؛ درجه موفقیت ایشان نبود ، تلاش خودم برای دفاع و برابری، دردناک بود.

از خودم خجالت کشیدم که بازی خوردم و وارد قضایا شدم. لازم است که تمرین کنم و تمرین کنم و یاد بگیرم مثل یک بز اخوَش سرم را بیاندازم پائین و سکوت کنم و عاقل اندر باحال نگاه کنم تا زمان بگذرد. این طوری حداقل بعدا از خودم شرمنده نمیشوم و حالت غثیان نمیگیرم.

از این گذشته این هفته بالاخره فیلم بیلی الیوت را پیدا کردم تا ماکرو ببیند و خودم غرق شدم در فضای فیلم که جدا دوستش دارم. این روزها پس از حلول چهل سالگی اشکهایم مثل باران بهار زرتی فرو میریزند و برای بیلی هم ریختند. اگر ندیدید ارزش دیدن دارد.

 

پروست ، سرم با سرعت یک قطره در ساعت

میدانم که تازه نوشته ام و این روزها هم کسی حال خواندن ندارد. حداقل برای خودم آن قدر سوژه برای خواندن هست که به نظر میرسد اگر عمر نوح و چشم عقاب را داشتم باز هم حداقل بخشی از مجله همشهری داستان باقی میماند. بگذریم از میلیاردها کتاب نخوانده. ولی خوب ساعت سه روز جمعه است و بچه ها به اتاقشان رفته اند و استثنائا سکوت است. این روزها ماکرو بیشتر در اتاقش است و میکرو به عنوان مخل آسایشش به قول معروف موی دماغ خواهر بزرگتر . من خودم حسودی میکنم به عالمشان. من هرگز مزه خواهر را نچشیدم و رابطه ام با تنها برادر ناتنی ام اصلا دل انگیز نبود. این هم وجه دیگری از زندگی گذشته که با خودش هزار جو خاطره بد و خوب دارد.

به هر حال ساکت است. تلویزیون با صدای کم روشن است و علی رغم اینکه نمیبینمش باید روشن باشد . بناپارت مشغول کارهای خودش است در سکوت و در فکر. عادت کردم مزاحمش نباشم یا کمتر باشم.

 

در مدت سفر کتاب زندگی در پیش رو نوشته رومن گاری و ترجمه خانم گلستان را خواندم. فکر کنید وسط در جستجوی پروست پرانتزی باز کردم و رومن گاری خواندم که از زمین تا آسمان متفاوت است. اول از همه یادم نرود از خانم گلستان تشکر غلیظی بکنم بابت ترجمه عالی و روانش. جدا خوب بود. از سوی دیگر خود سوژه رومن گاری در کتاب عالی بود. بعضی جمله ها حتی ارزش دو بار و سه بار خوانده شدن دارد. خلاصه کتاب خوبی برای ایام سفر بود.

راستی در سفر اصلا سینما به این شکل مستقل که در تهران هست  ندیدم. یکی بود ان هم در یک مال. اصلا این جور سینماها حال ندارد. سینما باید مثل فرهنگ یا قدس یا عصر جدید باشد با آن پوسترهای حتی قیدمی تر که دهان بازیگر کج و کوله کشیده میشد و روی پارچه چاپ میشدند. من حتی تابلو روان سینما آزادی را هم دوست ندارم . مثل کپسول آنتی بیوتیک است. مثل مایه کوبی آدمها به ویروس سینما میماند.  سینماها در لابلای فود کورت و برندهای استکباری پنهان هستند. اصلا میان ان همه هیاهو انسانها چطور خودشان را راضی کنند که دو ساعت در سینما حبس بمانند. خلاصه وسوسه کننده نیستند. حالا بگذریم از خشکسالی در خود سینمای وطنی.

گذشته از سینما که آمد و خودش را قاطی قصه کرد کتاب در جستجو را مجددا ادامه دادم. نفس گیر است از دو جهت هم درخشش نابغه ای که می نویسد و هم از نظر کشدار شدن قضایا. نمیتوانم قضاوت درستی بکنم هنوز خیلی زود است وکسی را ندیدم که از پروست خواندن پشیمان باشد ولی این نماز جعفر طیار را هر کس بخواند هرگز اجر خودش را هم ضایع نمیکند ولی نوع نبوغ و هوش در کتاب پروست کاملا با داستایوفسکی و تولستوی متفاوت است. داستایوفسکی همه اتفاقات بزرگ را در دو سطر آنچنان به خونسردی می گوید که درست مثل ضربه های زندگی تازه یک فصل بعد به عمق ضربه پی می برید. آدمها را میسازد و میشکند ولی کوبنده و متحکرند. بر عکس پروست شخصیتهایی ساخته که به نظر میرسد الزاما مثبت نیستند ولی کمپلکسها و پیچیدگی های فرهنگ روسی را ندارند. البته خاطره نگاری پروست غنای آثار وولف را هم ندارد. اما هنوز زود است و من مثل یک مورچه هستم که در مورد دیوار چین حرف میزند.

اما حرفهای باقی مانده از سفر، یکی اینکه زبان بلغاری یک ملغمه ناشنیدنی بود و حروفش مثل زبان روسی غیر قابل خواندن. همه اشیا و تابلو ها و مغازه  ها هم اکثرا با همان حروف. خلاصه من و مادرم شانس آوردیم که وقتی دنبال عسل خریدن رفتیم مثلا جانی واکر رد لیبل نخریدیم. در این میانه وقتی من و مادرم و بچه ها بر روی نیمکتی منتظر بودیم تا بناپارت برود و دلار عزیز را خرد کند ، د رکنار مردی نشسته بودیم که دادزن یک رستوران بود. البته دادی در کار نبود و فقط کاغذ می داد دست مردم. شیشلیک تبلیغ میکرد. راستش یک کمی از او می ترسیدم. جای زخمی بر چهره داشت  و به ما گفته بودند که جیب و کیف و دوربین و موبایلمان را مواظب باشیم و با همه مواظبتها کیف پول مادرم را زدند( فقط ریال داشت و کارت متروی تهران). خلاصه مرد که دور و برمان می چرخید. شیشلیک را به زبان فارسی می گفت.بعد هم  یک چیزی به زبان خودشان می گفت و با پا ادائی در می آورد. کاملا غیر قابل فهم بود. آخر سر گفت علی دائی؟!

من و مادرم جا خوردیم . او در حقیقت به ما در مورد فوتبال می گفت و علی دائی. خوشحال شدم. هم برای علی دائی و هم برای شهرتش. نوش جانش پورشه و . . . حداقل در وانفسائی که به هرکس میگوئید ایرانی هستید همه صورتشان چین و چروک میشود این یکی مایه تسلی بود.

