فریاد از لای دندانها

تقریبا بعد از سه سال، امروز بی دلیل و بی وقفه و بی مقدمه یک داستان دو صفحه ای نوشتم. مدتها بود که آدم ها از مغز من گریخته بودند. آدمهایی که در مغزم وول میزدند و از دهان من حرف میزدند و من هم باور کرده بودم که مهاجرت کرده اند به دستها و قلمهای دیگران اما امروز آدمها از تاریکی مغزم بیرون آمدند. دو تا شبح دو تا آدم درمانده . شاید به دلیل فرو کاستن از وبلاگ باشد . وبلاگ نویسی وبای قصه نویسی است.

در این مدت که ننوشته بودم فکر میکردم شاید بتوانم آدمها را بر بزنم و یکی دو تا خوش مشرب تر دست و پا کنم . دو نفر که تلخ و سر خورده نباشند. بی عقده و سر خوش باشند.شاید قابل ارائه در مجله ها و کتابها شوند و این طور انگی ضد اجتماعی به پیشانی نداشته باشند.

 فکر کردم شاید ِلرد تلخ روزگاراز کف ذهنم شسته شده باشد؛ ولی چنین نبود. این آدمها که از لابیرنتهای در هم و نمور مغزم بیرون آمدند همان ناقص الخلقه های تلخی بودند که همیشه بوده اند و من دانستم که از تلخی ها نرسته ام . یعنی شاید باید بگویم نرسته ایم . این روزها که گهگاه به وبلاگ سر میزنم ، میبینم که دوستان وبلاگی هم نمی نویسند. هر کس که می نویسد هم، در غباری از دلسردی دست و پا میزند. گاهی عرصه را خالی میکنند و گاه باز میگردند بلاتکلیف و دهان بسته . همچون فریادی که از ورای دندانهای فشرده در بیاید. با این حساب بی خود نیست که آدمها از تاریکخانه های بی نور بر میخیزند. گاهی تا حدی که خودم از خواندن این داستانک های خودم دردم می گیرد. داستانها هم خوب نمیشوند. الزاما شاید بد نشوند اما داستانها هم بی حرکتند . ساکنند. بی اتفاقند. مثل این روزها . مثل آدمهایی که می بینیم . مثل دنیای خنده دار بستنی چوپان که مردم را وادار میکند تا از حقوق یخ بسته خود دفاع کنند و معترض لب تشنه بستنی نخورده خود شوند. ملتی که همه حقوقش در پیمانه ای بستنی شکلاتی نهفته باشد رو به زوال است. جامعه شکم چران و چشم چران و دروغ چران. . .

در هر حال اشکالی ندارد . هنوزهم امیدی ندارم که این آدمهای نهفته در روانم ، بتوانند سلسله وا راز پس مغزم در بیایند و بار آن اتاق های تو در توی تهی را سبک تر کنند. هنوز هم تصور میکنم قصه ها در من مدفون میشوند چون آن قدر زیادند و آن قدر حرف برای گفتن دارم که ممکن نیست بتوانم همه را مرتب کنم و البته دلیل دیگری هم هست که قدرت بیشتری دارد.

این روز ها برخلاف آن روز ها که بی وقفه و مرتب مینوشتم دیگر باور ندارم که بتوانم مشکلات جهان را و گره های بزرگ را با بیان نظریات خام خودم درمان کنم. قبلا فکر میکردم باید بگویم . باید حجت تمام کنم ولی این روزها خودم هم سردرگم گره هایی میشوم که باز نمیشوند. خودم هم باور ندارم که حجتی وجود دارد که همه چیز را تمام میکند.

زندگی انبوهی از سوالات بزرگ و کوچک است که در قرعه کشی روزها در هم میریزند و این مجهولات و ابهامات تا دم مرگ که قطعی ترین و ملموسترین نوع حیات است ادامه دارد. نفس کشیدن و زندگی کردن هرگز به اندازه مرگ قطعی بی شک و مطلق نیست.

 در هر حال بگذریم

یکشنبه موفق شدم که بروم و فیلم حوض نقاشی را ببینم. قبل از ورودم به سینما فرهنگ سری زدم به فیلم فروشی جنب سینما یا در واقع داخل سینما. وقت زیاد داشتم و برای خودم میگشتم . دو خانم نسبتا 50 یا 60 ساله هم آمده بودند سینما . همین طور خوش خوشان و بی هدف . دنبال فیلم شاد میگشتند و بلیط تهران 1500 دستشان بود.

یکی از خانمها تسبیح آبی به دست داشت و می گرداند . ماتیک قرمز تندی هم زده بود . موهای مشکی که از لابه لای شال بیرون زده بود و صندلهای رو باز تابستانی با جوراب کلفت مشکی. جمع اضداد است لامصب بشر.خانم ها خوش خوشان و بی هدف آمدند داخل مغازه و گفتند فیلم از عسل بدیعی نداری؟ بعد هم گفتند که از تشییع جنازه اش می آیند. بدیهی است که بحث کشید به علت مرگ و . . . مجهولی که از اطلاع رسانی غلط سرچشمه گرفته و یا از لفافه سازی ابدی ایرانی. یا نپذیرفتن واقعیتها. یا هر چیز دیگر. فروشنده هم توضیح داد که هنر مندها این طورند و آن طور و انگار با همه هنرپیشه های توی سی دی هایش سری از هم سوا است.

اما فیلم . شنیده بودم فیلم غم انگیزی است. شنیده بودم گریه آور است ولی من اشکی نریختم. به نظرم در لبه لذت بردن از بازیها و گریه گیر کردم. فیلم چالش بزرگ بازیگری در سینمای تخت ایران است اگر چه شاید بی انصافی است که تلاشهای شهاب حسینی و نگار جواهریان را نادیده بگیرم ولی بازی رنگها و نورها در چشم خانم ناظم من را بیشتر در گیر کرد. شاید هم چون تنها آدم نرمال فیلم بود؛ ولی در اصل، بازی شهاب حسینی من را به یاد بازی دیکاپریوی جوان انداخت در فیلمی که متاسفانه نامش را فراموش کردم و بسیار دوستش دارم اما حسینی باور پذیر بود با این که حتی میمیک ها همان بودند. بازی نگار جواهری از نیمه فیلم جا افتاد اگر چه گاهی سخت. شاید بهتر بود جنس بیماری این دو فرد اندکی متفاوت تر از این باشد. در این صورت هر کس فضای بازتری برای نمایش داشت.

در کل، فیلم را دوست داشتم حتی اگر مشابه های دست اول و ناب تر خارجی داشته باشد اما شسته و رفته بود و اگر بخواهم بدجنس باشم باید تعجبم را از تشابه صحنه شادی کردن زن و مرد و کودک با ترانه اسب ابلق، در فیلم هووبا بازی عطاران بیان کنم. چرائی تکرار این صحنه و تزریقی بودن شادی این صحنه ها و تحمیل شادی این زندگی که بی شک نکبت بار است به هر حال کمی تامل برانگیز است.

