تک خور نباشیم

22 فروردین است از خاندان پر عظمت بناپارت یک نفر که همانا ناپلئون باشد واکسینه شد. بهش گفتم خوشحالم حداقل از این تنگه وحشت یک نفر عبور کند به لطف خداوند منان این امکان برای آقایان  هست که باز هم نسل خود را داشته باشند حتی پس از انقراض گل سرخی ها در دایره کرونا.

مطب باز است با اندکی کار سبکتر . زمستان در سرما، پنجره های اتاق کارم باز بود و سرما از مچ پایم نفوذ میکرد حالا هم در شروع گرما باز هم پنجره باز است . سعی کردیم هوا جریان یابد. مردم از ما و ما از مردم و همه از هم ترسانیم.

دیروز سوار آسانسور بودم . آسانسور مطب کوچک است. بر خلاف مقصد من آسانسور رفت بالا تا آخرین طبقه . مردی بلند قد و لاغرسوار شد. پیک موتوری بود با کلاه کاسکت به دست. بوی دود و فلز و روغن میداد. نگاه کردم ببینم ماسک دارد یا نه . داشت.بنا به دستور های بهداشتی کم چرخیدم تا در تنگی جا چهره به چهره نباشیم . البته قد من کجا قد هزار ماشاله او کجا ؟طفلک در را برایم باز کرد بعد هم درب ورودی را باز کرد. از خجالت ذوب شدم. بسیار بهتر از من همه پروتوکلها را رعایت میکرد از ادب گرفته تا بهداشت.

از اینکه کج ایستاده بودم خجالت کشیدم . او هم رو یش را کرد طرف دیوار . آسانسور در داخلی ندارد گذر دیوار و طبقات را میتوان دید . به خودم گفتم تغییر فرهنگ های ما چقدر توسط کرونا سخت تر است . در فرنگستان آسانسور را پشت به هم میایستند و کسی باکی از اینکه پشتش به کسی است ندارد. در ایران هرچقدر هم تعداد باشد باز هم مثل محفل دور هم میایستیم . حالا در کرونا مجبوریم مثل زامبی ها از هم بترسیم .

 

مدتی قبل تر سوارآسانسور شدم. موبایلم در مطب جا مانده بود باید میرفتم بر میداشتم و بر میگشتم . مردی جوان بی ماسکی هم سوار شد . روسری را هم حمایل ماسک کردم. وقتی رسیدم به طبقه مورد نظرم تندی پریدم بیرون. از ترس .خودم بدم آمد. موبایل را برداشتم و دوباره برگشتم سوار شوم. مرد دوباره در آسانسور بود بدون ماسک. جسارت خودم را جمع کردم پرسیدم نمیترسید؟

مرد یک دفعه پرید نه خیر من نمیترسم من خودم دکترم . این ماسکها مغزتون را کوچک میکند . اکسیژن فلان میشه. گفتم اتفاقا من هم خیلی شغل دوری ندارم ولی خیلی هم میترسم . معلومه فعالیت پزشکی نداری. حالا او جا خورد . یا به واقع همکار بود یا دروغگو.

ظهر در خانه برای ماکرو تعریف کردم . راهکار نسل جوان بهتر است . گفت مامان سه تا سرفه میکردی میگفتی ای وای برای خودتون میگم من مبتلا هستم دارم میرم بیمارستان. کافی بود تا بدود تا پتلپورت. البته قسمت پتل پورتش مال منه

