جاده فریاد می زنه بیا. . . ..
به سلامتی و میمنت بنده امروز مجددا موفق شدم رایانه مطب را راه بیاندازم . مدتی بود که امکانات کم شده بود و بنده هم حرفی برای گفتن نداشتم . الان هم عرض درست و حسابی ندارم ولی می ترسم اگر قشق را زمین بگذارم از غذا بیافتم . منظورم اینه که کلا شاید وبلاگم به فنا بره . علاوه بر اینها کی بوردم لاتین است و مکررا غلط میزنم . ببخشید.
الان در مطب نشسته ام و بی نهایت خوابم می آید. دیشب فیلم دختری با خالکو بی اژدها را می دیدم و تا 1 بعد از نیمه شب بیدار بودم . مجرد ها و بی بچه ها به من نخندند. ساعت شش و نیم صبح سرویس می آید دنبال ماکرو و کلا 5 ساعت خوابیدم . الانم دستانم از فرط بشور و بساب در خانه مثل اسکاچ برایت شده و گردن درد هم مدتی است ولم نمی کند. بیرون باران می بارد اما در اتاق من که کنجی است جنب نور گیر دلتنگ و تاریک ساختمان قدیمی مطب هیچ صدائی جز انعکاس صداهای گنگ نیست. در هر حال این هفته هفته فیلم دیدن بود.
لولیتا اثر کوبریک و نوشته نابوکوف. کارتون شجاع . دختری با خالکوبی . . . و به رم با عشق از وودی آلن و
خورش مرغ با آلو از خانم ساتراپی و بازی گلشیفته فراهانی و در آخر هم در سینما و دیدن بی خود و بی جهت. اگر بخواهم از هر کدام دو کلمه بگویم این طوری میشود.
لولیتا را خیلی دوست نداشتم . شاید باید کتاب را می خواندم. در حقیقت نفهمیدم که این همه هیاهو برای یک دختر 15 ساله نسبتا نفهم و سر به هوا بین گروهی آدم بزرگ حقیقتا همین معنی را داشته یا نه واقعا لولیتا یک دختر فتانه بوده که باید من می پذیرفتم که مادر بینوایش در این هیاهو بمیرد و استاد در زندان سقط شود و کولتی هم کشته شود . بنابراین نمیدانم من نفهمیدم یا نابوکوف همین قدر دو پهلو نوشته است.
کارتون دل انگیز بریو یا شجاع را با بچه ها دیدم و در ذهنم خوب ماند که میکرو با دیدن باسنهای کوچولوی سه تا برادر شیطون بلا گفت وای چقدر قلپِ کو...شون کوچولوئه.
دختری با . . . را دیشب دیدم و میخ فیلم شدم ولی یک جورائی هم خوب بود و هم غریب. انگار سازندگان آن قدر محو شخصیت جامعه گریز و آسوسیال لیزبت شده بودند که حیفشان آمده سر نقطه منطقی داستان آن را تمام کنند بلکه ادامه دادند و به نظرم چیزی به قضیه اضافه نکردند ولی بالاخره من با دانیل کریگ دوست شدم اگر چه بین مرز احمق و زیرک مانده بود ولی دوست داشتنی تر از جیمز باند در آمده بود. من از ادمهای پرفکت خوشم نمی آید. اگر اهل فیلم جنائی هستید و بچه و مچه دور و برتان نیست در محیط خصوصی فیلم سرگرم کننده ای است .
به رم با عشق معجون وودی آلن است که با بازی خودش کاملا مهر خودش را بر آن زده است . وودی آلن استاد بیان کردن آش هردمبیلی است که هر کسی نمی پزدش و به مزاج همه هم خوب در نمی آید ولی بهترین فیلم هایش هم باز برای بعضی غریبند . به هر حال فیلم اخیرش شاید تمام روح رم نباشد اما نیمه شب در پاریس چیزی از پاریس را داشت. رابطه دختر و پسر فیلم که از بس شخصیتها زیاد بودند اسمشان گم شد جالب است .
خورش مرغ با آلو، فانتزی آشنائی است که نمونه اولش به نظرم مولن روژ باشد. یک تم عشقی که فقط به سبب نحوه روایت که نوعی خیالپردازیِ فراواقعی است مورد توجه واقع میشود در غیر این صورت عشق که روایتی است مکرر با هزاران چشم و ابرو . عناصر ایرانی البته نظر آدم را جلب میکند ولی خیلی دلم می خواهد به خانم ساتراپی بگویم ما و ملتمان این قدر مرفه بوده ایم ؟ یا این قدر فرهیخته؟ خلاصه آبرو ایرونی ها را د ر100 سال پیش خریده طوری که فکر میکنید به اروپای پیش از جنگ پا گذاشتید نه ده کوره ای به نام تهران در 100 سال پیش. از همه تهرانی ها معذریت به خصوص از روح پدر پدر پدر پدر پدر پدر بزرگم. بازی گلشیفته سخت تر یا غریب تر یا رها تر از بازیهای ایرانش نبود ولی مثل همیشه گریه های سوزناکش دل میسوزاند. شاید حالا حتی غم انگیزتر چون اگر چه گلشیفته به ازادی دست یافته اما شکستن بعضی مرزها در درون چالش بر انگیز تر است تا بیرون.