در این روزهای بهاری به جزسینما سرگرمی های دیگری هم هست. سر و کله زدن با بچه هایم . با میکرو که سفت و سخت عاشق یکی از پسر ها ی مهدشان شده است و با ماکرو که علاقه مندی جدی اش به شعر شعرای کلاسیک برایم مایه تعجب است و البته جناب بناپارت که وارد 50 سالگی شدند و چل چلی را پشت سر گذاشته اند. چه حکایتی است گذر عمر.

اگر من عاشق بن افلک شده باشم خیلی بهش بر میخوره ؟

شتاب روزهای پایان سال کم کم آغاز میشود. تعداد روزهای کاری من که اغلب دو روز در هفته بیشتر نیست مثل برق و باد می گذرد و من از این خط پایان اغلب می ترسم . از دندانهای به سامان نرسیده و دلشوره کارهای ناتمام مردم که دهانشان در دست من است. گاهی روزهای بیشتری کار میکنم ولی گردن ناسورم اجازه نمیدهد بیش از این کار کنم. حس میکنم گردنم شبیه کرگدن بی تحرک شده است. گاهی موقع کار یک نقاطی  در میان کتفهایم  جزی میسوزند و من را یاد آوری میکنند که در دهان مردم بالانس نزنم. در هر حال این روزها در عالم دندانپزشکی غوغائی است . تنها محصولاتی که در ایران تولید میشوند انبوهی وسائل یک بار مصرف پلاستیکی هستند که مواد اولیه همانها هم به ارز بستگی دارد و باقی مواد وارداتی که در چنگ دلار اسیرند. آشفته بازاری است که در ناامنی اقتصادی و آینده ابری جهان کسب و کار آدم را حیرون میکند. محصولات پنهان میشوند و بعد پدیدار می گردند . از اعتبار ما دندانپزشکان کم میشود وبر اعتبار دلالان افزوده و از این بدتر دریافت اسم ام اس های تبلیغاتی است که روزی ده بار مخ آدم را میزنند از جمله ایمپلنت با 800 هزار تومان که گاهی شک برم می دارد که نکند دوستان به جای ایمپلنت تیتانومی با هزار ترفند مهندسی از همین میخهای کله پخ خودمان استفاده میکنند.

بگذریم این حرفها  که پایان ندارند. ما مردمان خوشبختی هستیم که می توانیم با دیدن فیلمهای کاندید اسکار لذت بی حسابی به روحمان بدهیم . من هیچ نگران بار ارزشی و فقدان وزن هنری و یا سخیف بودن اسکار نیستم . سالهاست که برگزار میشود و امیدوارم صدها سال بعد ادامه پیدا کند زیرا به شدت نیاز دارم که غرق شوم در چیزی مثل فیلم .چندی پیش فیلم روزتا از داردنها را دیدم که برنده نخل کن شده بود در یک زمانی . مردم و زنده شدم تا فیلم تمام شد . گذشته از بدبختی که روی سرم آوار شده بود از فیلمبرداری که چسبیده به دماغ هنر پیشه بود و از تکون خوردن زیادی دوربین که ناشی از دوربین روی دست بود کور شدم. انگار می خواستم بگویم دختر خانوم لطفا برو عقبتر. همه فاکتورها عذاب آور بودند اگر چه دردش را درک کردم ولی بعد از فیلم انگار به قول قدیمی ها از تو ی هاون بیرونم اوردند. این طوری میشود که از اسکار و اسکار بازی و فرش قرمزش و همه کش وفش امریکائی اش لذت میبرم . یک مهلتی است برای لمیدن و لذت بردن . چیزی که به آن محتاجیم.فانتزی بی عمقی که تضادش با روزگار اطرافش به جای مسخرگی نوعی نیاز میشود.

 مثلا فیلمی مثل آرگو. قبل از دیدن فیلم اسمش به نظرم خیلی چرند آمده بود و اتفاقا بعد از دیدن فیلم دانستم که واقعا هم منظور یک اسم چرند بوده است. مثل کفتری که در دستان یک شکارچی باشد از دیدن فیلم میلرزیدم و از باز شناسی خود بدبختمان مرتعش بودم. از چهره غیر قابل دفاعی که در جهان داریم و از چیزی که هستیم و نیستیم و برای اولین بار قسمت نیستمان هم در این اثر نمایش داده شده است حتی کم. قسمت آدمهایی که نه خشن هستند و نه جنگی با کسی دارند ولی خودشان له شده اند از فشار. لحظه به لحظه فیلم برای من که با تعصب درد ناکی نگاهش میکردم پر بود از دلهره بی حد و در عین حال نشاطی ناشی ار ورود هالیوود به فیلم و البته بی ادبی های کلامی که خیلی هم مزه داشت. نمیدانم چرا حتی اشتباهات خنده داری مثل کادیلاکهای پلیس در فرودگاه مهر آباد و یا حتی به سبک عربها در هنگام خدا حافظی سلام گفتن هم عصبانی ام نکرد . شاید هم خنده دار به نظر برسد ولی در این لحظه که وارد 42 سال شده ام عاشق بن افلک شدم آن هم خیلی جدی و درست مثل بچگی ها . بن افلک حداقل در این فیلم یک نوع خونسردی غمباری دارد . در حالی که یک کسی مثل تونی مندز واقعی یکی از اون کارچاق کنهای بین المللی است که احتمالا در ایران هم به همین سادگی مسیرش را پیدا نکرده و شم ایرونی من میگه که در بین هزار فرقه که در سال 59 در ایران بودند یک فرقه رشوه گرفته و یک فرقه دیگر رو دست خورده است و ملت از هر دو سو ولی با این همه ارگو را به خاطر بن افلک و به خاطر اینکه آینه بعضی از ایرونی هایی شده که الان دهان خود را شسته و کنار نشسته اند دوست دارم . کسانی که امروز از ما که از دیوارهای هیچ سفارتی بالا نرفته و نمی رویم متمدن تر شده اند. خدایا حافظه را از ما نگیر.