کرونا خیلی چیزها را دگرگون کرد. گاهی فکر میکنم مقاومتش و سماجتش برای تغییر دادن رفتارهای بشری خبیثانه ولی با یک قصد مزورانه در طبیعت است. از بین بردن جمع های بزرگ . کنسرت ها، سینما ها، جشنها، پارتی ها و حتی جمعهای کوچک چند نفره . انگار آدمها را مجبور میکند در قوطی تنگ شبکه های اجتماعی فرو بروند. آدمها نیاز به آدمها دارند و من نمیدانم این تغییر دنیا چه عواقب ،عوارض یا احیانا خاصیتهایی ممکن است برای بشر به جا بگذارد. هنوز اینقدر داخلشیم که نمیتوانیم کل پکیج را ببینیم . اتفاقا دوستانی بودند که توصیه میکردند از روزهای کرونایی بنویسم ولی ما همه ته این حکایت را ندیدیم . ما هنوز نمیدانیم ما را به کجا و چه چیز میکشاند. کسی باور میکرد در بین بزرگسالان قرن بیست و یک واکسن و نوع آن نوعی تفاخر اجتماعی محسوب شود؟ میشد که آدم از همکار و دوست و همسایه بابت زدن واکسن خجالت بکشد؟ میشد آدمها با این ملامت ممتد زندگی کنند که یک دید و بازدید ساده از مادرشان موجب مرگش شده باشند؟ و ما هنوز پایانش را نمیدانیم .شاید هنوز به حضیض نرسیدیم . و بدتر از آن نمیدانیم دنیای اینچنینی چه بلایی بر سر نسل های جوان می آورد. افسردگی یا انزوا یا وحشی گری و عصیان؟

امیدوارم در میان همه دعواهای آبکی سیاسی، لو دادنهای رقیق بی فایده و شاخ و شانه کشیدنهای لمپنی بی زد و خورد قبل از انتخابات بالاخره غیرتی  بشود و مردم واکسینه شوند . باقی ماندن بچه ها در خانه واقعا غیر قابل تحمل است. نه برای من بلکه برای خودشان. از دیدن دانشجو شدن ماکرو در کنج اتاق و صدای غریبه استادی که میخواهد یک طوری بر ملال خود و تنبلی بچه ها غلبه کند واقعا متاثر میشوم . زمانی که باید صرف نگاههای دزدکی ،عشقهای جانسوز  یک شبه  ، حتی حسرتها و شکستهای جوانی این بچه ها باشد در پشت لب تاب و با بی امیدی به آینده سپری میشود.

برای میکرو هم همین است . ملال مطلق و حتی تا این حد که من تصور میکنم واقعا در این زمانه چطور میشود به بچه ای تحمیل کرد درسهایی بخواند که خودمان هم نمیدانیم سر کلاس های حضوری چطور تحمل کردیم.دیروز در کتاب فارسی نوشته بود در چهاردهم خرداد 68 محبوب ترین انسان در میان مسلمانان بالاخره فوت شد. دیدم میکرو میدود . میگه مامان مامان الان خدا و حضرت رسول دارند مثل سیامک انصاری به دوربین نگاه میکنند. پس پیغمبر چی؟ گفتم مادر برو بی خیال شو . یک چرندی نوشته .

حتما به یاد دارید . کلاسهای آخر سال در کشسانی بی حد بهارو گرمای لخت کننده و گرده های گیاهان در مغز آدم و در کلاس مخمور کننده درس و انتظار زنگ تفریح. ده دقیقه فرصت برای یک نسیم برای یک مشته پفک از کیسه رفیق . برای یک جیغ ممتد کشیدن و حتی برای دو تا دست زدن به تورفرسوده  والیبال که در نسیم حالی به حالی میشود.

اما حالا در  خستگی و فرسودگی ماهها مخاطب ناپیدای معلم بودن همه شیره نوجوانی شان به خواب میرود. در خفای نا مطلوبی که دیده نشدن را هم عادت و هم تلخ میکند. انگار اصلا نبودی و نیستی.گاهی وقتی با دوستش پای تلفن حرف میزند از اینکه صدای خنده اش را میشنوم واقعا شاد میشوم . انگار دوست اکسیر گم شده همه شده است و برای نوجوانان صد البته بیشتر . فکر میکنم به حد نهایت از ما بیزار شده و فقط در آینه آنها معنی پیدا میکند. ما هر چه نشانشان میدهیم اعوجاج است. ما هستیم تا با تمام عشق بگوییم مامان جان برو حمام . برو برات توت فرنگی خریدم. این قدر کج نشین. اما دوستش بهش میگوید برو بابا بو پشکل میدی . یا بهش میگه بیا بریم بوفه یک موگو موگو!![نوشیدنی رنگ دار غیر استاندارد و بد مزه] بخریم دو تایی بخوریم بی وحشت دهان زدن به سر بطری  . حتی خلافهای کوچک بی آزار ولی دلهره آور

