نیکولا رفت، ولادیمیر آمد و یکی مرتد شد

خوب جناب سارکوزی رفتند تا با کارلا  حال کنند و به عنوان کار راه انداز کنسرتهای زن باحالشان در عالم پاپ و راک اسمی در کنند. سارکوزی با آن صورت کاریکاتوری اش واقعا شبیه بازرس کلو زو بود. کوتوله و شدیدا افراطی به سبک فرانسوی، با ادعای زیاد و نمی دانم بازده چقدری؟ مسلم است که تمایل راستگرای او در جامعه فرانسوی که از هر چمن گلی شده اند، خریدار نداشته باشد ولی من به عنوان یک انسان شرقی حس میکنم اگر فرانسوی بودم به او رای میدادم چون به نظرم هیچ چیز دردبارتر از این نیست که خیابانهای پاریس را گروهی روبنده زده پر کنند.

دیشب در حین تبلیغات شبکه ام بی سی، دیدم که برندگان یک نوع مسابقه اس ام اسی را اعلام میکند . هر نفربه قدر آرزویش میبرد . حقیقتش عربی خیلی نمی فهمم . این طور برداشت کردم که جایزه معادل 4 میلیون ریال سعودی است ولی مطابق با آرزوی هر کس است. مثلا خانه یا ماشین یا . . . در هر حال عکس برندگان با خانمهایشان نمایش داده شد. یک مرد با ریش خط انداخته شده و روی خندان ودر کنارش یک کپه پارچه سیاه . سراسر بی منفذ که آدم نفهمد حتی پس و پیشش کجاست . این زن است ؟ گوریل است؟ خوشحال است یا ناراحت. گریه میکند یا میخندد؟ به نظرم جدا مسخره و درد ناک آمد. حالا این خانم با آن آقا مهاجرت میکند و میرود بلژیک یا فرانسه با یک کوله پشتی  عقده و عرف و قانون مسخره و در دل فانتزی های پاریسی که کاری ندارم درست است یا غلط، به نمادی از عناد تبدیل میشود. در حقیقت در این موارد مردها هستند که از جو بسته کشورهای خود فرار کرده و به آزادی میرسند و زنان را مثل قناری در قفس همراه می برند. زنان پاریسی و اروپائی را دید میزنند و لباس مردان اروپائی را به تن میکنند و زنانشان را به عنوان حیوان دست آموز همراه میکنند.

نسل دومی ها البته آش در هم می شوند. فیلم معلم نمونه اش و چندی پیش هم آپارات مستندی از این نسل را نمایش میداد. نسلی پر از تضاد و عقده و نامیزانی. چرا باید اروپا پذیرای این آدمها باشد؟ به خصوص در این اقتصاد وانفسا . چرا ما همه نوع تبعیض و بی احترامی را نسبت به هر کس دوست داریم روا می داریم ولی اروپائی ها باید همیشه جنتل باشند و فهیم؟ ملت ما نسبت به مهاجران چه حسی دارند؟ در شهرک ها و محله های دورتر از پایتخت بدترین رفتارها با مهاجران میشود.

خلاصه اگرچه از رفتن موسیو کلوزو با رفتارهای مضحکش خوشحال شدم ولی نظرش بدک هم نبود. فرانسه و قواعدش بد است پس هرری بروید لا دست عبدالفلان و . . . ایل و تبارتان.

 

به غیر از این، امروز مراسم خیمه شب بازی پوتین بود و نوکر دست آموزش یعنی عنترش مدادوف( در حد مداد است ) . امیدوارم از سفارت روسیه کسی وبلاگ نخواند. مراسم پرشکوهی بود که تزار را به یاد می آورد . شاید هم پوتین خم شود و تاج تزار را بردارد و بر سر بگذارد. فقط اشکالش این است که روشهای روسی خشن و نامطبوعند. اگر هم تزار شود باز بد نیست. یک بیا و بروئی دارد و نیمی از ملت هم که اسیر قد و هیکل و ادا و اطوارش هستند.

در کتابی میخواندم که دو سفیر انگلیس و روس در یک رستوران غذا می خوردند.گربه ای در میان میزها پلاس بود. انگلیسی به روس رو کرد و گفت بلدی یک کاری بکنی که آن گربه کنار در، این خردل را بخورد؟

روس خندید و گفت کاری ندارد. بعد گربه را با نشان دادن گوشت گول زد و وقتی به چنگش افتاد به سختی انگشتی خردل در حلقش کرد. گربه پیفی کرد و خردل را تف کرد.