خوب یادم مانده که همان اوایل انقلاب بود که همسر کانادئی پسر دائی پدرم را شبانه و با لباس خواب از خانه شان در نوشهر تقریبا ربودند و بردند تا از ایران خارج کنند و من که این داستان را شنیده بودم تصور میکردم این خاطرات بخشی از خیالات کودکی من بوده است . آنا ماری زنی که با لباس خواب از ایران گریخت در خاطره کودکی ام همچون باربی می نمود . بلند بالا . بور و با موهای لخت بلند که تا پائین تر از کمر میرسید. لعبتکی بود برای خودش و برای من یک جور رویا. حالا فهمیدم حکایت آناماری ها چی بود و چی شد و کلی هم از دیدن آرگو لذت بردم وسوالی برایم مطرح شد که خواستم بدانم آن دانشجویان که سفارت را مسخر خود نمودند با دیدن چهره های خودشان که واقعی و حتی شبیه سازی شده اند چه حسی الان دارند. نسبت به حرکتی که کردند و نمائی که از خود برای ایران به عنوان شناسنامه در جهان ساختند چه دیدگاهی دارند؟ آیا از دیدن فیلم و از باز دیدن خودشان و تصمیمشان در چشم جهان نهراسیده اند؟ آیا فکر کرده اند که نتیجه این بازی برای یک ملت به کجا رسیده است؟ آیا هنوز هم ما باور کنیم که ایشان داشنجویانی خود جوش بودند مثل همین ها که اخیرا به سفارت انگلیس حمله بردند؟ جالب این که حالا همه می گویند کی بود؟ کی بود؟ من نبودم. همه گرد و خاک از تن و لباس زدوده اند ولی فیلم دوباره خاطره ها را نو میکند و من از یاد آوری آنچه که بر ما گذشته متحییر میشوم هر بار.

به نظرم آرگو شانس زیادی برای گرفتن اسکار بهترین فیلم دارد زیرا لینکلن با همه اسامی بزرگی که در پشت سر دارد دلچسب نیست و نمیتوانسته باشد. شاید بازی دی لوئیس برنده اسکار شود ولی بعید میدانم خود فیلم این عنوان را ببرد. بر عکس اگر مسایل سیاسی قاطی داستان نشود به نظرم ارگو محشره.

فیلم دیگری که دیدم و مدتی خندیدم اسکای فال بود. ترکیبی از تنها در خانه یک و همه فیلمهای دو صفر هفت و کمی نوستالژی ولی تنها فیلمی بود که همه اعضای خانواده حاضر شدند از سر تا تهش ببینند. اصولا دیدن فیلمهای جیمز باند همراه با مرد خانواده جالب تر است به خصوص در آن لحظاتی که چشمانش برق میزند. انگار باید کمی پسر بچه بود تا از جیمز باند لذت برد . از هیاهو و تخریب و ژست و تنهائی و بی کسی و . . .

به غیر از این شیطنتها من این روزها از آخرین بارقه ی خردسالی میکرو لذت میبرم . از بازی کردنش با دو تخته فرش که در گوشه اتاق لوله شده اند و برایش حکم نمیدانم چه چیز را دارند و از زمانهائی که غرق در بازی با اسباب بازیها میشود و حتی نمیفهمد که من می بینمش. از ماتیک زدنش به لبهای قیطونی اش که باید پیدایشان کنم تا بر رویش ماتیک بمالم و از شعر خواندنهای چرندش و حتی از گهگاه خوابیدن در کنارش و لمس کردن کف پاهایش که از خواب داغ میشود و در یک لحظه به وادی هپروت پرتاب میشود حتی با همه مقاومت بی حدش و از شعف بی حدی که از گرفتن مراسم تولد برای من به او دست داده است . از جمله مامان جون تولدت مبارک که گفته تا قنادی بر روی کیک بنویسد و حتی انتخاب کیکی که رویش سه عدد گل رز شکلاتی داشت به حساب این که با نام فامیلم همخوانی داشته باشد . از سال دیگر که یونیفورم پیش دبستان به تن میکند و میرود دیگر ندارمش و باید اخم کنم و داد بزنم و حرص بخورم تا او وظایفش را انجام دهد و از من هر روز متنفرتر شود و من دلتنگتر برای یک بره کوچک که بتوانم شبها ببویم و بلیسمش . البته فراموش نکنید که هر روز بیشتر از دیروز شاهد بالندگی ماکرو هستم که مثل خیزش یک موج است و انگار هر شب جهانهای دیگری را می بیند و از ما می گذرد. شاید هم دیدن دوران کوتاه کودکی اوست که باعث میشود چنگ بیاندازم به خردسالی میکرو و روزی ده بار به خودم بگویم این روزها را به خاطر بسپار.

اما آخرین کلام اینکه یک سوم کتاب واپسین گام ایمان تمام شد . کتاب سنگینی است و من مثل مورچه ای هستم که بر روی صفحات آن می خزم و از هر ده صفحه شاید یک جمله را کامل می فهمم. مترجم سعی کرده است راه ها را برای فهم آسان کند اما با منتقل کردن توضیحاتش به انتهای هر فصل کار را بسیار مشکل کرده است . مشکل دیگر این که گاهی برای ماستمالی بار معنائی کتاب وارد عمل شده و ماله به دست گرفته و اطمینان داده که ما و فلسفه اسلامی همه سر راست و درستیم. با این حال جالب است که بدانید بسیاری از واهمه ها و شک ها و نتیجه گیریهای ما که مست و خراب عالمیم و اصلا در عالم معنا بوق تشریف داریم در نقاط بسیاری با نظریات و شکها و تردیدهای فلاسفه امروزین نقطه مشترک دارد. یعنی سوالهای و شکهایمان درست است و به جا، ولی پاسخها بسیار سنگین و غیر قابل فهمند و حتی گاهی پاسخ نیستند. گاهی لازم است مترجم وارد شود و بگوید که این فلاسفه غرب هستند که به این پوچی .و . . . رسیدند وا الحمد الله ما مشکلی نداریم ولی در فصل اخیر کتاب  تعریف نوین از مفهوم خدا در پست مدرنیسم واقعا بسیار عالی است. این تعریف همه دلایل این که ما به عنوان بشر چرا باید رهرو یک نوع راه و برنامه باشیم را توجیه میکند. البته راه را نمی گوید ولی خود تعریف خدا را اگر در این سیستم بپذیرید معنی راستکاری را با آن پذیرفته اید. یک طوری متقاعد میشوید که برای جاری شدن این اتفاق ، این پدیده و به قول خودشان رویداد که خدا باشد باید آماده شویم . اگر بتوانم درست بگویم که من چی فهمیدم باید این طوری بگویم که یعنی انچه در نام خدا نهاده شده یعنی جریانی از بودن و شدن و جاری بودن که به ظرف در نیم اید و به اسم و به شکل بلکه دائم در حال شدن است و جاری و این طوری میشود که در ظرفهای ما موجودات دائم نو به نو میشود و در ما نه تمام بلکه تکثر می یابد و باز از نو . یان طوری باید برای رویداد یعنی چیزی در حال تحول آماده باشیم تا در ما جاری شود. این مفهوم به نظرم خیلی به عرفان مولانا و حلاج نزدیک است اگر چه سواد من به این حدود قد نمیدهد و قطعا برای درک این تعریف جدید باید ده بار دیگر این کتاب رااز سر بخوانم و قبلش هم یک لیسانس فلسفه بگیرم تا بدانم نیچه و رفقا چه گفته اند. این گفتنها نه به کلام به مفهوم منظور است.

