شانزدهم اسفند است به پایان سال 99 و پایان قرن چیزی نمانده حتی اگر موسسه ژِئوفیزیک دانشگاه تهران هزار طور دلیل بیاورد که قرن عوض نمیشود ولی یک چیزی رو به پایان است . قرنی که ایرانیان با قاجار آغازش کردند با آنچه هست به پایان بردند. در این میانه یک بار پنجره به دنیای دیگری باز شد و باز رسیدیم به این که پیشگیری از بارداری فحشا است و طبابت زن برای مرد هم از همین دسته . بعد از بیست سال کار کردن بلکه بیشتر بیست و سه سال؛ به این نتیجه شیرین رسیدن که مشغول فسق و فجور و فشحا بوده ام برایم جالب بود کاش حداقل بسی زودتر میدانستم تا  جور دیگری برداشت میکردم.

نزدیک انتخابات است به بعضیا میگن شعله را بکش بالا یا شاید هم رسانه ها برای نشان دادن نزدیکی شعله های سوزاننده، مزخرفات را اطلاع رسانی میکنند. هر چه هست آماس تنفر و انزجار از این همه تباهی آدم را خفه میکند. نصیحتم نکنید که نخوانم و ندانم . اگر آدم عاقل بودم قبلا خیلی قبلتر دست از این وادی کشیده بودم و رفته بودم . یا مهاجرت میکردم و دنباله ام راگم میکردم یا خودم را در نوعی تخدیر داخلی سرگرم میکردم. گرچه برای سلامت مفید است ولی هر معتادی قدرت ترک ندارد. این بماند که در دادگاه خانواده من و بناپارت محکوم به اعدامیم بابت اینکه هرگز به مهاجرت فکر نکردیم و این فکر شبها خواب را از من میگیرید که اگر عرصه ها مکررا تنگ شوند به بچه ها چه پاسخی باید بدهم و حتی به عمر یکباره و تنها سرمایه وجودم.

بگذریم قاعدتا باید بهاریه نوشت. دراین دنیا تنها چیزی که دلمان به ثباتش خوش بود آب و هواو درخت و حیوان بود که با دست درازی بشر به آن؛ به طبیعت هم دیگر امید نیست . اقلیم تغییر میکند و خشم و قهر میکند . مثلا امسال زمستان به کوری چشم شاه کلا بهار بود ولی بهار در هر حال از پشت شیشه ها برایم عشوه گری میکند. همچون دختر نوجوان همسایه که موهای بلند و زیبایش ار در نسیم رها میکند و با سرخوشی برای خودش در زیر آ،تاب کار یمکند حتی جارو زدن و رخت پهن کردن. چطور میشود عاشق نشد ؟. نسیم خنک و آفتاب دلچسب. شکوفه های بی تاب و نوجوانی درختان. گاهی فکر میکنم اگر طبیعت را از دست بدهیم هیچ چیز دیگری برای بشریت باقی نمیماند.

عید است و مردم همان شورو فتورهزاران ساله باستانی  را با ماسک انجام میدهند . همان تهیه تزیینات و خوراکی ها . من هم انجام میدهم ولی لخت تر و کم باور تر . وقتی بنیان باور متزلزل شود به هر دلیل و به هر طریق همه باورها را میشوید. مثل سیل و زلزله که فرقی برای کنیسه و مسجد و کلیسا قایل نمیشود. برای من هم کم کم همه چیز دور میشود. شاید اگر کینه ای به زمانه نداشتم خیلی از سنتها را اجرا نمیکردم .

در این مدت کرونا بازی که بی اندازه کشدار و سیاه و بی پایان به نظر میرسد یکی از کارهایم گوش دادن به پادکست های مختلف بود . پادکستهایی که دوستان جسته و گریخته دست نابینایی ام را گرفته به واد یان راهنما میشدند. از دکتر سرگلزایی گرفته تا رواق و فرزین رنجبر تا زندگینامه های هیتلر و چرچیل و مرکل و . . . .

