وقتی هیدرو کورتیزون خون بالاست نوشته این طوری میشود
قاعدتا باید افسرده باشم . اما بیشتر بی حسم . شوهر خاله جدی بالاخره پس از سیزده ماه درگیری با سرطان مرد. نتیجه سی سال یا بیشتر سیگار کشیدن بی وقفه ی او این بود که سرطان ریه اش اصلا ربطی به سیگار نداشت و با همه ناتوانی ها، قلب کلیه و کبدش مثل ساعت کار میکرد و فشار خونش به جای بالا، پائین بود و همین ها باعث شده بود علی رغم هوشیاری کم و بی اشتهایی مطلق و تومور مغزی مدتها دوام بیاورد و مایه تعجب حتی پزشکان آی سی یو شود. نتیجه منطقی این که بخورید و بیاشامید و دود کنید تا دلتان می خواهد؛ چون اوضاع اصلا بر اساس منطقی که ما سر هم کردیم نیست.
فردا عازم بهشت زهرا هستم و تنم میلرزد از مراسم نماز میت که کسی نمیفهمد چه میکند و اگر غفلت کنیم تابوت ها زیرمان می گیرند. نمازها قاطی میشود و گاهی میت و میته در هم میشود. واویلا. از لحن نیم جدی ام تعجب نکنید اخلاقم در هم شده است. کما اینکه شب جمعه که بچه ها منزل مادر بزرگ بودند از نبودشان سو استفاده کردم و سیگاری برداشتم تا بروم در بالکن بکشم. با خودم فکر کردم دودش نثار روح پدرم که به وصیت خودش یکی از دوستانش یک پاکت وینستون قرمز برایش در گور انداخت. اتفاقا درست دم دمای اذان مغرب بود و صدای موذن زاده اردبیلی و رنگ هوا و صدای روح بخش سیرسیرک ها من را به شش سالگی اعزام کرد.
دیشب در حال تاثر و با این که نم اشکی میزد و نمیزد، به سخنرانی چرند محمد مرسی گوش می کردم که اول از همه کراوات را در آورده بود. از تشکر بیش از اندازه اش از همه اهالی مصر حتی معلولین و زنان! حالم به هم خورد. انگار این رجلک سیاسی هیچ برنامه ای اعم از حزبی یا حتی شخصی در سر ندارد و فقط حسنی مبارک را کله پا کردند تا بعد ببیند چه شکری باید بخورند. این سخنرانی منتهای بی برنامگی سیاسی بود و شبیه پاچه خواری عمومی بود تا سخنرانی.فتبارک اله احسن الخالقین . این عربی چه زبانیست که باعث میشود حلق و ملق آدم طاول بزند؟ خلاصه، سخنرانی را گوش کردم و تاریخ زنده شد و زنده شد. یاد وقتی افتادم که همه برادر و خواهر بودیم و حتی ما بی خاصیتهای امروزی هم عزیز بودیم و چقدر همه چیز آرومه من چقدر خوشحالم بود. ته دلم یک کمی خنک شد. قضیه کمونیست و دهان سوز بودن آشی که هرکس نچشیده بود برایش بال بال میزد. حالا بچشید و مزه مزه کنید و حالش را ببرید.
اما بشار را بشارت می دهم که بداند روسها از بی وفایان قدار روزگارند که الان در اسرائیل حراجش گذاشته اند و کم کم باید مسواک و شلوار خوابش را بردارد تا برود در کنار رود تیمز در لندن به هوای بارانی خیره شود تا سرطانش عود کند . حتما یک جائی یک چند تا سلول نهفته سرطانی دارد. نتیجه گیری اخلاقی دو تا شد. یک این که هر کس به روسها اعتماد کند ملوس میشود و دوم این که به سرنوشت زنان دیکتاتورها توجه کنید که خیلی عاقبت به خیری دارد. زن بن علی و مبارک و زنان قذافی و زن همین بشار، نه تنها از شر آقا بالاسر مربوطه خلاص میشوند بلکه ثروت کافی و بادی گارد و اقامت فرنگستان را هم راحت به چنگ می آورند. بنابر این اگر شوهر نکردید بشتابید.
برادر بشار چه زن غیر عرزشی دارد ها
بگذریم
پریروز ماکرو را برده بودم تا عکسهای فوتوگرافی بگیرد برای شروع درمان ارتو دونسی . موقع عکس یک کمی لب و لوچه مبارک را زیادی کشیدند به حدی که لب ناسور شد و دهانش دو سایز بزرگ شد. شوکه شده بود و زد زیر گریه. معمولا مغرور و آرام است اما گریه به هق و هق کشید و وقتی در آسانسور تنها شدیم با سقلمه و گریه بنده را نواخت. میکرو با حیرت نگاه میکرد و در دوراهی سختی گیر کرده بود که از چشمان شفاف و براقش پیدا بود. تا دم در ساختمان هم هنوز تصمیم نگرفته بود که باید او هم به گریه و زاری و دعوا کردن با من بپیوندد یا نه ؟! یعنی بین من و خواهر مانده بود و بالاخره مثل بزغاله طرف خواهرش را گرفت و هر دو کله بز از من جدا شدند. ماشین را دور تر پارک کرده بودم بنابراین باید سر بالائی و در زیر تیغ آفتاب از جردن بالا می رفتیم . جلو جلو می رفتند و دست همدیگر را گرفته بودند. میکرو سرپائی های کراکس قرمز به پا داشت و یک پیراهن راه راه و حتی پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. هر دو با هم گریه می کردند و می رفتند ومن هم از پسشان در حالی که به شدت خنده ام گرفته بود. نمیشد بخندم . ولی خنده ام از این بود که من اصلا در این قضایا چه کاره ام ؟ یک لحظه فکر کردم بروم و در یکی از در گاه ها یا پارکینگ ها پنهان شوم و ببینم هر دو تائی از نبود من چه حالی میشوند؟ ماکرو گاهی بر میگشت تا بداند من هستم یا نه. پشیمان بود از کاری که کرده ولی برای کوتاه آمدن راهی جز بداخلاقی بیشتر بلد نیست. برای همین گذاشتمش تا برود کلاس مهارت های زندگی. بالاخره رسیدیم به ماشین و سوار شدیم . سکوت بود و من هم به همش نزدم . میکرو یک دفعه گفت حالا بیا مامان را ببخشیم .
دیگر جدا خنده ام گرفته بود و زیر زیرکی میخندیدم . میدانستم که با تیر ملامت می توانم پوستشان را بکنم ولی سکوت کردم. حوصله نداشتم زرر و زور بشنوم. ببخشید از این همه مهر مادری خالص.
خوب فردا که بروم تا با شوهر خاله جدی ام وداع کنم حتما مثل امروز این حالت بی خیالی را ندارم. خاطراتش را به یاد می آورم و از خاله ام خواسته ام تا در خانه تکانی هایش، نامه هایم را به آن مرحوم وقتی زندانی زندان اوین بود به من برگرداند. من 8 سالم بود و او یک افسر که پس از انقلاب زندانی و پس از یک سال عفو شد. این نامه ها الان باید عتیقه شده باشند. او همیشه به من لطف داشت و اولین غذای جامد زندگی ام را با دستان خودش به من داده بود. فکر میکنم چیزی شبیه پدرم بود یا مکمل او بود و البته امروز از این که زنده نیست تا در برزخی به نام نیمه کما نفس بکشد خوشبختم به جای بدبخت اما در هر حال حس میکنم خاطراتم کم کم جز در مغز من وجود بیرونی ندارند. دارم شبیه درخت میشوم با هزار لایه خاطره از خشکسالی ها و خوشبختی ها.