کتاب هنوز ادامه دارد و من به سرعت کم و با سختی بسیار پیش میروم ولی اگر اهل فلسفه هستید حتما بسیار بیش از من لذت می برید چون در کتاب همه فلاسفه هستند و برای من که با اغلب آنها و عمق نظریاتشان بیگانه ام کار بسیار سخت تر است . بخوانید لذت ببرید و بیائد به من یاد بدهید.

 

 

جاده فریاد می زنه بیا. . . ..

به سلامتی و میمنت بنده امروز مجددا موفق شدم رایانه مطب را راه بیاندازم . مدتی بود که امکانات کم شده بود و بنده هم حرفی برای گفتن نداشتم . الان هم عرض درست و حسابی ندارم ولی می ترسم اگر قشق را زمین بگذارم از غذا بیافتم . منظورم اینه  که کلا شاید وبلاگم به فنا بره . علاوه بر اینها کی بوردم لاتین است و مکررا غلط میزنم . ببخشید.

الان در مطب نشسته ام و بی نهایت خوابم می آید. دیشب فیلم دختری با خالکو بی اژدها را می دیدم و تا 1 بعد از نیمه شب بیدار بودم . مجرد ها و بی بچه ها به من نخندند. ساعت شش و نیم صبح سرویس می آید دنبال ماکرو و کلا 5 ساعت خوابیدم . الانم دستانم از فرط بشور و بساب در خانه مثل اسکاچ برایت شده و گردن درد هم مدتی است ولم نمی کند. بیرون باران می بارد اما در اتاق من که کنجی است جنب نور گیر دلتنگ و تاریک ساختمان قدیمی مطب هیچ صدائی جز انعکاس صداهای گنگ نیست. در هر حال این هفته هفته فیلم دیدن بود.

لولیتا اثر کوبریک و نوشته نابوکوف. کارتون شجاع . دختری با خالکوبی . . .  و به رم با عشق از وودی آلن و

خورش مرغ با آلو از خانم ساتراپی و بازی گلشیفته فراهانی و در آخر هم در سینما و دیدن بی خود و بی جهت. اگر بخواهم از هر کدام دو کلمه بگویم این طوری میشود.

لولیتا را خیلی دوست نداشتم . شاید باید کتاب را می خواندم. در حقیقت نفهمیدم که این همه هیاهو برای یک دختر 15 ساله نسبتا نفهم و سر به هوا بین گروهی آدم بزرگ حقیقتا همین معنی را داشته یا نه واقعا لولیتا یک دختر فتانه بوده که باید من می پذیرفتم که مادر بینوایش در این هیاهو بمیرد و استاد در زندان سقط شود و کولتی هم کشته شود . بنابراین نمیدانم من نفهمیدم یا نابوکوف همین قدر دو پهلو نوشته است.


کارتون دل انگیز بریو یا شجاع را با بچه ها دیدم و در ذهنم خوب ماند که میکرو با دیدن باسنهای کوچولوی سه تا برادر شیطون بلا گفت وای چقدر قلپِ کو...شون کوچولوئه.

دختری  با . . . را دیشب دیدم و میخ فیلم شدم ولی یک جورائی هم خوب بود و هم غریب. انگار سازندگان آن قدر محو شخصیت جامعه گریز و آسوسیال لیزبت شده بودند که حیفشان آمده سر نقطه منطقی داستان آن را تمام کنند بلکه ادامه دادند و به نظرم چیزی به قضیه اضافه نکردند ولی بالاخره من با دانیل کریگ دوست شدم اگر چه بین مرز احمق و زیرک مانده بود ولی دوست داشتنی تر از جیمز باند در  آمده بود. من از ادمهای پرفکت خوشم نمی آید. اگر اهل فیلم جنائی هستید و بچه و مچه دور و برتان نیست در محیط خصوصی فیلم سرگرم کننده ای است .

به رم با عشق معجون وودی آلن است که با بازی خودش کاملا مهر خودش را بر آن زده است . وودی آلن استاد بیان کردن آش هردمبیلی است که هر کسی نمی پزدش و به مزاج همه هم خوب در نمی آید ولی بهترین فیلم هایش هم باز برای بعضی غریبند . به هر حال فیلم اخیرش شاید تمام روح رم نباشد اما نیمه شب در پاریس چیزی از پاریس را داشت. رابطه دختر و پسر فیلم که از بس شخصیتها زیاد بودند اسمشان گم شد جالب است .

خورش مرغ با آلو، فانتزی آشنائی است که نمونه اولش به نظرم مولن روژ باشد. یک تم عشقی که فقط به سبب نحوه روایت که نوعی خیالپردازیِ فراواقعی است مورد توجه واقع میشود در غیر این صورت عشق که روایتی است مکرر با هزاران چشم و ابرو . عناصر ایرانی البته نظر آدم را جلب میکند ولی خیلی دلم می خواهد به خانم ساتراپی بگویم ما و ملتمان این قدر مرفه بوده ایم ؟ یا این قدر فرهیخته؟ خلاصه آبرو ایرونی ها را د ر100 سال پیش خریده طوری که فکر میکنید به اروپای پیش از جنگ پا گذاشتید نه ده کوره ای به نام تهران در 100 سال پیش. از همه تهرانی ها معذریت به خصوص از روح پدر پدر پدر پدر پدر پدر بزرگم. بازی گلشیفته سخت تر یا غریب تر یا رها تر از بازیهای ایرانش   نبود ولی مثل همیشه گریه های سوزناکش دل میسوزاند. شاید حالا حتی غم انگیزتر چون اگر چه گلشیفته به ازادی دست یافته اما شکستن بعضی مرزها در درون چالش بر انگیز تر است تا بیرون.

و بالاخره بی خود و بی جهت . همه چیز سر جایش است . بازیها به خصوص پانته آ بهرام و البته نگار جواهریان و البته کلیشه موفق رضا عطاران ولی فیلم یک نمایش تلویزیونی است که از بخت ور افتاده سینمای ایران که دیگر هیچ تاجی بر تارک ندارد کارش به سینما کشیده . واقع نمائی و هر چه بیشتر شبیه زندگی ساختن و پرداختن عالی است . مثل نقاشی رامبراند میماند و اعجاز قلم پردازی اش . اما همین کافی نیست. من از فیلم خیلی لذت بردم  و توصیه میکنم بروید ببینیدش و شما هم فکر کنید این فیلم به کجای قمی ها بر خورده که جمعش کردند ولی فیلم یک چیزی به نام یک اتفاق کم دارد.