راستی این چند روز آینده که جبرا تعطیلیم و خون خونمان را میخورد که بی  تعهد ها به مال و اموالمان افتاده اند کجا میروید؟

یوسین بولت پوز قلمم را زد

به سلامتی و لطف باریتعالی تنها بارقه هستی هم از دستانم گریخته اند و دیگر نرم نرمک مخ برای نوشتن هم ندارم. گاهی اگر فرصت پیش بیاید یک صفحه سفید را در وورد باز میکنم و همینطور زل میزنم بهش. یاد انشا نوشتن می افتم و سه دقیقه ابتدائی برای شروع نوشتن در امتحانات. حالا سه دقیقه که سهل است سی ساعت هم به صفحه سفید زل بزنم چیزی حاصل نمیشود. اعتراف بسیار جان گیری است اما اصلا انگار نه انگار که قصه ها و داستان ها در مغز من وول میزدند. انگار برقها رفته و آب و جارو کرده اند. مغزم حالتی دارد شبیه وقتی که از خواب نیمروز بیدار شده باشد. شیرین و کشدار و بی حال. این روزها ماکرو عاشق خمیرهایی است به نام سیلی پوتی یا خمیر احمق. ساعتها پای اینترنت می نشیندو عکسهایش را نگاه میکند انواعش را رصد میکند و من می خواهم بگویم شاید مغزم دارد تبدیل به یک چینین چیزی میشود مثل نمونه زیر از سیلی پوتی.

باشد اشکالی ندارد که دیگر داستانی در سر ندارم از من نویسنده واقعی هم عمل نمی آمد. باور کنید این ها را برای درد دل گفتم و واقعا تعارف در کارم نیست. ضمنا از نوع نوشتن وبلاگی که از نظر بسیاری از نویسندگان واقعی بی حاصل است بیشتر خوشم می آید. زنده و پویاست و آدم مجبور نیست برای اعلام نظر در مورد یک پدیده ای صد صفحه مقدمه بنویسد. صاف و پوست کنده مثل موز نوشته میشود و مثل موز هم درسته خوانده میشود.

خلاصه چنان خشکسالی شد اندر دمشق که زائر گرفتند آنجا چون زرشک( اقتباسی است)

 

بگذریم

 

اولا بگذارید از همه ورزشکاران و دوستان معذرت بخواهم. چون چند تا وروجک واقعی، باز هم رکوردها را جا به جا کردند و من فهمیدم انسان می تواند از کوسه تندتر و از یوزپلنگ سریعتر باشد . همه ابنا بشر مثل بنده بی حاصل نیستند.

ضمنا از طلا بردن ایرانی ها هم لذت وافری بردم و بدینوسیله نصف اهانتهایم را نسبت به المپیک پس می گیرم و باقی سر جایش یعنی آن قسمتی که مربوط به سوریه بود و کشتار یک استادیوم آدم و الکی خوشی.

 

این روزها به خودم امر کردم که کتاب بخوانم و مخم را از پوسیدگی فراگیر نجات دهم. کتاب در جستجوی زمان از دست رفته پروست را به دست گرفته ام و به کندی پیش میروم. کندم چون از نویسندگان فرانسوی بیشتر از رومن رولان و امیل زولا خواندم و صبرم برای کش آمدن قضایا خیلی فرانسوی نیست. ضمنا اگر بد و  بیراه به من نمی گوئید باید بگویم برای جملات نسبتا طولانی پروست تعداد ویرگولهای به کار گرفته شده در متن فارسی واقعا کم است و خواندن نوشته گاهی با سکته همراه است. دلم می خواهد خودم مداد به دست ویگول بگذارم بعد از معانی جملات لذت ببرم. راهی بس طولانی است و من در 100 صفحه اول هستم ولی امیدوارم با پایان بردن آن باور کنم که اسفنج نیستم .

 

از سوئی دیگر جمعه عازم سفر هستم البته با کتاب پروست. مقصد، ساحل ماسه های طلائی در وارنا است. یک جائی در کرانه دریای سیاه . مدتهای زیادی نقشه جغرافیا را نگاه کرده ام تا درک کردم که کجا به کجاست و یادم افتاده که چقدر سواد جغرافی ام نم دار است. در حقیقت کلمه حوزه بالکان یک جورهایی مثل کشورهای لائوس و نپال و امثالهم برایم گنگ و منگ بوده است. دو یا سه بار همسایه هایش را مرور کردم و مدت زیادی طول کشید تا دانستم چطوری با ترکیه همسایه است. از غذاهایش که معروفترینش سوپ سرد تاتارتور است ( همان ماست و خیار بی کشمش و گردوی خودمان) تا آب و هوا و دیدنی هایش را همه جسته ام.

از آن جائی که این سفر با تور است و از کل کشور بلغارستان فقط یک شهر ساحلی مقصد ماست نمیتوانم تصور کنم چه جور جائی است و اصلا حس خاصی نسبت به آن ندارم. حقیقتش در گشت و گذارم در اینتر نت هم نتوانتسم به نکته در خور توجهی در تاریخ یا جغرافی یا صنعت بلغارستان پی ببرم . فکر میکنم چیزی شبیه پنیر یا ماست باشد . از بی بو و خاصیتی اش همین بس که بدانید هنوز زور میزند جزئی از اتحادیه اروپا شود و نشده است.

بنابراین طبق قرار همیشگی، من جاسوس خصوصی شما میشوم و چشم و گوش وبلاگم و بو میکشم تا ببینم در آن طرف دریای سیاه و در زیر سایه اوکراین و بندر کریمه  و اودسا، در وارنا چه خبری به جز فسق و فجور هست.

پیشنهاد آهنگ

پیشنهادم این است که به این دو تا آهنگ از منتخبهای سریال grays anatomyگوش کنید. آن قدر سریال من را مثل جنس اعلا کله پا کرده که شنیدنش برایم یک دنیا داستان دارد ولی شعرها هم جالبند و از خواننده هایی که برای من غریبه بودند.

یکی آهنگ chasing carsاز گروه snow patrol

دو just breathاثرanna nalik که فکر میکنم شعرش برای خانمها پر از خاطره باشد

و سومی که ربطی به سریال ندارد و میدانم حتما شنیده اید ولی گفتنش ضرر ندارد

losing my religionاز rem

راهی برای ننوشتن

دو روزی می شود که با تلاش بسیار سعی میکنم ننویسم. یک چیزی مثل خناق راه حلقم را گرفته و می ترسم اگر بنویسم مثل بادکنک بترکم و همه چیز باد هوا شود. نمیدانم چرا دوباره حس میکنم محتسب خرخره ام را گرفته و جامعه ما مثل مشق کودکانه کلاس اولی ها هی نقطه سر خط میشود. نقطه سر خط. راهی برای رج زدن نیست و حتی برای ترک تحصیل . ما مکررا نقطه سر خط هستیم. شاید بهتر باشد این یک پست را یکسره عکس بگذارم و زبان در کشم و دهان ببندم و انگشتانم را در آب سرد بگذارم تا وور وور نکنند و من را ترغیب به نوشتن نکنند.

