وقتی جوان بودم یا حتی تا همین چند سال پیش اصلا نمی دونستم که فصل هر میوه چه زمانی است . به هیچ وجه مثل حالا برایم واضح نبود که زرد آلو تیر ماه می آد و توت خرداد و . . . همانطور که الان و هنوز اصلا نمیدانم که فصل رویش گل ها و گیاهان چه فصلیه . گل سرخ کی می روید و اقاقیا و ارغوان و گلیسیرین کدامند . فقط بنفشه را می شناسم که به نظرم هم گل چرتی است. از جعبه به باغچه و همیشه کج و کوله و ولو . ببخشید از بنفشه دوستان ولی من را یاد یکی از رجل های سیاسی ایران هم میاندازد.

در هر حال الان که تازه یاد گرفته ام که هر میوه کی میرسد، اوضاع ان قدر در هم و هردمبیل شده که هر میوه ای در هر فصلی ممکن است در بازار باشد ولی در هر حال این طوری شده که من از نو به نو شدن زمان متعجب میشوم. از دوباره رسیدن توت ها و هلو ها و دوباره رفتنها حیرت میکنم . چقدر زود سال نو میشود. انگار دیروز بود دیروزی که پشت سر یک خواب عمیق مانده . دیروزی که انگار از پشت پرده ای از آب می بینمش. سفره های هفت سین سرشار از سلیقه های آب دوغ خیاری که چیده ام در پس پشت غبار یک سال می ماند و من از دوباره روئیدن گلدانهای سنبل لذت میبرم . انگار روئیدن سنبل را یاد گرفتم. آن هم به خاطر گلدانهای خودم که مادر شوهرم یاد داد نگه دارم و نزدیک به بهار یک کلاه بوقی سرش بگذارم تا نور نبیند و بعد وقتی جوانه زد آبش بدهم. شاید هم برعکس. هر سال از او می پرسم چون ابدا گل باز نیستم و دستم سبز نیست. شاید هم مثل عزرائیلی که به مرخصی رفته بود زمانی برسد که وقتی دست به هر گلی بزنم زودی خشک شود. یادتونه چنین فیلمی را . سیاه و سفید و مربوط به قبل از سال 57.

یک وقتی اهل شیرینی پزی بودم حالا آن هم نیستم . الان هیچ چیزی نیستم جز غرغر. نشسته ام روبروی شبکه پی ام سی و اشعار عاشقانه و سوزناک را گوش میدهم.

                اگر نباشی مخم هنگ می کنه . . . .

 

                 قلب من مال توئه روح من مال توئه. . .

چه چرندیاتی؟ این عاشقهای دلخسته کجا هستند که چشم بنده نمیبیند؟ هفته گذشته به سبب اینکه می خواستم در یک مراسم عقد شرکت کنم رفتم تا گیسوان زشت و دراز و بی حالت و فلفل نمکی شده ام را سر و سامانی بدهم. خدا عمر بدهم این پری رخان آرایشگر را که دیدنشان انگیزه میدهد به نسوان. ناخنهای بلندشان را با نگین و زنجیرو اکلیل و موهایشان با رنگهای مفرح صورتی و نسکافه ای و دودی و پلاتینه و ابروهای تیزشان . شیطانکی و دم بریده و غیره .

 در هر حال برای من که خیلی تلخ و بی حاصل شده ام بد نیست مجبور شوم سه ساعتی در ارایشگاه زنانه ای بنشینم و گوش بدهم که آدمها چطوری زندگی میکنند. کاری را که فراموش کرده ام . زندگی کردن. بشنوم از خواستگاری ها و مهریه ها و مراسم متعدد برای رسیدن دو پرنده عشق به یکدیگر. پرندگان عشقی که پس از قیمت گذاری در محضر عاقد نمره گذاری شان میکند و روانه میکند به جنگل اجتماع.

اگر چه نمیتوانم منکر شوم که وقتی دو هفته پیش با عروس خانم رفتم به کوچه مهران تا با هم یک کمی پولک و مولک بخریم حسابی تحت تاثیر فضای فانتزی آنجا قرار گرفتم . تقریبا فقط یک بار به آنجا رفته بودم تا برای ماکرو یک دست لباس عروس بخرم. چند سال پیش بود.