مرد بریتانیایی خندید . بعد اندکی گوشت سرخ شده انداخت تا گربه نزدیک آمد. همینکه گربه مشغول خوردن شد مقداری خردل برداشت و مالید به ماتحت گربه. گربه که از سوزش خردل آتش گرفته بود ، لنگ و پاچه را هوا کرد و با شدت و حدت مشغول لیس زدن خردل شد. مرد بریتانیائی رو کرد به روس و گفت این طوری نه آن طوری( کتاب هزار نکته باریکتر از مو اینجاست)

بگذریم از قضایای سیاست جهاین و برسیم به روز خجسته مادر. می دانم همه الان روی سرم داد و بیداد میکنید و با وجود اینکه با تهدید و توبیخ بالاخره یک عطر از بناپارت استخراج کردم ولی باید بگویم لوس تز از این گونه مراسم ندیدم. سیل اس ام اس ها و متون رومانتیک و گاهی سوزناک، مخابرات را آباد کرد و اندکی به حقوق یا احترام زنان نیافزود.از این بسیج عمومی و فشار زیاد اجتماعی فراری ام و فکر میکنم موج بی حاصلی ایجاد میکند. شاید اگر یک چهل به این چهل اضافه شود لذت ببرم ولی الان از کثرت تبریک ها کلافه ام .

عجب ملتی داریم . عاشق بسیج شدن برای هیچند برای لفاظی و دستمالی سوژه های گنج قارونی. ملت ما هنوز از دیدن سلطان قلبها با لیلا فروهر نوبرش لذت میبرند اما اگر الان قرار باشد هر کس یک قدم از جایش برخیزد تا در سکوت و بی کلام  فقط تفکر کند، کلا همه بی حال میشوند. شادی هم من بدجنسم و بدبینم . عطر را زدم توی رگ و حالا غر میزنم .

کتاب در انتظار تاریک و در انتظار روشنائی تمام شد . باورم نمیشود که منی که شبی 100 صفحه می خواندم در عرض سه ماه نتوانم یک کتاب سی صد صفحه ای را تمام کنم. دیشب که آخرین صفحات را خواندم فکر کردم شاید به جز به درد نخور بودن من دلایلی داشته باشد.

گذشته از سرمای مفرطی که ایوان کلیما استادانه به کتاب تزریق کرده نوع ترجمه هم باعثش بود. تغییر زمانها و یا پرشهای فکر راوی یا قهرمان داستان آن چنان ناگهانی رخ می دهد که پریشان کننده است و فکر میکنم اگر در زمان ویراستاری با نوعی ذوق تغییری در خط یا حجم یا . . . ایجاد میشد کمک کننده بود.

وقتی نه سالم بود از روی فضولی کتاب خرمگس را برداشتم . اسم غریبی داشت چندش آور جذاب . چرا مگس نه ؟ همین باعث شد سراغش بروم . نباید از این بگذرم که نقاشی گویا که بر روی جلد کتاب چاگ شده بود هم عامل بزرگی برای شیفتگی ام بود. کتاب را برداشتم در همان سه صفحه اول ماندم. کتاب از جائی آغاز میشود که آرتور و کشیش در کتابخانه مشغول کار و صحبتند. پدر روحانی گاهی صدا میزند آتور و گاهی می گوید اوریکا( اگر درست یادم بیاید) من مات و حیران بودم که خدایا این ها سه نفرند یا دونفر . یکی آتور و یکی اوریکا و یکی کشیش؟!

کتاب را بستم و دو سال بعد باز کردم و همه این سالها نقاشی گویا گیرنده بود. باز هم گیج بودم و فکر میکنم تازه اول راهنمائی بودم که با بدبختی ده صفحه اول را خواندم تا فهمیدم اوریکا میشود عزیزم و این به نظرم کم فروشی عالم ترجمه بود.

در هر حال این هفته پس از زور آوردن بر سر بچه دلبندم ماکرو برای درس خواندن ، کتاب روح پراگ را شروع میکنم . از اول هم خانم صادقی همین را معرفی کرد ولی من مثل بچگی خوشمزه تر ها را آخر می خوردم و البته همیشه ته دیگم را بچه های دیگر میدزدیدند.

شیطنت شرقی

امروز اصلا روز نوشتن نیست. افکارم مثل هندوانه هایی که در یک وانت بار روی هم انباشته شده باشند، روی هم انباشته اند. ارتباطی بینشان نیست و اصلا شاید هم افکاری ندارم. برایم خیلی جالب بود که جوابیه قبلی چقدر مراجعه داشته است. یعنی دوستان به دنبال مباحث جدی هستند و خجالت کشیدم که باز هم عجله کردم در نظر دادن.

