آه کونچالوفسکی

مثلی  شیرین در زبان پارسی میگوید تعارف آمد و نیامد دارد. من هم لطف دوستان را جدی گرفتم و برگشتم چند خطی بنویسم . از سال 87 که این وبلاگ را شروع کردم اینقدر حرف زدم تا به حال که الان یادم نمیآید چه چیزی را گفتم و چه چیزی را نگفتم. چند سال پیش که بلاگفا در یک اتفاق محیر العقول گم و گور و ناپیدا شد واقعا برای مدتی مثل ترک اعتیاد بود برایم . گاه به گاه می آمدم سر میزدم ببینم چه خبر است آیا وبلاگ عزیز م برگشته یا خیر . برای وبلاگم آمار میگرفتم .میزان مشاهدات و خواندن ها را میشمردم .با کامنتها سرد و گرم میشدم و بحث در میگرفت. ترولهای فضای مجازی اینجا هم بودند . جوش می آوردم و یاد میگرفتم در این فضا چقدر میشود سو تفاهم بر انگیز شد . به هر حال بلاگفا بعد از به فنا دادن چندین سال نوشته های مردم برگشت و من مثل معشوق بی وفایی کشیده باز هم نوشتم ولی اینقدر دنیای مجازی پیشرفت و تند و تند شد که این فضا شبیه خانه های دهه 40 شد دوست داشتنی ولی عتیقه. من هم نتوانستم با بقیه مدیاها ارتباط بگیرم ولی عاشق تلگرام شدم و در فیس بوک کمی چرخ زدم و آخر سر اینقدر رمزم را فراموش کردم که انداختنم بیرون و چون این میلم هم به فنا رفته بود کلا دیگه نتونستم برگردم. اینستا هیچ وقت جذبم نکرد . یک اکانت ساکت دارم که ماکرو هم از آن استفاده میکند . توییترم هم در مدیریت ایشان است . به شدت نهی ام میکنند از پست گذاری و کامنت نوشتن . رسیدم به اون سن مزخرفی که مایه خجالت بچه ها شدم . عقایدم براشون زشت و سخیف است و البته برایم مهم هم نیست آنها در چه عالمی سیر میکنند. هر کس فرصت خود را دارد برای زخمی شدن و رنج کشیدن و یاد گرفتن من نمیتوانم به هیچ ضرب و زوری همه دانسته هایم را در مغز آنها فرو کنم و نباید هم بکنم . برای همین تسلیم میشوم گوش میکنم به حرفهایشان و بلکه چیزی یاد بگیرم و گردگیری در اعتقاداتم بشود.

خلاصه من مانده ام با همین خانه کلنگی بلاگفا که نگرانم یک دفعه کلا به باد برود و 12 سال  نوشته های بعضا بسیار شهودی همه فنا شود. بعضی دوستان پیشنهاد کردند که بخشهای ارزشمندش را کتاب کنم ولی نخواستم چنین کاری بکنم زیرا اولا نمیتوانستم این حجم را باز بینی کنم  و دوم بخشهایی از دست رفته است و سوم یک زمانی بود که همین وبلاگ نویسان را هم کت بسته میبردند و میزدند و کار به جاهای باریک کشید . به هر کسی میگفتی من وبلاگ دارم مثل این بود که بگی من چریک مسلحم.

 در هر حال یکی از دلایل نخواستنم این بود که میگفتم هر چی نوشتم در هر لفافه و پوشیدگی تا به حال من را به فنا نداده . بگذار همینطور یک گوشه بی صدا بمانم . پس فردا ممیزی ارشاد تازه میبیند و میافتند به بازخوانی کلش و هر کوفتی ممکنه پیدا کنند.