روزگار سختی دارند. کنج اتاقند .نیمه خوابند ولی در استراحت نیستند و زیر ذره بین ما هستند و ما را پیر . خرفت و عبوس و احمق میبینند. در حالیکه از مجرای جام جهان نما آنها جمشید تیز بینی شده اند که دنیا را زیر صفحه کوچک موبایلشون دارند و میدانند آدمها هر کجا چطور زندگی را سپری میکنند . زندگی که با ما بسیار متفاوت به نظر میرسد در حالیکه ما شاید بدانیم دنیا همه جا همین نواله است. با رنگی دیگر با طعمی تیز تر

دنیای ما متاثر از ذره لاکرداری شده که حتی جان ندارد که بگویم از این همه ویرانی لذتی میبرد جز تکثیر . مثل شهوت مطلقی که فقط تکرار میشود و ما را در خود فرو برده است . امیدوارم این روزها هر روز کسی به ما خبر دهد که واکسنی زده . بهارات، آسترازنکا، فایزر، اسپوتنیک و حتی برکت و فخرا و رازی و . . . . ما نیاز به امید داریم . انسان است و امید. باقی همه رنج و است تاریکی .امیدوار باشیم

پ ن:

نوشته بالا را یکشنبه نوشتم ولی آن روز بلاگفا ناگهان غیب شد. با خود گفتم رفت و تمام شد . از آن روز تا به امروز حرفهای جدیدی هست. روز دوشنبه یک چشمم به پیامکها و یک چشمم به مادرم رفتم منزلش. بچه ها غذا داشتند و با من کار ی نبود مطب هم دوشنبه ها تعطیل . این بماند که دستیارم میل ندارد سر کار بیاید!خلاصه مادرم با همان دستپخت اعجاب آوری که من را 108 کیلو کرد و فرستاد دانشگاه خورش آلو درست کرده بود. با تمام قوا سعی کردم بر رژیم 5 ساله خودم وفادار بمانم و همان هفت قاشق برنج را بخورم . چشمم به پیامک بود چون پیام های تزریق واکسن برای دوستان همکار بالای 50 سال میرسید. اینجا بود که فکر میکردم بابا حالا فرض کنید من 50 سالم است نه 49. این طور وقتها اعداد چه بازی میکنند؟ آخرین قاشق آن مائده مادر پز را خورده نخورده دیدم پیام آمد که بدو همین امروز اگر نیای نمیزنیم. البته رسمی . شتافتم. باید میرفتم مرکز پژوهشهای رویان در بنی هاشم .

آیندگان را شماره میدادند و در حیاط روی صندلی های فاصله دار نشانده بودند. پزشک و پیرا پزشک همه بودند. چند تا چند تا صدایمان میکردند. حیرت آور رعایت نکردن مطلق پزشکها بود که وقتی وقتش شد عین صف مرغ پریدند جلو . این جلو زدنها این صف شکنی ها این بی نظمی ذاتی را واقعا نمیشه تحمل کرد. اجرا کنندگان البته بسیار مرتب بودند. رفتیم به سالن داخلی. باز صندلی به فاصله دومتر و بر اساس نوبت نشستیم. بعد تک تک کارت نظام پزشکی چک شد اسممان در لیست چک شد. بعد نمره جدید دادند 292 جدید.

