آه کونچالوفسکی
مثلی شیرین در زبان پارسی میگوید تعارف آمد و نیامد دارد. من هم لطف دوستان را جدی گرفتم و برگشتم چند خطی بنویسم . از سال 87 که این وبلاگ را شروع کردم اینقدر حرف زدم تا به حال که الان یادم نمیآید چه چیزی را گفتم و چه چیزی را نگفتم. چند سال پیش که بلاگفا در یک اتفاق محیر العقول گم و گور و ناپیدا شد واقعا برای مدتی مثل ترک اعتیاد بود برایم . گاه به گاه می آمدم سر میزدم ببینم چه خبر است آیا وبلاگ عزیز م برگشته یا خیر . برای وبلاگم آمار میگرفتم .میزان مشاهدات و خواندن ها را میشمردم .با کامنتها سرد و گرم میشدم و بحث در میگرفت. ترولهای فضای مجازی اینجا هم بودند . جوش می آوردم و یاد میگرفتم در این فضا چقدر میشود سو تفاهم بر انگیز شد . به هر حال بلاگفا بعد از به فنا دادن چندین سال نوشته های مردم برگشت و من مثل معشوق بی وفایی کشیده باز هم نوشتم ولی اینقدر دنیای مجازی پیشرفت و تند و تند شد که این فضا شبیه خانه های دهه 40 شد دوست داشتنی ولی عتیقه. من هم نتوانستم با بقیه مدیاها ارتباط بگیرم ولی عاشق تلگرام شدم و در فیس بوک کمی چرخ زدم و آخر سر اینقدر رمزم را فراموش کردم که انداختنم بیرون و چون این میلم هم به فنا رفته بود کلا دیگه نتونستم برگردم. اینستا هیچ وقت جذبم نکرد . یک اکانت ساکت دارم که ماکرو هم از آن استفاده میکند . توییترم هم در مدیریت ایشان است . به شدت نهی ام میکنند از پست گذاری و کامنت نوشتن . رسیدم به اون سن مزخرفی که مایه خجالت بچه ها شدم . عقایدم براشون زشت و سخیف است و البته برایم مهم هم نیست آنها در چه عالمی سیر میکنند. هر کس فرصت خود را دارد برای زخمی شدن و رنج کشیدن و یاد گرفتن من نمیتوانم به هیچ ضرب و زوری همه دانسته هایم را در مغز آنها فرو کنم و نباید هم بکنم . برای همین تسلیم میشوم گوش میکنم به حرفهایشان و بلکه چیزی یاد بگیرم و گردگیری در اعتقاداتم بشود.
خلاصه من مانده ام با همین خانه کلنگی بلاگفا که نگرانم یک دفعه کلا به باد برود و 12 سال نوشته های بعضا بسیار شهودی همه فنا شود. بعضی دوستان پیشنهاد کردند که بخشهای ارزشمندش را کتاب کنم ولی نخواستم چنین کاری بکنم زیرا اولا نمیتوانستم این حجم را باز بینی کنم و دوم بخشهایی از دست رفته است و سوم یک زمانی بود که همین وبلاگ نویسان را هم کت بسته میبردند و میزدند و کار به جاهای باریک کشید . به هر کسی میگفتی من وبلاگ دارم مثل این بود که بگی من چریک مسلحم.
در هر حال یکی از دلایل نخواستنم این بود که میگفتم هر چی نوشتم در هر لفافه و پوشیدگی تا به حال من را به فنا نداده . بگذار همینطور یک گوشه بی صدا بمانم . پس فردا ممیزی ارشاد تازه میبیند و میافتند به بازخوانی کلش و هر کوفتی ممکنه پیدا کنند.
در طی این سالها هر بار به هر دلیلی که بی ربط و بار ربط کارم به هر کجا که رسیده و هر ماموری دو تا چشم غره رفته با خودم گفتم یا خدا حتما وبلاگ را خوانده. یادمه شناسنامه ها را باید نو میکردیم . شناسنامه قبلی را تحویل دادم و بعد از دو ماه یک مردی با صدای خش دار و بد اخلاق زنگ زد که من از واحد قضایی ثبت احوالم فلان روز بیا فلان جا
فلان جا یک اداره ثبت که نه تابلو داشت و نه کسی آنجا را به عنوان ثبت میشناخت . ساختمان یک عمارت کهنه خلوت در خیابان میرزای شیرازی. رسیدم به اتاق مزبور . آقا بر خلاف لحن و صدای پر طمطراق یک مرد کوچک جثه کوتاه قد که با بی ادبی ترین و تهدید آمیز ترین لحن ممکن گفت تو باید الان زندان باشی؟! گفتم جناب اشتباه اسمی شده حتما به چه دلیل ؟ گفت خودت نمیدونی ؟ جات ته زندانه.
