روز از نو روزی از نو
همیشه تا به یاد دارم از بازگشتن به خانه پس از سفر متنفر بودم .هر چه یادم می آید از بچگی این طور بوده است. از ترک کردن محل سفر و تن سپردن به مدرسه و حتی برگشتن به خانه ای که در تابستان پذیرای تعطیلاتم بود اصلا خوشم نمی آمد. اغلب دو روز آخر سفر را به حسرت و غصه میگذراندم و و روز آخر جدا بد حال بودم.
بعد از این که وارد عالم بزرگسالی شدم هم فرقی در احوالم نکرد ولی از وقتی بچه دار شدم از اظهار این حس در برابر بچه ها خود داری کردم . فکر میکنم آخر سفر تلخ هست چه رسد که مادر آدم هم بغض کند و بنشیند. اگر چه نا خود آگاه بد اخلاق میشوم و اغلب بناپارت بچه ها را از دم و پرم دور میکند. به هر حال دیروز به تهران بازگشتم و الان که صبح روز جمعه است بقیه اهالی خانه هنوز خوابند و من اگر احیانا میکرو تا پایان نوشته بیدار نشود مینویسم. چمدانها هم هنوز در کنار اتاقند و بسته های شکلات و چای گلابی و حتی دو عدد اسکیت برد که علی رغم مخالفت قهر گونه ام بناپارت برای بچه ها خرید این گوشه و آن گوشه به چشم میخورند. این ها به یاد من می آورند که من زنی هستم که این مشقها را نادیده می گیرم و می توانم به طور ارادی نامرتب باشم . نوعی تخطی از قواعد خانمهای مرتب و منظم که نیستم و نخواهم بود.
جزیره بهشتی کیش الان صبح دیگری را آغاز میکند. حالا که ما نیستیم تا از پنجره هتل سیر آفاق و انفس کنیم، مسافرین باقی مانده از خواب بر می خیزند و خود را کش و قوس میدهند و به سالن صبحانه میروند تا در نم و گرمای مطبوع و گاهی تند کیش از مسافرت خود لذت ببرند.
سالها پیش برای اولین بار و یا به عنوانی بعد از یکسال از ازدواج مان برای ماه عسل ( سه روز عسل فشرده ) رفتیم به هتل شایان. از همان سالها استخر بلاتکلیف هتل با کمی آب و انبوهی تخم پشه و درختان سبز دور و برش به عنوان قاب دریا در پنجره اتاق مسحورم کرد. دریای آبی با خطوط کمرنگ و پر رنگ و رطوبتی که مثل مربا در تن آدم مینشیند. درختان نخل تزئینی و صداهایی که در رطوبت هوا به طور غریبی، منتشر میشوند. و البته نسیم لطیف دریا که اگر در لا به لای موهای انسانهای خوشبخت بپیچد روح را نوازش میدهد.
این روزها منظره اسکله تفریحی بزرگی هم به دریا اضافه شده است که اگر چه یکدستی قضیه را بر هم زده اما انگار از دور هم که شده به ادم می گوید بیا یک کمی آرام بشو.

اسکله بزرگی که من را به یاد اسکله پوسیده و باریکِ شهرک دریا کنار میانداخت . غروبهایی که هیچ روزی در سفر از دست نمیدادم تا بر روی اسکله باشم. نوعی سکوت و بی انتهایی دریا که آدم را به خود دعوت میکند.
کیش در این آخرین روزهای نوروز غرق گل بود. اطلسی های رنگابرنگ و گل کاغذی ها و حتی خوشه های سبز موز. برنامه های نوروزی مختلفی بود. ساز و رقص محلی از استانهای مختلف که خام دستانه در مزخرف ترین و خلوت ترین مکانهای کیش برنامه ریزی شده بودند. در کنار ساحل هم جنگ های پر سر و صدا با ریتم دام دام دام دام . . . . و صدای نخراشیده یک مجری که ده بار تکرار می کرد که هر کس دست نزنه ان شاالله دستش باباقوری بگیره ، اجرا میشد. البته با یک لهجه پرت مازندرانی. همین ها آواز هم می خواندند. شبها هم در کنار استخر هتل برنامه آواز خوانی بود. رو خوانی ها گلپا و هایده و مهستی. انصافا نمیتوانستم ایرادی بگیرم . مردم هم تا ساعت دو شب پلاس بودند روی تخت هایی که کنار استخر زده بودند و در زیر ابری از دود قلیان کیف میکردند. حداقل فایده گشت و گذار در تعدادی از هتلهای خارجه این است که قدر دست و دلبازی هتلهای وطنی را بدانیم. هیچ کجا ندیدم که به قدر ایران بی حساب و کتاب خرده ریز در دستشوئی هتل بگذارند و ایضا در هر کجا رفتم نه تنها اینترنت مجانی نبود بلکه برای صندوق امانت داخل اتاق یا لابی هم شارژ شده ام . بعلاوه که برنامه های هتل همیشه سر جای خودش است حتی بوم بوم دیسکو در زیر تخت خواب آدم قابل اعتراض نیست. به نوعی از هر وجب و سانتی متر فضا پول در می آورند. در حالی که در ایران تازه بعد از 34 سال پی برده ایم که یک خواننده آماتور با یک بلند گو و دو تا تخت و سه تا قلیان مجاز است تا مردهای سر پائی پوش با عهد و عیال از این مخموری ایرانی لذت ببرند. شاید تنها استثنا تایلند بود که آرامش اندکی در خونشان جاری بود و محل فسق و فجور از هتل فاصله داشت.
