یک روز شنبه بارانی و نمدار دیگر که در طی بیست و یک سال گذشته در مطب هستم و در فرصت پیش آمده وبلاگ را مینویسم . گاهی به خودم میگویم اگر به جای تلاش برای نوشتن، طراحی و نقاشی کرده بودم شاید الان نقاش گمنامی بودم همچنانکه نویسنده گمنامی هستم ولی حداقل خاصیتی داشت.
نوشتن در هر کس که جوانه بزند به نظرم سر کار گذاشته شده است و در این روزگاران صد بار بیشتر است. گهگاه که اثری به نام از نویسندگان وطنی قدیمی یا جدید میخوانم یا حتی خارجی به این نکته پی میبرم که گذشته از تواضع و این بازیها به واقع در این امر هم استعدادی نداشتم . پیچیدگی دنیای نویسندگان به نام و حتی بی اعتنایی ایشان به اینکه خواننده هم چیزی فهمید یا نه و از این بالاتر شگفت زدگی جهان بیرون به این نوشته ها من را به این نتیجه رسانده که من در این وادی حداکثر حلزونی هستم که میتوانم به راه راست راه بروم نه بیش.
باور کنید در دنباله این بحث اصلا انتظار این ندارم که بشنوم که من با استعدادم یا همان تعارفات معمول خودمان. ولی فکر میکنم چه زمانهایی را از دیگران گرفتم و خواندن نوشته هایم را بی آنکه واقعا ارزشی دراین کار نهفته باشدچه وقتهایی تلف کرده است. من نیاز به گفتن داشتم ولی دیگران نیاز به شنیدن نداشتند و ارزشی هم برایشان نداشت. نه باری ه بآنها اضافه کردم و نه بار ی از آنها کم کردم.من چیزی به این جان نیافزودم.
سالها پیش پدر بزرگ پسر خاله ام که پیر مرد منضبطی بود تعریف کرد که در جوانی ویولون میزده است و معلم و دفتری داشته . از یک زمانی این کار را ترک کرده است . خودش میگفت دیدم تا باقی عمرم این میانمایگی را ادامه ندهم و اگر عاقل باشم عمر باقیمانده را صرف کنم تا شاهکارهای دیگران را گوش دهم باز هم وقت کم می آید.
این میان مایگی یکی از بدترین قضاوتهایی است که در مورد خودم دارم . رسیدن به این نقطه و اعتراف به آن آسان نیست ولی واقعی است . اما هنوز وسوسه نوشتن هست. شاید باید من هم دم فرو ببندم و ساعتهای باقیمانده عمر را که به لطف کرونا باور کردیم که میتواند اندک باشد ( همیشه اندک بود ما ناباور بودیم ) صرف خواندن شاهکارهایی بکنم که دیگران نگاشتند و صرف فهمیدن اینکه چرا این چیزهایی که من نمیفهمم را دیگران شاهکار میدانند. این همه گنگی و پیچیدگی و شعار زدگی این همه ایده داشتن در مورد همه چیز این همه به هیچ انگاشتن خواننده . اینها را چرا من نمیفهمم.
در دنیای سینما هم همین رده میانی رر حس کرده ام . بسیاری کارها هستند که من دیگر باور به شاهکار بودنشان ندارم . انگار در آستانه نیم قرن زندگی پی برده ام که این راه و رسم ساده زیستن با همه پیچیدیگی و راز آلودگی ولی یک خط صاف قصه وار است . قصه ها را دوست دارم و ضد قصه ها و نو داستانها و مدرنیته نفسم را تنگ میکند. اینها یک معنی بیشتر ندارد پیری .