در طی این سالها هر بار به هر دلیلی که بی ربط و بار ربط کارم به هر کجا که رسیده و هر ماموری دو تا چشم غره رفته با خودم گفتم یا خدا حتما وبلاگ را خوانده. یادمه شناسنامه ها را باید نو میکردیم . شناسنامه قبلی را تحویل دادم و بعد از دو ماه یک مردی با صدای خش دار و بد اخلاق زنگ زد که من از واحد قضایی ثبت احوالم فلان روز بیا فلان جا

فلان جا یک اداره ثبت که نه تابلو داشت و نه کسی آنجا را به عنوان ثبت میشناخت . ساختمان یک عمارت کهنه خلوت در خیابان میرزای شیرازی. رسیدم به اتاق مزبور . آقا بر خلاف لحن و صدای پر طمطراق یک مرد کوچک جثه کوتاه قد که با بی ادبی ترین و تهدید آمیز ترین لحن ممکن گفت تو باید الان زندان باشی؟! گفتم جناب اشتباه اسمی شده حتما به چه دلیل ؟ گفت خودت نمیدونی ؟ جات ته زندانه.

تنها فکری که میکردم این بود که حتما وبلاگ  الان جای ایموجی خنده واقعا خالیه بلکه هم تعجب .

معلوم شد دفترپیشخوان که تحویل گرفته با کمال بی توجهی با لاک غلط گیر  روی صفحه اول را خطخطی کرده . این کاراگاه گجت هم فکرکرده یک جاعل حرفه ای گرفته . بی تعارف خیلی ترسیده بودم ولی از وبلاگ بیش از همه چیز . وقتی بالاخره رئیس بالا دستش را دیدم و صحبت کردم تا زه دوزاری ام افتاد که اصلا غلط اضافه هم کرده بوده که این طور برخورد کرده . توپی آمدم که ببین من وکیل رایگان دارم در خانواده، میآم پوستت را بر ی این رفتار میکنم. البته نکندم .

 

دوباره چند سال بعد یک آپارتمان 54 متری در کیش پیش خرید کردم و از سال 92 تا الان نشستم و خروس قندی میخورم تا کلاه برداشته ام را دوباره برگردانند. در طی این سالهای مالباختگی یک بار در یک گروه عظیم تلگرامی که همه مالباخته ها بودند قرار گذاشتیم برویم کیش و در محل پروژه جمع شویم . غافل از اینکه سازنده و وکلایش برای فرار از این داستان و عواقبش رفتند پلیس فتا و از همه اعضای گره شکایت کردند و زبان درازترها را نشان کردند به جرم تشویش اذهان عمومی. خلاصه شبا که ما تو خوابیم آقا پلیسه بیداره .

باز پلیس فتا زنگ زد تلفنی من را خواست که دوشنبه بیا. اتفاقا واقعا بعد از مرگ دلخراش ستار بهشتی بود خود کلمه فتا ترسناک بود . با ترس و لرز میرفتم . هیچ نمیدانستم برای چه موضوعی احضار شدم . پلیس هم کلامی نگفت. فقط دیگه به وبلاگ و نوشته هایش فکر میکردم . هیچ چیزی در این مورد نبود که به آن شک کنم. آقا پلیس بنده را نشاند و گفت شما در گروه تلگرامی فلان هستید؟

بعله

فلان آقا ا را میشناسی ؟ نمیشناختم فقط از طریق تلگرام . گفتم نه

مونیتور هزار اینچی را برگرداند و گفت مگه این تو نیستی ؟

دیدم واویلا آقا پلیسه نه تنها بیداره بلکه شبانه روز در گروه ماست.

مهم نبود نه خلافی کرده بودم و از وقتی فهمیدم مشکل مربوط به کجاست زبانم باز شد و توضیح دادم . همینکه یک بیکاری ننشسته بود ریز ریز نظریات هذیانی من را در وبلاگ بخواند غنیمت بود.

حالا بماند از برخورد پلیس و وقایع بعدش .

اینطوری است که این وبلاگ مثل یک بچه سیزده ساله من است . نه ترکش میکنم نه رهایم میکند.