حقیقتش من هم همیشه این وسوسه را داشتم که یک شرایط انسانی را به دقت وصف کنم با زیر و بم ولی خیلی با این انتقاد مواجه شدم که خب که چی؟ حالا همین خب که چی در مورد فیلم هست . شاید همه خب که چی اش این باشد که دخترک وسواسی و محجب و خانواده دار ( از اون خانواده های اشرافی مذهبی زمانه اخیر که از دماغ فیل افتادند) به قول معروف بند را آب داده وزودتر از زمان حامله شده است . شاید هم قمی ها همین عذابشون داده . یعنی محجبه ها هورمون و بند و بساط ندارند؟ فقط نیمی از احکام مربوط به نیمه تحتانی بدن است چطور منکرش میشوند؟

از فیلمها که بگذریم میرسم به سه روز متوالی برنامه باز آموزی کنگره سراسری دندانپزشکان. گرگهای خاکستری یادتونه ؟ این ها را حالا دندان هم کشیده اند. در اصل همه اعضای گروه پزشکی باید هر 5 سال جواز مطب خود را تمدید کنند و برای این امر خطیر باید 125 امتیاز کسب کرده باشند این امتیازها از شرکت در برنامه های باز آموزی و کنگره ها به دست می آید. هر برنامه از 8 صبح تا 2 بعد از ظهر 5 امتیاز ! پیدا کنید پرتقال فروش را. من واقعا می خواهم بدانم این هزارها بساز بفروشی که در این مملکت در سایه امام زمان با تف و چسب بنا میسازند و سرپناه جان مردم را علم میکنند اموزش کجا دیده اند که باز بیاموزند . تازه معمار و مهندسها هم از این باز آموزیها دارند یا یک بار در دانشگاه و یک بار با نکیرو منکر؟از بخاری سازها و وزیران اموزش و پرورش و راه هم حرفی نمیزنم که درد ناک است و بی انتها  . یعنی جان فقط مال پزشکان است ؟ مسئولیت ابد مدت برای ارائه یک درمان یا یک خدمت فقط  مربوط به قسمنامه پزشکی است ؟

در هر صورت این سه روز بی انتهای نفس گیر را در خدمت یکی از همکارانی بودم که از خوانندگان این وبلاگ بودند و کلی صفا داد ولی این را یاد گرفتم که هر وقت از زندگی سیر شدید ، هر وقت خسته و دلزده و تا مرز خودکشی رفتید، کافیه یک کلاس اجباری با حاضر غایب بروید که سه روز متوالی شما را در یک اتاق اسیر کند. اولش ده هزار تا خمیازه می کشید بعد دویست بار پا روی پا جا به جا میکنید( مثل سفیر سوئد) بعدش کمر درد و مفصل درد می گیرید وآخر ساعت که رها شدید حس میکنید دلتان می خواهد هوای کثافت تهران را با ذرات 2.5 میکرونی یا دو نیم تنی  تا ته ریه استنشاق کنید. دلتان می خواهد زندگی کنید و ناامیدیتان حذف میشود. من حس کردم دوباره 15 سالگی را درک میکنم زمانی که بیخ دیوار مدرسه می ایستادیم و یک پا عمود بر دیوار بود و آفتاب پائیز قلقلکمان میداد. سر کلاس نشستن سخت است و جانفرسا.

و در آخرکه دلم لک زده برای یک مسافرت جاده ای بی مقصد و بی انتها . حتی یک فیلم جاده ای که مرز زمان و مکان ندارد. دلم می خواهد توی یکی از جاده های لمیده در دشت باشم و به نور غروب در لابه لای کوه ها و تپه های دور دست نگاه کنم و به خواب روم بعد مثل کودکی با بوی نم و سکوت و توقف ماشین در یک جای غریب بیدار شوم. جائی بین راه که ایستاده ایم . مغازه ها و مکانها غربند. همه چیزهایی که دم در مغازه هستند وسوسه انگیرند. توپ های بی مارک و منت والیبال ، تیوپهای بادی ، سطل و بیلچه و چنگک برای بازی کنار ساحل، سیر ترشی های ردیف شده و لواشکهایی که مثل تنبان از بند آویزانند. بوی نم و شب و چراغهای دور دست و بی خیالی کودک واری از بی پایانی زمان.

از مسافرت هوائی خوشم نمی اید از یک هفته سفر رفتن و ادای لذت خوشم نمی اید دلم می خواهد گم شوم در کوره راه ها. این روزها گاهی وقتی با بناپرات در ماشین تنها هستیم؛ ساکت میشوم و یک جور دیگر به همه جا نگاه میکنم . اگر کتاب هنر سیر و سفر دو باتن را خوانده باشید باید بگویم این کار را از آنجا الهام گرفتم.یک  جوری نگاه میکنم  که انگار اصلا این شهر را ندیده ام . انگار تازه از به شهر جدیدی رسیده ام و در حقیقت با خودم مثل زمان کودکی بازی میکنم و خوب است . بناپارت فکر میکند عجب این زن بالاخره ساکت شده ولی من در حال بازی هستم . نمیدانم چگونه و چطور ولی بالاخره یک روزی میزنم به جاده . جاده نه تنها ما را به مقصدی میرساند بلکه خودش به تنهایی سیر و سلوک است.

یک رودی یک گنبدی یک چیزی!؟

شما میدونید حالت انگلاد یعنی چی . انگلاد بر وزن افتعال. معنی ساده ای دارد یعنی حالتی که من دچارش شدم و نمیتوانم بنویسم . یعنی صیغه افتعال از کلمه منگول. ماشاالله آن قدر از نظر تحولات الهام بخش اجتماعی غنی شدیم که چیزی برای نوشتن باقی نمی ماند به جز دلهره برای فردا و فرداها که بنده را فلج کرده و شبها خوابم را مختل.

از آخرین باری که به اصفهان سفر کردم نزدیک به 5 سال می گذرد. هر بار که به اصفهان و قاعدتا به میدان نقش جهان می روم به خودم می گویم باید نیمی از مردم شهرشان هنرمند باشند. نمیشود آدم دم غروبی برود میدان نقش جهان و تلالو آفتاب را در گنبد مسجد شیخ لطف اله ببیند و حداقل حس شعر پیدا نکند. البته فراموش نشود که راهنمای من در این سفر جناب آقای عباس عبدی ( نویسنده توانا و پر کار) بودند و گوشه هایی از میدان را به من نشان دادند که ندیده بودم و نفهمیده بودم.

از سوی دیگر بعضی شهرها در کنارشان دریا هست یا رودخانه بزرگی مثل تیمز یا سن یا کارون یا . . . این آب عجب قدرتی در جا به جائی فرهنگ دارد. من علاوه براینکه به  اصفهان که هم زاینده رود دارد یا داشت حسودی ام میشود به ترکیه هم که سه طرف دریا دارد جداگانه حسادت میکنم.خلاصه دریا هم آدم را هوائی میکند ؛ با بوی شورش و با باد وسوسه انگیزش و گهگاه طوفانش. این ها همه آدم را هوائی میکند و آدم مینویسد اما در تهران فقط یک اثر هنری هست که آدم را وسوسه میکند دست به قلم ببرد. شاهکاری به نام بلبشوی بشری، ماشینهای درهم شده و آپارتمانی سر هم شده ، مغازه دارهای اخمو و ورشکستگی های مکرر، آدمهای درگیر و مضطرب و پر مدعا. شهری با تلنبار تحصیلات بی حاصل و منشا نظریه های باطل. خلاصه اگر بخواهی خودت را حفظ کنی باید بروی لب جوی اب سر کوچه یا دم مسیل که بوی گند می دهد و ده ها بطری آب معدنی تقلبی در آن شناورند مثل حمید هامون بنشینی تا از دق نمیری.