در هفته های گذشته چند نکته نظرم را جلب کرد یکی مقاله ای که نسبت به دادن جایزه ترجمه به خانم ترانه علیدوستی، اعتراض داشت و بعد جواب آن از جانب شخص سوم. فکر نکنید می خواهم پیچیده اش کنم ولی اسمها را نه می شناختم و نه یادم مانده است.

در مقاله اول، خانم نویسنده با اعتراضهای مکرر و حتی در مرز توهین، عنوان کرده بودند که خانم علیدوستی باید جایزه را پس بدهد. دلیلش هم این که این دیگر سینما و بازیگری نیست؛ بلکه عرق ریختن می خواهد و . . . و شما که ترانه خانم باشی نریختی. متن هیجان زده و خشن و متاسفانه باید بگویم تا حدی ناشی از روشهای زنانه بود. یعنی با نوعی عجله و انتقام گیری . فکر میکنم نویسنده اگر چه از خود و متنش دفاع میکند ولی پشیمان هم شده باشد.

در جواب این مقاله متنی بود که نسبتا منطقی توضیح میداد که جایزه گرفتن که گناه نیست شما به داوران بتاز. این وسط من البته حق به همه می دادم. به خانم علیدوستی که زمان گذاشته و سعی کرده و حالا برده است و بعد هم به خانم مترجمی که بعد از سالها بی اعتنائی دیدن از جامعه ادبی، از این خاصه خرجی ها جوش آورده و بعد هم از نفر سوم که بی تعصب وارد شده و در آخر هم شرق همه را چاپ کرده است. ببخشید ازاینکه همه را یک و دو و سه کردم ولی نکته جالب تر از همه این ها رویه جدید شرق است.

راستش نظر خودم این است که ایران باز هم مثل امریکا دچار تب شده است. امریکائی ها چند وقتی است هنر پیشه هایشان را سفیر حسن نیت و نوع دوستی و صلح و . . . می کنند. سلبری تیز کتاب می نویسند و بقیه مثل نقل می برند. نظر می دهند؛ همه به به می گویند. دور از جان همه، در اثر اوور دوز می میرند برایشان پرچم نیمه افراشته میکنند. حالا در وطن اگر چه سلحشور مثل مرغ بدبده هر چند وقت یک بار یک چیزی بارشان میکند؛ ولی در حوزه هنر و ادبیات واقعا چنین برخوردی میشود. حداقل اگر نخبگان نپذیرند ولی مردم عادی سخت مشتاقند تا محصولات سلبریتیز را ببلعند و خوب این یک کمی زور دارد. با این روش باید همه بساطشان را ول کنند و همه هنر ها تخته شوند. به دنبال همین قضایا مقاله گله مندانه ای هم بابت عکاسی دیدم از آقای کامران عدل. یعنی آش یک کمی شور شده است.

نکته دیگری که به چشمم خورد نوشته ای در باره محمد تقی بهار بود و با عنوان شاعری که شعرش زنده نماند. اگر چه من شعر شناس نیستم و شعر بهار را هم اصلا نمی شناسم ولی نوشته با صدور احکام قطعی بهار را سکه یک پول کرده و حداقل شعرش را به این مصیبت انداخته بود.

روز بعد نوشته دیگری در دفاع از بهار آمد و حتی امروز / 7 اردیبهشت/ هم مقاله روی مقاله در دفاع از بهار آمد.

خلاصه در شرق خبرهای هست و من از بین نویسندگانش جناب فریدون مجلسی و کامران عدل را بسیار دوست دارم . عدل را به سبب این که به راحتی از الفاظ خر و احمق و . . این حرفها البته نسبت به خودش استفاده میکند و جناب مجلسی را برای این که از دل بنده مینویسند. دیگر نویسندگان هم هستند. آقای چپر دار و خانم بهاره رهنما که گهگاه تا آخرش میروم البته گاهی با خواندن نوشته های خانم رهنما متحییر میشوم . بیشتر از این بابت که فاصله کار سینمائی ایشان با افکارشان چقدر متفاوت است. فیلمهای ایشان را اغلب د ر بین کمدی های آبکی ماکرو پیدا میکنم که  از بقالی می خرد  ولی نوشته ها در مدارهای بالاتر مر چرخد! نمی دانم کدامش بیزنس است فیلمها یا نوشته ها .