و بالاخره بی خود و بی جهت . همه چیز سر جایش است . بازیها به خصوص پانته آ بهرام و البته نگار جواهریان و البته کلیشه موفق رضا عطاران ولی فیلم یک نمایش تلویزیونی است که از بخت ور افتاده سینمای ایران که دیگر هیچ تاجی بر تارک ندارد کارش به سینما کشیده . واقع نمائی و هر چه بیشتر شبیه زندگی ساختن و پرداختن عالی است . مثل نقاشی رامبراند میماند و اعجاز قلم پردازی اش . اما همین کافی نیست. من از فیلم خیلی لذت بردم و توصیه میکنم بروید ببینیدش و شما هم فکر کنید این فیلم به کجای قمی ها بر خورده که جمعش کردند ولی فیلم یک چیزی به نام یک اتفاق کم دارد.
حقیقتش من هم همیشه این وسوسه را داشتم که یک شرایط انسانی را به دقت وصف کنم با زیر و بم ولی خیلی با این انتقاد مواجه شدم که خب که چی؟ حالا همین خب که چی در مورد فیلم هست . شاید همه خب که چی اش این باشد که دخترک وسواسی و محجب و خانواده دار ( از اون خانواده های اشرافی مذهبی زمانه اخیر که از دماغ فیل افتادند) به قول معروف بند را آب داده وزودتر از زمان حامله شده است . شاید هم قمی ها همین عذابشون داده . یعنی محجبه ها هورمون و بند و بساط ندارند؟ فقط نیمی از احکام مربوط به نیمه تحتانی بدن است چطور منکرش میشوند؟
از فیلمها که بگذریم میرسم به سه روز متوالی برنامه باز آموزی کنگره سراسری دندانپزشکان. گرگهای خاکستری یادتونه ؟ این ها را حالا دندان هم کشیده اند. در اصل همه اعضای گروه پزشکی باید هر 5 سال جواز مطب خود را تمدید کنند و برای این امر خطیر باید 125 امتیاز کسب کرده باشند این امتیازها از شرکت در برنامه های باز آموزی و کنگره ها به دست می آید. هر برنامه از 8 صبح تا 2 بعد از ظهر 5 امتیاز ! پیدا کنید پرتقال فروش را. من واقعا می خواهم بدانم این هزارها بساز بفروشی که در این مملکت در سایه امام زمان با تف و چسب بنا میسازند و سرپناه جان مردم را علم میکنند اموزش کجا دیده اند که باز بیاموزند . تازه معمار و مهندسها هم از این باز آموزیها دارند یا یک بار در دانشگاه و یک بار با نکیرو منکر؟از بخاری سازها و وزیران اموزش و پرورش و راه هم حرفی نمیزنم که درد ناک است و بی انتها . یعنی جان فقط مال پزشکان است ؟ مسئولیت ابد مدت برای ارائه یک درمان یا یک خدمت فقط مربوط به قسمنامه پزشکی است ؟
در هر صورت این سه روز بی انتهای نفس گیر را در خدمت یکی از همکارانی بودم که از خوانندگان این وبلاگ بودند و کلی صفا داد ولی این را یاد گرفتم که هر وقت از زندگی سیر شدید ، هر وقت خسته و دلزده و تا مرز خودکشی رفتید، کافیه یک کلاس اجباری با حاضر غایب بروید که سه روز متوالی شما را در یک اتاق اسیر کند. اولش ده هزار تا خمیازه می کشید بعد دویست بار پا روی پا جا به جا میکنید( مثل سفیر سوئد) بعدش کمر درد و مفصل درد می گیرید وآخر ساعت که رها شدید حس میکنید دلتان می خواهد هوای کثافت تهران را با ذرات 2.5 میکرونی یا دو نیم تنی تا ته ریه استنشاق کنید. دلتان می خواهد زندگی کنید و ناامیدیتان حذف میشود. من حس کردم دوباره 15 سالگی را درک میکنم زمانی که بیخ دیوار مدرسه می ایستادیم و یک پا عمود بر دیوار بود و آفتاب پائیز قلقلکمان میداد. سر کلاس نشستن سخت است و جانفرسا.
و در آخرکه دلم لک زده برای یک مسافرت جاده ای بی مقصد و بی انتها . حتی یک فیلم جاده ای که مرز زمان و مکان ندارد. دلم می خواهد توی یکی از جاده های لمیده در دشت باشم و به نور غروب در لابه لای کوه ها و تپه های دور دست نگاه کنم و به خواب روم بعد مثل کودکی با بوی نم و سکوت و توقف ماشین در یک جای غریب بیدار شوم. جائی بین راه که ایستاده ایم . مغازه ها و مکانها غربند. همه چیزهایی که دم در مغازه هستند وسوسه انگیرند. توپ های بی مارک و منت والیبال ، تیوپهای بادی ، سطل و بیلچه و چنگک برای بازی کنار ساحل، سیر ترشی های ردیف شده و لواشکهایی که مثل تنبان از بند آویزانند. بوی نم و شب و چراغهای دور دست و بی خیالی کودک واری از بی پایانی زمان.
از مسافرت هوائی خوشم نمی اید از یک هفته سفر رفتن و ادای لذت خوشم نمی اید دلم می خواهد گم شوم در کوره راه ها. این روزها گاهی وقتی با بناپرات در ماشین تنها هستیم؛ ساکت میشوم و یک جور دیگر به همه جا نگاه میکنم . اگر کتاب هنر سیر و سفر دو باتن را خوانده باشید باید بگویم این کار را از آنجا الهام گرفتم.یک جوری نگاه میکنم که انگار اصلا این شهر را ندیده ام . انگار تازه از به شهر جدیدی رسیده ام و در حقیقت با خودم مثل زمان کودکی بازی میکنم و خوب است . بناپارت فکر میکند عجب این زن بالاخره ساکت شده ولی من در حال بازی هستم . نمیدانم چگونه و چطور ولی بالاخره یک روزی میزنم به جاده . جاده نه تنها ما را به مقصدی میرساند بلکه خودش به تنهایی سیر و سلوک است.