المپیک، رمضان  من را ببخشید

بچه که بودم روزه می گرفتم . از همین روزهای مرداد ماه گرفته تا روزهای زمستان. کلاس سوم دبستان بودم و روزی چند بار یادم می رفت روزه هستم. نمی خوردم. ناخنک می زدم و بعد تف میکردم و استغفرالله گویان به روزه ام ادامه می دادم. گاهی هیچ کس دیگری در خانه مان روزه نمی گرفت. مادرم میگرنی بود و تا ظهر روز اول نشده سردرد و تهوع ورچُپه اش می کرد و پدرم دیابتیک بود و اصلا در خونش نبود از این کارها بکند مگر یک وقتهایی که اقتصاد مثل حالا به پا شوره می خورد. سحر بیدار میشدم و برای خودم چای می گذاشتم و تند و تند سحری میخوردم و بعد نماز و بعد ولو در رختخواب تا کتاب دزیره بخوانم و بر بی وفائی ناپلئون گریه کنم. البته آن موقع با بناپارت واقعی روبرو نشده بودم.

برای افطار هم هوسهای پرت داشتم از مادرم می خواستم برایم املت درست کند یا سوپ مرغ و ورمیشل اما گاهی وقتی خوشبخت تر بودم ماه رمضان را می رفتم منزل یکی از خاله ها که همه روزه می گرفتند. سحر همه بیدار بودند و لازم به آسته برو و آسته بیا نبود. برای افطار هم شامی لپه و آش و سبزی خوردن و . . . . بساطی بود. نوای دعای سحر و مناجات قبل از اذان صبح و ربنای شجریان قبل از افطار در سلولهای مخم با شادی رضایت از خود عجین شده است و الان در روزهای ماه رمضان که اغلب هیچ کدام را نمیشنوم ؛ در هپروتم.

اما این روزها نه تنها روزه نیستم بلکه برنامه های تلویزیون آنچنان شاخ و برگ پیدا کرده که وقتی احیانا  دنبال یک صدای ساده اذان می گردم مثل مسافری میشوم که به شهر زمان بچگی اش باز گشته و در خیابانها و اتوبانهای جدید التاسیس گم شده و احساس غربت میکند.

روزها ی رمضان می گذرند و من آن حس جادوئی را ندارم . همان حس نه سالگی و یا حتی کمتر هفت سالگی و بعدتر ها بیست سالگی  که روزه می گرفتم و با دوستان روزه دانشگاه قرار می گذا شتیم تا برویم پیتزا فروشی والک در سه راه ضرابخانه و سنت افطار با خرما و چای را بشکنیم و پیتزای مخلوط بخوریم .

شاید باید روزه بگیرم اگر جانی بود و بی طمع از پروردگار، فقط تسلیم تکرار حس کودکی خودم شوم و نه التماس به درگاه کائنات بابت این یا آن. نه بابت وظیفه فقط بابت کیف و از این قضایا. اما دورم خیلی دور.

 

از این نوستالژی های اول انقلابی که بگذریم می خواهم در مورد مطلبی بگویم که فکر میکنم نیمی از خوانندگان تکفیرم کنند. این روزها از هر سوارخی که دو تا مجری طاق و جفت در آن جا بشوند زمزمه المپیک می آید و من از این پدیده متنفرم . از المپیک متنفر نیستم از غرغره کردم وقایع متنفرم . از مشعلش و از حمل کنندگانش و از مراسمش و از شوق و اشتیاق افراطی و بی جایش.

یادتان هست دبستانی که بودیم یک درس داشتیم در مورد المپیک ؟ قراربود ورزشکاران آماتور باشند و از هر پیشه ای . مسابقات برای صلح و انسانیت و تمدن بر گذار شود. امروز ها ورزشکاران المپیکی یک گروه حرفه ای هستند . گروهی مربی و دکتر و آنالیزور، شبانه روز با سیم و سیخ و سه پایه به ما....ت  ایشان آویزانند. رکورد گیری تمام نمیشود. دوی صد متر را در 9 ثانیه می روند. شنای دویست متر را در فلان ثانیه . مگر فیزیک این بشر با دو پا د و دو دست و یک مشت استخوان و یک مخ چقدر می تواند دیگر ارتقا پیدا کند؟ مثلا دونده ها یوزپلنگ شوند و شناگرها کوسه و پرش کنندگان پرنده؟

این آدمهایی که برای ورزش میروند کدامشان برای صلح میروند ؟ اصلا کو صلح ؟ انسانها برای منافع خود یا کشور یا ملتشان همه کمین کرده اند. در سراسر جهان اعتراض و فقر و کشتار موج میزند. در عراق خون ها بی سبب بر روی خاک میریزد. در سوریه اسد با آن ریخت ابلهش حلب را بمباران کرد؟! شهر خودش را و مردم خودش را بمباران کرد! روی صدام سفید شد.مردم اسپانیا ، ایتالیا ، یونان ، پرتقال و . . . . در صدر همه ایران خودمان غوطه ور در اقتصاد به گند کشیده هستند. با این اوصاف مسخره نیست در المپیکی که نه رکوردهایش با دوپینگ و سه پینگ معنی دارد و نه صلحش معنی دارد، به روی هم لبخند بزنیم . در المپیکی که از ترس لبنانی و فلسطینی و ایرانی و القاعده ای باید ورزشکاران اسرائیلی را لای هفت تا پتو پیچید، چه چیزی شبیه صلح و دوستی است؟

اصلا مسابقه ای که آیتم هایش بر اساس جنگ اوری بر علیه ایرانیان بوده و ماراتنش برای ابد نماد شکست ایرانی ها در یک جنگ ،کجایش نماد صلح است؟ حتی از روز ازل هم نماد صلح نبوده چه رسد به حال.

ما مردم جهان آن مردمانی نیستیم که با خوشی و دوستی برای نوعی رقابت سالم گرد هم بیائیم . ما گروهی فقیر یا رنج دیده و یا محروم و عقده ای هستیم که با گروهی مرفه و ثروتمند و در کل برتر، در کنار هم جمع میشویم . سعی میکنیم فراموش کنیم که تا صد سال قبل یا تا روز قبل برادر یکدیگر را کشته ایم و بعد با دل سیر پرتاب چکش میکنیم و شیرجه می زنیم .

