سبز خواهم شد
بیست و یک اسفند است شنبه یکی مانده به آخر سال . یکی از آخرین شنبه خر است های قرن گذشته . قرن احمد شاه رضا شاه محمد رضا پهلوی مصدق کیانوری خمینی جنگهای جهانی خندقهای کثافت فرانسوی و آلمانی بمبهای شیمیایی لنین و استالین اووووف چقدر اسم چقدر غصه چقدر زیر و بم .
تهران را با همه تنیدگی فقر و غنا با همه گستردگی و بی امکاناتی با همه تضاد شمال و جنوب از قرن قبل تحویل گرفتیم . دیشب میکرو را که هنوز از کرونای اومیکرون تک و توک سرفه دارد و صدای گرفته اش خنده دار شده سوار کردم و رفتیم دوردور . برعکس خواهرش که عشق شمال شهر و برج نشینی الهیه و به قول قدیمهای ما حسرتخوری در محله های اعیان نشین دارد میکرو میگوید بزنیم به قلب شهر به انقلاب به جمهوری توپخانه جاهای دور و ناشناخته . وقتی در ماشینم مینشیند اول از همه بلوتوث گوشی من را قطع میکند و گوشی خودش را وصل میکند تا برایم آهنگهای کره ای بگذارد . من هم صدا را بلند میکنم تا در ریتم تند و زبانی که یک کلمه اش را هم نمیفهمم غرق شوم . تحمل میکنم و گاهی بعضیا را بلدم . از اینکه میبیند آنها را شنیده ام تعجب میکند. احتمالا از نظرش من یک دایناسور متوسط القامه متاخر هستم .
بهش میگویم کله ات را در موبایل نکن مردم را ببین شهر را ببین . آجیل فروشی هایی را ببین که بی استثنا دیروز مردم پشت درش صف ایستاده بودند؟! قنادیهای روشن و براق شب عید را ببین . آدمهای شهر . موتوهایی که یک زن و یک مرد عاشقانه چسبیده به هم از هیجان هوای بهار لذت میبرند. از جوانه های شور انگیز درختان و شکوفه هایی که درختچه های بی کس و تنها زودتر از موعد زده اند. جیگرکی های دود زده با مشتری هایی که روی دو تا صندلی دم در عاشقانه به هم نگاه میکنند و جیگر میخورند و اصلا انگار نه انگار پل عظیم زشت پر دود و صدایی بالای سرشان هست که شرق به غرب را به هم متصل کرده. آدمها به کار خودشان هستند . دختران جوان جسوری که با نگاهشان به آدم میفهمانند من این هستم میخواهی بخواه و نمیخواهی نه . چقدر دوستشان دارم چقدر از جرات و جسارت و خشم درونشان لذت میبرم . انگار تازه فهمیدمشان . اون نجیب نمایی دست و پا گیر خفه کننده قرن گذشته کم کم رنگ باخته.
به ساختمانهای قدیمی نگاه میکنم میروم در یک عالم دیگری که نمیدانم کی و کجاست . گاهی متروک گاهی در حال فرو ریختن و گاهی هنوز در حال لِک و لِک. چرا به آنها دلبسته ام نمیدانم . خیلی سال بود پیچ شمیران نرفته بودم اوضاع عوض شده . مغازه ها مکانها انگار یک شبه واقعا یک قرن ازشان گذشته باشد.اتفاقا ضلع جنوب خیابان از ورای پل عمارت قرمز فوق العاه ای بود که اگر ترافیک نبود و پیاده بودم عکس میگرفتم . بی نهایت زیبا و کهنه و نمور و دوست داشتنی
راستش پست قبل ار خواندم و دیدم نمیشود فقط غرغر کنم . بهار توبه شکن آدم را با خود میبرد. نسیم خوشش و آن همه جان که در گیاهان ولوله میکند در سر آدم تلاطم ایجاد میکند. کاش آدمی گیاه بود و هر بهار عاشق میشد و میشکفت .
دیروز گلدانها را در خانه زیرو رو میکردم . قربان صدقه میرفتم . ماچ میکردم. تشویق میکردم . بناپارت و میکرو و ماکرو حسودانه میگفتند فکر کردیم ما را میگی ولی نه؛ من گلدانهای کم توقع عزیزم را میگویم . داستان این است که من یکی از آن گیاه گریزهای درجه یکم که سی تا گلدان را نگه داری میکنم . گلدانهایی که به مطب آورده میشوند هر کدام که دیگر در مطب جا نباشد سهم خانه میشوند . وقتی به عنوان یک موجود زنده به خانه بیانید واقعا در قبال خشک شدن و مردنشان بیمارگونه ناراحت میشوم. وثقی سواد و ذوق گیاه بازی نداری ولی فقط میخواهی زنده نگهشان داری کار سخت میشود.
از سال گذشته یک پیاز سنبل در خاک کاشته بودم . این کارها را مادر شوهرم یادم داده است . پختن حلیم و پوره و بیفتک و . . . را هم از او یاد گرفتم . اگر بخواهم اسم مستعار بگذارم باید بگویم گیاه پزشک. این تفریح عالی من است یک سال پیاز را در یک گلدان میگذار میک گوشه یک دفعه اسفند میبنی یک جوانه زد آمد بالا. همان پارسال دیدم پیازش خیلی هلاک و ضعیفه ولی یک مشت خاک و یک گلدان چیزی نیست که دریغ کنم. مدتی زیر نظر داشتمش . کله اش سبز نشد. دیروز داشتم گلدان را خالی میکردم . گفتم حتما پیاز جان نداشته . یک نگاهی انداختم دیدم ریشه ها پخش شده ووقتی لایه های پیاز را کنار زدم دیدم نوک خجالتی و کم توان یک جوانه سفید شده در حال رشد است. انگاری مریض را به آی سیو فرستادند ناله ام در آمد که ای دادچرا همچی کردم. بناپارت که میداند چطوری میشه من را نگران کرد گفت آخ دیدی زنده بود تو کششتی اش! خودش میخندد ولی جدی جدی من به فکر افتادم . گلدان را دوباره با خاک نو پر کردم و پیاز را باز گذاشتم در خاک . نوک جوانه را هم گذاشتم بیرون . بگذارید این جوانه سهمیه ویژه داشته باشد . اشکالی ندارد نجنگد .آقا زاده باشد رانت داشته باشد . شازده و پرنس و اولیگارش باشد. شاید که سبز شود . مهم گل سنبلش نیست مهم زنده ماندن است . به قول فروغ . من سبز خواهم شد . دستهایم را در باغچه میکارم و گنجشکان در میان انگشتان جوهری ام لانه خواهند ساخت. امیدوارم