میز بعدی باز نظام پزشکی چک شد و کارت را گرفتند. باز نشستیم با فاصله در سکوت. در هیجان. حس کردم فشار خونم در حال صعود است. صدا زدند رفتم داخل . کارت ملی و شماره ملی باز با لیست چک شد . شماره تلفن ثبت شد بالاخره رسیدم در آستانه زدن واکسن. نفسهای عمیق میکشیدم . همه پایانه های حسی در هم بود ترس هیجان خوشحالی نگرانی حتی خجالت از اینکه یکه واکسن بزنی و فکر کنی شادی وقتی اطرافت دنیا داره فرو میره .

بالاخره نوبتم شد. خانمی که میزد از خودم سن و سالش بالاتر بود. گفتم شما واکسینه ای ؟ گفت نه صد بار بیشتر شرمنده شدم . فرصت سلفی گرفتن و این بساطها نبود. شیشه واکسن را نشان داد . ریزه ، روسی ،آبی. چشمم بیشتر از این نمیدید. دندان اسب پیشکشی است. نباید شمرد. یا شاید از خرس نظام مویی .

برای چند ثانیه پس از تزریق درد داشت ولی نه نفس گیر. به خانه آمدم. هیجان فرو کش کرده بود. افکارم مغشوش بود . حالا دو تا بچه واکسن نزده در خانه که من یا همسر میتوانیم مبتلایشان کنیم بعلاوه مادرم و بقیه دنیا.

روز اول کمی حس گیجی داشتم و روز دوم وقتی از کار به خانه آمدم لخت و خواب . اگر به رودربایستی همیشه زنان خانه نبود که باید زنده و به کار باشند تا صبح روز بعد هم از جایم تکان نمیخوردم . بازویم هم درد داشت. ولی دو روز گذشت و تمام شد. دنیا هیچ فرقی نکرد. ما هنوز مقهور ویروسیم. همان دو لایه ماسک همان ترس همان پرهیز و همان غم از فرو ریختن دنیاها ولی نمیتوانستم تجربه این مرحله را با وبلاگ نگویم هر چند که فکرکردم ممکن است بابتش هر جوری قضاوت شوم با این حال این دروازه جدید در قرن بیست و یک است که انسان محتاج خوشحال و ترسان از یک ویروس و واکسن باشد و فقط آرزویم گسترش این حس است حتی با اینکه هر شش ماه لازم باشد واکسن تکرار شود و حتی اگر بعد از واکسن مبتلا شویم . امیدوارم همه بزنیم . مزه تک خوری زیاد نیست و من در حس و شادی و غم هرگز تک خور نبوده ام .

بهار توبه شکن

بهار توبه شکن رسید . ما همه توبه های خودمان را شکستیم و مثل همه مردم دنیا که از بگیر و ببند خسته شدند زدیم به صحرای کربلا. البته اشتباه نشود من به صحرا نزدم. در همین خانه ماندم . در تهران کمی چرخ زدم. به طرز عجیبی نمیدانم چرا خستگی ام در نمیرفت و نرفت. عید دیدنی های آبکی در جوار پنجره باز . عید دیدنی در حیاط که باد کلاه گیس همه را برد. عید دیدنی در رستوران سر باز در حالیکه روی نان و پنیر و دمنوش الکل میریختیم میخوردیم. خلاصه اجرای دلخوشی های الکی در سایه نجسی که امروز دسته همه هست. فکر کنید یک عمر سر هر پیچ جاده شمال دو تا جوجه تفنگچی ایستادند که صندوقرا بگردند مبادا کسی دبه نجسی همراه داشته باشد . حالا گالن 12 لیتری میزنیم زیر بغلمون میریم هر طرف . هر کس یک پشنگه میزند به دست و بالش حتی اگر فقط به ضریح دست زده باشد.

