سلامی چو بویی که نمیفهمم دیگر. هیچ چیز به اندازه ابتلا به یک بیماری موذی کشنده مثل کرونا آدم را دوباره به زندگی علاقه مند نمیکند. اگرچه قاعدتا ایران در سیاه ترین نقطه تاریخ خود ایستاده و غم و درد طوری کشور را گرفته که واقعا پس از عبور لشکر مغول یا تیمور لنگ شاید چنین ویرانی دیده شده باشد.
از هر منظری که نگاه کنیم یک فروپاشی عمیق اخلاقی و مدیریتی رخ داده و در صدر آنها پادشاه بی مقداری همچون وزیر بهداشت نشسته است . باقی قضایای کشور را خود دانید. از پی پدر و مادر شدن شهر تهران در ریاست زاکانی تا افول همه شاخصه های سلامت حکومت.یک عفونت عمیق و بوی ناک مثل قانقاریای عجیب که نمیدانم چرا کابوسش تمام هم نمیشود.
از پادشاهی نمکی بگویم که هیچ طنزی یا استعاره ای همچون اسمش نیست که چه جور نمک پاش زخم میلیونها انسان شده است. در این میانه سه هفته پیش جمعه شبی حس کردم نفوذ سرمای کولر با درجات همیشگی؛ گزنده است . ملافه بر سر کشیدم دیدم گرما کشنده است. خفه میشدم و نمی شدم . مثل هر زن و شوهر چندین ساله غرغری به بناپارت زدم که بابا با این کولر دیشب چه کرده بودی . ولی این طور نماند و یکشنبه وقتی نالان و خسته از سر کار رسیدم منزل حس کردم غبار و پرز ماسک که ساعتها به دهانم بود رفته نه حلقم. هیچ نمیشد بگویم کجا ؟ ته حلق؟ اول بینی . پشت حنجره ؟ یک جایی دور و نزدیک و یک حسی مثل خارش قبل از گلو درد.
آن شب هم به نا آرامی خوابیدم سرد میشد گرم میشد و صبح روز بعد هنوز گلو یک طوری بود. منتظر بودم مادر و خاله ام بیایند منزلمان ولی پیش از آمدنشان خودم را رساندم مطب و یک تست رپید حلقی انجام دادم. در اتاقم تنها مثل دختر نوجوان بی شوهری که تست بارداری میدهد و با نگرانی به ننگ نگاه میکند . منفی بود. با این حال وقتی برگشتم منزل مادر و خاله را بیرون کردم و پس فرستادم منزلشان. حالم خوب نبود . عین تب نوبه ای ها خیس عرق میشدم و پیمودن پانصد قدم راه توانم را میبرد. میدانستم مریضم ولی نمیدانستم بالاخره کروناست یا نه .حس مسکردم در درون چاه عمیق و نمور و داغی افتاده ام . هر راه کوتاهی برایم فرسخ مینمود.
سه شنبه با همین حال و با ضعف بسیار باز هم رفتم مطب تست کردم و باز منفی شد و بعد از ظهر سه شنبه در ناتوانی مطلق . با حس آدمی ته چاه که نمیتواند خودش را بالا بکشد دوباره تست حلقی دادم . نتیجه چهار شنبه آمد. میدانستم مثبت است. گلو همچنان مشکوک. صدا کاملا رفته . آبریزش بینی . چشمهای پر . تب خفیف . تن بی حال و عرقریزان رو ح.
از لحظه مثبت شدن همه چیز حالا تحییر آور بود. حالا ترتیب زندگی چی میشد؟ بچه ها چی؟ بناپارت چی؟کار چی؟بیماران چی؟
با خودم گفتم همه مبتلاییم . در را میبندیم و با سرماخوردگی عمیق خودمان سر میکنیم ولی تست بقیه خانه منفی در آمد! من ماندم و حوضم. من و شبهایی که اکسیژم را اندازه میگرفتم و از هیبت عدد 92 به فکر فرو میرفتم. فیروزه نکند مفتی مفتی بمیری؟ از کجا آمد این مرض ؟ کدام مخاطبی ناقل بود؟ آنکه عروسی دخترش بود و نصیحتش میکردی ؟ یا آنکه معاون فلان اداره بود و میگفت عجله دارد ؟ یا همانکه سه روز بعد از کار تلفن کرد به عنوانی احوالت را بپرسد؟
چه فرقی میکند از کجا ولی دل رمیده بچه ها و حس عجیب خودم را چه کنم؟ کم کم بوها رفتند. طعمها رفتند و کله من اندازه تغار شد. گوشها گنگ صدا ته چاه و توان صفر. از خواب بر میخاستم و وقتی میرفتم در گوشه دورترین نقطه ممکن خانه مینشستم حس میکردم جاذبه زمین و شاید خود خاک من را به سوی خودش میکشد طوریکه به تختخواب باز میگشتم.
