فریاد از لای دندانها
تقریبا بعد از سه سال، امروز بی دلیل و بی وقفه و بی مقدمه یک داستان دو صفحه ای نوشتم. مدتها بود که آدم ها از مغز من گریخته بودند. آدمهایی که در مغزم وول میزدند و از دهان من حرف میزدند و من هم باور کرده بودم که مهاجرت کرده اند به دستها و قلمهای دیگران اما امروز آدمها از تاریکی مغزم بیرون آمدند. دو تا شبح دو تا آدم درمانده . شاید به دلیل فرو کاستن از وبلاگ باشد . وبلاگ نویسی وبای قصه نویسی است.
در این مدت که ننوشته بودم فکر میکردم شاید بتوانم آدمها را بر بزنم و یکی دو تا خوش مشرب تر دست و پا کنم . دو نفر که تلخ و سر خورده نباشند. بی عقده و سر خوش باشند.شاید قابل ارائه در مجله ها و کتابها شوند و این طور انگی ضد اجتماعی به پیشانی نداشته باشند.
فکر کردم شاید ِلرد تلخ روزگاراز کف ذهنم شسته شده باشد؛ ولی چنین نبود. این آدمها که از لابیرنتهای در هم و نمور مغزم بیرون آمدند همان ناقص الخلقه های تلخی بودند که همیشه بوده اند و من دانستم که از تلخی ها نرسته ام . یعنی شاید باید بگویم نرسته ایم . این روزها که گهگاه به وبلاگ سر میزنم ، میبینم که دوستان وبلاگی هم نمی نویسند. هر کس که می نویسد هم، در غباری از دلسردی دست و پا میزند. گاهی عرصه را خالی میکنند و گاه باز میگردند بلاتکلیف و دهان بسته . همچون فریادی که از ورای دندانهای فشرده در بیاید. با این حساب بی خود نیست که آدمها از تاریکخانه های بی نور بر میخیزند. گاهی تا حدی که خودم از خواندن این داستانک های خودم دردم می گیرد. داستانها هم خوب نمیشوند. الزاما شاید بد نشوند اما داستانها هم بی حرکتند . ساکنند. بی اتفاقند. مثل این روزها . مثل آدمهایی که می بینیم . مثل دنیای خنده دار بستنی چوپان که مردم را وادار میکند تا از حقوق یخ بسته خود دفاع کنند و معترض لب تشنه بستنی نخورده خود شوند. ملتی که همه حقوقش در پیمانه ای بستنی شکلاتی نهفته باشد رو به زوال است. جامعه شکم چران و چشم چران و دروغ چران. . .
در هر حال اشکالی ندارد . هنوزهم امیدی ندارم که این آدمهای نهفته در روانم ، بتوانند سلسله وا راز پس مغزم در بیایند و بار آن اتاق های تو در توی تهی را سبک تر کنند. هنوز هم تصور میکنم قصه ها در من مدفون میشوند چون آن قدر زیادند و آن قدر حرف برای گفتن دارم که ممکن نیست بتوانم همه را مرتب کنم و البته دلیل دیگری هم هست که قدرت بیشتری دارد.
این روز ها برخلاف آن روز ها که بی وقفه و مرتب مینوشتم دیگر باور ندارم که بتوانم مشکلات جهان را و گره های بزرگ را با بیان نظریات خام خودم درمان کنم. قبلا فکر میکردم باید بگویم . باید حجت تمام کنم ولی این روزها خودم هم سردرگم گره هایی میشوم که باز نمیشوند. خودم هم باور ندارم که حجتی وجود دارد که همه چیز را تمام میکند.
زندگی انبوهی از سوالات بزرگ و کوچک است که در قرعه کشی روزها در هم میریزند و این مجهولات و ابهامات تا دم مرگ که قطعی ترین و ملموسترین نوع حیات است ادامه دارد. نفس کشیدن و زندگی کردن هرگز به اندازه مرگ قطعی بی شک و مطلق نیست.
در هر حال بگذریم
یکشنبه موفق شدم که بروم و فیلم حوض نقاشی را ببینم. قبل از ورودم به سینما فرهنگ سری زدم به فیلم فروشی جنب سینما یا در واقع داخل سینما. وقت زیاد داشتم و برای خودم میگشتم . دو خانم نسبتا 50 یا 60 ساله هم آمده بودند سینما . همین طور خوش خوشان و بی هدف . دنبال فیلم شاد میگشتند و بلیط تهران 1500 دستشان بود.
یکی از خانمها تسبیح آبی به دست داشت و می گرداند . ماتیک قرمز تندی هم زده بود . موهای مشکی که از لابه لای شال بیرون زده بود و صندلهای رو باز تابستانی با جوراب کلفت مشکی. جمع اضداد است لامصب بشر.خانم ها خوش خوشان و بی هدف آمدند داخل مغازه و گفتند فیلم از عسل بدیعی نداری؟ بعد هم گفتند که از تشییع جنازه اش می آیند. بدیهی است که بحث کشید به علت مرگ و . . . مجهولی که از اطلاع رسانی غلط سرچشمه گرفته و یا از لفافه سازی ابدی ایرانی. یا نپذیرفتن واقعیتها. یا هر چیز دیگر. فروشنده هم توضیح داد که هنر مندها این طورند و آن طور و انگار با همه هنرپیشه های توی سی دی هایش سری از هم سوا است.
اما فیلم . شنیده بودم فیلم غم انگیزی است. شنیده بودم گریه آور است ولی من اشکی نریختم. به نظرم در لبه لذت بردن از بازیها و گریه گیر کردم. فیلم چالش بزرگ بازیگری در سینمای تخت ایران است اگر چه شاید بی انصافی است که تلاشهای شهاب حسینی و نگار جواهریان را نادیده بگیرم ولی بازی رنگها و نورها در چشم خانم ناظم من را بیشتر در گیر کرد. شاید هم چون تنها آدم نرمال فیلم بود؛ ولی در اصل، بازی شهاب حسینی من را به یاد بازی دیکاپریوی جوان انداخت در فیلمی که متاسفانه نامش را فراموش کردم و بسیار دوستش دارم اما حسینی باور پذیر بود با این که حتی میمیک ها همان بودند. بازی نگار جواهری از نیمه فیلم جا افتاد اگر چه گاهی سخت. شاید بهتر بود جنس بیماری این دو فرد اندکی متفاوت تر از این باشد. در این صورت هر کس فضای بازتری برای نمایش داشت.
در کل، فیلم را دوست داشتم حتی اگر مشابه های دست اول و ناب تر خارجی داشته باشد اما شسته و رفته بود و اگر بخواهم بدجنس باشم باید تعجبم را از تشابه صحنه شادی کردن زن و مرد و کودک با ترانه اسب ابلق، در فیلم هووبا بازی عطاران بیان کنم. چرائی تکرار این صحنه و تزریقی بودن شادی این صحنه ها و تحمیل شادی این زندگی که بی شک نکبت بار است به هر حال کمی تامل برانگیز است.
در این روزهای بهاری به جزسینما سرگرمی های دیگری هم هست. سر و کله زدن با بچه هایم . با میکرو که سفت و سخت عاشق یکی از پسر ها ی مهدشان شده است و با ماکرو که علاقه مندی جدی اش به شعر شعرای کلاسیک برایم مایه تعجب است و البته جناب بناپارت که وارد 50 سالگی شدند و چل چلی را پشت سر گذاشته اند. چه حکایتی است گذر عمر.