دنیا عجیبه . دنیای ما در ایران عجی بتر . پر از آدمهای مخصوص به خود. این روزها یکی از تفریحاتم که نیدانم تا کی مفرح بماند خواندن اخبار خبر آنلاین و چرخ زدن در کامنتها و خواندن و نوشتن آنهاست. شرایطی که یک زمانی قبل از 88 سایت الف داشت. کمی نسیم از یک جا می آمد  ما همه دماغمان را چسبانده وبدیم به درز تا نسیم آزادی را حس کینم. الان هم قبل از انتخابابت است و عرصه برای همه چیز باز . حتی گفتگو از عادت ماهیانه در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران !! من هم از عرصه بار چند ماهه استفاده میکنم و وقت کل کل است. یا بعد از انتخابات یا بعد از آن می آِیند برای شکستن شاخم. یا زیر سبیلی رد میکنند چون از من تند و تیزتر ماشاله فراوان.

عید سعید باستانی کمی فیلم دیدم کمی سریال دیدم. از بین سریالها نون خ را دنبال میکردم البته نه از تلویزیون . با همه محدودیتها و بگیر و ببندها سریال نون خ دارای ویزگی هایی است که نباید نادیده گرفت. احترام گذاری نوری به دخترانش در سرزمینی که پدر با داس سر دخترش را میبرد غنیمت است. احساس مسئولیتش و محبتش و حرمت داری عشق بچه هایش حتی به عوضی تین دامادهای دنیا یک دنیا ارزش دارد. زنهای قدر و توانمند که دوشادوش مردها در کار و نظر و حتی کتک کاری حاضرند دلچسب است و در این میان طفره رفتن سریال از تبلیغ خیلی از کلیشه های تحمیلی روزگار امید وار کننده است. این که آدمها بتوانند بی ادعا و در کناره امن بی هیاهو، باز هم حرفهایی بزنند که مفید و خالصانه است باعث میشود تلخی رفتارهای چاپلوسانه بسیار از سلبریتی ها که کلمه نفرت انگیزی  است از بین برود.

نمیگویم شیفته سریال شدم ول ینباید نادیده گرفت که حرف زدن و درتس حرف زدن د رزمانه ما تاوان زیاد دارد و هستند کسانیکه حرف و عملشان کاملا مغایر است . سعید آقاخانی را باید بابت چنین راست گویی تشویق کرد.

 از سوی دیگر در کنار بچه ها قورباغه میدیدم . بلعیدن یک قورباغه زنده شاید از دیدن این سریال راحت تر باشد. از لحن صحبتها از دیالوگها از مونولوگهای بی معنی از شخصیتهای قوام نیامده . از کلیشه سریالهای فرنگی بسیار قوی . خلاصه میبینم و مثل مراسم تنفر در کتاب 1984 بد و بیراه میگویم به این همه ادعای پوشالی و به خدا میداند به این سرمایه ها که تلف میشوند.

 از سینما گذشته هنوز ده تا کتاب هم زمان میخوانم به خودم لهنت میفرستم که نه چشم خواندن دارم و نه حس اش را و اینترنت همه مغزم را تسخیر کرده است . کتاب خاطرات اعتماد السلطنه هنوز هست و چیز خوبی است مثل هیپنوتیزم و فقط یادم م یآودر که ما هنوز در 1200 زندگی میکنیم با ملیجکها و توهمات و دزدها و مفسد هاو با روس و انگلیس .

تهران 56 کتاب تحقیقاتی در مورد شهر تهران که 1357 انجام شده و آینده بسیار خوبی برای فهم مشکلات اجتماعی زمان خود است.

جوجه اردک زشت درون من که وقتی یادگرفتم همه آدمهایی که از آنها متنفرم در درونم وجود دارند دلزده از خودم و آنها ترجیخ دادم در پله تنفر متوقف شوم بلکه بعدا عشقم بالا آمد.

توپ مرواری هدایت که ناتمام ماند و کتاب را به صاحبش پس دادم . و الان سنگی بر گوری جلال که قاعدتا بیش از همه ممکن است تمامش کنم .

در هر حال آمدم سلامی کنم . چرخی بزنم . غرغری کنم و بروم . امیدوارم سال امید و آروز و آزادی و خوشبختی و شکست کرونا باشد