گذشته از این غرغرها هفته پیش دو سعادت یک بار بر من نازل شد یکی اینکه دعوت شدم برای اکران خصوصی به قول میکرو خخوصی فیلم بوسیدن روی ماه و دیگری دیدن فیلم ضد گلوله به همراه فرزندان و بناپارت!!؟؟که صد البته از نشانه های آخر الزمان یا همان بیست و یکم فلان ماه  و فلان سال است.

اکران خصوصی از طرف مجله بیست و چهار بود و در سینما سپیده که بلد نبودم کجاست تا پرسان پرسان رفتم و پیدا کردم. با خودم فکر کردم تقریبا اکثر سینماهای تهران را رفته ام اما به غیر از سینمای کنج میدان انقلاب ، بقیه سینما انقلابی ها در تیر رس ام نبوده اند. ساعت ده صبح با آزانس خودم را رساندم . کلی برنامه ریزی کرده بودم تا بتوانم به اکران برسم. ورودی سینما خلوت و ساکت و ساکن بود. بوی نوعی ماندگی موج میزد. بوی روغن مانده بوفه بود شاید. کولر ها هم خاموش. نشستم روی صندلی رو بروی کنترلچی و مجاور پنجره های قدی خیابان انقلاب. اگر عادت دیوانگی سر وقت رسیدن و انتظار کشیدن را نداشتم میشد یک حالی بکنم ولی بیکار بودم و به غیر از من یک نفر دیگر روی میز بغل دستم نشسته بود که خیلی جدی مشغول یک کار محاسباتی بود که حتی پس از پایان فیلم هم همانطور مشغول بود. ساعت از ده هم گذشته بود و من جدن مانده بودم قضیه سر کاری است یا نه  ؟که بالاخره دعوتمان کردند برای دیدن فیلم. سالن تاریک سینما ، من و یک خانم و دو آقای دیگر . یکی مدعو و یکی دعوت کننده. شدت خالی بودن سالن و حقارت تعدادمان ، یک جورهایی وضع را محزون میکرد.

به هر حال با شروع شدن فیلم ،رفتم توی داستان. الان که فکر میکنم میبینم سکوت بی حد سالن خیلی خوب بوده است . چون من به طور مطلق رفتم توی قضایای فیلم و نفهمیدم دور و برم چه می گذرد فقط چون بنده انگلاد دارم تنها صندلی شکسته سالن را انتخاب کرده بودم بنابراین گاهی فقط محض نترکیدن کمرم جا به جا میشدم و یکی نبود به من بگه برو صندلی بغل دستی. راستش از همان سه نفر خجالت میکشیدم.

 در مورد خود فیلم چیزی نمیگویم . نقدم را در موردش نوشته ام تا فیلم فراموشم نشود تا ببینم مجله بیست و چهار دنبالش می آید یا نه ؟

اما دیدن فیلم ضد گلوله : عصر پنج شنبه اعلام عمومی کردم که بچه را می خواهیم ببریم سینما و وقتی اعتراض جدی نشنیدم راه افتادم . سینما آزادی بلیط چهار تا صندلی کنار هم نداشت. ورودی سینما شلوغ، تاریک و در هم برهم بود. یعنی نمیشد یک جوری ساخت که درست دم در ،یک کپه آدم روی هم نریزند و جا برای ورود باشد؟

راه افتادم و رفتیم عصر جدید. همان لحظه بلیط سئانس را خریدیم و رفتیم توی سالن باز هم 50 تا آدم بیشتر نبودیم و به سبک سینمای دهه های اولیه هر کس هر جا خواسته بود نشسته بود که ما هم تبعیت کردیم.

راستش تیزر ضد گلوله را در فیلم کلاه قرمزی دیده بودم و درک نکرده بودم که فیلم اصلا برای بچه ها مناسب نیست. صحنه های کشت و کشتار و آدمهای شعله ور حتی خودم را متاثر کرده بود چه رسد به میکرو و ماکرو که از هیجان مثل پاپ کورن بالا و پائین می پریدند. اصولا جو خانه ما دخترانه است و اغلب فیلم اکشن نمیبینیم و با اولین صحنه دلخراش ،بناپارت مثل مسئول سانسور کانال را عوض میکند. متاسفانه ضد گلوله هم از این صحنه های دلخراش زیاد دارد و من نمی دانستم با بچه ها چه کنم. یکسره زیر گوش میکرو می گفتم اینها نمی میرند . این ها فیلم است و اون در حال بغض می گفت می دانم .

به خصوص صحنه آتش سوزی اتوبوس و لحظه شلیک تیر خلاص به مجروحین حتی برای من هم درد ناک بود چه رسد به بچه ها. جالب این که شبکه سینمای خانگی برای فیلمی مثل گیسو کمد نوشته مناسب بالای 15 سال و صحنه های شانه زدن موی گیسو کمند در سی دی حذف شده ولی احیانا فراموش شده که منظره جزغاله شدن انسانها برای بچه های حداقل زیر 12 سال لطفی ندارد.

از خود فیلم باید بگویم خوب بود. اگر چه گاهی موزیک بر دیالوگها غلبه میکرد به خصوص دیالوگهای ارزشمند مهدی هاشمی که واقعا قشنگ ادا میشوند و بار زیادی از خود فیلم بودند.ولی در کل جنگ واقعی تری نسبت به بسیاری از فیلم ها نمایش داده میشد. عراقی ها احمق نبودند و خلاصه جبهه گل و بلبل نبود. مرگ بود با چهره کریه و بدون مشاطه گری.

خلاصه فیلم خوبی بود البته بار کمدی اش واقعا در حد تعداد اندکی از این دیالوگهاست و بر عکس کلی هم غم انگیز است اما احیانا مثل من بر و بکس را بار نزنید و بروید، چون حتی بناپارت هم بغض کرده و نشسته بود و فقط رویش نشد به من بگوید آخر زن این هم شد فیلم ؟    که عصر پنج شنبه بعد از هفت /هشت سال سینما نرفتن من را آوردی؟

 

خواب ابدی فراعنه

اوضاع مصر در هم و بر هم شده و سوریه هم که همان منجلاب قبلی است. مصری ها با انتخاب اخوان المسلمین ورق تاریخ را با آب دهان و انگشتان پا عوض می کنند. این طوری میشود که حسنی مبارک با همه دیکتاتور مابی نام نیکی در تاریخ خواهد داشت.

