امروز سی ام آذر است تا چشم به هم زدیم به یکسالگی شیوع کرونا نزدیک شدیم . در تمام این سال گذشته هیج مناسبتی را جدی نگرفتم . منتظر ماندم تا بلکه دنیایم به شکل و رنگ و بوی قبلی برگردد تا وقتی به خیابان میروم بتوانم نسیم خنک را روی صورتم حس کنم و وقتی خریدهای روزمره را به خانه می آورم مجبور نباشم مثل وسواسی ها با الکلو ضد عفونی کننده زیر و رویشان را بسابم . نگران نباشم که سه تا نون خشخاشی داغ بربری را داغ داغ و تازه تازه به دندان بکشم و به هر عابر و رهگذری مثل عزراییل نگاه نکنم.

روی صفحه وایت بوردی که روی یخچال است هیچ تاریخی نمینویسم و هیچ جلسه ای را جدی نمیگیرم . این یک سال باید از زندگی ما کم شود . یک سالی که به سقف خیره شدیم و فکر کردیم چهطور ممکن است این طوری باشد؟ 

در هر حال منظورم غرغر کردن در مورد کرونا نبود . منظورم این بود که شب یلدا شد و من مثل همیشه فکر میکنم چه رسمی به جا بیاورم ؟ برای بچه های امروزی شهری دیگر نه عطر خوش هندوانه در اول زمستان نوبرانه است و نه انار دان کرده . نه آجیل طعم شگفت آوری دارد و نه حرفهای بزرگترها کشش این را دارد که گوشی را کنار بگذارند و گوش بدهند.

شب چله یعنی یک زمستان یخ با انبوهی برف و کوچه های تنک و تاریک و شهری که از غروب تاریک به سکوت میرود و کرس یو چراغ نفتی و آدمهای خزیده زیر کرسی. یعنی بچه بدو برو زیر زمین ببین هندوانه مانده یکدونه بیار بالا. یعنی اینکه نه سبزی تازه نه میوه ای جز سیب ریزه و پرتقال ترش و احیانا انار و ازگیلی اگر باشد. یعنی چشم و دل آدم له له بزند یک چیزی ترش و شیرین و آبدار بخورد و نباشد . یعنی لمیدن زیر کرسی تازه آن هم نه به سمت مخده و پشتی بلکه پایین کرسی و گوش داد به قصه های شاهنامه با ورژن پدر بزرگ یا خراطرات نخودی مادر بزرگ یا تحکم و نصیحتهای پدر .

 این روزها با انواع و اقسام خوردنی ها و نورها  و دسترسی ها یلدای ما یلدا نمی شود . در واقع ما نه به یک شب یلدا که سحر خواهد شد ما به ظلمت اثیری عجیبی دچاریم که همه چیز داریم وهنوز به رستگاری نرسیدم . هنوز در دنیا آدمهای کوته فکر متعصب وجود دارند که در فرانسه علان حضور حزب الله میکنند و در روز روشن با چاقو حمله میکنند. هنوز و هر شب و روز در اطراف خودمان تبلور نادانی و تعصب را میبینیم . ما دیگر محتاج هندوانه و انار نیستیم شب یلدای معصویم که گذشته ا داشتیم تمام شد . هر بنی بشری میداند که این شب سحر خواهد شد ولی آن شب هرگز . بشر در خسران و خسارت است و هرگز به راه راست هدایت نخواهد شد.

 

چهار شنبه شب گذشته به همت و تشویق یکی از دوستا ن عزیز وبلاگ مهمان داستان خانی در صفحه آقای مسعود بُربُر بودم . یکی از داستانهای کتاب مقره خصوصی ار خواندم و شب خوبی گذشت. آدرس صفحه را در کانال تلگرامم گذاشتم . اگر دوست داشتید سری بزنید . برنامه در صفحه ایشان موجود است .

 

ایام به کامتان و شاد باشید

من با کتاب نو

سلام .