این هفته فیلم نماینده روسیه به اسکار 2022 را دیدم . رفقای عزیز از آندره کونچالوفسکی . قابل وصف نیست که تا چه میزان از دیدن فیلم شگفت زده شدم . داستان اعتراض اهالی یک شهر در روسیه 1962 به گرانی ارزاق و کاهش دستمزد و واکنش خونبار دولت وقت و رفتارها و اتفاقات. اگر بگویم میخکوب نشسته بودم و میدیدم واقعا دروغ نگفتم . دردناک اینکه دیدم همه آنچه که بر سر ما آمده نه اتفاقات بلکه سلسله دستور العملهای حکومت داری به همین سبک است که بی یک واو کم و بیش اجرا شده . مثل دستور آشپزی مثل الگوی خیاطی . اینقدر دردناک و رنج آور بود که آخر فیلم خوشحال شدم بناپارت را مجبور نکردم پایش بنشیند. بعضی چیزها این قدر تلخ هستند که فقط برای من خوبند و البته اینقدر دوستش دارم که مثل بچه هایم دلم نمیخواهد دنیای شیرین ترش را تلخ کنم .

حالا نمیدانم به شما لطف کنم و معافتان کنم از دیدنش یا توصیه کنم که بنشینید و تعجب کنید و باز هم رنج ببرید که ما هنوز و هنوز در همین حلقه بیمار دروغ و ظاهر ساز  و ریا و نان به نرخ روز خوری و .... اسیریم .

این طوری میشه که هر کس بهم زنگ بزنه احظارم کنه میگم خدا کنه اهل وبلاگ خوانی نباشه

اصغر نکن شر میشه

از هر چه بگذریم سخن اصغر فرهادی خوش تر است. روز چهار شنبه از فرصت صبحگاهی استفاده کردم و به رسم قبل کرونا رفتم سینما. هیچ لذتی سینمای خلوت صبح آن هم تنها نیست. اینقدر سکوت و خلوت است که یادم میرود زنده ام. میشوم دو تا چشم و دو تا گوش درتاریکی و قصه  هر کجا میخواهد میبرد. البته که با گذر سالها اینطور شدم که به فراخور فراز و نشیب قصه گاهی حس میکنم توان تحمل رنج و غم یا استرس و اضطراب را ندارم و به یاد می آورم من چه کسی هستم و در کجا نشسته ام و فیلمهای فرهادی هم از این بزنگاه ها زیاد دارد. تقریبا در تمام مدت فیلم منتظر بودم ببینم آن تیر خلاص از کجا به قلبم میخورد.

اگر بشود در یک کلام دغدغه فرهادی را گفت باید فقط گفت دروغ و عواقب آن. این موتیف همه فیلمهای فرهادی است . یک پنهان کاری یا تقیه یا دروغ یا ناراستی که در آینه حوادث تکرار و تکرار میشود تا به مرز شکستن و ویرانی برسد. گرچه در قهرمان ریتم و فشار قصه به قوت باقی فیلمهای فرهادی نیست و سمت و سوی ترازوی فرهادی به نفع شخص اول فیلم سنگین تر است اما کلیت داستان همان است که بود .

فیلم با نمای بسیار محشری از نقش رستم آغاز میشود و منظره بی نظیر این سنگها و این آثار و عرصه بزرگ این بنا انگار به یادمان می آورد که پشتوانه فرهنگ ما آجر به آجر و تخته سنگ به تخته سنگ چنین بنایی است . صعود امیر جدیدی از پله های بی انتهای کارگاه مرمت و قدم به قدم بالا رفتن و بعد بازگشتش در حقیقت کل فراز و فرود فیلم را پیشاپیش بازگو میکند ولی راستش را بگویم درخشش این صحنه ابتدایی فیلم در همه فیلم جاری نیست.