یونانی ها هم دمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند توی ریاضت. چه خوش بود که از اتحادیه اروپا می انداختندشان بیرون تا یک کمی حال کنند. نمیدانم شنیدید یا نه که یک هنر پیشه شکم گنده و بد قواره ایتالیایی که کمدین تلویزیونی است شده سر دسته حزبکی سیاسی و اعتقاد دارد که کشورهای ضعیفی مثل یونان اسپانیا و ایتالیا و . . . باید یک یوروی مخصوص به خود داشته باشند و خلاصه در اروپا هم قحط الرجال شده است. حیف اروپا که از کثرت ازادی و دموکراسی باز هم به ورطه خود خوری افتاد. مهاجرها فرهنگ و ژنشان را نابود کردند و مثل زالو افتادند به جان بیمه و تامین اجتماعی و درمان و آموزش مجانی شان. خودمانیم من اگر جای آنها بودم و مهاجر میدیدم که از امکاناتم استفاده میکند ریشه اش را میزدم. فکر کنید در لندن مرد پاکستانی با ریش حنا گذاشته و زبان  انگلیسی نم کشیده و تعصب مسلمانی چقدر غیر قابل تحمل است.

در این چند وقته که مهاجران افغان به گله و شکایت از ایران افتاده اند شما چه حسی دارید؟ در ایران هر نانی داشتیم با هم خوردیم حالا به بدی یا خوبی و الان ما بده شدیم . مهاجرت با خودش عذاب و رنج دو طرفه دارد. بگذریم موضوع بحث انگیزی است و این روزها مد است که اگر قرار است روشنفکر باشی مهاجر پذیر هم بشوی ولی من یک جورائی از همه قضایا جا خوردم هنوز یادم نرفته که وقتی در طرح بودم میدیدم که پزشکان عمومی با یک لندرور قراضه چطور به قول خودشان به سیاری میرفتند تا ده به ده و خانه به خانه با سل مبارزه کنند. دارو ها را بدهند و مطمئن شوند که بیمار تحت درمان است. سل بیماری بود که تا قبل از همه گیری ایدز تقریبا از یادها رفته بود ولی با ظهور ایدز مجددا راه افتاد و اتفاقا در جوامع در حال پیشرفت و یا عقب افتاده فراوان است. بنابراین اغراق نیست اگر بگویم بسیاری از همان بیماران افغان بودند که رایگان درمان میشدند. در حقیقت با افرایش مهاجران آمار سل نیز بالا رفت. من هرگز ندیدم پزشکی از درمانشان ابا داشته باشد. شاید هم من در جامعه نبوده ام ندیده ام که چه رفتار با آنان میشود. یا شاید باید فکر کنم که وقتی ایرانیها مهاجرت میکنند چه توقعاتی دارند.

بگذریم ذهن خودم هنوز در این باره مغشوش است.

دیروز ، عصر مفرح تعطیل را در سینما گذراندم . پس از مدتها سینمائی پر از تماشاچی و برای فیلم خوابم می آید. پیش پیش بگویم که رضا عطاران را دوست دارم . یک بازیگوشی تلخ دارد. هم طناز است و هم طعنه زن. شاید روی هم رفته متلکهایش گاهی یک نواخت باشد اما نمیترسد که خودش ضایع شود. نه به عنوان هنرپیشه و نه به عنوان کارگردان. شاید بشود گفت ورسیون غیر عوامانه تر مهران مدیری که بساز  بفروشی پیشه میکند و همیشه نقش باحال مال خودش است.

در اصل نمیتوانم بگویم خوابم می آید یک فیلم فوق العاده است شاید حتی خیلی خوب هم نباشد اما چند نکته در خور دارد. یک استفاده از نوستالژی نسل من که همیشه در نوستالژی نسل پیشین گم شده بود. همیشه هر نوستالژی به روش علی حاتمی ختم میشد. گل و مرغ و تار و چراغ نفتی و سفره قلمکار یا میشد کیمیائی با جاهلهای زخم و زیلی در دهه سی ولی این بار مانتو اپل دار و تلویزیون خانه سرهنگ و آن دوربین کودکانه انگ متولدین 40 تا 50 بود. نماهای لذت پسر بچه ازدیدن . مکررا دیدن  تصاویر درون دوربین برایم مثل خاطرات دو روز پیش کودکی خودم بود یا دیدن تلویزیون درون کمد با احترام مطلق و تیتراژ زورو و . . .  دوران سر خوشی غریبی که در هیاهوی انقلاب ایران خط خورده بود. دوران رفت و آمدهای بی حساب و کتاب و شهر نشینی جدید و درهم و بر همی خانواده ها و همسایه ها. دورانی پیش ازاین که از سایه هم برمیم. نه عرق خور ابائی داشت و نه نماز خوان شرمنده بود. دوران معلمهای اوورکت پوش و دید زدنهای نجیبانه و تشر خورده . خلاصه اگر همه چیز فیلم به زحمت چفت و بست بخورد و حتی اگر گله مند باشیم که عطاران برای بار چندم آدمی ساخته که کتاب کامو را می خواند اما مکررا چای میریزد روی شلوارش اما می ارزد که بالاخره نسلمان آن قدر پیر شده باشد که بالاخره به عنوان نسلی با خاطرات خودش شناخته شود. شاید گروهی نتوانند از فیلم لذتی ببرند ولی برای گروهی هم جالب تر شده است.

نکته بعدی استفاده از اکبر عبدی است در نقش مادر که سوای جذابیت برای گیشه یک خاصیت دارد و این که آدمها به هم دست میزنند! عجبا و حیرتا . همین نکته باعث شده فکر کنیم در سینمای خودمانیم بدون آن آقا بالاسر . انگار داریم خاطرات روزانه خودمان  را باز گو می کنیم یعنی همان کاری که سالهاست هست و انکار میشود.  ما زندگی، مراسم و خواسته و آرزوهای خودمان را داریم که ربطی به جامعه رسمی ندارد. موسی به دین خود و عیسی به دین خود. این فیلم هم دین جامعه است . از خودش و روابطش و افکارش و البته این با حضور اکبر عبدی ممکن شده حتی اگر غلظت زنانه بازی اش اغراق آمیز و زیاد باشد ولی می ارزد.

به هر حال بروید و فیلم را ببینید. ایده آل نیست و فکر میکنم به طرز ظریف و خود خواسته ای از حالت یک کمدی بی مغز فاصله گرفته. شاید فقط لبخند بزنید ولی خوب است . آغاز به یاد اوری های نسلی 40 ساله هایی است که نه کودکی و نه جوانی و نه بزرگی داشته اند. مائی که انقلاب نکردیم ولی آن را زندگی کردیم . کوچکتر از رفتن به جنگ بودیم ولی عوارضش را دیدیم که چشممان کور که دیدیم همین که زنده ایم زیاد است . پدر و برادر و . .. از دست دادیم که خوب در دید نسل بعد به نظر میرسد جایزه اش را گرفتیم . جوان که شدیم همه درها بسته بود به قول حافظ مهندس دیر فلکی بسته راه شش جهتی. نه اینتر نت بود نه ماهواره . اکس و شیشه و کوک هم هنوز نبود فقط باید هروئینی میشدیم که کلاس نداشت. خلاصه ما نسل همین آقا رضای عطاران هستیم در رویای خوابی که نیمه از آن پریدیم .