بگذریم .امروز  مصاحبه مفصلی هم بین آقای مسجد جامعی و جناب مهرجوئی بود که آن هم جالب بود. بنابر این اگر چه نمی دانم عاقبت این جوابیه نوشتنها چه می شود ولی من که لذت میبرم از این غوغا سالاری.

نکته مهم این است که هر کس چقدر از حق را به جانب خودش میداند. چند روز پیش به روال همیشه سوار بر اتوموبیلی کرایه  بودم . راننده معتقد بود به علت معصیت زیاد بندگان خدا،  باران سیل آسا آمده و مترو را خورده و برده . پرسیدم اگر به دلیل معصیت است که حجم آن قدر از گیگا و مگا و . .. . بالا رفته که باید آب همه را ببرد؟ جواب داد چون چند تا مومن دعا میکنند  . بعد از حضرت نوح گفت و از این که بعد از سوار شدن همه حیوانات تا آقای عقرب و خانم عقرب سوار شدند ولوله شد( با همین لفظ خانم و آقا ) که ما می ترسیم . حالا مرغ و خروس  از شیرو پلنگ نترسیدند ولی عقرب آمد این طوری شد. بعد ندا آمد که این دعا را بخوانید تا عقرب شما را نزند. راننده تعریف کرد که بارها این دعا را تکرار کرده و عقربهای بدبخت را امتحان کرده است. عقربها هم شوخی کردند و دمشان را گذاشتند کولشان و رفتند.

این گفتگو را برای شخص دیگری تعریف کردم . سری تکان داد و گفت بله من هم چند تا آیه قران بلدم که اگر شب بخوانید و نیت کنید  که فردا ساعت شش و پنج دقیقه بیدار شوید راس ساعت بیدار میشود . خودکار و خود به خود!

ازاین هم بالاتر دعائی هست که هر سرباز صفری هم که بخواند حتی از نوع آموزش ندیده اش می تواند صاف بزند توی چشم چپ شده دشمن.

این ها را می گویم تا بدانید که من فکر میکردم همه ی حق بی کم و کاست با من است و وقتی با تمسخر جواب دادم دیدم که نه خیر، همه حق با  آنهاست . یعنی حق در این میانه کمیتی یک جا دارد و من ابلهانه تصور میکردم همه اش در جیب من جا شده و برایم بدیهی بود که مردم مثل من فکر میکنند. قضیه مقاله های شرق هم همین شده است. همه فکر میکنیم که دیگران مثل ما می فهمند و می دانند و می پندارند در صورتی که هر کس به زعم خودش و به فراخور تجربیات و محیط خودش سر از این سوپ در می آورد. کیفیت حقیقت  یا شادی درک آن، مثل قضیه همان نور شمع است و بهره هر شی در اطرافش. هر چه نزدیکتر منور تر و حالا دعوا سر این است که تفکر من به شمع نزدیکتر است یا تفکر فلانی.

گذشته از این حق به جانبی ها، دیروز توانستم فیلم بینهایت بلند و فوق العاده نزدیک را ببینم از استفان دالدری که بیلی الیوتش را واقعا دوست دارم .

خیلی فکر کردم که اسم فیلم و حتی تا حدی داستانش که چالش یک رابطه پدر و پسری است از فیلم خیلی دور و خیلی نزدیک گرفته شده است . از بس این قضیه تقلید بر عکس بوده است، که باور پذیر نیست. داستان، قصه پسری اندکی غریب است که با پدرش رابطه نزدیکی دارد. پسر اندکی شبیه به بیماران آسپرگر است ( از آن بیماریهای مشتی که خوراک سینما است) و یا اندکی اوتیسم اما  البته این غرابت را خودش در جائی بیان میکند وگرنه شاید بشود گفت خیلی واضح نیست. یعنی با توجه به تفاوت فرهنگی بین جامعه ما و غرب ما می توانیم تصور کنیم که او پسرکی عادی و امریکائ است با انواع فانتزی های مخصوص خودش.

پدر،  او را با انواع فانتزی های فوق العاده به چالش میکشد. پدر در حادثه یازده سپتامبر کشته میشود و چالش بزرگ پسر آغاز میشود.

