نیکولا رفت، ولادیمیر آمد و یکی مرتد شد
خوب جناب سارکوزی رفتند تا با کارلا حال کنند و به عنوان کار راه انداز کنسرتهای زن باحالشان در عالم پاپ و راک اسمی در کنند. سارکوزی با آن صورت کاریکاتوری اش واقعا شبیه بازرس کلو زو بود. کوتوله و شدیدا افراطی به سبک فرانسوی، با ادعای زیاد و نمی دانم بازده چقدری؟ مسلم است که تمایل راستگرای او در جامعه فرانسوی که از هر چمن گلی شده اند، خریدار نداشته باشد ولی من به عنوان یک انسان شرقی حس میکنم اگر فرانسوی بودم به او رای میدادم چون به نظرم هیچ چیز دردبارتر از این نیست که خیابانهای پاریس را گروهی روبنده زده پر کنند.
دیشب در حین تبلیغات شبکه ام بی سی، دیدم که برندگان یک نوع مسابقه اس ام اسی را اعلام میکند . هر نفربه قدر آرزویش میبرد . حقیقتش عربی خیلی نمی فهمم . این طور برداشت کردم که جایزه معادل 4 میلیون ریال سعودی است ولی مطابق با آرزوی هر کس است. مثلا خانه یا ماشین یا . . . در هر حال عکس برندگان با خانمهایشان نمایش داده شد. یک مرد با ریش خط انداخته شده و روی خندان ودر کنارش یک کپه پارچه سیاه . سراسر بی منفذ که آدم نفهمد حتی پس و پیشش کجاست . این زن است ؟ گوریل است؟ خوشحال است یا ناراحت. گریه میکند یا میخندد؟ به نظرم جدا مسخره و درد ناک آمد. حالا این خانم با آن آقا مهاجرت میکند و میرود بلژیک یا فرانسه با یک کوله پشتی عقده و عرف و قانون مسخره و در دل فانتزی های پاریسی که کاری ندارم درست است یا غلط، به نمادی از عناد تبدیل میشود. در حقیقت در این موارد مردها هستند که از جو بسته کشورهای خود فرار کرده و به آزادی میرسند و زنان را مثل قناری در قفس همراه می برند. زنان پاریسی و اروپائی را دید میزنند و لباس مردان اروپائی را به تن میکنند و زنانشان را به عنوان حیوان دست آموز همراه میکنند.
نسل دومی ها البته آش در هم می شوند. فیلم معلم نمونه اش و چندی پیش هم آپارات مستندی از این نسل را نمایش میداد. نسلی پر از تضاد و عقده و نامیزانی. چرا باید اروپا پذیرای این آدمها باشد؟ به خصوص در این اقتصاد وانفسا . چرا ما همه نوع تبعیض و بی احترامی را نسبت به هر کس دوست داریم روا می داریم ولی اروپائی ها باید همیشه جنتل باشند و فهیم؟ ملت ما نسبت به مهاجران چه حسی دارند؟ در شهرک ها و محله های دورتر از پایتخت بدترین رفتارها با مهاجران میشود.
خلاصه اگرچه از رفتن موسیو کلوزو با رفتارهای مضحکش خوشحال شدم ولی نظرش بدک هم نبود. فرانسه و قواعدش بد است پس هرری بروید لا دست عبدالفلان و . . . ایل و تبارتان.
به غیر از این، امروز مراسم خیمه شب بازی پوتین بود و نوکر دست آموزش یعنی عنترش مدادوف( در حد مداد است ) . امیدوارم از سفارت روسیه کسی وبلاگ نخواند. مراسم پرشکوهی بود که تزار را به یاد می آورد . شاید هم پوتین خم شود و تاج تزار را بردارد و بر سر بگذارد. فقط اشکالش این است که روشهای روسی خشن و نامطبوعند. اگر هم تزار شود باز بد نیست. یک بیا و بروئی دارد و نیمی از ملت هم که اسیر قد و هیکل و ادا و اطوارش هستند.
در کتابی میخواندم که دو سفیر انگلیس و روس در یک رستوران غذا می خوردند.گربه ای در میان میزها پلاس بود. انگلیسی به روس رو کرد و گفت بلدی یک کاری بکنی که آن گربه کنار در، این خردل را بخورد؟
روس خندید و گفت کاری ندارد. بعد گربه را با نشان دادن گوشت گول زد و وقتی به چنگش افتاد به سختی انگشتی خردل در حلقش کرد. گربه پیفی کرد و خردل را تف کرد.