کتاب خاطرات طرح در میانه زمانی که تصور نمیکردم چیزی بتوانم چاپ کنم در آمد. مثل بچه های سوم خانواده که کسی برنامه ریزی شگرفی برایشان نریخته و بی سرو صدا به دنیا میآیند. نه برایشان اتاق لاکجری در بیمارستان رزرو شده و نه بادکنک هلیومی در کار است ولی این کتاب کوچک نورسیده همان   آمد9/9/99

همتش با آقای دکتر سیامک شایان بود که در یک جلسه ادبی دندانپزشکان پیشنهاد کردند. راستش من با نا امیدی خاطرات طرح را مطرح کردم. نوشته هر کجا رفت گفته بودند این ها به قواره ما نمیخورد. با وسواس کتاب را چند بار ویراستاری کردیم و بالاخره رفت به ارشاد و ارشاد هم تا میتوانست چلاند و من را پالایش کرد و پاکسازی کرد و مودب نمود . در جریان پالایش ارشاد البته کتاب بی غلط به ورطه یک اشتباه ریز افتاد که اغماز میکنیم . میگذاریم به حساب کم کاری ارشاد که باید هم از تیتر ایراد میگرفت هم از متن ولی فقط از متن ایراد گرفت برای همین تیتر یکی از بخشهای کتاب ممیزی ماند و متن تصحیح شد. همه چیزمان مثل همه چیزمان .

طرح روی جلد را هم بارها با دکتر بررسی کردیم . نه اسم در می آمد  و نه طرح ولی بالاخره در آمد. یکی از عکسهایی که خانم مهری رحیم زاده از مجله سان در جریان عکاسی از مطب از من گرفته بودند رفت و به روی جلد رسید. برایم ثقیل بود عکس خودم روی کتابم باشد اما رنگها و حالت بی نهایت نگران چهره ام و باز آفریی طراح جلد که عکس را تغییر دادباعث شد مفهوم کتاب با اسم و شکلش با هم جفت و جور شدند. حقیقتش طرح روی جلدش بسی بیشتر از دو کتاب قبلی به دلم نشست حالا یا از خود خواهی است که خودم را میبینم یا اینکه به واقع با کتاب مرتبط شد.

در هر حال این کتاب جدید  در این وانفسایی که هیچ ناشری تمایلی به چاپ کتاب بنده میانمایه ندارد دلم را شاد کرد. تجربه خوبی بود که با یک همکار دندانپزشک کتاب را نشر میکردیم زیرا من همیشه در مواجهه با ناشران حرفه ای که در بخشهای ادبی کار میکنند از حس نادانی ام در این حیطه کلافه میشدم و زبانم بند می آمد. حالا حداقل از ندانستنم خیلی خجالت نمیکشدیم .

خاطرات طرح نوشته هایی بودند که بیش از بیست سال مکرر و مکرر باز نویسی کردمشان . زهر خشم و ترس و غریبگی را از میانش کشیده ام و بارها و بارها از چشم ممیزی نه ارشاد بلکه اجتماع به آن نگریستم. شاید سعی کردم خودم را از چشم بیمارانی ببینم که دو سال من را در دانشکده اجتماع خودشان نرم و نیم پز کردند.

کتابم را مثل کودک کوچکی در کنارم گذاشتم و به این فکر میکنم که دو کتاب دیگر چه سرنوشتی داشتند و این چه مسیری طی خواهد کرد؟ نوشته های فراموش شده ای که گاهی از خودم میپرسم واقعا چرا اصرار دارم چاپشان کنم ؟

همین سوال را در مود داستان بلندی که مدتهاست مشغول آن هستم از خودم میپرسم این همه بزک و نقطه گذاری و رنگ پاشی و سایه زدن به نقشی که هیچ خواهانی ندارد واقعا چه فایده دارد؟

گاهی به خودم می گویم  که من جنون خودنمایی یا خود بیانگری افراطی دارم وگرنه باید غلاف میکردم و میرفتم سراغ همان رشته حرفه ای خودم . شاید هم من ننر و لوسم وانتظار دارم نوشته ها برای خودشان پا در بیاورند و سری بین سرها در بیاورند بی آنکه من مجبور باشم به زور تنه زدن و هر حرکتی آنها را به دنیای بیرون معرفی کنم . من همه آنچه داشتم و میدانستم برای عرضه و دلبری در نوشته ریخته ام و دیگر راهی نمیشناسم که بخواهم آنها را در عرصه بیرونی ارتقا دهم . درست مثل همه رفتارهای خشک دیگرم . نوشته هایم اسیر همینی که هست من شدند و جهش از این رفتار به سوی دنیای دیگری که من برایش ساخته نشده ام سخت و توانفرساست.نوشته ها هم معجزه ای نیستند که بتوانند دنیای خاموش اطراف را روشنی بخشند. برای همین گذاشتم بعد از مردنم بلکه کسی پیدا وشد و بگوید اِاِاِ این گل سرخی هم بد نمینوشت. شاید برای آیندگان بچه هایم که بدانند مادر مالیخولیایی یک خاصیتی داشت . اگر هم نگویند هم من دیگر نیستم تا بدانم و ندانم .