سالها اسم دکتر سرگلزایی را این طر ف و آن طرف شنیده بودم برای من که حکما کشف کردم مغرور و خود خواه هستم اینکه ببینم نامی از هر گوشه با یک نصیحت جدید مخابره میشود یک حس دافعه ایجاد میکند همین حسی که نسبت به دکتر هلاکویی هم دارم و آنچنان مارگزیده هستم که بدانم هیچ کس دانای کل نیست حتی دانای جز هم نیست ولی وقتی اتفاقی با کلاسهای یونگ شناسی دکتر سرگلزایی آشنا شدم . شنیدم و شنیدم و هفده جلسه را دنباله دار طی کردم.

مدتها بود که از یک کانال دیگر به نام فرزانش و فلسفه به داستان آرکه تایپها و ناخودآگاه به وادی یونگ و سایه رفته بودم . کتابهایی معرفی شده بودند و کورمال کورمال پیش میرفتم . برای همین کلاسهای دکتر برایم عالی بودند. روان و بی تعصب و روشن بین بیان شدند و عادتم شد که گوشی به گوش بگذارم و مشغول کارهای خانه شوم. ظرف بشویم و گوش دهم . سالاد درست کنم و گوش دهم در راه و حتی دم خواب . انگار وقتی ساکت باشد فلج شوم . انگار از تنهایی با خودم هراس داشته باشم. .

در وادی ناخودآگاه خودم دنبال دوست میگردم ولی البته هنوز هم راه دور و سخت و تاریک است و من ناباور . مشغول کتاب جوجه اردک زشت درون شدم و هنوز در ابتدای کتابم و به سختی قبولش میکنم . حس میکنم نوعی از تفکر مسیحایی در اینطور پیشنهادها  موجود است . وقتی حس بویی از مذهب میشنوم مشکوک میشوم و هنوز این قدر درایت پیدا نکردم تا بدانم واقعا این روانشناسی است یا تنه به تنه باور مداری میزند؟ قاعدتا باور داشتن نباید آدم را بترساند ولی اسارت را دیگر نمیتوان تحمل کرد حتی اگر موجب رستگاری شود.

 

امروز  19 اسفند است دنبا نوشته  در هیایهو کارهای مانده مطب از دست رفتند. اغلب روزهای اسفند ماه من در استرسهای نفس گیر و بی خوابی از کارهای عقب مانده مطب میگذرد. به عبارتی بیست سال از زندگی را بی اسفند حساب کنید یا حداقل اسفندش را داغ تر کنید. اغلب وقتها وقتی بالاخره کارها تمام میشوند و روز پایانی مطب میشود میبینم این قدر خسته و در هم کوفته ام که هیچ جور تمایلی به تدارک برای عید ندارم. عیدی که خانمها با موهای رنگی و ناخنهای تمیز و پرده های شسته خانه آغاز میکنند من اغلب با پرده های شسته ولی با ناخنهای کپک زده در دستکش لاتکس آغاز میکنم.

ناراضی نیستم ولی وضعیت خاصی است و فکر میکنم اغلب مشاغل چنین شرایطی دارند. یا شاید باید بگویم زن و مرد شاغل وقتی بالاخره توپ عید در میشود برای چند وقت دلزده از این همه دوندگی باید کمی تامل کنند تا در یابند زندگی معمولی آن همه اضطراب و تلاش و حرص خوردن نیست.

بگذریم به پادکستها یا گنجهای این زمانه بر میگردم . از رادیوهای تلگرامی تا پادکستهای آموزشی همه را میتوان ساعتها شنید . با غلطها و اشتباهاتشان حتی با تلفظ های تند و گول زنک و کاملا در هم  غلطشان که من را یاد صدا و سیما میاندازد و متاسف میشوم که چرا جوانان به درخشش شهرت لذت صیقل دادن دانش و توان خود را هم اضافه نمیکنند. همه اینها در شرایطی است که کافی است یک سرچ در ویکیپدیا بشود و بتوان تلفظ اصیل هر کلمه را درتس شنید و باز گفت. البته این وسواس من است ولی هر بار وسط یک پادکست خیلی جدی مثلا به جای معاهده وِرسای میشنوم وَرسای تمرکزم به هم میخورد.