نقش امیر جدیدی با پشت اندکی خمیده و تا حدی افتادگی تحمیلی که در تضاد کامل با قامت بلند و بالا و دل انگیز او در مراسم فستیوال کن است ؛ تا حدی با فیلم الصاق شده است. انفعال و حتی خشم جدیدی در هر دو حالت همدلی برانگیز هست و شاید به عینه خواسته کارگردان باشد ولی در همین نقطه چسب خورده است. انگار کارگردان خواسته دست و بال هنرپیشه را ببندد و بسته است ولی این بستگی را میشود دید . مسلما فرهادی از انتخاب جدیدی هدفی داشته و در هدایت او هم ولی در تمام فیلم انتظاری وجود دارد که این شخصیت کاکوی ساده دل ولی در عین حال آّب زیر کاه و مظلوم بالاخره پشتش را صاف کند . گرچه بالاخره رخ میدهد هر چند دیر ولی مخاطب را در نوعی دلزدگی باقی میگذارد. دلزدگی از این جور ساده دلی تحمیلی که انگار از خود نقش یا هنرپیشه نمی تراود . از دروغها و پنهانکاریهایی که چندان با منطق و شخصیت کاکوی ساده دل نمیخواند و خلاصه یک آشوبی در مغز آدم ایجاد میکند که استادش فرهادی است . آدم نمیفهمد از نقش کلافه است از داستان رمیده است از خودش بدش می آید یا چه ؟

 اما آنچه که من همیشه از دیدنش در فیلمهای فرهادی عصبی میشوم نقش نامثبت زنان است . تا حدی این قضیه نامهربانی فرهادی با زنان در فیلمها تکرار شده که به فکرم رسید احتمالا قصه آدم و حوا را دادند فرهادی بنویسد. زن وسوسوه گر زنی که راحت دروغ میگوید راحت حق و نا حق میکند و در راه هدف همه کاری از او سر میزند! در چهار شنبه سوری، در باره الی ، جدایی ، فروشنده و هر دو فیلم خارج ساخته فرهادی زنان همگی دنیایی تر دروغگو تر هستند . چرا؟ آیا این جنسیت زنان است که اینطور به دروغ الصاق شده ؟ اگر این ریتم را در فیلمهای فرهادی دنبال کنید به اینجا که میرسید مثل من متاثر خواهیدبود. اگرچه در قهرمان کمترین اثر را در این زمینه خوایهد دید ولی وجود دارد. دو زن تاثیر گذار بر  داستان فیلم هر دو خطا کارند یکی با دروغ مطلق و دیگری با ناراستی .

اما همه فیلم را نمیشود با این دید قضاوت کرد این گله همیشگی من از فرهادی است و جالب است که دیگران حس و برداشت من را از کارهایش ندارند اگرچه برای من واضح است

در هر حال در کلیت فیلم حس میکنم حوادث پیش برنده داستان کمی دیر اتفاق میافتدو ریتم ابتدایی فیلم اندکی کند است . راستش از اتهام زنی به فضای مجازی که البته صحت دارد هم دلخورم چون این آخرین منفذ نفس ما است که با حمله به آن به حق یا ناحق در خطر قرار میگیرد حتی اگر فرهادی در بخشی فرعی و اجباری فیلمش نمایی از وضعیت خودش را نمایش داده باشد. جایی که همبندی در زندان به او میگوید همه این داستانها برای پوشاندن خودکشی فلان زندانی است و تو اگر قهرمان بودی باید آن را عیان میکردی. کاری که جامعه از فرهادی انتظار داشت. اینکه آینه را نه در برابر  زشتیهای ما بلکه جلوی زشتی های آنها بگیرد غافل از اینکه ما در هم تنیده شدیم . در هر حال با وجود یک دفاع ضمنی که فرهادی از خودش کرده است ولی شاید بهتر باشد مثل پطرس فدا کار انگشتش را در تنها سوراخ نفس یعنی فضای مجازی فرو نکند. اصغر جان این تنها منفذ است.