در هر حال حالا میشود کتاب را از طریق سایت  انتشارات دندانه { dandane.org}خریداری نمود.عنوان کتاب » پرتاب به دنیای باز« است .

خوشحال میشوم اگر توانستید مطالعه کنید نظرتان را بدانم  

میان مایه زدگی

یک روز شنبه بارانی و نمدار دیگر که در طی بیست و یک سال گذشته در مطب هستم و در فرصت پیش آمده وبلاگ را مینویسم . گاهی به خودم میگویم اگر به جای تلاش برای نوشتن، طراحی و نقاشی کرده بودم شاید الان نقاش گمنامی بودم همچنانکه نویسنده گمنامی هستم ولی حداقل خاصیتی داشت.

نوشتن در هر کس که جوانه بزند به نظرم سر کار گذاشته شده است و  در این روزگاران صد بار بیشتر است. گهگاه که اثری به نام از نویسندگان وطنی قدیمی یا جدید میخوانم یا حتی خارجی به این نکته پی میبرم که گذشته از تواضع و این بازیها به واقع در این امر هم استعدادی نداشتم .  پیچیدگی دنیای نویسندگان به نام و حتی بی اعتنایی ایشان به اینکه خواننده هم چیزی فهمید یا نه و از این بالاتر شگفت زدگی جهان بیرون به این نوشته ها من را به این نتیجه رسانده که من در این وادی حداکثر حلزونی هستم که میتوانم به راه راست راه بروم نه بیش.

باور کنید در دنباله این بحث اصلا انتظار این ندارم که بشنوم که من با استعدادم یا همان تعارفات معمول خودمان. ولی فکر میکنم چه زمانهایی را از دیگران گرفتم و خواندن نوشته هایم را بی آنکه واقعا ارزشی دراین کار نهفته باشدچه وقتهایی تلف کرده است. من نیاز به گفتن داشتم ولی دیگران نیاز به شنیدن نداشتند و ارزشی هم برایشان نداشت. نه باری ه بآنها اضافه کردم و نه بار ی از آنها کم کردم.من چیزی به این جان نیافزودم.

سالها پیش پدر بزرگ پسر خاله ام که پیر مرد منضبطی بود تعریف کرد که در جوانی ویولون میزده است و معلم و دفتری داشته . از یک زمانی این کار را ترک کرده است . خودش میگفت دیدم تا باقی عمرم این میانمایگی را ادامه ندهم و اگر عاقل باشم عمر باقیمانده را صرف کنم تا شاهکارهای دیگران را گوش دهم باز هم وقت کم می آید.

این میان مایگی یکی از بدترین قضاوتهایی است که در مورد خودم دارم . رسیدن به این نقطه و اعتراف به آن آسان نیست ولی واقعی است .  اما هنوز وسوسه نوشتن هست. شاید باید من هم دم فرو ببندم و ساعتهای باقیمانده عمر را که به لطف کرونا باور کردیم که میتواند اندک باشد ( همیشه اندک بود ما ناباور بودیم ) صرف خواندن شاهکارهایی بکنم که دیگران نگاشتند و صرف فهمیدن اینکه چرا این چیزهایی که من نمیفهمم را دیگران شاهکار میدانند. این همه گنگی و پیچیدگی و شعار زدگی این همه ایده داشتن در مورد همه چیز این همه به هیچ انگاشتن خواننده . اینها را چرا من نمیفهمم.

در دنیای سینما هم همین رده میانی رر حس کرده ام . بسیاری کارها هستند که من دیگر باور به شاهکار بودنشان ندارم . انگار در  آستانه نیم قرن زندگی پی برده ام که این راه و رسم ساده زیستن با همه پیچیدیگی و راز آلودگی ولی یک خط صاف قصه وار است . قصه ها را دوست دارم و ضد قصه ها و نو داستانها و مدرنیته نفسم را تنگ میکند. اینها یک معنی بیشتر ندارد پیری .

