سفید و آبی مثل جانی دپ
ساعت 5 و نیم است.یکی از اون غروبهای پائیز است که من بی حوصله و پر کنده و افسرده در کنار دو بچه ام در خانه هستم. تا فیزیولوژی و ساعت زنگ زده درونم به این زود تاریک شدن هوا عادت کند اغلب دیر شده . بنابراین دلتنگی مثل قیر سیاه گلویم را گرفته. حوصله بچه ها را ندارم و حوصله هم ندارم برای شما نقش مادر مهربان را بازی کنم. امروز دیکتاتوری نظامی است و من دوست دارم بروم در تراس تاریک بنشینم و سیگاری بگیرانم و به لفظ فرهاد جعفری که دوستش ندارم از سیگار کام بگیرم. اصطلاحی که سیگار را به هرزه ای تبدیل میکند که شاید باشد. بگذریم . به قول بناپارت امروز روزش نیست.
![]()
هر چی تصویر سیگار کشیدن دل انگیز بود فیلتر بود . من هم زدم به اخلاق
بعضی روزها این طوری میشود. عصبانی و بی حوصله از بطالت از بی انگیزگی و از تنفر از خود به جهت بطالت و بی انگیزگی.
یاد داستان شاهزاده کوچولو نمی افتید ؟ کسی که مست میکرد تا یادش برود که می خواره است . امروز این طوری ام . بی مغز بی حس و .. . .

الان که می نویسم میکرو چسبیده به من نشسته و بستنی میخورد. شامش را داده ام و مثل همه مادران نامهربان دنیا سعی کردم همه کالری ها و آنتی اکسیدانها را در یک قاشق جمع کنم و بچپانم در دهانش تا شاید حس بی خاصیتی که دارم در درونم التیام پیدا کند.
ماکرو منتظر معلم زبان است و غر میزند. تکالیفش را یک هفته ننوشته و الان بی نهایت خسته است . دیشب از طرف یکی از آشنایان دعوت شده بودیم به یک کنسرت کروه کر (ماهان) در تالار رودکی.
اغلب از این کارها نمیکنیم که در میانه هفته شب را تا دیر وقت بیدار بمانیم ولی دیشب ناچار بودیم و اتفاقا از شانس خوبمان یک همراه اتفاقی هم پیدا کردیم که او هم دعوت شده بود. نوعی تکلیف بود و نرفتن بی ادبی. خلاصه رفتیم . برنامه کوتاهی بود و این یکی از محاسن عمده اش بود. سالن رودکی که اولین بارم بود می دیدم کوچک بود و همه آشنا بودند. مادرها و خواهر ها و دوست ها و همکارها سالن را پر کرده بودند و این را از لبخندهای گروه کر در هنگام خواندن میشد فهمید. محفلی دوستانه .
تصور کنید با این همه حال و احوال چرندم از این که می دیدم اعضای گروه کر در این جوانی با چه شورو حرارتی تمرین کرده و تلاش کرده اند تا مهجورترین نوع موسیقی برای فرهنگ ایران را عرضه کنند متحیر بودم. اتفاقا قطعاتی که به زبان فارسی ارائه شد و در اصل ترانه های فولکور قدیمی بود اصلا دلچسب نبود بلکه تنها قطعه مورد علاقه ام یک آو ماریا بود که آسمانی بود. در اصل چون این دفعه دومین باری بود که برای چنین مجلسی دعوت شده بودم باید اعتراف کنم که گروه بسته به پسند متوسط و سطحی مخاطبین خود، از انتخاب قطعات پیچیده و سنگین خود داری کرده بودند و خود قطعات انتخابی کم مایه بودند. حتی معنی شعرها سطحی بود به حدی که باورم نشد چنین باشد .در کار قبلی رکوئیم موتزارت اجرا شد با آن رکس گفتنهایی که به آدم رعشه میدهد از بس که به درون روح نفوذ میکند.
از خستگی ماکرو به کجا رسیدم؟
هفته گذشته پر از سوژه برای نوشتن بود. فیلمهایی که دیدم و کشته شدن دلخراش دانش آموزان و حتی طوفان سندی که به همه بدشانسی های دموکراتها می افزاید، شکسته شدن آتش بست سوریه و نامه پراکنی های بی حاصل در مملکت گل و بلبل.
هفته گذشته دو فیلم نارنجی پوش و dark shadows را دیدم. نارنجی پوش از آنچه تصور میکردم بهتر بود و فکر کردم که کاش دیدن آن را برای بچه های راهنمایئ و دبیرستان اجباری میکردند؛ به جای بردن بچه های معصوم به دیدن افقهای بی طلوع در دشتهای خونبار تاریخ و جغرافی ایران .
