برگشتیم سر خانه اول . سال 88 که در وبلاگها اخبار را پی میگرفتم و چه حالی بود چه حال بدی بود و چه حالهای بدی داریم همیشه ؛ از سر ناچاری تنها منفذ برایم سایت الف بود . بروم آنجا کامنت بنویسم و دلم خنک شود. با ترس و لرز و خیال .
منبع مهم خبرم بالاترین بود که به بدبختی بهش وصل میشدم .
بعدها یک دسته مجازی دوزاری به بالاترین وصل شدند و سایت الف کامنتها را بسته و باز کرد و بسته تر و بی عقل تر شد. و ما هم در تلاظم مرگ ندا و تفنگت را زمین بگذار گم شدیم .
میکرو دو ساله بود که شبها از پنجره اتاق ناهار خوری رو به کوچه مان ، یورش لباس شخصی ها را میدیدم . دسته ای از باقیماندگان و ساکنین پرورشگاه قدیمی محل بودند در جنوب میدان مادر . همانجا که فرح برای افتتاحش آمد و همه وسایل موسیقی را برایشان خریده بودند که فخر سر و همسر شود این پرورشگاه خاص.
حالا فحش خواهر و مادر به لب شیشه های مردم را میشکستند و همراه بقیه لباس شخصیهای واکی تاکی به دست و موتور سوار و دوربین به دست مردم را درو میکردند.
من از آن اتاقک کوچک که همیشه به خاطرم خواهد ماند مسلط بودم و بالای سرشان قرار داشتم . اتاق مثل یک بالکن بر فراز کوچه بود . یک خانه ساخته شده دهه 30 و 40 بود و از درز پنجره های پوسیده چوبی اش که سعی کرده بودیم با رنگ زدن نو نوارش کنیم میشد صداها را شنید.
میترسیدم من را ببینند. حتی میترسیدم فیلم بگیرم . فقط چشمهایم ثبت میکرد و هنوز پشت پلکهای همه ما هستند.
صورت ها و نامها و صداها. صداها من را زیرو رور میکنند. صدای ضجه مادر؛ فریاد مرد همراهًِ ندا که میگفت بیشرفها و خون که دوید و رفت توی چشمهایش. بعدها مصاحبه مادرش را دیدم که گفت نه ماه گذشت تا بتوانم فیلم را ببینم . من از تصور این دیدن تنم لرزید.
سال 57 بود . من هفت ساله بودم . مدرسه ام چهار راه تخت جمشید و پهلوی بود. بچه های مدرسه هم جوار شعار میدادند. بگو مرگ بر شاه . بچه بودم ولی دلم نمیخواست مرگ بگم وقتی مرگ میگفتم حس میکردم پشتم تیر میکشد. مدرسه ها تعطیل میشدند . الان یادم نمیاد به چه عنوانی . در خانه بودیم مادر و پدر وحشت زده . نزدیک میدان انقلاب بود خانه مان . آن آپارتمان هنوز هست . طبقه ی چهارم یک ساختمان بی آسانسور دو واحدی. مردم از غروب از مسجد محل در می آمدند. موسوی اردبیلی پیش نماز بود . دخترانش با موهای بلند و مواج شبها میرفتند روی بام خانه شان که رو بروی ما بود و ساختمان ما شوکت حیاطشان را در هم ریخته بود الله اکبر میگفتند. خیابان پراز آدم میشد . خالی میشد . بزرگترها زیر لب حرف میزدند. سیگار میکشیدند . شبهای بی برقی، عبور تانک . رد شدن گلوله از جلوی شیشه . صدای مرگ بر مرگ بر . الله اکبر هراسناک . صدای پارازیت و زمزمه مجری رادیو بی بی سی . صدای بیگ بن . سرم را زیر نازکی لحاف فرو میبردم و آرزو میکردم صداها را نشونم . هیجان بیرون از لحاف کشنده بود.
از روان ما چی باقی ماند؟
دهه شصت بود حالا بزرگتر بودم . جنگ به بدبختی های ما اضافه شده بود. اوضاع مالی خانواده تعریفی نداشت . پدر پاکسازی شده بود .ارزاق عمومی سهمیه بود حسرت بودیم سراپا برای رنگ طعم بو خنده و هر چیز
با این همه سوختن دلمان را وقتی فیلمهای جبهه می آمد حس میکردیم . هنوز اینقدر جوان بودم که نفهمم مادر بودن چه قدر میتواند ذلیل کننده باشد ولی میفهمیدم اینها که میبینم نباید بمیرند. بعدها کنجکاو تصاویر جنگ ماندم و خیلی بعد خیلی خیلی بعد تصاویر واقعی را دیدم . بدنهای بی جان وچهره هایی که معصومیت روی آن حک شده بود . همان سالها بودم با مادرم رفتیم منزل یکی از آشنایان دور . آشنایی از سالها پیش . کسی به من نمیگفت ولی فهمیده بودم ختم پسرش است . بیست و چهار ساله مهندس مکانیک از دانشگاه شریف . میگفتند صدا نکنید. گریه نکنید . شیون نکنید. دم در مردی در خیابان ایستاده بود و زنهای دماغ قرمز با چشمان به زمین دوخته شده از کنارش عبور میکردند. مرد برانداز میکرد. مادر داغ دیده سرخ میشد. در درون ضجه میزد. ختم نباید میگرفتند . ممنوع بود.کجا گرفتنش؟ تجریش . ..... اعلامیه داشت....... زنها نجوا میکردند. ساعتش و وصیت نامه اش را دادند.
ما هم باید کتاب بنویسیم . ما هم باید بگوییم ما چگونه ما شدیم . ما که مغزمان را انواع قصه های هولناک پر کرده است. اینطوری که امروزها من دنبال همان لحاف کودکی باشم که سرم را به زیرش فرو ببرم . ولی زیر این لحاف نازک دیگر فقط من شش ساله نیستم . یک دنیای خاطره یک دنیای درد یک دنیای ترس و یک دنیا شرمندگی و افسوس هست. از اینها عجیب تر یک دنیا تعجب از آدمها از بچه ها از زمانه از دنیا از ارتباطات از وقاحت و از همه چیزهایی که باز هم میتواند من را در پنجاه سالگی میخکوب و لال کند.
لال نشدم ولی هنوز ترسی در روحم میخکوب شده که متن را میخوانم و مجروحش میکنم خودم سانسورش میکنم . دم بریده اش میکنم . میترسم . از خودم بیزار میشوم
مثل من نباشید
ح