123
اصلا نمیدانم این هایی که مینویسم را میتوانم بفرستم در این فضای مجازی که واقعیت زندگی ماست یا نه ؟ کامپیوتر اتاقم اغلب خاموش است من کمتر مینویسم . من نه قصه ای دارم بنویسم و نه حرفی برای زدن دارم . زبان ،دیگر از گفتن عاجز شده و در مغز مختصرم جز یک غصه لاینحل هیچ چیزی برای خلاقیت نمانده است. یک جور فلج فکری.
صبح ها چشمانم را میگشایم و کورمال کورمال دستم را میبرم تا موبایل را پیدا کنم و وصلش کنم به جهان. بسته به میل شکم یا زیر شکم مسیولین ممکن است وصل شوم یا معلق بمانم در هوای رخوت خواب . خوابهای که در اثنای آن همه جنگ و گریز و گم شدن و بی عملی و رنج میبینم .
اخبار میرسند از سرهای جوان پر شور و محرومی که بردار شدند و از مسئولیتهای سهمگین سرکوبی که ظفرمندانه تقسیم میشوند.دنیا بر سرم خراب میشود . خوشا خواب خوشا مرگ خوشا نبود مطلق.به چهره ها نگاه میکنم . فیلمها باز نمیشوند در دلم مستهجن ترین چیزهایی که این روزها بیشتر یاد گرفته ام به همه چرخه اعصاب خورد کن فیلتر میدهم . بهتر است باز نشوند اگر من صدای ضجه مادر و پدرها را بشنوم اگر ببینم که مامان فهمید اگر بخوانم که رفیقم را کشتند دیگه چطوری تن لش بی غیرتم را از تخت بلند کنم .
اینکه من و هم نسلانم از وقتی به این عرصه ظلمانی هستی پا گذاشتیم همیشه خواسته و نخواسته مجرم و گنهکار و بی غیرت و احمق شدیم. این قصه یک نسل است.
ما در بچگی مقهور تصمیم نسلهای پیش از خود شدیم و آوار همه آن آرزوهای دور و دراز بر شانه ما فرو افتاد.
رویای جامعه برابر و برادر و دین رحمانی و امام سوسیالیست و جامعه زهر مار توحیدی . اینها همه بر شانه های هشت سالگی من فشار آوردند و مغز من را از بچگی با ارزشهای وامانده همه ایده آلهای دست نیافتنی انباشتند.
تصور من از زندگی تبدیل شد به ریاضتی عبد وار ، قناعتی مغموم و شهادتی که با ریسه های رنگی و هزار تزیین مفهوم مرگ را تزیین کرده بود. من به عنوان یک دختر بچه اعتراف میکنم هرگز زن نشدم هرگز عشق و غمزه و دلبری و را نیاموختم. همیشه فکر کردم جسمم و تمامی خواهشهایش حتی تمنای ساده تلالو موهایم در آفتاب و یا شادی قرمزی یک لکه لاک بر ناخنهایم نشان از بی ارزشی نادانی و جهنمی بودن من است.
من هرگز نفهمیدم داشتن یک زندگی معمولی چه ایرادی داشت؟ چه اشکالی داشت که مردمان با لباسهای ساده و معمولی با خنده های معمولی به چشم دختر همسایه نگاه کنند و دلشان غنج بزند؟ چه اشکالی داشت در عصر تلخ سیزده به در با سرمستی عرق سگی، در صحرا کمر را قر بدهند و به بهانه های ساده خوشبختی قهقهه بزنند؟ این چه درد و مرض و کوفتی بود که باید ما وارثان سرخ تاریخ و برپا کنندگان علم فلان آئین باشیم؟ چرا باید از پشت عینک سیاه کائوچویی تعاونی بسیج محله با چشمهای غبار آلود به زندگی مردم خیره شویم و در گذر زمان این نگاه محو و بی مفهوم تبدیل به کابوسی از تجسس و قدرت و ویرانی گردد؟ ای آسیایی معنوی گرا چرا نمیتوانی مثل آدمیزاد بپذیری که زندگی انسان مثل خرس مثل اسب مثل الاغ یک چرخه ساده زیستن است .
هنوز که هنوز است طنین صدای کفشهای پوتین وار و خش خش شلوار کارگری جین و یک بارانی عبوس سیاه را به همه رنگهای دنیا ترجیح میدهم . ما نسل حسرت خوردن و پوشیدن و خواتسن نسلی که بابت لذت بردن از صدای خواندن یک خواننده در هزارها کیلو متر دورتر خودمان را ملامت میکردیم که چرا این لذت جادویی را حس میکنیم. ما که در پشت همه جبهه های عالم بودم ؛جبهه خلق برای فلان. جبهه دفاع برای بیسار و جبهه ارزش در برابر بی ارزشی.
گاهی فکر میکنم چطور و با چه سلاحی از میان این همه دامی که برای روانمان انداخته بودند گذر کردم؟ کتابها چه نجات بخش بودند. چطور در تاریکی شبها میتوانستم در داستانهایی غرق شوم که فروغ عقل را در من زنده نگه میداشت. و البته شرنگ تلخ ایدئولوژیها را هم در حلقوممان فرو میکرد.
و اما امروز من هنوز دخترک سرگردان و هنوز گریزان متنفر بیزار و مشمئز از هر نوع ایدئولوژی. با حس مسمومیت از انواع معنویتها و پا به فرار از همه مراجع مجازی و حقیقی هنوز هم حس میکنم در پشت جبهه هستم . نه به خواسته هایم رسیدم و نه هرگز توانستم پشت ترس را در درونم به خاک بمالم و نه موفق شدم امید . این امید لعنتی را بکشم .