گذشته از بازی تحسین شده پسرک ولی در هم شدن یازده سپتامبر و بخشیدن باری از رقت سیاسی به فیلم دلچسب نیست. پدر می توانست در یک آتش سوزی اتفاقی یا حتی در جریان یک دزدی مسلحانه از جواهر فروشی اش کشته شود و منطق تلفن زدن به پسر هم در هم نمی ریخت و حتی واکنش همه آدمها به پسرکی که پدرش را از دست داده است هم تغییری نمی کرد . در این صورت عنصر مزاحمی به نام مظلومیت بی حد ، فیلم را خفه نمی کرد. این طوری یک کمی مثل کرخه تا راین شده است. تلاش پسرک در یافتن قفلی برای کلیدی که از پدرش جا مانده است و ارتباط پیدا کردنش با پدر بزرگی که دوست داشتنی هم هست، خوب است ولی باقی قضایا مثل چسباندن مادر به این ماجرا جوئی، چندان جالب نیست بعلاوه مگر در امریکا مشاور روانی وجود ندارد؟ این جا که مد شده همه راه به راه می روند پیش مشاور.

 

 

من فقط چهار راه دارم

اگر من بر خلاف آدمهای با کلاس هی می آیم و پست جدید می نویسم به علت این است که یک دفعه ترافیک واقعی یا ترافیک مصلحتی باعث میشود که یکی از مریضهای محترم بنده را به زبان شیرین فارسی قال بگذارند.

 در این حال و احوال، بنده که در مقابل یک فروند کامپیوتر بدون فیلتر شکن نشسته ام  حوصله ام سر می رود. می توانم به کتابخانه روبرو خیره شوم و به کتابهای علمی خودم و بناپارت نگاه کنم و بدانم که چقدر مطلب هست که باید بهتر بدانم یا اصلا بدانم یا یاد آوری کنم و خلاصه کتابخانه 5 طبقه با انبوهی کتاب، مشقهای من هستند.

 به جای خیره شدن به این طبقات می توانم به صدای صحبت کردن معشوقم یعنی بناپارت گوش کنم که از اتاق مجاور می آید و یا با بیمارش یا با همکارش و . . . صحبت میکند.گاهی هم صدای قیژ قیژ تراشیدن استخوان و فشفش ساکشن جراحی و یا صدای دندان قروچه بیمارانی که پس از جراحی های شکستگی آمدند و سیم و پیچ و میخ به دک و فک و دهانشان بسته است می آید و گاهی چه بخواهم چه نخواهم صدای خنده های نخودی و ریز دخترکانی که بناپارت را بسته حاضر آماده ای می بینند همچون کارهای مارسل دو شان . اثری هنری که فقط من میدانم چه زوایا و گوشه و کنجهایی دارد. اغلب این طور وقتها آخر شب به خرده عشقهای این دخترکان می خندیم  و فکر میکنیم چند سال بعد دخترکان ما هم همینطور ریزه ریزه می خندند تا بعد یک روز معشوق واقعی خود را بیابند.

راه سوم این است که صندلی را به سبک گنگستر های امریکائی بچرخانم و پشت به میز بنشینم و آنهایی که دفتر بنده و خودم را دیده اند می دانند که چقدر جای کمی برای این مانوور ها دارم. و خلاصه بعد از این چرخش می توانم به نور گیر تاریک و خاکستری با سیمانهای ور آمده و دوده زده نگاه کنم و پنجره دفتر وکالت روبرو را رصد کنم. پنجره ی همیشه خاموشی است . متروکه و سیاه .

بنابراین قطعا بهتر از همه این است که صفحه کلید محبوبم را که به مرور حروفش پاک و محو شده اند در برابرم بگذارم و بنویسم . یک زمانی این نوشتن، داستان بود وا مروز همه افسانه ها در من خفته شده اند. و شاید حتی از خفته هم فراتر،  محو شده اند. هیچ داستانی چنگی به دلم نمی زند . شخصیت ها کند شده اند و حرکت نمی کنند و مثل میخی زنگ زده هستند. انگار چیزی در من کاملا خشکیده است و شاید هم وبلاگ نوشتن جوانه زده است.

وقتی تصمیم می گیرم بنویسم اندکی خجالت می کشم . از خودم می پرسم یعنی دوستان و همراهان چقدر تحمل تک گوئی من را دارند و بعد کم کمک ادامه می دهم و آخرش چیزکی میشود که دلم نمی آید آن را فراموش کنم و می شود نوشته ای درهم و مغلوط و . . . .

گذشته از این اوصاف که توجیه پر گوئی های من است می خواهم بدانم چند نفر از شما از سقوط موشک کره شمالی صفا کردید؟ آخر خنده بود. مخصوصا ریخت کیم جونگ اون ( نمیدانم درست گفتم یا نه ) . بت بسیاری از کشورهای خود بزرگ بین به هم ریخت. حتما الان در اخبارشان می گویند دشمن بعثی صهیونیستی نه ببخشید بعثی الان بد نیست چون سوریه دوست و برادر است حتی اگر 100 هزار مسلمان و عرب بکشد . بد این است که اسرائیل از این غلطها بکند. پس اخبار گو می گوید دشمن استکباری سرمایه داری صهیونیستی زد موشک ما را ورچُپه کرد.