راستش شاید هم من چون اصلا روحیه ورزشکاری ندارم این طوری ام شاید ناامیدم یا ضد اجتماع ولی از این تکرار بیهوده دلم تنگه.  ما آن چنان خرم و شادان نیستیم که نشان می دهیم . به تعداد فقط یکی از استادیومهای کوچک در المپیک، آدم در سوریه مرده است. در عراق تکه تکه شده، در کره شمالی میلیونها آدم اسیرند و در هر نقطه از جهان یک زخم باز هست. پس این نمایشها چیست؟

ما خرم و شادان نیستیم و با این اوصاف نخواهیم بود و من فکر میکنم اگر فقط ثلث مردم زمین در مورد این قضیه مثل من فکر کنند وا اسفا . این جور به ته خط رسیدن باعث میشود بترسم . فکر میکنم زمان پوکیدن رسیده است زمان آنکه همه قدرتهای جهانی به جان هم بیافتند . آدم ها پرپر شوند و آدمها بعد از سپری کردن مشکلات باز هم درپلاسمای لزج و دروغین  دوستی و شعار صلح غرق شوند و باز جشن المپیک بگیرند . پارا المپیک بگیرند تا انسانهایی که به دست دیگر انسانها ناقص و معلول شده اند اراده و امیدشان را نمایش دهند. دلخوش باشند که مشعل از خیابانهای شهرشان می گذرد. در حالی که سبوعیت خود را با خونریزی دیگری تشفی بخشیدند.

قهرمان بالانس با مانع

امروز در راه رسیدن به مطب داشتم فکر میکردم که باید پست جدید در وبلاگ بگذارم . در فکر بودم که چه سوژه هایی دارم ؟. دیوانگی مارکز ، برنده شدن لیلا حاتمی در جشنواره کارلو واری، فرار کردن بیمار بناپارت از بیمارستان و از همه بدتر محاصره شدن خانواده مادری ام با سرطان و مجددا به دام درد جدیدی افتادن و شاهد گریه های مادرم بودن برای زجر کشیدن خواهرش و . . . . دل خوشی از این آخری ندارم و فکر میکنم وبلاگم میشود مثل خطبه های آیت اله صدیقی و کم کم بوی مرگ میدهد نوشته هایم. ولی سوژه خودش آمد و نشست روی دوشم مثل همای سعادت یا مرغکی کوچک .

مسیر همیشگی ام از بزرگراه مدرس است. در این چند ساله، تغییرات بزرگراه را رصد میکنم . از انبوه تر شدن گیاهان لذت می برم و تغییر پلها و تابلو ها را مشاهده میکنم. تازگی ها، منظورم در طی دو یا سه سال اخیر زیر پل رسالت کاشیکاری زیبائی کار شده است. مدل کاشیکاری با نقوش آهو و اسب و . . . با رنگهای مفرح و مدلی که مثل پولک برق میزند. یعنی با عبور ماشین از زیر پل، بازتاب نور در کاشیهای زاویه دار میافتد و منظره ای روح نواز حاصل میشود. برای من که همیشه این طور بوده، از ملال راه خارج شده ام . به نظرم طرحی زیبا و بدعتی قشنگ در کاشیکاری است . هم پایبند سنت ایرانی است و هم تازه و امروزی. حداقل از مدلهایی که کمی بالاتردر ورودی حقانی به مدرس، تخت جمشید را با کاشیکاری اسلامی قاطی کرده خیلی سرتر است. اما غرض از این همه روده درازی ؟ امروز دیدم یک خوش ذوقی به نام سامان با خط بچه گانه ولی خوانا و با اسپری نقره ای، درست در وسط کاشیکاری، اسم منحوسش را ثبت کرده است. فکر کردم که حالا باید سالها هر بار که از این گذر می گذرم به حماقت و کوته فکری سامان فکر کنم و حال بدی پیدا کنم ( با عرض پوزش از بقیه سامانهای با فرهنگ ).

فکر میکنم این خانم لاله اسکندری هستند که طراح این کاشیکاری بوده اند با 100 ملیون تومان هزینه برای شهرداریو در واقع ما

پیش از این، در جاده شمال و بر دیوای های دود زده تونل ها، اسامی مزخرف آدمهایی را دیدم که نمی دانم با این روش چه چیزی را ثابت میکنند. حتی بر ستونها سنگ مرمر در کاخ گلستان هم چنین یادگاری نویسی های ابلهانه ای  را دیده بودم  ولی این سامان از بقیه آن اسمها، احمق تر به نظرم آمد. می دانم که توهین آمیز است اما هیچ ابائی ندارم . این یک اسم عام است و ثبت شده برای نمایش حماقت صاحبش . دلم می خواست می توانستم در ادامه ی اسمش بنویسم : سامان احمق ترین شهروند ت تهران ولی بقیه ی کار را خراب می کردم و من میشدم یکی بدتر از سامان. تعجب نکنید از عصبانیت من . این سامان، نماینده همه سامان ها و آدمهایی است که حقوق دیگران را با نمایش قدرت حقیر خودشان، پایمال میکنند .

بگذریم امیدوارم و یا باید بگویم آرزو دارم احیانا این سامان مذکور، به طور یک در میلیارد خواننده این پست باشد.

 

اما دیوانگی مارکز برایم خبری خنثی بود. مارکز سلطان نوشتار است و در این سلطنت به انتها رسیده است حالا چه با زوال عقل و چه بی آن و اصلا شک داشتید که خالق صد سال تنهایی یا از عشق و شیاطین دیگر دیوانه نباشد؟. کتابهای مارکز نوعی هوش ربائی دارند مثل شراب . برای من صد سال تنهایی تازه در اواخر کتاب معنی پیدا کرد. درست مثل روتختی قلاب بافی است . ظریف و سترگ. باید اندکی جنون داشت که این همه شیدائی در کار نوشتار کرد.

 

گذشته از این ها تبریک به خانم لیلا حاتمی برای جایزه . ممنون از سر بلند نمودن فرهنگ و  هنر و البته مادران این سرزمین چون عکسی با همسر و دو فرزندشان دیدم و کیف کردم ما شاالله.

به غیر از این غرغر ها این هفته برای بار دوم، فیلم اسب حیوان نجیبی است  را دیدم و خیلی خوشم آمد. من فکر میکنم سر سینمای ایران یک بلائی آمده و آن هم بی تفاوتی عمومی است ، حالا به قصد یا به سهو، نسبت به فیلمهای خوب . نه این که بگویم من از این فیلم خوشم آمده و بقیه باید خوششان بیاید و البته من از قافله عقب بوده ام و فیلم در زمان اکران تشویق هم شد. ولی اصلا گاهی فکر میکنم چنین فیلم های ظریفی مثل آتشکار یا اسب حیوان نجیبی است یا همین خوابم می آد و یا چند کیلو خرما برای مراسم تدفین ؛ چطور دچار آن جوهای سنگین نمیشوند که قبلا در سینما بود. نمی خواهم مقایسه کنم ولی برای دیدن فیلم مشق شب یادتان هست چه غوغائی بود؟ این فیلم ها از مشق شب خیلی عقب تر هستند؟

این فیلم ها که بر پایه دغدغه های ایرانی و بر اساس مشکلات نسل خودمان ساخته شده چطور مهجور میمانند؟. من یکی از عشاق فیلم هامون و پری هستم و کلا طرفدار کارهای قبل از دهه 80 آقای مهر جوئی؛ ولی واقعا چقدر از دردها و معنی خواهی های فیلم های مهر جوئی اوریجینال و از بطن درد ما بود؟ اگر چه بسیار ایرانیزه شده و تطبیق یافته با فرهنگ ما بود ولی شاید هم دغدغه نسل گذشته ای بود که از بس دنبال معنی رفتند پدر همه را در آوردند. برعکس در بین آثار مهرجوئی، دقیقا فیلم بانو که نمائی آینه گونه در برابر جامعه داشت همین طور از دایره خارج شد!. با توقیف ،با تهدید با در پستو نگه داشتن. بعضی کارها این طوری اخته میشوند. این یک روش غریب در لگد مال کردن ایده هایی است که اتفاقا بسیار به درد ما نزدیکتر هستند. دستمالی کردن و بی توجهی و جقیر سازی اثر.

