شکر خدای منان که آبها از آسیاب انت..ابات (حیرون خ یا ص هستم ) افتاد باز دوباره اخلاق من برگشت به تنظیمات اولیه ولی اگر بخواهم بهانه بگیرم و بیاندازم گردن بقیه  باید بگم همه این سالها چیزی را که فکر نمیکردم خشک کنند ریشه نوشتن در دستان من بود . شاید هم باطریم تموم شده احتیاج به باطری به باطری دارم و اون باطری فقط چرخیدن در اجتماع است . فکرکنید برا ی منِ آدم گریز که شدیدا از تجمعات انسانی میترسم و در جای شلوغ کلا وحشت برم میداره همین مردم هستند که باطریهای مغزم را پر میکنند و وقتی دور و کند بشی دیگه مثل ماشین استارت نمیخوری .

لازم دارم یک ماشین معقول برو ی بیابونی پیدا کنم . یک همپای راه و مثل کولی ها بزنم به جاده . شهر به شهر و ده و به ده بروم . از این کافه به اون قهوه خانه از این گذر به اون جاده و بگذارم قطب نمای دل، من را در این کشور بچرخاند. از همه چیز بچشم و ببینم و ببویم و ایران را قبل از اتمام کمی تنفس کنم.

این کشور غریب و عزیز . این کشور مسموم که مستی میدهد به آدم و سرگیجه بدبختی هایش حس سرخوشی ایجاد میکند. یک ماه گذشته ام پای اخبار و چک لحظه به لحظه روزگار گذشت . هر شب کلاب هاوس و ریزه چینی از اخبار هر منبعی . بحث و جدل با آنها که می آمدند و نمی آمدند. من خودم معتقد بودم باید پشت یک نفر جمع شویم و دست رد بزنیم . این طور عروس ناراضی یک داماد شدن اثری ندارد بعد از دو سال میبینیم شکممان بالا آمده و فرزند هیولای زمانه را داریم میزاییم . نارضایتی ما تغییری ایجاد نمیکرد ولی تشتت به حدی  بود که تا آخر شب 28 ام ادامه پیدا کرد و گذاشتیم که آب بگذرد نه یک وجب نه صد وجب بلکه در اعماق فرو برویم .

با  خودم فکر کردم شاید بشود در این دوره فطرت کمی دور تر نشست . کمی بیشتر خواند یا شنید یا دید. امان از از ذات پر هیاهوی خودم که گاهی میخواهم خودم خودم را خفه کنم.

بی آنکه اغراق کنم یا  حس خطرناکی داشته باشم ولی هنوز در این سن و سال 49 سال و چهار ماه هنوز به نظرم یکی از بهترین روشهای مرگ خود مختاری است . به بچه هایم گفتم بچه ها اگر من ماندم و دیوانه و ابله و گیج و منگ شدم دو تایی یک روز بالش بگذارید روی نفسم و حالش را ببرید. ماکرو گفت میبریمت سوییس مثل متمدنها اتانازی کن. گفتم حالا بیا ببین یک لش و کج و پمپرزی را ویزا بگیری ببری سوییس با بدبختی و کلی هزینه ؟

 بی خیال

همین جا یک فکری بکنید. راستش ترس برم داشته از بس از دیاونه ها و عدم تعادل روانی آدمها شگفت زده و کناره گیر میشوم به فکر افتادم نکنه سرم بیاد.

خلاصه اگر موفق شوند کلکم را بکنند دیگه پای گلدسته امامزاده محمد کرج هم جا ندارم . 55 سال پیش یک جایی از سر صفا و قشنگی بابابزرگم در گورستان حصارک خرید . در حال گذر بودند برای چالوس مادر بزرگم قبرستان را دید و پسندید گفت آدم میمیره هم باید اینجا باشه . یکساعت دیگه تو ماشین مرد. خلاصه خاکش اونجا بود. وقتی یک امامزاده یک اتاقه بود و شیخ یارحسین نامی متولی . کاغذ دادند . کاغذ گرفتند و خلاصه بود و بود و بود تا به دوره سلطنت اسلام رسید حالا امامزاده داره زیرمان میگیرد و گلدسته ها به خدا رسیده و شیخ یارحسین دود شده و هوا رفت و اوقاف طلب 300 میلیون پول میکند تا بگذارد کسی بتواند در میان استخوانهای جد و امجدش بخوابد یا دو وجب اون ورتر برج سه طبقه بزند. خیر این خبرها نیست باجش را باید داد. بنابراین پروژه دهکده با صفای بابا بزرگم به انتها رسیده و باید فکر جای دیگه کنند.

خوب وصایای امام تمام شد بزنیم به بی خیالی . یک قرص طویل الاثر هشت ده پانزده ساله بخوریم بریم بی خیال بشیم تا زنده ایم .

 مدتی کتاب شهرزاد یک داستان واقعی را میخواندم . هنوز در صفحه هشتصدم کتاب اعتماد السلطنه هستم و انشاله که بیشترو بهتر بخوانم تا پوک نشوم. سریال پیکی بلایندرز میبینم . با زخم کاری با میخواهم زنده بمانم . جالبه ایرانیها یک طوری هنوز میتوانند آدم را متقاعد کنند آدم بشینه متلکهای پیچیده و دو پهلو گویی ها به زمانه را ببیند . واقعا ادبیات فارسی در همه زمینه ها مستوری و مستی دارد نه اینکه دیالوگها خیلی تغزلی باشد ولی پر از است اشاره به هیچ چیز و هیچ کس. اسمش را نبر بزرگ . بازیها هم گاهی خوب مثل عزتی در زخم کاری و بد و سوپر بد شامل خانمهایی که دیگه اسمشان را هم نمیدانم و فکهای زاویه دار و چشمهای ورقلمبیده لنزی وحشت افزاست.

باقی کار است و خیال است و خرید و خانه داری و پختن و شستن و روفتن