بگذریم . دوست دارم فیلم را دیده باشید و بعد از آن نوشته من را بخوانید فقط همین را بگویم که اگر من را لعنت نمیکنید باید بگویم که بعید میدانم فرهادی در برابر رقبای دیگر اسکار بتواند قدی علم کند . خدا بر من ببخشاید این همه خباثت را و البته اگر برد هم بهش افتخار میکنیم و پز میدهیم . انشاله 

دادگاه خانواده

بالاخره کوههای تهران برف زد . این آب شدن برفها و دوباره سفید شدن آنها یک جور ساعت زندگی من است . از روی پل اتوبان حقانی که عبور میکنم سرک میکشم ببینم کوهها سفید شدند یا آیا همان دره کوچک سفید در چله تابستان هنوز مانده یا نه . تابستانها از تصور خنکی آن دره کیف میکنم و زمستانها از شوق برف تازه خوشحال میشوم . حالا دیگر فهمیدم که این ذوقهای الکی کودکانه چقدر براای سلامت رفتارم مفید است و من آنها را پیش پا افتاده میدانستم . این کودک درون بدبختی که پنجاه سال است از همه طرف مورد ضرب و شتم و ملامت است و چقدر راحت تر از بقیه راضی میشود . با یک بازیچه کوچک. بازیچه هایی که بقیه آدمها چقدر بخیلانه آنها را نشانه پیش پا افتادگی رفتار آدم میدانند . اطرافیان و دنیای بیرون با تمام قوا سعی میکند چهره عبوس و جدی خودشان را که به هیچ نواله ای نرسیده به آدم تحمیل کنند. در حالیکه رفتارهای کودکانه من یا دیگری اندکی از جدیت دنیای بیرون کم نمیکند.

هر چقدر در دنیای درون غوطه ور میشوم بیشتر فکر میکنم که همه ما یک مشت خرده شیشه شکننده ولی تیز هستیم که نسل اندر نسل یکدیگر را میتراشیم و میخراشیم و زخم میکنیم و خون چکان ادامه میدهیم . هر کس در درون خود دردی عمیق و خنجری در دل دارد و با خود و دنیا در حال بده بستان درد است. حکایت غریب درد آوری است. وقتی همه اینها را را پی بردم که دیدم فرزندانم علی رغم همه تلاش همه دوست داشتنم همه اغماضم باز در نهان از من گله مندی های فراوان دارند و من نیز از والدین همین ها را گله دارم ؛ باور کردم که راه درست و غلطی وجود ندارد. عشق همه چیز را جبران نمیکند و مادر بودن جز یک زجر خارج از قاعده نیست که کم کم آدمیزاد در قرن های فرار از هر نوع تعهد ترک خواهد کرد.

در این دوران اخیر آدمها در راستای کاهش رنج به سوی ترک عشق گام برداشتند. تعهدات رسمی را برای گذر از مسیولیتهای زیادی کنار نهادند و کم کم زنها هم طریق مردان را در فرزند آوری پیش میگیرند. قرنهاست که مرد بذری کاشته و عبور کرده است . از محبت پدری نمیگذرم ولی مثل مادر اسیر نمانده . زن هم روزی به این نکته خواهد رسید که این همه مسئولیت و رنج مضاعف شاید ورای تحمل انسانی او باشدبه خصوص وقتی فکر کنیم که سلسله خطاها و عقده ها را خواه و ناخواه علی رغم همه عشقها به نسل بعد تزریق میکند. واقعا چرا؟این روزها که فرزند آوری در ایران به هر دلیلی کم شده با دانستن عواقبش ولی میبینم که آدمها لذت گوگولی مگولی و هر آنکس که دندان دهد نان دهد را ترک کردند و به این فکر میکنند که من شاید ارجحیت داشته باشم به آینده. درک اینکه زندگی به شکلی که میشناسیم در واقع یک بار و غیر قابل تکرار است باعث میشود فکر کنیم به اینکه آیا باید به هر قیمتی تن به عرف اجتماع بدهیم؟