از این بدتر این است که فکر می کنم بخل ورزیدن دست اندر کاران سینما و فرهنگ خودش به این قضیه دامن زده است . یعنی خود عوامل فرهنگ اهرم اخته سازی خودشان هستند. با تحقیر و حسد ورزی.

 

حالا برای تنوع ذایقه برویم داستان بیمار بناپارت را بشنویم .

چند وقت پیش بناپارت بیماری داشت که بر حسب اتفاق یا قصد یا . . . تیری از کلاشینکف در رفته و از زیر چانه وارد شده و از گونه خارج شده بود یعنی به جای این که برود و از سقف دهان وارد مغز شود، مسیر گلوله  کج شده و مریض زنده مانده است بدون آن که استخوان  گونه ای داشته باشد یا پوستی بر روی دندانها باقی مانده باشد این بماند که کف دهان سوراخ شده  و آب دهان از زیر چانه چکه می کند و خلاصه آش و لاش و مسیر سوخته و نابود . بستگانش می گفتند که نگهبان معدنی بوده در خرم آباد و ما معتقد بودیم خودکشی بوده ولی هر چه بود از بیخ گوشش گذشته بود.

بیمار مدتها در آی سی یو بین مرگ و زندگی بود و خلاصه روزی که دکتر مغز و اعصاب اجازه داد که بیمار عمل شود بناپارت  یکبار  چهار ساعت به اتاق عمل رفت تا فک پائین را با پلیت فلزی و پیچ . . . .  وصله و پینه کند و یک روز جمعه هم  از 8 صبح رفت و تا 4 بعد از ظهر نیامد. هر بار زنگ زدم ببینم قضیه چی شد صدای بناپارت کمتر شد و خلاصه وقتی آمد گفت همه چیز سوخته  بود و اصلا بافتی برای ترمیم نبود ولی با پروتز و پیچ و پلیت و سلام و صلوات گونه و پوست صورت مریض هم کما بیش درست شد.

ترمیم شکستگی فک پائین با پیچ و پلاک . عکس متعلق به بیمار مزبور نیست بلکه فقط برای تفهیم جراحت است از حال به هم زن بودنش ببخشید

یکی دو روز بعد از عمل با بناپارت رفته بودم بیمارستانشان . من در لابی منتظرش بودم و صدای آزار دهنده نوحه ای نمی گذاشت گزارش فوتبال تکراری شب قبل را که از تلویزیون پخش میشد بشنوم. نوحه را دنبال کردم و دیدم از موبایل یک مرد جوان و لاغر می آید که شلوار به تنش بند نیست. جوان موبایل را به گوشش گذاشته بود و نوحه گوش میکرد انگار آدل می خواند. بعد از چند دقیقه جوان رفت و با یک جعبه شیرینی برگشت و تعارف به همه که نذر حضرت زهرا است. مرد دیگری هم همانجا بود که سبیل از بنا گوش در رفته ی سیاهی داشت. وقتی بناپارت آمد، دیدم دو تائی رفتند سراغش که فهمیدم همراهان همان بیمار تیر خورده هستند. مرد سبیلو اصرار داشت که تا زمانی که بیمار سالم نشده نگهش دارند و از هیچ چیز دریغ نکنند. البته این اصراراغلب با رفتار معمول بیماران، مغایر است زیرا همیشه  از نگرانی هزینه هتلینگ در بیمارستان، حاضرند بیمار را زودتر ببرند و در خانه نگه دارند و از قضا همیشه هم جراحان سعی میکنند در در مان بیماران تصادفی و ضربه دیده که چند شکستگی و مشکل دارند مثلا عمل پا و مثلا شکستگی های صورت را با هم تنظیم کنند تا هم مریض یک بار بیهوشی بکشد و هم زودتر مرخص شود و هم هزینه بیمارستانی اش کم شود. چون  بیمارستان به هر ترتیب پولش را می گیرد و بسیار موارد هست که وقتی بیمار پولی ندارد که الی ماشالله است، پزشکان از سر دستمزد می گذرند تا طرف بالاخره  برود. گاهی یک عمل چهار یا پنج ساعته با از سرو ته زدنش، با یک یا یک و نیم ملیون دستمزد تمام میشود چون بیمارستان باید اداره شود و بیمار برود.

خلاصه الان دو هفته  از عمل گذشته و بیمار هنوز ترخیص نشده چون کسی نمی آید که ببردش!.همان که نذری برایش می دادند و در غمش نوحه گوش می کردند و می خواستند سنگ تمام در درمانش بگذارند. نه کسی تلفن بیمارستان را  جواب می دهد و نه ملاقاتی دارد. یک اتاق به بیمار داده اند و او آن جا زندگی میکند. هزینه بیمارستان بالاست و فقط اقوامش برایش لباس آورده اند تا در وقت مقتضی فرار کند. نه مرد سبیلو هست و نه جوان نوحه خوان و همه جیم را زدند و طرف با کلی بدهی ملیونی و با بازیافت سلامتی، مانده روی دست یک بیمارستان خصوصی .پلیس هم آمده که  هر وقت ترخیص شد خبر دهید که در گیری مسلحانه داشته .

اتفاقا جمعه هفته پیش یک پدر و پسر دیگر، طی یک عملیات پلیسی بالاخره توانستند با یک برگ ترخیص از بیمارستان فرار کنند. یعنی برای یکی تصفیه کردند و همان برگه را برای دیگری استفاده کردند و در رفتند . سال پیش هم مریض ریشو سبیل را فنا کرد و چادر به سر از در اورژانس در رفت و چند سال پیش یک بدهکار که طلبکارس دزدیده بودش و با گلوله زده بودش از آی سوی یو در رفت چون طلبکار با اسلحه باز هم آمده بود تا در بیمارستان دخلش را بیاورد. مریض از آی سی یو در رفت ترکیه !!