به غیراز فیلم و سریال و کتاب، تفریح دیگرم گوش دادن به رادیوهای کانالهای تلگرام است . در این میان بعضی را دوستان معرفی کردند که {رادیو نیست} عالی بود و رادیو چهرازی را هم بسیار دوست داشتم ولی مجموعه کلاسهای دکتر سرگلزایی در مورد یونگ را هم جسته و گریخته گوش میدهم. راستش را بگویم از بس نصایح و وصایای ایشان را از شرق و غرب شنیده بودم و در هر کانال خانه داری تا فیزیک هسته ای یک پیام از ایشون و دکتر هلاکویی و ... هست نسبت بهشون آلرژی داشتم اما کنجکاو یونگ بودم و کلاسها خیلی خوب بودند. همین طور کهن الگوهای آیدن آرتا.بسیار اطلاعات جالب شگفت انگیز و با سبک خود دکتر سرگلزایی عاری از تعصب معمول در چنین محافلی. از شنیدنش خیلی چیزها آموختم و آن ساعتهایی که مثل یک زن معمولی در دلگیرترین لحظه روز مشغول پوست کردن پیاز و سیب زمینی و هویج و .... هستم گوش میدهم و یادم میرود که در یکی از  سیاه ترین دورانهای  تاریخ بشر قرن بیست و یک و در سخیف ترین دوران سیاسی ایران و جهان و اسیر خانه و زیر چنبره ظلم و کرونا هستم .

انتخابات شلوغ و پلوغ امریکا و های هوی رقابت دسته های گنگستر سیاسی ایران برای کسب قدرت سیاسی در انتخابابت مسخره پیش رو ، کشتار میکروبی که چین بر انسانها تحمیل کرد و معرکه ای که وزیر خنده دار بهداشت  با واکسن صد دست کپی چینی و روسی و هندی راه انداخته ارزش این را ندارد که اخبار را دنبال کنم همان بهتر که یونگی شوم و به رویاهای غیر صادقه ام پناه ببرم یا  که غرق خاطرات اعتماد السلطنه و کتاب سیاستهای خیابانی و شب و هول و سریالهای درپیت فرنگی و ایرانی باشم .

بگذریم . خیلی غر غر کردم . آمدم سری بزنم و بروم . و این کشف سترگ معمولی بودنم در هر مدیومی را به اطلاع همگان برسانم. این آدم معمولی که باور نمیکرد که معمولی است کتاب خاطرات طرحش را بعد از رمق کشی صد باره توسط خودم و بعد آبکشی همه اش توسط ارشاد به زودی چاپ میکند. رمان هنوز به سر انجام نرسیده را باز هم بازنویسی میکنم و سعی میکنم من نقش سانسور چی را بازی نکنم و بگذارم نان نواله او حلال باشد و کاری برای انجام دادن داشته باشد . از حذف عضوی به نام پستان از هر ورق و کاغذ و انکار وسیله بهداشتی به نام کاندوم و انکار هر چیزی که باعث شود ممیز محترم حس خار خار بهش دست بدهد. کتاب طرح به نام پرتاب به دنیای باز از نشر دندانه به زودی به عرصه بلاتکلیفی می آید . من سنگی به سوی کهکشانی پرتاب میکنم که جز یاد آوری بی خاصیتی من بازتابی ندارد.

خوش باشید. ضمنا دوستان سوال کرده بودند ماکرو چی شد؟

ماکرو عازم مهندسی مکانیک دانشگاه تهران شد و البته همانطور مجاز در مجاز . داغی بر دلش ماند از برق شریف و می بینم که چطور حس شکست کرده است ولی درک میان مایگی هر چه زودتر رخ دهد احتمال درد داشتنش موقع فهمیدن کمتر است. منتها من به او نخواهم گفت زیرا جوانی تنها زمانی است که آدم باید از خود راضی باشد و نمیخواهم این رضایت را از او بگیرم هر چند کنکور با رقابت مزخرفش گرفت به خصوص که شاهد این بود که درنهایت دوستانی نه کوشا تر بلکه با سهمیه هیات علمی یا مشابه رفتند سرکلاس درسی که ماکرو در عشقش میسوخت نشستند. آن روز کماکان تا شب اشک ریخت ولی یادمان نرود که عدل جز اصول دین سنی ها نیست.