اما آن شب دو هفته پیش، پولک ها و روبانها و اکلیل ها و ریسه ها و همه چیزهای کودکانه و دخترکانه حسابی سرگرمم کرده بود. پیاده روها  از فرط اکلیل ها برق میزند و فروشندگان مرد با صورتهای جدی، غرق در اکلیل هستند. تسلیم نوعی جنون بچه بازی زنها شده اند و از این جنون پول در می آورند. جنون روبان پیچیدن دور دسته سبدی که حلقه های ازدواج در آن است. سبدی که 100 در صد مردها نمی بینندش و من هم جز آن 5 در صد زنهایی هستم که باز هم نمی بینم. اما مثل فانتازی لند من هم نا خود آگاه شنگول شدم. در یک از مغازه ها دو تا کله قند بزرگ دیدم که به هر وسیله ای تصور کنید تزئین شده بودند. فروشنده توضیح داد این ها را سفارش دادند برای شب بله برون که پس از مکتوب کردن شرط و شروط میشکنندشان و با آن چای می خورند. از مرد پرسیدم حتما شما  وقتی خانه بروی از اکلیلهای روی صورتت کسی تعجب نمیکند؟1. خندید و گفت اره زنم عادت دارد ولی اگر بروم یک مغازه ای که من را نشناسند یا برای یک کاری بروم جائی که ندانند چه کاره هستم فکر میکنند من . . . . بعد یک کمی که حرف میزنند می فهمند من چرا اکلیلی هستم.

خلاصه اگر کلافه و دلزده هستید از هر کجای این شهر که باشید باید بروید به کوچه مهران تا در میان بیست تا مغازه بچرخید و تسلیم تخیل خوشبختی شوید. به پیاده روهای اکلیلی نگاه کنید و به مال التجاره ای نظر کنید که یک کمی خنده دار است . رجهای مروارید بدلی و تاجهای پر تلالو که نیاز به گاو صندوق ندارد و از این مهمتر به احیانا زوجهایی نگاه کنید که مست از یک چیزی به نام جوشش هورمون و اندکی عشق دست در دست هم به ویترین ها نگاه میکنند با چشمانی سرشار از امید . من مطمئنم اولش حتما حالت تمسخر میگیرید ولی بعدش آرام میشوید و می خندید و بعد وقتی به خانه برسید از خودتان می پرسید یعنی این یک خیابان واقعی بود؟

در هر حال هر چقدر هم عروسی و مراسم آن را قبول نداشته باشیم ولی این سنت دیرینه بشر را که در نهایت بهانه ای برای تولید مثل و تناسل است در خود یک جور نشاط دارد. یک جوری آدم را امیدوار میکند که بابا دنیا و ظلم و ستمش و جنگ ها و صلح های بی سرانجامش مهم نیستند همین یک کار بشر که ازلی و ابدی است را بچسبم.

اما گول نخورید که من دو هفته در آن حال هپروت مانده باشم .ما شا اله سیر حوادث غمبار و تحییر آور چنان متنوع است که  اگر هر چیزی مصرف میکنید که بتوانید جو را تحمل کنید باید دوزش را روزانه بالا ببرید تا بتوانید حالت اختگی و سکوت خود خواسته تان را حفظ کنید.

این هفته فرصت کردم سریال مختار نامه را که ندیده بودم و زیر هشت را از آی فیلم ببینم . مختار نامه خیلی برایم جالب است . توجه زیادی به فضا سازی شده است و البته از تشابه و تکرار تاریخ هم متعجب میشوم و از عربیزه شدن نوع حکومت داری در کشورمان . قدرت طلبی ها  باند بازی ها و عروس دادن های سیاسی و داماد گرفتنهای قومی و قبیله ای ! به هر حال سریال مختار باعث شد سری به ویکی پدیا بزنم تا بدانم قضیه چی بوده و از شرح انتقام مختار از قاتلین کربلا به معنی واقعی به قول میکرو کف شدم. بهتر است بروید سری بزنید تا خود تان ببینید مختار عجب مختاری بوده است. منتقم . ضمنا فریبزر عرب نیا کجاست؟ بعلاوه با انفجار اطلاعات در این دوره و زمانه چطوری می توان حفظ مذهب کرد؟

گذشته از این ها می بینم اگر دوز سیاهی و مرگ و میر و گور و مرده کشی سریالهای ایرانی را کم کنیم چقدر سر تر از انواع ترک و عربی و امریکای جنوبی است. سریالهای ترک یعنی دو سیر عشق با 5 کیلو سریش و نیم من کش و یک زن مکار. خدا را شکر ترکیه مرد عوضی ندارد و هر چه هست گویا زیر سر زنان ترک است . مردها همه مرام دارند و مو لای درزشان نمیرود. به این میگویند فرهنگ مردسالار.امریکای جنوبی هم که یعنی ایمپلنت سیلیکون و سه متر پارچه و . . .. خلاصه ایرونی ها بدبختها با همه خط قرمزها خوب می سازند و میسوزند.