در این جور موارد می دانید خرج مریض را کی می دهد؟ وزارت بهداشت؟ دولت؟ نظام پزشکی؟خیر. پزشکان معالج خرج را تقسیط کرده و به بیمارستان می پردازند چون به نام ایشان بیمار در بیمارستان خوابیده و باید چرخ بیمارستانی با 500 پرسنل بچرخد.

بنابراین حدس میزنید که چرا باید نگران فرار کردن بیماری باشم که حتی اگر پزشکان معالجش از او پول نگیرند چیزی در حد 30 میلون تومان خرج اتاق عمل و پرو تز ها و داروها و هتلینگ بیمارستانی او شده است؟! چون باید بناپارت و همکاران به جهت درمان بیمار پول را مستهلک کنند! و لذا این ها را گفتم تا بدانید هارت و پورتهای دولت و گاهی دوستان روزنامه نگار در روزنامه ها خطاب به پزشکان چه عوامانه و دهان پر کن است و چه سوزی دارد. اصلا نمی خواهم از همه صنف پزشکان دفاع کنم. به قول استادم دکتر نیلفروشان که می گفت فاصله  شارلاتانیسم و دندانپزشکی و از نظر من همه شغلها، فقط یک مو است. این طوری است که ما ملت، همه روی مو در حال بالانس زدن هستیم .

 

وقتی هیدرو کورتیزون خون بالاست نوشته این طوری میشود

قاعدتا باید افسرده باشم . اما بیشتر بی حسم . شوهر خاله جدی بالاخره پس از سیزده ماه درگیری با سرطان مرد. نتیجه سی سال یا بیشتر سیگار کشیدن بی وقفه ی او این بود که سرطان ریه اش اصلا ربطی به سیگار نداشت و با همه ناتوانی ها، قلب کلیه و کبدش مثل ساعت کار میکرد و فشار خونش به جای بالا، پائین بود و همین ها باعث شده بود علی رغم هوشیاری کم و بی اشتهایی مطلق و تومور مغزی مدتها دوام بیاورد و مایه تعجب حتی پزشکان آی سی یو شود. نتیجه منطقی این که بخورید و بیاشامید و دود کنید تا دلتان می خواهد؛ چون اوضاع اصلا بر اساس منطقی که ما سر هم کردیم نیست.

فردا عازم بهشت زهرا هستم و تنم میلرزد از مراسم نماز میت که کسی نمیفهمد چه میکند و اگر غفلت کنیم تابوت ها زیرمان می گیرند. نمازها قاطی میشود و گاهی میت و میته در هم میشود. واویلا. از لحن نیم جدی ام تعجب نکنید اخلاقم در هم شده است. کما اینکه شب جمعه که بچه ها منزل مادر بزرگ بودند از نبودشان سو استفاده کردم و سیگاری برداشتم تا بروم در بالکن بکشم. با خودم فکر کردم دودش نثار روح پدرم که به وصیت خودش یکی از دوستانش یک پاکت وینستون قرمز برایش در گور انداخت. اتفاقا درست دم دمای اذان مغرب بود و صدای موذن زاده اردبیلی و رنگ هوا و صدای روح بخش سیرسیرک ها من را به شش سالگی اعزام کرد.

دیشب در حال تاثر و با این که نم اشکی میزد و نمیزد، به سخنرانی چرند محمد مرسی گوش می کردم که اول از همه کراوات را در آورده بود. از تشکر بیش از اندازه اش از همه اهالی مصر حتی معلولین و زنان! حالم به هم خورد. انگار این رجلک سیاسی هیچ برنامه ای اعم از حزبی یا حتی شخصی در سر ندارد و فقط حسنی مبارک را کله پا کردند تا بعد ببیند چه شکری باید بخورند. این سخنرانی منتهای بی برنامگی سیاسی بود و شبیه پاچه خواری عمومی بود تا سخنرانی.فتبارک اله احسن الخالقین . این عربی چه زبانیست که باعث میشود حلق و ملق آدم طاول بزند؟ خلاصه، سخنرانی را گوش کردم و تاریخ زنده شد و زنده شد. یاد وقتی افتادم که همه برادر و خواهر بودیم و حتی ما بی خاصیتهای امروزی هم عزیز بودیم و چقدر همه چیز آرومه من چقدر خوشحالم بود. ته دلم یک کمی خنک شد. قضیه کمونیست و دهان سوز بودن آشی که هرکس نچشیده بود برایش بال بال میزد. حالا بچشید و مزه مزه کنید و حالش را ببرید.

اما بشار را بشارت می دهم که بداند روسها از بی وفایان قدار روزگارند که الان در اسرائیل حراجش گذاشته اند و کم کم باید مسواک و شلوار خوابش را بردارد تا برود در کنار رود تیمز در لندن به هوای بارانی خیره شود تا سرطانش عود کند . حتما یک جائی یک چند تا سلول نهفته سرطانی دارد. نتیجه گیری اخلاقی دو تا شد. یک این که هر کس به روسها اعتماد کند ملوس میشود و دوم این که به سرنوشت زنان دیکتاتورها توجه کنید که خیلی عاقبت به خیری دارد. زن بن علی و مبارک و زنان قذافی و زن همین بشار، نه تنها از شر آقا بالاسر مربوطه خلاص میشوند بلکه ثروت کافی و بادی گارد و اقامت فرنگستان را هم راحت به چنگ می آورند. بنابر این اگر شوهر نکردید بشتابید.

برادر بشار چه زن غیر عرزشی دارد ها

بگذریم

پریروز ماکرو را برده بودم تا عکسهای فوتوگرافی بگیرد برای شروع درمان ارتو دونسی . موقع عکس یک کمی لب و لوچه مبارک را زیادی کشیدند به حدی که لب ناسور شد و دهانش دو سایز بزرگ شد. شوکه شده بود و زد زیر گریه. معمولا مغرور و آرام است اما گریه به هق و هق کشید و وقتی در آسانسور تنها شدیم با سقلمه و گریه بنده را نواخت. میکرو با حیرت نگاه میکرد و در دوراهی سختی گیر کرده بود که از چشمان شفاف و براقش پیدا بود. تا دم در ساختمان هم هنوز تصمیم نگرفته بود که باید او هم به گریه و زاری و دعوا  کردن با من بپیوندد یا نه ؟! یعنی بین من و خواهر مانده بود و بالاخره مثل بزغاله طرف خواهرش را گرفت و هر دو کله بز از من جدا شدند. ماشین را دور تر پارک کرده بودم بنابراین باید سر بالائی و در زیر تیغ آفتاب از جردن بالا می رفتیم . جلو جلو می رفتند و دست همدیگر را گرفته بودند. میکرو سرپائی های کراکس قرمز به پا داشت و یک پیراهن راه راه و حتی پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. هر دو با هم گریه می کردند و می رفتند ومن هم از پسشان در حالی که به شدت خنده ام گرفته بود. نمیشد بخندم . ولی خنده ام از این بود که من اصلا در این قضایا چه کاره ام ؟ یک لحظه فکر کردم بروم و در یکی از در گاه ها یا پارکینگ ها پنهان شوم و ببینم هر دو تائی از نبود من چه حالی میشوند؟ ماکرو گاهی بر میگشت تا بداند من هستم یا نه. پشیمان بود از کاری که کرده ولی برای کوتاه آمدن راهی جز بداخلاقی بیشتر بلد نیست. برای همین گذاشتمش تا برود کلاس مهارت های زندگی. بالاخره رسیدیم به ماشین و سوار شدیم . سکوت بود و من هم به همش نزدم . میکرو یک دفعه گفت حالا بیا مامان را ببخشیم .