اما در این میانه ها من جدا دلم می خواست یکی از این موشکهای شهاب یا سجیل یا قدیس را داشتم و به سوی عرب نشین امارت نشانه می گرفتم و داخلش انبوهی شیشکی می گذاشتم به جای کلاهک اتمی و روانه می کردم تا در ترافیک هوائی فرودگاه دوبی راهش را پیدا کند و بزند دخل چرندیاتشان را در آورد. وای برما ایرانیان که رئیس جمهورمان جرات ندارد تا ابو موسی برود. وای برما.

این روزها با ماکرو در تاریخ سیر می کنیم . با داریوش و خسرو انوشیروان که دادگری اش رااز او ستانده اند و با اردشیربابکان که این روزها کاخش در نزدیک فارس قبرستان روستائیان شده است. به چشمان قهوه ای نازنینش نگاه میکنم و می گویم در زمان ساسانیان مردم دو دسته بودند و همین باعث شد خسته شوند و از پیوستن موبدان به طبقه اشراف دلزده شدند و وقتی عرب آمد، تسلیم شدند و کمک کردند. بچه، باز با چشم گرد نگاهم میکند و می پرسد این ها که در کتاب نیست؟ ولی می فهمد.

حالا چقدر تاریخ را خوب می فهمم. چقدر ملموس است و حتی جغرافی را . معنی رود را زرینه و سیمینه رود و تلخه رود را و . . .

گذشته از درس های ماکرو نباید فراموش کنم که میکرو با شدت و حدت برایم می رقصد مثل یک عروسک کوکی . از هر کجا نوائی بلند شود خودش را میرساند و با صورتی جدی می رقصد . با ربط و بی ربط. کفش های نقره ای پاشنه بلندی را که مادر بزرگش از خیابان بهار برایش خریده می پوشد و سعی میکند مثل جی فی لوپز( جی لو) پا بکوبد و غوغا کند. یک بار به او گفتم یک کمی موقع رقصیدن بخند. بچه قاطی کرد و همه ریتمش در هم شد . هر چه می کند بکند . من مات حرکاتش میشوم و طعمی مثل مربا در روانم جاری میشود. زندگی همین لحظات مربائی است وگرنه باقی هیچ نیست. باقی خشم است و هیاهو.  

 

عنتری که لوطی اش مرده بود یا اینترنت ملی

این طور می فرمایند که از خرداد و بعدتر  از شهریور قرار است اینترنت تبدیل به حیاط خلوت خانه عمه جانمان بشود. قرار شده که ما ملت شهید پرور که فقط شهدایمان مورد نیازند و باقی بی حاصل و مزاحمیم، برگردیم به دوران دور باش و کور باش .

دیروز که به عنوان تفریح مفرح عصر جمعه، بچه ها را به پارک برده بودیم؛ در راه فلش بی مقدار( از همین بیلبیک ها که در هر سوراخکی مستطیلی فرو میروند و همه چیز را حالی به حالی میکنند)  چهار گیگابایتی را به ضبط صوت ماشین وصل کردم و با موزیکهای انتخابی بنده، بقیه هم زیر و رو شدند. ماکرو سی دی آّبا می پسندید و میکرو مثل طوطی شکر شکن، همان را تکرار می کرد اما من آش در هم جوشی را برایشان گذاشته بودم که از شاهرخ و داریوش و آدل و ایمی واین هاوس و علی اکبر گلپایگانی و آروو پارت و شاده و فرامرز اصلانی با هم همه در آن می سرائیدند ومخلص کلام این بود که عجب عصر جمعه ای است. بناپارت اغلب این طور وقتها می گوید یک دره ای ، چیزی پیدا کن و بیانداز تویش  و خلاصمان کن. اغلب وقتی داریوش بخواند این طوری میشود. ناگفته نماند که جمعه ها من راننده ام .البته نواهای شادمان هم داریم که ولووم را رها میکنیم و من هم با میکرو که هنوز به قید اخلاق نیافتاده و بنده هم که رها شده ام از آن، با هم در ماشین میرقصیم. با سرو دست و گردن و . . . . یک نفس چند تا فعل حرام با هم و در جا؟

