در واقع این سومین بار است که برای این پست مینویسم. سومین و شاید نه آخرین بار. مثل بیشتر نویسنده نماها سور و ساتم را در تراس بنا کردم تا با دیدن شمعدانی ها و برگهای چنار و البته لانه کلاغها شاید اعصابم یک کمی نرم تر شود و دست از قیر پراکنی بردارم. ساعت ده دقیقه به شیش عصر جمعه است. امروز هیچ کس حوصله نداشت از خانه بیرون برود. معمولا من کوتاه نمی آیم و به زور هم که شده قانونی کردم که عصر جمعه باید زد بیرون. باید جهید از روی ساعتهای کشدار دلتنگی . ولی امروز حتی خودم هم حوصله نداشتم . اغلب جمعه ها یا سر از پاساژ آرین یا پاساژ ونک در می آوریم و یا تندیس هستیم و آخرش هم دستمان یک مشت چرند و پرند است که برای بچه ها خریدیم  حتی شهر کتاب هم آخرش به چنین چیزی ختم میشود. خلاصه تکراری است.

روز چهار شنبه به منظور خریدن یک ویولن جدید برای ماکرو باید می رفتم خیابان انقلاب( خوشبختانه چینی ها فقط دین جدید نساخته اند که البته حتما میسازند و خلاصه ویولن های چینی و کره ای برای مستضعفین قابل ابتیاع است ) . ترجیح دادم همه با هم یعنی خانوادگی برویم . بنابراین اول با بچه ها رفتیم به مطب تا بناپارت را هم همراه کنیم و بعد رفتیم به سوی جنوب خیابان بهار. دود و ترافیک و سراسیمگی و سرفه های مکرر میکرو باعث شد حس خفگی به من دست دهد. هیچ جور، گره کور ترافیک باز نمیشد و متاسفم ولی از این موقعیت ها می ترسم. یعنی با یک جور فوبیا دست به گریبانم . ترافیک زیاد مستاصلم میکند. برای همین امروز با  تصور سرگردانی در میان ماشینها و ترمزو کلاچ و علاف شدن ؛ جا زدم و ماندگار شدم و البته فراموش نکنید که بچه هااغلب برای حاضر شدن و بیرون رفتن از خانه کلی جان از مادر بدبخت می گیرند. اولین واکنششان این است که کجا میرویم . وقتی مهربانم می گویم خونه آقا شجاع و وقتی کش پیدا کند میگویم میرویم حصارک( پدرم ان جاست پای گلدسته امامزاده محمد)

خوب . . . سعی میکنم به شمعدانی هایم نگاه کنم که غرق گل شده اند و من خسیسانه آنها را کف تراس گذاشتم تا لذتشان را ببرم و نمای ساختمان را خراب نکنم. همسایگان هر کدام برای خود سلیقه ای دارند. یک موقع فکر نکنید من از آن خانمهای نازنین گل باز هستم که خیل با سلیقه بلدند قلمه بزنند یا با عشق گلها را نازو و نوازش کنند. خیر بنده کاکتوس را هم می خشکانم . این شمعدانی ها تازه مهمان خانه شده اند و من نمی توانم تشنگی شان را تحمل کنم و من آب می دهم و آنها هم گاهی غنچه. خلاصه یک کمی بهشان نگاه میکنم تا دوباره مثل عصر جمعه ننویسم .

از این جا که نشسته ام صدای خنده و بازی بچه ها را در خانه می شنوم و وزیدن نسیم عصر را روی صورتم حس میکنم . هوا کم کم تاریک میشود. سرایدار باغچه را آب میدهد و پشه ها دور سرم می چرخند.اصولا در عالم همسایگان رسم نیست یک نفر به سبک من بی خیال بیاید در بالکن بنشیند. حداقل نه بدون لباس رسمی. اما آخرین باری که خانمهای ساختمان جمع شدند به طور صریحی گفتم هر کس هر چیز دید حلالش باشد من نمیتوانم برای سر زدن گل و بلبل و برای کشیدن نفس کت فراک و برقع به سرو تنم بکنم. تصور کنید که در جمع مومناتی بودم که در مجلس زنانه هم ملبس به چادر سیاه بودند چون جلسه در الاچیق حیاط بر گزار شده بود . یک کمی شوکه شدند ولی من اب پاکی را پاشیدم به همه جا. این طوری شد که عادت کردند که گاهی من را ببینند که در تراس نشسته ام و غرق در هپروتم و بیشتر سعی میکنند نادیده ام بگیرند.

هپروت غریبی که این روزها عمیق تر و عمیق تر میشود. شاید هم بر عکس به سطح نزدیک و نزدیک تر. شاید دغدغه آب و نان و مادری دو فرزند از من چیزی ساخته که دیگر نمی توانم تخیلم را رها کنم. اصلا تخیل ندارم که رها کنم. همه اش شده نوستالژی و حسرت و چشم دوختن به دور دست آینده .   

گاهی به جنگ فکر میکنم و از این تصور همه سلولهایم میلرزند. حالا دیگر من یک دختر بچه نیستم که سرخجه گرفته و از صدای رسای موشک نمیترسد و دمر افتاده و کتاب داستان پدا گوژیکی ماکارنکو را می خواند. حالا دو تا بچه دارم که باید مثل پلنگ منقرض شده ایرانی به دندان بکشم. حالا باید به پلنگ و یا گربه بزرگی فکر کنم که می تواند با این کشش و کوشش ها از شکل یک گربه خارج شود و نمیتوان پیش بینی کرد چه شکلی شود ؟ موش، مورچه ......چه ؟

خلاصه این طور فکر ها باعث شده که سه بار بنویسم و در وبلاگ نگذارمش. باید به شمعدانی های قرمزی نگاه کنم که رسالت قرمز بودنشان جنگ و صلح و آزادی و توقیف نمی شناسد و خوشبختانه انسانها هنوز تا این حد عاقل هستند که به گل و بلبل دستور ندهند. وگرنه چهچه بلبل و قرمز شمعدانی ها هم تغییر میکرد.

فراموش نکنیم که روزنامه شرق برای بار چهارم توقیف شد . در اصل شرق سری چهارم یک چهارم شرق اولیه بود و باز هم نشد که بشود . این طوری من یکی از دوستان زمزمه گرم را از دست دادم. از دیروز که به جایش همشهری گرفتم یک جوری یک وری شدم . به اندازه یک دفتر مشق دویست برگ کاغذ دستم است که اصرار دارد همه چی آرومه من چقدر خوشحالم. خلاصه یک جوری مثبت اندیشی دارد که روی شمعدانی ها را هم کم کرده . مطمئنم اگر یک صفحه اش را برای گلدانهایم بخوانم از ذوق درخت خواهندشد.

از سوی دگر متاسف میشوم اگر یک حبه قند را برای اسکار نفرستند. فراموش نکردم که من از عشاق فیلم نبوده و نیستم اما یک حبه قند به نظر من لایق دیده شدن و حتی اسکار گرفتن بود. برای ما یک حبه قند بوی تسلیم و رضایت می داد ولی در شرایطی دیگر مزه قند می دهد و این حیف است که دیده نشود. گاهی تاس آدم جفت نمیشود. این هم از این موارد است. بر عکس مثل همین ترانه همه چیز آرومه که وسط قیامت بیرون آمد و همه موفقیتش به خاطر تضاد با دنیای اطرافش بود. یادتان که هست؟