دیگر جدا خنده ام گرفته بود و زیر زیرکی میخندیدم . میدانستم که با تیر ملامت می توانم پوستشان را بکنم ولی سکوت کردم. حوصله نداشتم زرر و زور بشنوم. ببخشید از این همه مهر مادری خالص.

خوب فردا که بروم تا با شوهر خاله جدی ام وداع کنم حتما مثل امروز این حالت بی خیالی را ندارم. خاطراتش را به یاد می آورم و از خاله ام خواسته ام تا در خانه تکانی هایش، نامه هایم را به آن مرحوم وقتی زندانی زندان اوین بود به من برگرداند. من 8 سالم بود و او یک افسر که پس از انقلاب زندانی و پس از یک سال عفو شد. این نامه ها الان باید عتیقه شده باشند. او همیشه به من لطف داشت و اولین غذای جامد زندگی ام را با دستان خودش به من داده بود. فکر میکنم چیزی شبیه پدرم بود یا مکمل او بود و البته امروز از این که زنده نیست تا در برزخی به نام نیمه کما نفس بکشد خوشبختم به جای بدبخت اما در هر حال حس میکنم خاطراتم کم کم جز در مغز من وجود بیرونی ندارند. دارم شبیه درخت میشوم با هزار لایه خاطره از خشکسالی ها و خوشبختی ها.

 

من خوش بخت ترین مسافر جاده ام

به تعطیلات خرداد نزدیک میشویم و من امروز از کلاس چهارم دبستان فارغ التحصیل شدم و البته کلی هم از کتابهای ماکرو چیزی یاد گرفتم. گذشته از تاریخ و جغرافی خیلی چیزها بود که فراموشم شده بود. داستانهای شیرین کتاب فارسی که البته الان یک کمی شلم شوربا شده است.

وقتی ما بچه بودیم "مهم" تشدید داشت. تا سال دوم دبیرستان "اهمیت" هم تشدید داشت بعد یک دفعه رعد و برق شد تشدید پرید. حالا در کتاب فارسی زلزله شده است . نویسندگان کتاب از بس خودشان سر در گم بودند که بالاخره کلمات را باید سر هم کرد یا مجزا ، همه چیز قاطی شده  است . نگه داری و هم درد و همدل و ورزش کاران و خوش حال و خوش بخت ترین . . . . اشکال این است که در هر دو درس یک بار همین کلمات به طرز دیگر نوشته شده و از این افتضاح تر این که در کتاب های درسی دیگر نظیر علوم و اجتماعی اصلا قواعد یکسان نیستند. خلاصه شیر تو شیری است.

کتاب علوم هم شده پر از سوالهایی که جواب ندارد . یعنی به عهده معلم و بچه است . مثلا تعریف مخلوط شده اینکه اگر کشمش را با نخود قاطی کنیم و هم بزنیم می شود مخلوط. از نظر تفهیم موضوع عالی است اما در امتحان سوال می آید که تعریف مخلوط چیست؟

خلاصه هنوز آزمون و خطا ادامه دارد. یعنی در این ملک و آبادی ده نفر مولف علمی کتاب دبستان نداریم که هر سال متن کتابها عوض میشود؟

در عوض تاریخ خیلی بهتر و جغرافی حالا در سن چهل سالگی شیرین شده است. وقتی میخوانم رودهایی که به دریای خزر می ریزد ارس و اترک و گرگان و سفید رود و چالوس ؛ دلم هوای تک تکشان را میکند و البته هنوز کارون و اروند رود و کرخه برایم غریبه اند. باید سفر کرد. در هر حال باید اعتراف کنم که وقتی شعر باز باران با ترانه با گهر های فراوان را خواندم اشکم جدا جاری شد و شعر بی نظیر سیاوش کسرائی در باره آرش کمانگیر.

 

چند روز پیش بالاخره طاقتم تمام شد و سریال از سرزمین شمالی را سفارش دادم . البته بخشهایی را که در ایران هست و شامل همان سری اول است که ما دیدیم وگرنه در ژاپن بیست سالی پخش شده است. هم دلم برای سکوت و سادگی و چشمهای غمناک گورو تنگ شده بود و هم لبهای غنچه شده و فشرده جان و صفای هوتارو و هم دلم می خواست اگر بتوانم ماکرو را بنشانم تا دنیای دیگری راهم ببیند و شاید در میان حرفهای جان همدردی پیدا کند. اگر چه پس از دیدن سریالهای ترک با یک برش و الگو مثل ایزل و عشق ممنوع و . . . شاید چندان جالب نباشد که یک کلبه چوبی در میان برفها مورد حمله خرس باشد حتی اگر چشمهای گورو تاب غمناکی داشته باشد.

این  روزها وقتی تنها می رود در اتاقش و بی صدا مدتها در مقابل کامپیوتر و اینترنت می نشیند می ترسم و به بهانه ای می روم سراغش و با کمال تعجب می بینم غرق در سایتهایی است که خطاهای بینائی را نشان میدهند. امروز یک خطای شنوائی پیدا کرده بود و واقعا جالب بود.  ناگفته نماند که کامپیوترش فیلتر شکن ندارد و رئیس کل جرائم اینترنتی کار مرا راحت کرده است . قضیه همان بابای بسیار بزرگی است که با کنترل کردن حجاب همه جامعه، کار بسیاری از مردهایی که جرات نداشتند خودشان به زور سر زن و بچه شان حجاب بگذارند را راحت کرد. البته ظاهرا.

در هر حال به غیر از این سایتها ،سخت عاشق پدیده ای به نام سیلی پوتی است. انواعی از خمیر های اسباب بازی که گاهی جدا تحییر آورند و عشق و آرزویش دست یابی به انواع آنها . مثل thinking putty , lamp putty و خلاصه در سکوت مثل کرم شب تابی با نور ملایم در غروب راه خودش را به سوی آینده می گشاید.

اما میکرو با سن چهار سال و هنوز پستانکهای متعددی در اطراف و حتی شیشه ای شیر کاکائو در دست ، زبانی پیدا کرده به درازی جاده رشت تا تهران .