بگذریم . میکرو از اتاق دوبلکس با پله های گردان شیشه ای اش غرق کیف شده بود و روزی یک میلیون بار از پله ها بالا و پائین میرفت. من هم عاشق اتاقک بالا خانه بودم که با پنجره های کجکی رو به حیاط بود . از همان پنجره ها بود، دیده بود که قلیانها را برای مهمانان می برند و صبح به من گفت مامان این جا شراب می خوردند با لیوانهای بسیار بلند و بزرگ. من فکر کردم بچه خواب دیده است و ضمنا حیران بودم از شرابش که این را از کجا آورده است اما دو روز فکرکردم و دانستم منظورش قلیان است که از طبقه چهارم نگاه کرده و مثل جاسوس خانگی برای من خبر آورده . شب اول از هیجان هیچ جور نخوابید. اما فکر نکنید شبهای دیگر خوابید بلکه مثل گروهی شنگول هر کس هر شب روی یک تخت خوابید. بالائی ها آمدند پائین و برعکس فقط بناپارت ثابت ماند و ما مشغول تخت بازی شدیم .
به غیر از ساعتهای خواب که این روزها برای من گاهی سعد است و گاهی نحس چون یا به چشمم نمی آید و یا اگر بیاید قطع و وصل میشود؛ باقی وقت را در بازارها پرسه زدیم و از قیمتها شاخ در آوردیم و میخ ماندیم به ماکت برجهایی که در کیش ساخته میشوند و در هر بازاری یکی دو تا از آنها دیده میشوند. ماکتهای زیبائی که سازندگانشان فضا سازی اطراف برج را از خودشان در اورده بود در حالی که برجها درواقع چسبیده به برج بغلی ساخته شده بودند. یعنی همان بلائی که بر سر تهران آمده است. برجها البته با نرخهای غریب از متری 4و نیم میلیون تا 7 میلیون با امکانات فوق مدرن و البته کاربرد عجیب. آیا این ها نقش ویلا را بازی میکنند؟ در این صورت چرا نیاز به این همه امکانات هست؟ آیا محل سکونتند ؟ آیا زیر ساختهای کافی برای جمعیتی که ساکن این برجها میشوند وجود دارد ؟ از جمله خیابان کشی و فضای سازی شهری؟ آیا این نرخها با نرخ وبلاهای ترکیه و قبرس و اسپانیا و دوبی تنظیم شده است؟ آیا این قیمتها سرمایه ما را به سوی ترکیه یا دیگر کشورها فراری نمیدهد؟به خصوص که ازادی های فردی در آن مکانها بیشتر است و وعده اقامت و این گونه دان پاشی ها وجود دارد؟
از این سوالها بسیار بود ولی به من ربطی نداشت من فرصت داشتم غرق در حال و هوای جزیره شوم و با خودم تصور کنم که این جزیره در ساکتترین و خلوت ترین فصل سال چقدر آرام است؟
راستش به طرز نوجوانانه ای دلم می خواست آنجا بمانم و هر روز چوب ماهیگیری ام را بردارم و بروم ته اسکله و در سکوت و در نبود مسافرین رنگابرنگ به دریا خیره شوم و ماهی نگیرم ولی با نخی به دریا متصل باشم و بتوانم فکر کنم و بوی دریا را به ریه ببرم. بروم در ساحل روی شنها دراز بکشم و نم را به درون بکشم و بگذارم گهگاه آب سر انگشتان پاهایم را با خود ببرد. شاید حتی من را به تمامی با خود ببرد. .........اما امروز این جا هستم و از فردا صبح روز از نو روزی از نو.