نیمه شب در پاریس

خوب می خواهم مستقیم بروم سر فیلم نیمه شب در پاریس. فیلم با مناظری دل انگیز از شهری آغاز می شود که عروس شهرهای جهان است . اغواگر و مجلل و پر کرشمه. پاریس عزیزی که زیارت ننموده ام ولی کافه ها و کوچه ها و حال و هوایش چیزی با خود دارد که همه جهان را مجذوب میکند و البته تلاش اداره کنندگانش برای اغواکننده بودنش هم جالب است. مثلا یک دفعه روژه تریستان مونار ( موجود خیالی ) تصمیم نگرفته به جای این که هست، یکی بهتر تر بسازد. از این کارها که در تهران مد است. من هنوز وقتی از کنار سورنتوی خاک خورده و مضمحل رد می شوم دلم می سوزد و چاتانوگا و . . .

بگذریم. وودی آلن در سن و سالی که بسیاری به قول آلمانها قاشق را کنار می گذارند و باز نشسته میشوند برای خودش فیلمی ساخته است. فکر میکنم این که وودی آلن برای خودش فیلم می سازد دیگر باید برای بینندگان عادی شده باشد. وودی آلن همیشه دغدغه های خودش را می سازد و خیلی در بند بقیه نیست.

ایده اصلی فیلم در ابتدا به نظر می رسد جا به جائی در زمانها باشد و نوعی فلسفه که می گوید ما از زمانی ه بمزان دیگر پرتاب میشویم و نه این که زمان از ما می گذرد ولی در اصل، نکته دیگری دارد که در اواخر فیلم عیان میشود. آدمها حرفهایشان را بی پرده و راحت بیان میکنند و فیلم ابائی از این ندارد که هر کس تخت و یک بعدی شود به خصوص مشاهیری مثل همینگوی که نظریاتش حالا که زنده و گویا وبیانگر یک  شخصیت شده، به نظر افراطی می رسد. و البته شوخی آلن با این همه به خصوص همینگوی لابد جسارت می خواسته است. چون نه تنها دالی اندکی ملنگ است و بونوئل کمی خنگ ولی همینگوی کاملا افراطی است.

از اصل داستان دور نشوم . وودی آلن شخصیت حیرون و دوست داشتنی درست کرده که با نامزد ثروتمند غرغرو و بی وفایش که مدام تحقیرش میکند به پاریس آمده است . گیل یا همین شخصیت دوست داشتنی و ساده و بی داعا، همه تحقیرو توبیخ ها را احمقانه تحمل میکند و در یک نیمه شب که  در مستی و بی خبری  گم شده است با شنیدن نوای 12 زنگ ناقوس یا ساعت، سوار ماشین قدیمی رهگذری می شود و  به زمان دیگری پرتاب میشودیعنی 1920. از این جای فیلم بازی با این که چه آدمهایی را خواهیم دید شروع می شود. زلدا و اسکات فیتزجرالد از اولین ها و بعد همینگوی و پیکاسو و گرترود استاین و بعد دالی و بونوئل و . . . . دگا و هنری و لوترک و گوگن. . اینها کهکشانی از اسطوره های امروزی هستند و فیلم در نهایت نشان میدهد که هر کس، در هر نسلی که هست، آرزو و حسرت نسل درخشان پیشین را می خورد. ستاره ها در حقیقت آدمهای آس و پاسی بودند که هر چه دیوانه وار تر و شدیدتر زندگی میکردند امروز بیشتر به یادشان می آوریم . فیلم یک پیام بزرگ دارد و آن  اینکه در زمان حال هر چه با انگیزه تر و عاشقانه تر زندگی کنید. شما ستاره ها و حسرتهای آیندگانید.در این میان جمله ای از استاین که نمی دانم مستند است یا نه؟  شاهکار بود. استاین رو به گیل گمگشته می گوید که وظیفه یک هنر مند این نیست که خلا و پوچی درونش را نمایان کند. این پوچی و این قعر تاریکی را همه دارند آن چه ندارند را باید آفرید. باید بر پوچی غلبه کرد . این جمله برای من خیلی حرف داشت. یاد این روزهای خودم و قهقهراهای خودم افتادم و یاد کتابها و اشعار و ناامیدیهای نسل ما که در خود تکرار میشوند و تازه دانستم رمز ماندگار فروغ چیست. نوزائی و ارائه طریقی برای زیستن و نه فقط هضم مردن.

البته این نصیحت بیشتر من را تکان داد چون این حس عمیقا ریشه دوانده که از تاریکی ها صحبت کنم و جمله استاین که از زبان شخصیتی در فیلم وودی آلن بیان شد گویا به خود من نشانه رفته بود.

گذشته از این، بازی این  که: این دیگر کیست و آن دیگری کی؟ بقیه داستان فیلم گاهی چنگی به دل نمی زند. چپاندن کارلا برونی در نقش راهنما و مترجم و پیدا کردن کتابچه خاطرات ماریون کوتیار در میان کتابهای یک مرد خنزر و پنزری یک کمی دم دستی است و حتی خنگولانه است. برگشت زن و مرد داستان به دوران گوگن و دگا و امپرسیونیست ها هم اگر چه جائی است که  کل قضیه فیلم را در بر دارد ولی یک کمی اجباری است. شاید لازم بود قبل تر چنین امکانی نمایش داده می شد یعنی هجرتهای زمانی و تو در توئی زمان و ثبات زمانها و جا به جائی ما، زیرا تا این نقطه از فیلم به نظر میرسید این اتفاقی موردی برای گیل است ولی در هر حال ناامیدی و آس و پاسی و محقر بودن این غولها در زمانه خود خیلی باحال در آمده است. به خصوص ورود  من ری و بونوئل و دالی که می خواهد رینو زروس بکشد.

به هر حال فیلم بعد از ظهر مفرحی برای من فراهم کرد با حال و هوای پاریسی و البته گله گذاری هایی که با دیدن چنین فیلمی به آدم دست میدهد. غرغرهایی مثل اینکه بقیه مردم دنیا چه آزادانه روی کره زمین می چرخند و هر شهری را که می پسندند برای ادامه زندگی انتخاب میکنند و ما چطوری زیست میکنیم ولی فراموشم نشده که قصد دارم از تاریکی ها و رنجها کمتر بگویم و اگر درونی زنده دارم به وجد آورم.

این هم یک پست یک نفس در مورد وودی آلن و ساخته دلی اش .