هر چقدر آدمیان بیشتر پی میبرند که یک بار و فقط یک بار زندگی را تجربه میکنند بیشتر درگیر خواسته های خود میشوند و این جنبه منفی ندارد. قرنهاست همه ادیان و اصول اخلاقی بشر را هل دادند که آینده نگر و مسئولیت پذیر باشد در قرنهایی از تاریخ این مسئولیت آدمهایی را در خود هضم کرده . انسانهایی آمدند و رفتند که جز ادای مسئولیت هیچ بهره ای نبردند ولی آیا کسی میتواند ضمانت کند که چنین ایثارهایی به حساب می آید یا نه ؟ آیا اصلا آن اصول اخلاقی و نظام مطلوب یا ایده ای که برای بقای آن به باد فنا رفته ایم در گذر زمان رنگ نمیبازد؟ هر چه میخواهد باشد از حفظ ارکان خانواده تا بالاترین نظامهای سیاسی و عقیدتی جهان. نمونه دم دستش چپ گرایی که در طی صد سال چقدر کشته و مرده و ستم کشیده به این جهان افزود و حالا که به آن نگاه میکنی نمیفهمی چی بود چی شد چطور شد. فقط یک نوستالژی مانده از حس خوب مفید بودن که باید در آن تجدید نظر کرد. هر آدمی به صرف بودن ، خوب است و باید در درون خودش با شادمانی و ارزشمند بودن زندگی کند . همین که یک دیگر را نجوریم کفایت میکند و البته بشر هنوز هنوز حداقل 500 سال با چنین دنیایی فاصله دارد تازه این خوشبینانه است. ظهور و سقوط فرقه ها و تعصبها در جهان نشان میدهد نه عبرتی در کار است نه رشد و بلوغی ما از این ورطه به ورطه دیگری میغلطیم.

 

 

از کجا شروع کردم به کجا رسیدم . کلی گویی کورمال در دنیای درون و بیرون . خلاصه کنم اگر تا یک دهه پیش فکر میکردم تشویق به فرزند آوری و تشکیل خانواده وظیفه من است یا حداقل مانعش نباید بشوم ؛ ولی حالا فکر میکنم شاید باید صادق بود.

هر آدمی باید راهش را خودش بجورد و پیدا کند. نه ازدواج راه رستگاری همگان است و نه فرزند آوری نسخه ای برای همه کس . کاری به چاله جمعیتی و پیری کشور و این ها ندارم . فقط میدانم بار هستی گران است و برای تحملش بیش از این ها که هستیم نیاز به قوت داریم . میان سالگی که با بحرانی از جنس ملال آغاز میشود در سن من به یک سوال بزرگ تبدیل میشود چرا چطور چگونه و هیبتی به صراحت مردن که نقطه پایان همه چیز است در روبرو . اگر جوانتر هستید و فرصت این طور درگیری ها را دارید آن  طفلک درون را کم بیازارید . در سن من دستتان را میگیرد و در کنارتان شادمانه گام بر میدارد تا تلخی کمتری به کامتان بنشیند. کافی است گاهی دست نوازشی به سرش بکشید و از من میشنوید بهترین کار دنیا برای شاد کردنش لیس زدن یک بستین است وقتی بی خیال کنار یک خیابان نشسته اید و آدمهای جدی را نگاه میکنید و یا بالاتر ازآن بادکنک بازی . فقط کافیه نگذارید روی زمین بیافتد . برای من شعف انگیز ترین بازی کودکی بود .

بگذریم

فرصتی شد فیلم تل ماسه را ببینم و تیتان را . تل ماسه یک ملغمه مسلمان تحریک کن علی الخصوص شیعه کش است که نمیدانم چطوری در موردش میشه گفت ولی خلاصه مهدی موعود آمده و ..... خود دانید و قضاوتتان . من با دهان باز دیدم علی الخصوص از ذکر لسان الغیبی که در فیلم دائم شد و ما نفهمیدیم این همه قیمه ای که ریختند تو ماستها چی بود .

تیتان فیلم فوق العاده عجیبی بود. تا حدودی زن ستیز و تقدس زدا از مفهوم مادر و شاید تا حدودی با نیم نظری به دنیای هم جنس گرایی شاید البته و ستایش مردانه . برای دیدن فیلم توصیه میکنم تنها باشید . صحنه ها آزار دهنده است و تلاش شده تا بدن و جسم آدمی کلا زن و مرد زشت و چندش آور باشد . بدنی رنجور و درد کشیده و . . . .

