من خوش بخت ترین مسافر جاده ام
به تعطیلات خرداد نزدیک میشویم و من امروز از کلاس چهارم دبستان فارغ التحصیل شدم و البته کلی هم از کتابهای ماکرو چیزی یاد گرفتم. گذشته از تاریخ و جغرافی خیلی چیزها بود که فراموشم شده بود. داستانهای شیرین کتاب فارسی که البته الان یک کمی شلم شوربا شده است.
وقتی ما بچه بودیم "مهم" تشدید داشت. تا سال دوم دبیرستان "اهمیت" هم تشدید داشت بعد یک دفعه رعد و برق شد تشدید پرید. حالا در کتاب فارسی زلزله شده است . نویسندگان کتاب از بس خودشان سر در گم بودند که بالاخره کلمات را باید سر هم کرد یا مجزا ، همه چیز قاطی شده است . نگه داری و هم درد و همدل و ورزش کاران و خوش حال و خوش بخت ترین . . . . اشکال این است که در هر دو درس یک بار همین کلمات به طرز دیگر نوشته شده و از این افتضاح تر این که در کتاب های درسی دیگر نظیر علوم و اجتماعی اصلا قواعد یکسان نیستند. خلاصه شیر تو شیری است.
کتاب علوم هم شده پر از سوالهایی که جواب ندارد . یعنی به عهده معلم و بچه است . مثلا تعریف مخلوط شده اینکه اگر کشمش را با نخود قاطی کنیم و هم بزنیم می شود مخلوط. از نظر تفهیم موضوع عالی است اما در امتحان سوال می آید که تعریف مخلوط چیست؟
خلاصه هنوز آزمون و خطا ادامه دارد. یعنی در این ملک و آبادی ده نفر مولف علمی کتاب دبستان نداریم که هر سال متن کتابها عوض میشود؟
در عوض تاریخ خیلی بهتر و جغرافی حالا در سن چهل سالگی شیرین شده است. وقتی میخوانم رودهایی که به دریای خزر می ریزد ارس و اترک و گرگان و سفید رود و چالوس ؛ دلم هوای تک تکشان را میکند و البته هنوز کارون و اروند رود و کرخه برایم غریبه اند. باید سفر کرد. در هر حال باید اعتراف کنم که وقتی شعر باز باران با ترانه با گهر های فراوان را خواندم اشکم جدا جاری شد و شعر بی نظیر سیاوش کسرائی در باره آرش کمانگیر.
چند روز پیش بالاخره طاقتم تمام شد و سریال از سرزمین شمالی را سفارش دادم . البته بخشهایی را که در ایران هست و شامل همان سری اول است که ما دیدیم وگرنه در ژاپن بیست سالی پخش شده است. هم دلم برای سکوت و سادگی و چشمهای غمناک گورو تنگ شده بود و هم لبهای غنچه شده و فشرده جان و صفای هوتارو و هم دلم می خواست اگر بتوانم ماکرو را بنشانم تا دنیای دیگری راهم ببیند و شاید در میان حرفهای جان همدردی پیدا کند. اگر چه پس از دیدن سریالهای ترک با یک برش و الگو مثل ایزل و عشق ممنوع و . . . شاید چندان جالب نباشد که یک کلبه چوبی در میان برفها مورد حمله خرس باشد حتی اگر چشمهای گورو تاب غمناکی داشته باشد.
این روزها وقتی تنها می رود در اتاقش و بی صدا مدتها در مقابل کامپیوتر و اینترنت می نشیند می ترسم و به بهانه ای می روم سراغش و با کمال تعجب می بینم غرق در سایتهایی است که خطاهای بینائی را نشان میدهند. امروز یک خطای شنوائی پیدا کرده بود و واقعا جالب بود. ناگفته نماند که کامپیوترش فیلتر شکن ندارد و رئیس کل جرائم اینترنتی کار مرا راحت کرده است . قضیه همان بابای بسیار بزرگی است که با کنترل کردن حجاب همه جامعه، کار بسیاری از مردهایی که جرات نداشتند خودشان به زور سر زن و بچه شان حجاب بگذارند را راحت کرد. البته ظاهرا.
در هر حال به غیر از این سایتها ،سخت عاشق پدیده ای به نام سیلی پوتی است. انواعی از خمیر های اسباب بازی که گاهی جدا تحییر آورند و عشق و آرزویش دست یابی به انواع آنها . مثل thinking putty , lamp putty و خلاصه در سکوت مثل کرم شب تابی با نور ملایم در غروب راه خودش را به سوی آینده می گشاید.
اما میکرو با سن چهار سال و هنوز پستانکهای متعددی در اطراف و حتی شیشه ای شیر کاکائو در دست ، زبانی پیدا کرده به درازی جاده رشت تا تهران .
امروز داشتم ساک می بستم تا اگر موفق شویم فردا عازم کلاردشت شویم . مثل مورچه اسبی وسیله جمع می کرد. اسباب بازی از اسب و خرس و سگ و . . . . تا انواع وسایل شنا. به او گفتم جایی که می رویم دریا ندارد. نگاهی حیرت زده کرد و از لای پستونک تفی که مثل سیگار برگ لای دندانهایش نگه می دارد گفت : تو به من دروغ میمالی . این که خیلی ضایع است که دریا ندارد.کلا اگر دریا ندارد من نمی آیم . در حقیقت . . . . این کلمه ها مثل کلا و در حقیقت و ضایع اغلب تکه کلامهای ماکرو و البته خود من است به فاکتور ضایع .
در اصل قول داده که مجموعه رنگابرنگ پستونکها را در دریا بریزد و حالا ما به جائی می رویم که جز رودخانه سردآب رود ، خبری از دریا نیست. با ترافیک حیرت انگیز جاده کناره بعید هم می دانم که رنگ خاکستری دریای خزر عزیزم را ببینیم .
ذوق و شوقش برای دریا من را به یاد خودم می اندازد که در عید سال 58 وقتی فقط هشت سال داشتم علی رغم مخالفتها و نصیحتها و التماسهای مادرم ، وسایل شنایم را از تهران برداشتم و در دریا کنار در مقابل چشمان حیرت زده مردمی که در ساحل با کت و کاپشن ایستاده بودند مایو پوشیدم و وارد آب شدم و بعد به رنگ آبی بیرون آمدم.
خلاصه من اشتیاق میکرو را درک میکنم.
بگذریم . از فردا که عازم کلاردشت میشوم احتمالا غیب می شوم چون مبین نت هم در کلاردشت فعال نیست و فکر نکنم از روشهای سنتی بشود خیلی سیرو سکوک کرد. تعطیلات خرمی داشته باشید .
پی نوشت: به من نخندید ولی خودم را چشم زدم . درست وقتی از سر کار به خانه باز گشتم تا وسایل را حاضر کنم و . . . دیدمکه میکرو تب دارد و حال تهوع . حالا از تب کریمه کنگو توی سرم می رقصید تا همان اسهال ساده . یک کمی صبر کردم تا بجه یک شکوفه که زد و تب بالاتر رفت و محض اطمینان دست به دامن یک پسر خاله پزشک شدم . او هم آب پاکی ریخت روی دستم که بدو بیمارستان احیانا آپاندیسیت. خلاصه تا 12 شب آزمایش خون و تزریق و قربان و صدقه و ماچ و دلهره و . . . . الان ساعت سه صبح است که بیدار شدم تا کم کم راه بیافتیم از ترس ترافیک . تب برها دور و برم هستند و کیسههای نایلونی برای شکوفه های بهاری ولی جاده را عشق است بی خیال