به غیراز فیلم و سریال و کتاب، تفریح دیگرم گوش دادن به رادیوهای کانالهای تلگرام است . در این میان بعضی را دوستان معرفی کردند که {رادیو نیست} عالی بود و رادیو چهرازی را هم بسیار دوست داشتم ولی مجموعه کلاسهای دکتر سرگلزایی در مورد یونگ را هم جسته و گریخته گوش میدهم. راستش را بگویم از بس نصایح و وصایای ایشان را از شرق و غرب شنیده بودم و در هر کانال خانه داری تا فیزیک هسته ای یک پیام از ایشون و دکتر هلاکویی و ... هست نسبت بهشون آلرژی داشتم اما کنجکاو یونگ بودم و کلاسها خیلی خوب بودند. همین طور کهن الگوهای آیدن آرتا.بسیار اطلاعات جالب شگفت انگیز و با سبک خود دکتر سرگلزایی عاری از تعصب معمول در چنین محافلی. از شنیدنش خیلی چیزها آموختم و آن ساعتهایی که مثل یک زن معمولی در دلگیرترین لحظه روز مشغول پوست کردن پیاز و سیب زمینی و هویج و .... هستم گوش میدهم و یادم میرود که در یکی از سیاه ترین دورانهای تاریخ بشر قرن بیست و یک و در سخیف ترین دوران سیاسی ایران و جهان و اسیر خانه و زیر چنبره ظلم و کرونا هستم .
انتخابات شلوغ و پلوغ امریکا و های هوی رقابت دسته های گنگستر سیاسی ایران برای کسب قدرت سیاسی در انتخابابت مسخره پیش رو ، کشتار میکروبی که چین بر انسانها تحمیل کرد و معرکه ای که وزیر خنده دار بهداشت با واکسن صد دست کپی چینی و روسی و هندی راه انداخته ارزش این را ندارد که اخبار را دنبال کنم همان بهتر که یونگی شوم و به رویاهای غیر صادقه ام پناه ببرم یا که غرق خاطرات اعتماد السلطنه و کتاب سیاستهای خیابانی و شب و هول و سریالهای درپیت فرنگی و ایرانی باشم .
بگذریم . خیلی غر غر کردم . آمدم سری بزنم و بروم . و این کشف سترگ معمولی بودنم در هر مدیومی را به اطلاع همگان برسانم. این آدم معمولی که باور نمیکرد که معمولی است کتاب خاطرات طرحش را بعد از رمق کشی صد باره توسط خودم و بعد آبکشی همه اش توسط ارشاد به زودی چاپ میکند. رمان هنوز به سر انجام نرسیده را باز هم بازنویسی میکنم و سعی میکنم من نقش سانسور چی را بازی نکنم و بگذارم نان نواله او حلال باشد و کاری برای انجام دادن داشته باشد . از حذف عضوی به نام پستان از هر ورق و کاغذ و انکار وسیله بهداشتی به نام کاندوم و انکار هر چیزی که باعث شود ممیز محترم حس خار خار بهش دست بدهد. کتاب طرح به نام پرتاب به دنیای باز از نشر دندانه به زودی به عرصه بلاتکلیفی می آید . من سنگی به سوی کهکشانی پرتاب میکنم که جز یاد آوری بی خاصیتی من بازتابی ندارد.
خوش باشید. ضمنا دوستان سوال کرده بودند ماکرو چی شد؟
ماکرو عازم مهندسی مکانیک دانشگاه تهران شد و البته همانطور مجاز در مجاز . داغی بر دلش ماند از برق شریف و می بینم که چطور حس شکست کرده است ولی درک میان مایگی هر چه زودتر رخ دهد احتمال درد داشتنش موقع فهمیدن کمتر است. منتها من به او نخواهم گفت زیرا جوانی تنها زمانی است که آدم باید از خود راضی باشد و نمیخواهم این رضایت را از او بگیرم هر چند کنکور با رقابت مزخرفش گرفت به خصوص که شاهد این بود که درنهایت دوستانی نه کوشا تر بلکه با سهمیه هیات علمی یا مشابه رفتند سرکلاس درسی که ماکرو در عشقش میسوخت نشستند. آن روز کماکان تا شب اشک ریخت ولی یادمان نرود که عدل جز اصول دین سنی ها نیست.