هنوز در حال خواندن کتاب سلین هستم . سفر به انتهای شب دارای بخشهای حیرت انگیزی در مورد جنگ است ولی درد نویسنده را خوب میفهمم. در کشاکش زیاد با اجتماع و توده آدمها به خصوص در بزنگاههایی مثل جنگ و فقر انسانها بسیار مشمئز کننده و فرساینده و غیر قابل تحملند . اشباع مغز آدم از این آماس تنفر آور سخت است. چنین حسی را داشته ام و غلبه بر آن آسان نیست و اگر نوک قلم را بر روی کاغذ بگذاری میتوانی با همهان نقطه های نوشته تمام مردم را تیر باران کنی حتی خودت را و سلین چنین کاری کرده . از خودش شروع کرده و دنیا را ویران میکند. با اینکه همه چیز را راست میگوید ولی من هنوز نتوانستم شخصیتهای ضد اجتماعی منفی را در داستانها به عنوان شخصیت اصلی هضم کنم . من هنوز و هر کار میکنم یک متولد قرن گذشته هستم و دلم میخواهد آدمها بتوانند خوب باشند و قصه های خوبها را بخوانم . اسفا بر من که مایه خنده و مسرت و خشم فرزندانم هم هستم .

 پنج شنبه شب با میکرو و بناپارت رفته بودیم بیرون برای شام . سوار آسانسوری شدیم که مار ا برساند به طبقه فوت کورت. وقتی در آسانسور باز شد ؛ دیدنم دو پسر جوان در درون یک اتوموبیل قدیمی که برای تزیین در لابی ورودی قرار داده شده بودند نشسته  اند.جوانها  چهره به چهره و در پوزیشن عنقریب یک لبگیری عاشقانه ژست گرفته بودند تا دوستشان از آنها عکس بگیرد . من شوکه شدم . برای کسری از ثانیه فکر کردم یعنی اینها مجسمه هستند و برای جلب نظر اینجا نصب شدند ؟. هنوز داشتم به سرعت در مغزم که کند شده تجزیه تحلیل میکردم که چی دارم میبینم  و بی اراده یا ابالفضلی گفتم ؟!! همه اینها اینقدر تند و سریع بود که با کلیک عکس گویا من از خواب پریدم و همه اتفاقها در فاصله باز شدن درب یک آسانسور و خروج ما رخ داد. جوانها با بی اعتنایی نگاهی به من کردند ولی میکرو دمار از روزگار من و حضرت در آورد  که چرا خودت را کنترل نمیکنی و همین تو هستی که مانع کل جهان خلقت و علی الخصوص ایران برای پیشرفت و توسعه و آزادی هستی . یک کلمه گفتم حالا این پیشرفته؟ که دیگه حکم اعدامم در آمد. شب که داشتم در دقایق قبل خواب چشمم را میبستم میشنیدم که با آب و تاب در حال شرح گناهان و خطاها و ناشی گریهای من برای ماکرو است . در دادگاه بچه هانشستن داستان زیاد دارد در این مقال نگنجد.

 

کتاب خاطرات انقلاب جعفر شفیع زاده را هم میخوانم و چه بگویم که حس میکنم دارم باشرفها را میخوانم با یک کمی فلفل و سس کچ آپ.

و کما کان خاطرات اعتماد السلطنه که مثل یک آرامبخش است و گرچه قاجاریه را نمیتوان دوست داشت ولی میشود در دوران بکارت تهران فرو رفت .

کتاب دیگری که شروع کردم و دردمندانه میخوانم از قیطریه تا اورنج کانتی از حمید رضا صدر نازنین است که نمیتوانم پیوسته بخوانم . انگار که میتوانم او را اینطوری زنده نگه دارم . حیف و حیف

 از این ها بگذریم . من هنوز خیلی حرف دارم ولی هر چه بنویسم نه تمام میشوند و نه خاصیتی دارند . فعلا فاز خوش خلقی نیستم . تا بعد انشاله