امروز داشتم ساک می بستم تا اگر موفق شویم فردا عازم کلاردشت شویم . مثل مورچه اسبی وسیله جمع می کرد. اسباب بازی از اسب و خرس و سگ و . . . . تا انواع وسایل شنا. به او گفتم جایی که می رویم دریا ندارد. نگاهی حیرت زده  کرد و از لای پستونک تفی که مثل سیگار برگ لای دندانهایش نگه می دارد گفت : تو به من دروغ میمالی . این که خیلی ضایع است که دریا ندارد.کلا اگر دریا ندارد من نمی آیم . در حقیقت . . . . این کلمه ها مثل کلا و در حقیقت و ضایع اغلب تکه کلامهای ماکرو و البته خود من است به فاکتور ضایع .

در اصل قول داده که مجموعه رنگابرنگ پستونکها را در دریا بریزد و حالا ما به جائی می رویم که جز رودخانه سردآب رود ، خبری از دریا نیست. با ترافیک حیرت انگیز جاده کناره بعید هم می دانم که رنگ خاکستری دریای خزر عزیزم را ببینیم .

ذوق و شوقش برای  دریا من را به یاد خودم می اندازد که در عید سال 58 وقتی فقط هشت سال داشتم علی رغم مخالفتها و نصیحتها و التماسهای مادرم ، وسایل شنایم را از تهران برداشتم و در دریا کنار در مقابل چشمان حیرت زده مردمی که در ساحل با کت و کاپشن ایستاده بودند مایو پوشیدم و وارد آب شدم و بعد به رنگ آبی بیرون آمدم.

خلاصه من اشتیاق میکرو را درک میکنم.

بگذریم . از فردا که عازم کلاردشت میشوم احتمالا غیب می شوم چون مبین نت هم در کلاردشت فعال نیست و فکر نکنم از روشهای سنتی بشود خیلی سیرو سکوک کرد. تعطیلات خرمی داشته باشید .  

 

پی نوشت: به من نخندید ولی خودم را چشم زدم . درست وقتی از سر کار به خانه باز گشتم تا وسایل را حاضر کنم و . . . دیدمکه میکرو تب دارد و حال تهوع . حالا از تب کریمه کنگو توی سرم می رقصید تا همان اسهال ساده . یک کمی صبر کردم تا بجه یک شکوفه که زد و تب بالاتر رفت و محض اطمینان دست به دامن یک پسر خاله پزشک شدم . او هم آب پاکی ریخت روی دستم که بدو بیمارستان احیانا آپاندیسیت. خلاصه تا 12 شب آزمایش خون و تزریق و قربان و صدقه و ماچ و دلهره و . . . . الان ساعت سه صبح است که بیدار شدم تا کم کم راه بیافتیم از ترس ترافیک . تب برها دور و برم هستند و کیسههای نایلونی برای شکوفه های بهاری ولی جاده را عشق است بی خیال

باید یک چیزی باشد

در خانه هستم . بچه ها نیستند. یکی امتحان ریاضی دارد و یکی درمهد شعرهای بی قافیه یاد می گیرد. اغلب وقتی به دنبالش می روم باید جمله ای به زبان انگلیسی برایم بگوید. شروع میکند hello mommy بقیه اش را یادم برد.

شعرها هم همینطور . به طور واضحی تمایل ندارد حتما برنده این مسابقه هوش و استعداد باشد ولی بلد است در هر گذری از کنار من، دستم را ببوید و ببوسد و روزی چندین بار بگوید مامان من عاشقتم. در میان دست و بال من بچرخد و مطیعانه در کنارم بایستد تا با هم کیک بپزیم . این ها اتفاقاتی است که با خواهرش تجربه نکردم از بس که فکر می کردم باید نابغه باشد و حتما خارق العاده و حالا عشق من به او و بر عکس، رابطه پیچیده ای شده است. باور ندارد که چقدر دوستش دارم و من هم همینطور.

پنجره ها بازند و اخرین نسیم های خنک تهران در خانه جاری است. در گوشه ای دیگر از این شهر شوهر خاله جدی ام غرق در سیالی به نام مرگ است. در جدال با زندگی به جای مرگ .  روزنامه صبح بر روی میز ولو است و با وزیدن باد پر سرو صدا به هوا می خیزد بی آن که بتواند پرواز کند. ریموت کنترلهای تنفر انگیز و متعددی هم کنار روزنامه هست و یک نسخه از فیلم اخلاقتو خوب کن که برای ماکرو خریدم تا پس از امتحان ریاضی کمی ببیند و بخندد. دنیا و زندگی برایم مثل لحظات گذرای یک فیلم سینمائی است که با روشن شدن چراغهای رسواگر سالن سینما تمام میشود.

جادوی تخییل یا تصویر پایان می یابد و از زندگی مشتی حسرت پوچ باقی میماند و من این روزها جدا دلم می خواهد از این پوچی بگریزم و نمی توانم اعتراف کنم که چقدر در راه باقی گذاردن چیزی یا اثری یا شیئی برای جاودانه ماندن عاجزم .

باور و پذیرفتن چرخه زندگی و مرگ هر چه بیشتر می گذرد غیر ممکن تر میشود. سوال بزرگ که چرا آمدن و چرا رفتن هر روز با علامت سوالی  مثل تاج عیسی مسیح پر از تیغ ، در قلب و روانم فرو میرود. تصور نکنید این ها فقط ناشی ازسایه مرگی است که بر شوهر خاله جدی ام افتاده . خیر به  دلیل سایه بزرگی است که همواره و قرنها ست بر بشر مسلط است. بر کودکان خرمدره ای بر المقراحی با معصومیت یا قساوتی مدفون شده و بر همه مرگهای این روزها و دیگر روزها . . . .

زندگی جاری است و در شیب تند رودخانه ای مجهول پیش میرود و در انتها به نظر میرسد که نه دریا بلکه کویری تاریک است که همه هیجان راه را ضایع میکند و با این همه وقتی به همه کهکشانها فکر میکنم نمی توانم تصور کنم که همه چیز تا این حد چرند باشد باید یک معنی اساسی داشته باشد . یک معنی به غیر از همه این ها که تا به حال داشته است. به غیر از دشت  کردن دو قلمان و سه حوری در زیر سایه درختان پر بار . باید ما ادمها به یک دردی در این جهان بخوریم . فایده ای داشته باشیم و این هه هوش و زکاوت و تلاشمان مفهومی بیافریند جز نیستی.

کاش از 124 هزار تائی که دست و دلبازانه برای هر دو خلافکار جنسی و دو کافر علاف نازل شدند یک هم سهم زمانه ما بود یا شاید باید یک بار سر از این امنیت و بکارت بشری بر داریم و بدانیم که این مفهومی پیچیده است که هر کس باید در قلبش مفهومی برایش بیابد. شاید