گاهی فکر میکردم یعنی خواهم مرد؟ سایتها و حرفها و پیامها را میخواندم و با خودم میگفتم یعنی به واقع یک روز میبینم نفس بالا نمی آید؟ و اگر نیاید.
گاهی فکر میکردم نیاید هم نیامده آن سکوت ابدی شروع میشود. تنبلانه میگفتم این هم برای خودش مزایایی دارد حداقل ریخت و سخن شیاطین را نمیشنوم یا شاید یک کسی آن دنیا بود جواب سوال داد. ولی به واقع گز گز ترس را در انگشتان پایم هنگامی حس کردم که خواندم وقتی عدد سی تی که شاخصه لود و بار ویروس در فرد است زیر بیست باشد امکان مرگ بالا میرود . در آن لحظه نفوذ ده ها سوزن منجمد را که از پاهایم وارد بدنم شد حس کردم. پس من هم میترسم . خیلی هم میترسم.من 17 بودم .
تا اینجا همه فلسفه بافی یک بیمار احساساتی بود ولی وقتی ماکرو جمعه بعد از ظهر تب کرد دیگر قضیه جنبه جنون پیدا کرد . میکرو حبس در اتاق. ما هر کدام در اتاقهای خودمان و بناپارت مثل آواره ها در هال. اوج همه تنشها وقتی شد که سرفه هم به تب ماکرو اضافه شد. بر خلاف همه ترسها و کولی بازیها حقیقت این است که تا آن لحظه تنها مدل درمان من ارتباط واتسآپی با یکی از پزشکان آشنا و متخصص عفونی بود که فاصله هر پاسخ به سوالم را با ده ساعت تاخیر میداد و من در این میانه غرق در محبت و دلسوزیهای دوستان پزشک هم مدرسه ای بودم . دوستانی که از هر جای دنیا و با هر تخصص حتی غیر پزشک مثل یک حریر نرم و مثل پروانه دورم بودند . این دنیای مجازی بی نظیر این دنیا که خودمان برای خودمان میتوانیم بسازیم و آن بیرونی ها آن نمایندگان شر از دنیای درونی ما هم ترس دارند.
خلاصه ابتلا و سرفه ماکرو ما را کشید به بیمارستان و سی تی که میدانستم زود است ولی دکتر دستور داد و به قطعیت کفت ریه اش حتما درگیره . خودم هم برای بار دوم رفتم درون آن سوراخکی سیتی .
یکبار عید 99 و یکبار حالا . اول ماکرو را فرستادم و در تمام مدتی که او باید نفسش را حبس میکرد من که بیرون نشسته بودم نفس حبس نشستم . خدا به داد مادر ها برسد . کاش فقط خدا همین یک کار را میکرد.
وقتی خودم رفتم در اتاق و دراز شدم . چشمم افتاد به چهره ایموجی مانند دو صورتک که یکی لپهایش را باد کرده و نفس را حبس کرده بود و دیگری دهانش باز بود. چه خوب بود که در مدت حبس نفس، آدمک کوچک با من بود . چراغش روشن شد و به من نشان داد 23 ثانیه صبر کنم . تحمل هر مرارتی با دیگری راحت تر است.
سیتی ها را همانجا روی مانیتور رادیولوژی دیدم و کلیشه به کلیشه عکس گرفتم. دکتر رادیولوژی از دوستان و بیماران مطب بود . او هم دید . چیزی مشهود نبود . ریه ماکرو پاک با کمی التهاب مجاری و ریه من کمی کدر ولی در کل زنده . البته با تفاوت آشکار نسبت به سال گذشته .
حس جذامی بودنمان با دو تا عکس سیتی گنده در دستان تکمیل شد. حس گریز از آدمها و حس تلخ مسری بودن آدم را تلخکام میکند.