در این میان کانال پادچی پادکسهای مختلفی دارد و بسته به حال و روزم گوش میدهم . مدتی مشغول رواق بودم و البته با کمی پیچیدگی گوش میکردم. روانشناسی اگزیستنسیل با وجود مزایای آخرش ولی در مسیر رسیدن به بخشهای شیرین تر بسیارتلخ و دردناک است. مدتی گشتم تا بدانم آیا گوینده خود تخصص یا دانشی در روانشناسی دارد یا خیر ولی چیزی بیشتر از سابقه مجری گری ندیدم و تعجب کردم که چنین مبحث حیرت آوری را با خواندن چند کتاب کسی ارائه کند؟ با شک و شبهه گوش میدهم و از خودم میپرسم کجا شد که من از کتابهای اروین یالوم و وین دایر و بقیه راهنمایی های زندگی به طور بی نهایت دور شدم و حتی دافعه پیدا کردم؟ شاید هجوم روانشناسی زرد و اصرار آدمهای گاهی میان مایه به هدایت که با آویزان شدن به کتابهای این نویسنده ها و نویسندگان مشابه اعتقادم را مختل کردند.

این قدر از زمین و زمان برای خوشحالی روح و روانم پیام شنیدم و این قدر با انواع روشهای مختلف سعی کردند باور کنم زندگی خوب و خوش است که کم کم حس کردم رنج رسالت انسان است و بقیه دروغی بیش نیست. شاید هم مشکل از نوع نگارش نویسندگان امریکایی باشد که این مکاتب جدید روانشناسی همه ازآنجا صادر شده اند. از آنجایی که من درک درستی از حتی رمانهای امریکایی با آن سبک راست و درست پیدا نکردم احتمالا همین متن های ساده با مثالهای ساده از آدمهای ساده با مشکلات بسیار ساده بودند که من را زده میکردند. جوجه اردک زشت درون را میخوانم و سعی میکنم مطلب را درک کنم . تلاش میکنم . شاید آدم بهتری شوم . شاید بدتر شوم . تا اینجا فهمیده ام که اگر بپذیرم من در این جهان نیستم بلکه من خود این جهانم با همه بدیها و کاستی هایش شاید بتوانم در قضاوت در مورد دیگران رحم بیشتری داشته باشم . اینکه بداین آن زشت رو و آ« دیگری درنده خو هر دو در درون خودت وجود دارند و آنها را بپذیری و پس نزنی البته از من انسان بهتری نمیسازد ولی حداقل از پوستین خلق در می آورد تا بدانم همه از یک کرباسیم. این بماند که وقتی به بعضی از تنفر آفرین ترین آدمهای دنیا فکر میکنم و میسنجم ببینم من کجا چنین بوده ام از درون زخم میشوم .

ولی پنجاه سالگی را شوخی نگیرید هر جلسه و هر مکان که باشید، هر دکتری  را که ببینید حتی همسایه و دوست مطمئن باشید به شما تذکر میدهد که مرگ در کمین است و به پشت سر که نگاه میکنید حس میکنید پُرَش رفته و کم اش مانده. اوجش رفت و حالا دیگه چیز دندانگیری باقی نمانده است . این طور وقتها شاید بیشتر بتوانم مخاطب نصایح آرامبخش باشم. حتی اگر سر اولین چهار راه با اولین تیر خشم، همه این تمرینهای آرامش به باد بروند ولی لازم میشود کمی آینه را رو به درون تنظیم کنم و ببینم من کی بودم چی کردم چی شدم

 

در حقیقت مدتی است نوشتن را رها کردم و فکر کردم شاید نتوانم به آ« باز گردم ولی برای وبلاگمکه طفل من بود و الان به یازده و دوازده سالگی رسیده نمیشود نقطه پایان گذاشت. بیایید دعا کنیم آرزو کنیم بخواهیم و حتی خیال کنیم که سال آینده سالی باشد شاد که روح خسته مردم دنیا و علی الخصوص ایرانم بتواند بار این همه عزا و بیماری و نداری و فقر و نادان یو ظلم و ستم و را بر زمین بگذارد و اندکی در آرامش و شادی در کنار دیگر مردم جهان باشد که به فنا پذیر بودن خود باور آوردند و با انوتع فانتزی های آن سوی خط جهان را به کام خود و دیگری تلخ نکردند. خوب و خوش و سلامت و پاینده باشید