.یک شنبه است و روزی پس از تعطیلات تحمیلی. تاریخ ما پر است چیزهای تحمیلی جنگ تحمیلی، تعطیلی تحمیلی و . . . هزاران چیز تحمیلی دیگر که قابل زدودن از پیشانی کرخ شده مان نیست. اگر چه که نه من و نه بناپارت تعطیل نبودیم . او هر روز صبح باید مثل روزهای عادی میرفت سر کار و مطب هم باز بود و فقط رخوت عمومی باعث میشد حال گندی به من دست دهد.

امروز که به جهت یک کاری رفته بودم سمت ولنجک از دیدن گل و گلکاریها حالم به هم خورد. در طی سال گذشته که لااقل هفته ای یک مرتبه تا بالای بلوار دانشجو میرفتم، از دست تپه و ماهورهایی که به عوض سرعت گیر گذاشته بودند عاجز بودم تا اینکه این آخری ها دیدم هی میکنند و صاف و صوف میکنند.بنده  ساده دلانه فکر میکردم که برای خاطر دل انگیز ما هم میهنان؛ تصمیم گرفته اند آسفالت را نو کنند و اضلاع هندسی را اصلاح. امروز دیدم که اصلا ما ته بوقیم و ربطی به ما نداشته است. چیزی که توجهم را جلب کرد مثلثی در مقابل پمپ بنزین میان بزرگراه چمران بود. در میان این باغچه مثلثی کوچک، چند تا مجسمه ملبس به لباس اقوام مختلف ایرانی بودند که یکی یک کفتر سفید در دست داشتند مثلا در حال پر دادن و دور کفتر یک جور نماد اتم. با همان مدارها ی در هم و اتمهای مستاصل طلائی. عین قفسی طلائی. گفتم وا اسفا که تا حالا کفتر ها اسیر قفس عادی و گازوئیلی بودند و حالا اسیر مدل اتمی. معنی مجسمه ها هم که واضح است که یعنی انرژی اتمی صلح آمیز که دقیقا بر عکسش در امده بود. آن هم با کیچ ترین سبک و سیاق ممکن(اگر دوست دارید معنی کیچ را دقیقا درک کنید باید بار هستی را بخوانید البته جسارتا اگر مثل من هستید که معنی اش را نمیدانستم). گویا بعضی جاها گلدانها را هم جمع و جور میکردند. خلاصه با خودم گفتم که تصور مجلل در ذهن ما با ذهن دست اندر کاران متفاوت است. یعنی در این مملکت با این همه اقوام کفتر باز دو یا سه تا طراح و مجسمه ساز اساسی نبود که حداقل یک چیزی قابل ارائه ساخته شود.راستی داشت یادم میرفت بگویم که مجموعه فروش غرفه صنایع دستی در محل اجلاس سران 2000( دو هزار ) دلار بوده است. یعنی احیانا نماینده دولت موزامبیک یک نصفه قالیچه خریده برای دم در خونه اش.

بگذریم

 

جمعه برای تسلیت نزد یکی از اقوام رفته بودیم . نسبت دوری با بناپارت داشتند. متوفی مسن بود و پس از مدتها بیماری فوت کرده بود. میدانستم که نمیتوانم روز دو شنبه که ختم گذاشته اند در آن شرکت کنم. روز دوشنبه قرار است برای بچه ها یک تختخواب دو طبقه بیاورند. برای من همیشه این یک رویا بود که تخت دو طبقه داشته باشم و حالا قرار است ماکرو و میکرو در آن بخوابند. در طی تابستان هر شب در اتاق یکدیگر خوابیده اند و اغلب با شنیع ترین وضع ممکن. صبح که بیدار میشدم و سری میزدم میدیدم میکرو روی سنگ خوابیده و ماکرو لا به لای اسباب بازیها ی ریخته و در هم . هر روز هم سر جمع کردن بقایای رختخواب دعوا بود. ماکرو در تخت کوچک میکرو جا نمیشد و میکرو به اتاق ماکرو نمیرفت چون تلویزیون ندارد. پس تصمیم گرفتم هر دو را بفرستم در اتاقی که می خواهند.

در هر حال وقتی برای تسلیت رفته بودیم بایکی از همکاران پزشک روبرو شدیم. دکتر متخصص ارتوپدی و شاگرد اول دانشگاه. بحث مثل همیشه بین پزشکانِ بی ادب که ما باشیم در گرفت. تنها گروهی که از کارشان بلند بلند حرف میزنند پزشکان هستند و اغلب به طور جدی همه مردم را علاقه مند می دانند. یعنی اگر زن و یا شوهر پزشک دارید خوب می دانید که همیشه مقهور این عادتشان هستید. صحبت از بیمارستانها شد از آدمها و از ارقام مختلف. بحث نیمه ماند تا یک خانم دکتر دیگر همکار وارد شد و از موفقیتهای دختر جوانش در مدرسه تیز هوش و سپس دانشگاه گفت و من حس کردم در یک سنگر در خط مقدم جبهه هستم و باید همه تک ها را پاتک کنم و جواب بدهم. به عضو هیئت موسس بیمارستان تریتا و دختر بچه مدرسه تیز هوش که تابستانی گرم همه درسهای کلاس اول و دوم راهنمائی را خوانده تا با افتخار وارد آن مدرسه مذکور شود. بمباران بود. سرم را گرفتم و گاهی من هم چیزی پراندم و آخر سر موقع خداحافظی خانم دکتر خبر دار شد که بنده هم همکارش هستم و باز ولم نکرد که کجا مطب داری؟ و بعد پیله که شوهرت چه کاره است و .....وقتی به داخل ماشین که نقطه امنی به نظر می رسید رسیدم ؛ حس کرده، خسته ام. یک ربع نشستن در آن جمع که به سبک سریالهای تلویزیونی چشم و هم چشمی درش موج میزد من را تا بیست و چهار ساعت زیرو و رو کرد. مثل عبور از زیر تیر بار بود. خدا را شکر کردم که دور و برم از این قبیل اقوام زیاد ندارم و زیاد هم اهل رفت و امد نیستم. در بیست و چهار ساعت بعد از جلسه تسلیت، آنچه بیشتر عذابم داد؛ درجه موفقیت ایشان نبود ، تلاش خودم برای دفاع و برابری، دردناک بود.

از خودم خجالت کشیدم که بازی خوردم و وارد قضایا شدم. لازم است که تمرین کنم و تمرین کنم و یاد بگیرم مثل یک بز اخوَش سرم را بیاندازم پائین و سکوت کنم و عاقل اندر باحال نگاه کنم تا زمان بگذرد. این طوری حداقل بعدا از خودم شرمنده نمیشوم و حالت غثیان نمیگیرم.

از این گذشته این هفته بالاخره فیلم بیلی الیوت را پیدا کردم تا ماکرو ببیند و خودم غرق شدم در فضای فیلم که جدا دوستش دارم. این روزها پس از حلول چهل سالگی اشکهایم مثل باران بهار زرتی فرو میریزند و برای بیلی هم ریختند. اگر ندیدید ارزش دیدن دارد.