تنها فکری که میکردم این بود که حتما وبلاگ الان جای ایموجی خنده واقعا خالیه
بلکه هم تعجب .
معلوم شد دفترپیشخوان که تحویل گرفته با کمال بی توجهی با لاک غلط گیر روی صفحه اول را خطخطی کرده . این کاراگاه گجت هم فکرکرده یک جاعل حرفه ای گرفته . بی تعارف خیلی ترسیده بودم ولی از وبلاگ بیش از همه چیز . وقتی بالاخره رئیس بالا دستش را دیدم و صحبت کردم تا زه دوزاری ام افتاد که اصلا غلط اضافه هم کرده بوده که این طور برخورد کرده . توپی آمدم که ببین من وکیل رایگان دارم در خانواده، میآم پوستت را بر ی این رفتار میکنم. البته نکندم .
دوباره چند سال بعد یک آپارتمان 54 متری در کیش پیش خرید کردم و از سال 92 تا الان نشستم و خروس قندی میخورم تا کلاه برداشته ام را دوباره برگردانند. در طی این سالهای مالباختگی یک بار در یک گروه عظیم تلگرامی که همه مالباخته ها بودند قرار گذاشتیم برویم کیش و در محل پروژه جمع شویم . غافل از اینکه سازنده و وکلایش برای فرار از این داستان و عواقبش رفتند پلیس فتا و از همه اعضای گره شکایت کردند و زبان درازترها را نشان کردند به جرم تشویش اذهان عمومی. خلاصه شبا که ما تو خوابیم آقا پلیسه بیداره .
باز پلیس فتا زنگ زد تلفنی من را خواست که دوشنبه بیا. اتفاقا واقعا بعد از مرگ دلخراش ستار بهشتی بود خود کلمه فتا ترسناک بود . با ترس و لرز میرفتم . هیچ نمیدانستم برای چه موضوعی احضار شدم . پلیس هم کلامی نگفت. فقط دیگه به وبلاگ و نوشته هایش فکر میکردم . هیچ چیزی در این مورد نبود که به آن شک کنم. آقا پلیس بنده را نشاند و گفت شما در گروه تلگرامی فلان هستید؟
بعله
فلان آقا ا را میشناسی ؟ نمیشناختم فقط از طریق تلگرام . گفتم نه
مونیتور هزار اینچی را برگرداند و گفت مگه این تو نیستی ؟
دیدم واویلا آقا پلیسه نه تنها بیداره بلکه شبانه روز در گروه ماست.
مهم نبود نه خلافی کرده بودم و از وقتی فهمیدم مشکل مربوط به کجاست زبانم باز شد و توضیح دادم . همینکه یک بیکاری ننشسته بود ریز ریز نظریات هذیانی من را در وبلاگ بخواند غنیمت بود.
حالا بماند از برخورد پلیس و وقایع بعدش .
اینطوری است که این وبلاگ مثل یک بچه سیزده ساله من است . نه ترکش میکنم نه رهایم میکند.
این هفته فیلم نماینده روسیه به اسکار 2022 را دیدم . رفقای عزیز از آندره کونچالوفسکی . قابل وصف نیست که تا چه میزان از دیدن فیلم شگفت زده شدم . داستان اعتراض اهالی یک شهر در روسیه 1962 به گرانی ارزاق و کاهش دستمزد و واکنش خونبار دولت وقت و رفتارها و اتفاقات. اگر بگویم میخکوب نشسته بودم و میدیدم واقعا دروغ نگفتم . دردناک اینکه دیدم همه آنچه که بر سر ما آمده نه اتفاقات بلکه سلسله دستور العملهای حکومت داری به همین سبک است که بی یک واو کم و بیش اجرا شده . مثل دستور آشپزی مثل الگوی خیاطی . اینقدر دردناک و رنج آور بود که آخر فیلم خوشحال شدم بناپارت را مجبور نکردم پایش بنشیند. بعضی چیزها این قدر تلخ هستند که فقط برای من خوبند و البته اینقدر دوستش دارم که مثل بچه هایم دلم نمیخواهد دنیای شیرین ترش را تلخ کنم .
حالا نمیدانم به شما لطف کنم و معافتان کنم از دیدنش یا توصیه کنم که بنشینید و تعجب کنید و باز هم رنج ببرید که ما هنوز و هنوز در همین حلقه بیمار دروغ و ظاهر ساز و ریا و نان به نرخ روز خوری و .... اسیریم .
این طوری میشه که هر کس بهم زنگ بزنه احظارم کنه میگم خدا کنه اهل وبلاگ خوانی نباشه