عکسها را فرستادم برای دکتر . دو کلمه پاسخ داد ماکرو سالم است شما فعلا درگیر نیستی و از آن پس هر چیز پرسیدم بی جواب بود.
حس بدی داشتم . روزها مثل تب نوبه ای ها گاهی خیس عرق و گاهی لرزان. خسته بی جان و من بی نهایت بی اشتها . حالا که میدانستم احتمالا زنده میمانم از بی اشتهایی کمی لذت میبردم. در تاریخ زندگی چنین بیماری ندیده بودم که کاملا راه حلقم را ببندد.
غذاها و میوه ها مزه هیچ چیز میدادند . گویی کاه و یونجه. خوردن امری بی معنی و اتلاف انرژی بود و حتی در نهایت رقت انگیزی یک بازی که ببینم هر چیزی در این وادی بی شامه و مزه تبدیل به چه چیز میشود . جوجه کباب طعم کوسه خام و سیب زمینی مثل نشاسته آب زده . تنها طعمی که مانده بود شیرینی بود و کمی ترشی.
این روال تا دو هفته با تب و تاب و قرص خوردن و تب گرفتن و اکسیژن سنجی گذشت . دکتر ریه( دکتر باقر افشار) که باز هم با لطف بیکران و با آرامش من و ماکرو را پذیرفت و بالاخره حضورا یک دکتر ما را دید گفت بعد از 14 روز آزادی بروی سر کار . صبورانه به صدای ریه های ما گوش کرد و نوید داد که ریه ها پاک هستند . هر چند ریه من کمی پیرتر .
باز گشت به دنیای خانه جالب بود. در مدتی که من و ماکرو در اتاق حبس بودیم گاهی میخندیدیم گاهی بحث گاهی فیلم گاهی خواب . یک جوان در کنار من بود . خودش میگفت برو خدا را شکر کن من گرفتم اگر بابا گرفته بود دائم خواب وبد گاهی میگفت چی شد چی شد؟
شبها با میکرو که در خانه برای خودش تنها شده بود چت میکردم و میگفت مامان من تنهام به من توجه کن. غصه میخوردم و خنده ام میگرفت که وقتی صدای خنده یا فیلم دیدن ما را میشنید پیام میداد شما قرار است مریض باشید نه اینکه خوش بگذرانید . بخوابید شما حق ندارید فیلم ببینید من تنها موندم! تازه در وادی چت بود که حس کردم چقدر چقدر چقدر عاشق تر هستم به هر دو تا شون . ای مادر بی نوا
میکرو هم گاهی دل درد تهوع و سردرد داشت. دکتر ها معتقد بودند گرفته و در همین حدود رد میکند. بدون فن فن و عطسه و گرفتگی گوش و خارش گلو و عرقریزان روح و جسم و تب و بی حالی و دل به هم خوردگی و بی اشتهایی . شاید تنها نقطه روشن کرونا همین باشد که جوانترها را کار ندارد. من حاضرم سبه بار دیکه بگیرم و بچه ها هرگز نگیرند.
در نهایت بعد از 18 روز به کار برگشتم با اجازه دکتر و تا بیست و یکم همه جور چرخش و گردش علایم را رصد کردم. هیچ جور نفهمیدیم که از کجا گرفتیم . نه سفر نه مهمانی و نه گردش نرفته بودیم . تنها جای مشکوک یک ختم با ده نفر آدم بود که تاریخ اش به تاریخ بیماری هم شبیه نبود . در این دوره یک بار مادر و خاله ام را از خانه ام پس فرستادم و دنیا را از طریق تلفن شنیدیم و از گوشی دیدیم .
هر چه بود گذشت با همه روزها و شبهای عجیبش با خواب همچون بی هوشی اش با لختی بی نهایتش و با ترس و امیدش. در این میان انبوه اطلاعات هم خوب بودند هم بد . حتی اخبار مرگ و میر دردناک بود و آدم میدید که با این آمار شدن فاصله ندارد. من هم خوشحال بودم که دسترسی به دارو درمان داشته ام هم بینهایت غمگین میشدم از تصور مردمی که دستشان به اینها نمیرسد .
فی الحال آمدم سلامی بکنم و بگویم نفسی هست و امیدوارم همه سلامت باشید و بمانید