اتفاقا دیروز به ماکرو گفتم این ها که می بینی، مال برکات معجزه وار و پیغمبر گونه اینترنت است . شما حتما یادتان هست که وقتی یک ترانه ای در آن سوی جهان باب می شد چند سال بعد و با چه کیفیتی به دستمان می رسید. یکی دو تا از ترانه های التون جان را من با صدایی شنیده ام که اگر خودش بشنود خود کشی میکند( to night ). حداقل دو تا چهار سال از کل حوادث دهر عقب بودیم و این را اگر به 500 سال عقب افتادگی اجتماعی که داشتیم و اندکی داریم اضافه کنیم در می آید به عبارت 502 سال. پرت و شوت بودیم و نه مشاهیری از جهان میشناختیم و نه استیو جابزی را به جا می آوردیم که برایش خرما پخش کنیم.یعنی این طوری بود که ممکن بود یک با هوشی در صدا و سیما عکس تکیده ریش دارش را به جای نوحه خوانی در نیویورک جا بزند و به حلقوم بدبختمان بریزد.

خوب یادم هست که تا سالهای سال عکس فردی مرکوری با یک زیر پیرهن رکابی مردانه ،  به عنوان نمی دانم چی، زینت بخش تیتراژ برنامه گزارش هفتگی بود. شاید شبیه یک کارگر مبارز که با مشت گره کرده و بازوی برجسته در حال یک میتینگ انتقادی از امپریالیست باشد تلقی میشد. خود گزارش هفتگی یک کمی شیک و خارجکی به نظر می رسید که بعد از فیلم جمعه بعد از ظهر بد نبود.

برنامه دیدنیها را هم به خاطر دارید؟ . من هنوز آهنگش را دوست دارم. همه دریچه ما به اندکی تفریح یکشنبه ها شب و با این برنامه بود. چه فقارتی بود. موشهایی که با دندانهای حریص غذا می جویدند و آدمهایی که به زحمت میشد گفت زن هستند یا مرد از بالای تا ب و سرسره می فتادند و ما چه دلمان شاد میشد.

حالا قرار است ما هم اینترنت را ببندیم. من فکر میکنم بهتر است مثل اسبها چشمهایمان را هم  چشم بند بزنیم و علیقمان( درست نوشتم ؟) را هم که اندک اندک دارد اندک اندکتر میشود نشخوار کنیم و بگذاریم جهانی که بقیه انسانها ساکن آن هستند از ما دور شود. آن ها به تهش برسند و ما به ابتدایش برگردیم و بعد با هم سلامی بکنیم .  

یک کمی تصورش مشکل است اما حضرات سخت در حال وارد کردن انواع تکنولوژی های انسان زدا هستند و ما ملت هم که بخارمان مثل زود پز است. همیشه از یک سوپاپی در می رود. از شوشول فرنود تا رای گیری حوزه دماوند.

بگذریم خیلی بالای 120 سال صحبت کردم.  

 روحیاتم اندکی تا قسمتی به سمت ناامیدی lمطلق شیب پیدا کرده است. به عنوان تیر خلاص این روزها، دیروز با ده تا حجله سر خیابان روبرو شدم که برای مدیر یک فروشگاه پوشاک کودکان بر پا شده بود. ده سال بود که گاهی از او برای بچه ها چیزی می خریدم . فکر میکنم از من کوچکتر بود و وقتی در برابر عکس دامادی اش که به حجله وصل بود قرار گرفتم، بریدم. نمی خواهم تکرار کنم که او هم از بیماری درگذشته بود ولی حالم طوری شد که فکر کردم در این دنیای وانفسا که آخرش همین است و همین و زندگی به این سرعت می گذرد واقعا باید آدمی مرگ درست و درمانی داشته باشد. وقتی تنها جهش مرگ است باید مرگی باشد که جهان را اندکی تکان بدهد و چیزی را جا به جا کند.

وقتی چند روز پیش برنامه های آموزشی فرهنگسرای ارسباران را مرور می کردم تا یکی را برای صبح انتخاب کنم از عظمت چهل سالگی خنده ام گرفت. کلاسهای پیانو برای زنی مثل من که وقتی نه سالش بود هم پیانو داشت و هم پدر پیانو نواز ( نمی گویم پیانیست تا بزرگش نکنم وگرنه در نواختن سبک ایرانی چیره دست بود) و هیچ وقت کسی وقتی برای آموزشش نداشت. جهان اطراف پر بود از تجربه هایی که روح کولی پدرم باید تجربه می کرد و خوشحالم که کرد. بعد تر وقتی 18 سالم بود خود پیانو هم به فنا رفت و حالا ،هم وقت هست و هم پیانو و هم من، ولی خنده دار نیست که من در پنجاه سالگی نوازنده ای متوسط بشوم؟ برنامه های  دیگر را  زیر و رو کردم شاید نقاشی شاید نقاشی رنگ و روغن بدون این که دوباره در چنبره طراحی بیافتم. نقاشی با قلم موهای مطیع که انسداد حس هایم را بر طرف کند. بی خیال اینکه زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ و اینترنتش هم در معرض خطر است.

