اتش بازیتان خجسته. چهار شنبه سوری عزیزی که بزرگ و کوچک را به تحرک وا میدارد و همسایه های عبوس و اقوام قهر را پای شیطنت میکشد. وقتی بچه بودم برای چهار شنبه سوری می رفتیم منزل خاله ام در کوی افسران . خیابان سیندخت. نمیدانم واقعا استاندارد زندگی آن وقت چقدر فکستنی بودولی آن کوی به غیر از بخش مهندسی ارتش واقعا این طور بود. خانه هایی که در کماال بی سلیقگی و تنگ نظری در کنار هم ساخته شده بود و محوطه خاکی در اطرافش. سه تا اتاق بی قاعده و یک پستو به جای آشپزخانه. فرقی نمی کرد چی بود ولی من عاشق آن خانه و حباط و پشت بام و همه جوارحش بودم .

روزهای علافی پیش از هفت سالگی با شهدی شیرین در کامم جاری بود و خاله ام وقتی می خواست از شر ما بچه ها خلاص شود ، یک مشت عدس و یک مشت برنج و یک قابلمه به قدر یک انگشت دانه به ما می داد تا برویم و آتش روشن کنیم و عدس پلو بپزیم. عجیب این که از لحظه جوشیدن تا سوختن می خوردیم و نمی میردیم از دل درد.

با انوع گلها و گیاهان بازی میکردیم. یک تکه چوب صاف انتخاب میکردیم  و بعد هم گل های سرو نقره ای را چپه به سرش فرو می کردیم ، میشد یک خانم مجازی که موهای میزامپیلی داشت. به سبک زمانه همه اسمهای خانمها هم ژولی و ژولیا و ماری و ماریا بود. از سریالهای تلویزیون مثل خانه کوچک و والتونها یاد می گرفتیم . به این بازی که ساعتها ما را در حیاط سرگرم می کرد و تمام وسائلش برگها و ساخه ها و گلها بود می گفتیم خانم بازی. پدرم و باجناقها می گفتند بچه ها ما هم بیائیم خانم بازی؟

به غیر از این قایم باشک محشر بود. اگر چه من کوچکترین بچه بودم و همیشه دست و پا چلفتی و بدتر از حالا. برای همین من را با بزرگترین پسر خاله همراه می کردند و او هم مثلا هوس می کرد برود از درخت کاج سوزنی بالا و من دست و پا گیر بودم.

در هر حال اوج خوشی چهار شنبه سوری بود. همه ی کوی، از ماه ها قبل چوب و صندلی شکسته جمع می کردند. بوته البته خیلی شیک بود ولی زود می سوخت. کپه های آتش با فاصله چیده میشد و دنیای آبشار  و کوزه هفت رنگ بود و پریدن ها ی غیر ممکن از روی کوهی از آتش. زن و مرد و بچه و جوان می پریدند. همه شیطنت ها یک طرف و قاشق زنی آخر شب یک طرف. چادر به سر و هرته و کرته کنان.

خوب به یادم مانده که خاله ام هر وقت می خواست حیاط را تمیز کند می گفت بچه ها همه خس و خاشاک را جمع کنید تا چهار شنبه سوری بگیریم. برگهای کاج سوزنی زود شعله می کشید و همین کارهایش باعث میشد به او بگویم می می جان جون از فرط عشق.

در این سالها که فرزندانم را به نیش مادری میکشم خیلی جدی با جدیت بناپارت جنگیده ام و کم کم همراهش کردم در خریدن ترقه و فشفشه و مهمات لازم برای دو دختر بچه که اولی ترسو و دومی بی کله است. فندک و فانوس و ادای چهار شنبه سوری را در آوردن. ماکرو شب چهار شنبه سوی به دنیا آ مد پر از صداهای مخوف.

حالا این روزها در دوبی مراسم آتش بازی می گیرند و تور چهارشنبه سوری به راه میاندازند تا به ریش ما مجوسهای بی بته بخندند و این آخرین باقی مانده های هویت خودمان را بگیرند و حراج کنند. من نمی دانم این عربها کاری به جز زاد ولد و خیره به صحرا نگریستن و خط و نشان کشیدن برای حقوق زن و احیانا خاراندن اسافل بدن ، نداشته اند که آویزان ما ملت شدند؟ فکر کنید 1500 سال پیش حمله کردند و بنای آتش و زرتشت را برداشتند تا حدی که از فشار و ارعاب و فضولی آیین چهار شنبه سوری زرتشتی ها  به بامهای خانه  ها کشیده شده است( مثل امروزها ) بعد حالا خودشان آتش بازی میکنند. خجالت آورتر که در کشور خودمان این فعل حرام اعلام می شود یک چیزی در حد زنا و عرق خوری و . . . . باز هم از جاده زدم بیرون

این روزها دلم میخواهد از جلد خودم در بیایم و پر بزنم و بروم. متاسفم که زندگی فقط یک بار است و عاجزانه آرزو دارم که تناسخی باشد و من در زندگی بعدی یک ولگرد بی مقدار باشم که شهر به شهر و کشور به کشور بچرخم.

نمی دانم برنامه های هنر روسیه و هنر آلمان را در ننه سی دیده اید یا نه ؟ یکشنبه ها ساعت 12 شب و دو شنبه ها ساعت نه شب باز پخش. روح من با دیدنش تازه می شود . میشود آرزو کنم که در زندگی بعدی من بشوم یک موی سر مجری این برنامه؟ میشود من جزئی از باد شوم؟ میشود خبر نگاری شوم از آن سمجها که بروم و در میدان سرخ از تظاهرات مخالفینِ پوتینِ اشک درِ مشک، شوم؟

میشود اصلا از جایم کنده شوم و بروم و گم شوم؟میدانید این حالتی است که اغلب در بهار یا پائیز حس میکنم حالت تنفر از استقرار بینهایت و یا همان ناشکری خودمان از وضع موجود. من مشترک مجله سرزمین من هستم. اغلب پس از دریافتش دو یا سه روز خلقم مثل سگ است. همه اطرافیانم  را لنگری بر این پائی می بینم که خودش هم سنگی شده است. مخاص کلام می خواهم حامی و کامی شوم و با جیپ ونه هوا پیما بزنم به چاک بی نهایت باز جاده و گم شوم تا ابد. هدم سفر به معنای لوکس نیست هدفم پرسه زدن در دشت و دمن و شهرهای و دهات بزرگ و کوچک است . امیدم دیدن همه دهکده های اروپائی است که روح بخش بشر است و آرزویم روان بودن است مثل جویبار.

از این خیالها بگذریم. من گاهی مجنون میشوم. مرگ سیمین دانشور را به دوست دارانش تسلیت می گویم. از او سووشون را خوانده بودم و جزیره سرگردانی. اولی عالی بود و دومی توبه نامه ای برای یک نسل که دوستش نداشتم. سیمین بی جلال  واقعا بی جلال بود و هموراه باید سبلهای چخماقی و طرز فکر خفن جلال را رفع و رجوع میکرد. روحشان قرین دانش باد