سایه های تاریک از تیم برتون و بازی جانی دپ که با عیان شدن اختلاف خانوادگی اش با همسرش نیمی از آن جذابیت را از دست داد. گرچه فیلم را دوست داشتم به خصوص ایده شبهای بی آرامش جانی دپ خونخوار که بعد از دویست سال خوابیدن در تابوت جای خوابش را پیدا نمیکرد، اما یکی دو تا نکته بود که با آن ذوق نکردم از جمله گرگینه شدن دختر خانواده و یکی دو تا خوشمزگی تصویری دیگر . ولی روی هم رفته دوستش داشتم. فکر میکنم الان مثل جانی دپ همانطور سفید و آبی و یخم.
اما بچه های شهید مردم . معتقدم این بچه ها به سبک کاملا ایرانی تلف شدند. اغلب این طور وقتها اتفاق برایند همه خطاها و اهمالها و بی توجهی ها و حماقتهاست و مردم ما عادت دارند در این جور وقتها ادای تمدن غربی را در بیاورند و بگویند ما مسئول داریم ! تا دیروزش یکی نرفته بپرسه چرا باید فرزندانمان برای دفاع آماده باشند و دیدن خاکستر نسل گذشته چه امادگی ایجاد میکند؟ ضمنا در کل تاریخ ایران کی سراغ دارید که آدمها به خاطر خطائی که کردند استعفا دهند یا مثل ژاپنی ها خودکشی کنند یا از این کارها بکنند. بنابراین توقع نداشته باشیم که ما ایرانی باشیم و انها نباشند. پلیس و مدیر و مسئول پرورشی و همه دست اندر کاران تا وزیر، همه اهمال کار و بی توجه و الله بختکی و قضا قورتکی بوده اند و حالا همه می گویند کی بود کی بود؟ البته نقش راننده در این فاجعه بارز بود و به نظر من مستحق مجازات حد اکثری.
یادم هست که وقتی طرح میرفتم راننده سرویسمان که یک مینی بوس بنز بود واقعا مرگبار رانندگی میکرد. صبح و ظهر راننده سرویس بود و باقی زمان اتوبوس کرایه ای میراند. روزهای اول طرح با خودم گفتم غیر ممکن است زنده بمانم. سابقه تصادف داشت و دیه دو نفر را داده بود. یکی از آنها عابر پیاده ای بود که باضربه جلوی شیشه مینی بوس به سرش جا به جا مرده بود. وقتی تعریف میکرد میخندید و می گفت پیرکی عمرش را کرده بود. پرسیدم چند سالش بود؟ گفت حدود هفتاد سال؟!. اگر در زمان طرح و در روزهایی که به طور وضوح راننده مان می خوابید تا حدی که روی جدول میرفت و یا در صبح های سرد و مه، تصادف میکردیم و همه میمردیم یقه وزیر بهداشت را میگرفتند ولی در اصل هر یک از ما که در مینی بوس بودیم با سکوتمان شریک بودیم.
خوب به یاد دارم که مینی بوس بخاری درست و درمانی نداشت و در صبح های سرد من یک گاز پیک نیکی روشن را بین دو پایم نگه می داشتم و در عین حال می خوابیدم. از بین 22 نفر آدم تحصیلکرده به فکر یکی نرسید که اعتراض کند یا حتی اعتصاب کند. البته این بماند که نتیجه چنین اعتراضی هم بر چسب های سیاسی و . . بود. بگذریم.
اما طوفان سندی که دمار از روزگار امریکا در اورده است، باعث قطع برق 8 میلیون نفر ادم شده است . یادتان می اید بی برقی را ؟ همه چیزش بد بود اما سکوتش عمیق بود و نور شمع به طور بی حدی دل انگیز . چراغ نفتی هم بد بود و بگیر و نگیر بود ولی نور خجالتی داشت. همه وسایل برقی بی جان میشد و آدمها مجبور بودند در کنار هم بمانند. شاید امریکایی های 14 یا 15 ساله امروز هم مثل من این بی برقی خوف انگیز را به عنوان خاطره ای به یاد بسپارند.
ساعت 8 شب شد دلتنگی سر شب تبدیل به انتظار بی پایان شده برای پایان یافتن شب و خزیدن به خواب. انتظار تا میکرو که از مبلها بی وقفه بالا میرود و میدود ومکررا صدایم میکند و بهانه های جور و واجور میگیرد، بالاخره تسلیم خواب شود.انتظار تا ماکرو کنترل تلویزیون را رها کند و بخوابد و بناپارت هم به زیر لحاف بخزد و در عرض سی ثانیه به وادی هپیروت برود. بعد سکوت شود ، چراغها را خاموش کنم و من بی حس . بی کار عاطل و باطل جلوی صفحه تلویزیون بنشینم تا حدی که چشمهایم سرخ و سوزان شود تا من هم بروم به دنیای بی نقص خواب.