 

سال نو مبارک  یا همان عید سعید باستانی بر شما  و . . . .

سلام سال نویتان مبارک . آرزوی من این است که سال 91 پر از شادی های غافلگیر کننده و سلامتی باشد برای همه. صدای بنده را از بلخ یا سمرقند یا بخارا ، نه خیر از پاریس لوکزامبورگ یا زوریخ می شنوید. همه این نقاط وسوسه انگیز را بگذارید کنار . صدای بنده از پایتخت ایران یعنی همین تهران خودمان به گوش وبلاگ میرسد.

برای خانواده شنگول و منگول ما امسال سال کپک عمومی است. ماندن در تهران برای آدمیزاد بیچاره ای مثل من که به کولی گری پدرم عادت کرده بودم حکم همان کپک زدن را دارد. اگر تا به حال هم ننوشته بودم به دلیل این بود که اولا خلق خوبی نداشتم و دلم نمی خواست عید را با غرغرهای من شروع کنید دوما فکر کردم یک کمی ژست بگیرم بلکه فکر کنید بنده به صفحات اروپا سفر کرده ام.

دلیل این که ما چرا تهرانیم را نپرسید. به هزار و صد دلیل که هزار تای اول مربوط به بناپارت و کارش و خلقیاتش است و 100 تای دوم مربوط به جمیع جهات اقتصادی و فرهنگی و .البته بناپارت است . . . بنابراین واضح است که در این چند روز تعطیل که هر روزش را بناپارت به طریقی به سر کار رفته من چه چشم غره هایی که به او رفتم .

برعکس سال گذشته، که به طریقی میخواستم تفریحاتی در تهران فراهم کنم ، امسال کلا مخم تعطیل است و هیچ چیزی به فکرم نمی رسد. تنها حرکتم این بود که روز اول فروردین سه نفر را هم برداشتم تا برویم گشت ارشاد را قبل از اینکه ارشادش کنند ببینیم که نتیجه اش این شد که با دماغ سوخته دیدم سینما تعطیل است و بعد همه به مخ من شک کردند که اول فروردین معلومه که تعطیل است.

خلاصه تعطیلی مشعشعی است. من در حالت اسفنجی فرو رفتم. نه کتاب می خوانم و نه فیلم میبینم و نه حوصله حرکت دارم و نه حتی انگیزه نوشتن. دور و برمان ظرف و ظروفی چیده ایم پر از خوراکی و همه لذت زندگی را در دید و بازدید چرندی خلاصه کردیم که از چوب در آستین بی معنی تر است.

حالا به جای حرکت واقعی، شبها به این فکر میکنم که چه جالب است سوار اتوبوس شوم و بروم رشت و بعدش با کرایه بروم فومن یا اسالم یا از همین شهرها سری بزنم به خلخال یا شاید تا مرز بروم و بروم باکو و بعد از آنجا بروم جلفا و بعد به سمت قره کلیسا و بعد راهی تهران شوم.

یا با قطار بروم گرگان و بعد گنبد و ترکمن صحرا و . . . حتی می توانم زوزه باد روی اتوبوس یا تلق تلق قطار را حس کنم.

به هر حال امروز رسما کار شروع شد و ناپلئون بعد از پنج روز که هر روزش را سرکی به بیمارستان زده بود امروز با بالهای گشوده به سمت کار شتافت و من هم بر خلاف همیشه که لب و لوچه ام آویزان بود با خوشحالی روانه اش کردم و رحم هم نکردم که خوشحالی ام را پنهان کنم. گویا ما دو نفر حداقل یک هفته زمان می برد تا دوباره به هم و کنار هم بودن عادت کنیم اگر ممکن باشد.

حالا من و میکرو که بچه ننه است و به خانه مادر بزرگ نمی رود در خانه هستیم و می توانیم روند تکراری خود را از سر بگیریم.فکر میکنم حالا به من حق بدهید که چیزی ننوشته بودم شبیه ملال نگاری است تا بهاریه .