در همان سالهای نوجوانی دبیر انشای بد قلقی داشتم که از من انشا با موضوع امید خواست. هنوز هم میزان تنفرم از این واژه زیاد است . کلید همه ذلتها و تحملها است و بشر را وامیدارد که این همه قرن به امیدی که نیست، نظام هردمبیل کائنات را ارزش گذاری و تحمل کند. امید باعث شده که بشر برای این دنیای اتفاقی، نظم و ترتیبی خیالی بتراشد و تسلیم نظم خود ساخته خود شود. هیهات. همه این نفرتها را درانشای خودم گنجاندم و هنوز نمیفهمم یعنی دبیر مربوطه موقع شنیدن آن بیانیه بر ضد کل این جهان در دل خودش هم اعتراف نکرد که این بچه راست میگوید؟
شب در منزل وقتی با روغن کوپنی و پای گاز کپسولی مرغ مادر امریکاییِ ناپز را خوردنی میکرد و یک گوشش به رادیو بود که میگفت حمله هوایی انجام خواهد شد. در این زمان به ناله های من نوجوان فکر میکرد؟ وقتی در زیر زمین نمور صدای لرزش شیشه های لقلقو را در ارتعاش بمب میشنید به یاد من بود؟ نسل او برای نسل من این ها را ساخته بود .
آنها الان برای نوه های خودشان خاطراتی دارند از مبارزاتی که کردند از ایده هایی که داشتند از شور و هیجان چپ زدگی از پیوستن به گروه هایی که زمانه امروز رسوا یا بی رنگشان کرده در حالیکه من و ما هنوز در بی عملی با باری از گناهان کرده و نکرده از زنانگی نداشته از ارزشهای قرضی تحمیلی از همه ناتوانی از داشتن یک زندگی ساده سگی و با خود میگوییم این چه رسالتی بود که من نداشتم یا اگر داشتم چه بود جز اطلاعت جز تسلیم محض؟
حالا با نسل بعد از خود هم تفاوت داریم . هنوز فروغ کم سوی ارزشهای نفس گیر در روان ما روشن است . هنوز قضاوتگری در روح مان زبانه میکشد هنوز تصور میکنیم فلان دانشمند سترگ یا اندیشمند بزرگ از خواننده رپ با صد تا پیرسینگ شان اجل تری دارد . انسان تر است و حق حیات بالاتری دارد. در صورتیکه برای نسل بعد از ما اینطور معنی شده که هر کسی هر موجودی به موجودیت خود ارزشمند است . نیازها خواسته ها و خواهش ها و سبک خوردن و پوشیدن و زندگی اش نه به ارزشش می افزاید نه کم میکند. آدمها به صرف بودنT روباه ها به صرف بودنT خرها و الاغها و کرگدنها به صرف بودن ارزشمند هستند و کسی حقی از انها ضایع نمیکند چون پوستشان کلفت است یا پشم دارد یا میخزد یا .... ما همه موجودات کره زمین هستیم بی خبر از آینده و مشکوک به گذشته همه دارای حق حیات و اظهار وجودیم از هر دسته و گونه و رده . نه من بر رپر تنبان آویزان برتری دارم و نه او بر استاد فیزیک دانشگاه . بدون لباس بدون عنوان بدون آرایشها و پیرایشهایمان ما هم فردی از گله انسانها هستیم .
فضای مجازی همین دنیایی که همه قدرتمندان عالم همه انسان تر ها از آ« میترسند و ان را جرثومه فساد بشری میبینند به همه دختر ها و پسرها و مردها و زنها این امکان را داده است که موجودیت خود را به هر نحوی که دوست دارند معرفی کنند و بخت خود را در جهان خاکی بیازمایند. زشت و زیبا و هرزه و متقی د راین آش در هم جوش با حقوقی مساوی متاع خود را ارائه میدهند . دیگر نمیشود گفت بیایید انسانهای پاک . منزهی باشیم که به یک ندیدم نمیدانم اسرار آمیز کرنش میکنیم و در خوف و رجا در درون خود فکر میکنیم خوشا پرندگان و چرندگان که رها هستند. باور کنید بارها به کبوتر و گنجشک و کلاغ و گربه حسرت بردم . که صبح که بر میخیزند فقط دنبال روزی هستند و چشم و گوششان به خبر مسرت اثر فتح و فتوحی در فلان جبهه باز نمیشود و درد و رنج ظلم را نمیفهمند.
این تفکر نسل جدید که برای فهمیدنش تلاش میکنم و برای جا انداختنش در لا به لای مغز داغ پیچ در پیچم در جنگم، عصاره چیزی است که همیشه بشر با صد تا تبصره در آن استثنا قایل شده است . همیشه با ساختن معیارهایی برای بعضی قانون را دور زده است . بعضی محق تر شده اند . عزیز تر شده اند . انسان تر شده اند . حتی نه برای دریافت سهم بیشتر از غذا و رفاه برای دریافت قدرت برای حس پوچ برتری .
چقدر بشر باید راحت تسلیم این بامبولها شده باشد؟! قرنها طی شده تا آدمها صرف افسانه پردازی های پوچ کنند. قصه هایی برای گول زدن خود و دیگرانو ما که در قعر دنیا دست و پا میزنیم از شنیدن و دیدن تلاشهای غریب عده ای برای حفظ آن چهار چوب پوسیده چقدر در رنجیم ؟ در عجبیم ؟
بگذریم . امیدوارم این روزها زود بگذرد و زمانی بیاید که روشنایی آفتاب بر دل همه مان طوری بتابد که در درون حس کنیم گرمای جاودانی از حیات داریم .