مرد بریتانیایی خندید . بعد اندکی گوشت سرخ شده انداخت تا گربه نزدیک آمد. همینکه گربه مشغول خوردن شد مقداری خردل برداشت و مالید به ماتحت گربه. گربه که از سوزش خردل آتش گرفته بود ، لنگ و پاچه را هوا کرد و با شدت و حدت مشغول لیس زدن خردل شد. مرد بریتانیائی رو کرد به روس و گفت این طوری نه آن طوری( کتاب هزار نکته باریکتر از مو اینجاست)
بگذریم از قضایای سیاست جهاین و برسیم به روز خجسته مادر. می دانم همه الان روی سرم داد و بیداد میکنید و با وجود اینکه با تهدید و توبیخ بالاخره یک عطر از بناپارت استخراج کردم ولی باید بگویم لوس تز از این گونه مراسم ندیدم. سیل اس ام اس ها و متون رومانتیک و گاهی سوزناک، مخابرات را آباد کرد و اندکی به حقوق یا احترام زنان نیافزود.از این بسیج عمومی و فشار زیاد اجتماعی فراری ام و فکر میکنم موج بی حاصلی ایجاد میکند. شاید اگر یک چهل به این چهل اضافه شود لذت ببرم ولی الان از کثرت تبریک ها کلافه ام .
عجب ملتی داریم . عاشق بسیج شدن برای هیچند برای لفاظی و دستمالی سوژه های گنج قارونی. ملت ما هنوز از دیدن سلطان قلبها با لیلا فروهر نوبرش لذت میبرند اما اگر الان قرار باشد هر کس یک قدم از جایش برخیزد تا در سکوت و بی کلام فقط تفکر کند، کلا همه بی حال میشوند. شادی هم من بدجنسم و بدبینم . عطر را زدم توی رگ و حالا غر میزنم .
کتاب در انتظار تاریک و در انتظار روشنائی تمام شد . باورم نمیشود که منی که شبی 100 صفحه می خواندم در عرض سه ماه نتوانم یک کتاب سی صد صفحه ای را تمام کنم. دیشب که آخرین صفحات را خواندم فکر کردم شاید به جز به درد نخور بودن من دلایلی داشته باشد.
گذشته از سرمای مفرطی که ایوان کلیما استادانه به کتاب تزریق کرده نوع ترجمه هم باعثش بود. تغییر زمانها و یا پرشهای فکر راوی یا قهرمان داستان آن چنان ناگهانی رخ می دهد که پریشان کننده است و فکر میکنم اگر در زمان ویراستاری با نوعی ذوق تغییری در خط یا حجم یا . . . ایجاد میشد کمک کننده بود.
وقتی نه سالم بود از روی فضولی کتاب خرمگس را برداشتم . اسم غریبی داشت چندش آور جذاب . چرا مگس نه ؟ همین باعث شد سراغش بروم . نباید از این بگذرم که نقاشی گویا که بر روی جلد کتاب چاگ شده بود هم عامل بزرگی برای شیفتگی ام بود. کتاب را برداشتم در همان سه صفحه اول ماندم. کتاب از جائی آغاز میشود که آرتور و کشیش در کتابخانه مشغول کار و صحبتند. پدر روحانی گاهی صدا میزند آتور و گاهی می گوید اوریکا( اگر درست یادم بیاید) من مات و حیران بودم که خدایا این ها سه نفرند یا دونفر . یکی آتور و یکی اوریکا و یکی کشیش؟!
کتاب را بستم و دو سال بعد باز کردم و همه این سالها نقاشی گویا گیرنده بود. باز هم گیج بودم و فکر میکنم تازه اول راهنمائی بودم که با بدبختی ده صفحه اول را خواندم تا فهمیدم اوریکا میشود عزیزم و این به نظرم کم فروشی عالم ترجمه بود.
در هر حال این هفته پس از زور آوردن بر سر بچه دلبندم ماکرو برای درس خواندن ، کتاب روح پراگ را شروع میکنم . از اول هم خانم صادقی همین را معرفی کرد ولی من مثل بچگی خوشمزه تر ها را آخر می خوردم و البته همیشه ته دیگم را بچه های دیگر میدزدیدند.