بر خلاف پدر جناب سهراب سپهری که وقتی فوت نمودند پاسبانها همه عاشق بودند؛ پدر بنده زمانی فوت کرد که در حافظه تاریخی ما سابقه یکی دو تا پاسبان اعدامی ثبت شده بود که شاید قبض جریمه زیادی نوشته بودند.

وقتی پدرم در سن 39سالگی از کار بیکار شد و او را از تنها کاری که بلد بود و میدانست یعنی کارمندی پاکسازی کردند کل خانواده ما در بهتی به نام حالا چطوری ارتزاق کنیم فرو رفتند. از آنجا که نویسنده حکم اخراج یک وجب روغن برای پدرم تدارک دیده بود به طوریکه از حکمش با نوشته ای به خط بچه گانه و ریز ریز روغن می چکید و از  آن جا که ملت ایران نمی دانست که اگر آدم را در تهران پاکسازی کنند در شیراز هم نمی تواند کار بکند، پدرم ما را گذاشت در منزل خاله و راهی شیراز شد تا شاید بتواند معاونت نیروی انسانی کارخانه ای فرعی و تازه دولتی شده در شیراز یا مرو دشت را به دست آورد اما تازه دو سال بعد فهمیدیم جناب ایپ...چی که خود را نماینده تام الختیار خدا در زمین و کارخانه کارتن سازی در تهران دانسته بودند؛ چه آش پر ملاتی برای خانواده ما پخته است. البته آن جناب، خودش چپ گرا بود و سر از زندان و حالا نمی دانم کجا در آورده است. مهم هم نیست هدفم این بود که بگویم چطوری پدرم در سن 40 سالگی مجبور شد به طور اجباری و در نهایت ناامیدی و بی حاصلی شغل آزاد پیشه کند و بین خودمان بماند هرگز رموز آن را فرا نگرفت زیرا در خون و گوشتش تجارت و کاسبی نبود و هر کاری میکردی ازاو یک کاسب بسازی نمیشد. هر روز صبح با عادتی بیمار گونه و اصراری تا حدی غیر منطقی دوش می گرفت و شش تیغه می کرد و بعد کراواتش را می زد. آن هم در اوج دهه 60 که کراوات مردم را قیچی میکردند و . . .  به هر حال او این جوری یعنی تنها جوری که یاد گرفته بود برود سر کار ، میرفت و شب باز میگشت با لب و لو چه آویزان از درک این مطلب ساده که همه راست گفتنهای عمرش در بازار کار و سرمایه ایران ریالی نمی ارزد. با این همه، انسان اپیکوری دلپذیری بود. با ما بچه ها ایروپولی بازی میکرد و حاضر بود برای خوردن یک ناهار ساده در کنار دریای خزر ،صبح بکوبد و برود چالوس و عصر بازگردد. روح کولی واری داشت که باعث میشود گاهی عمیقا و شدیدا دلم برایش تنگ شود و فکر کنم که از رها شدنش از بند تن در هم ریخته و ناهمراهش بسیار لذت  برده است. حالا میتواند صبح در کنار خزر باشد و ظهر برود همدان و شب هم سری به کارون بزند یا بیاید روی چنارهای کنار پنجره خانه من بنشیند و نگاه کند که من چطوری پیر میشوم یا برود لب پنجره اتاق خواب مادرم بنشیند و نگاهش کند که از ورای عینک پیر چشمی اش به عکسهای جوانی خیره شده و مدارک کاغذی و نامه های سالهای پیش را زیر و رو میکند.

نکته ای که من را به این جا رساند این بود که امروز وقتی در آینه آسانسور خانه به خودم نگاه کردم . کاری که حتما زنان انجام میدهند. از دیدن خودم بدم آمد. به شکر خدا این که در آینه جا نشوم مربوط به همه عمرم است اما صورتم را دوست نداشتم . خزیدن پیری بر پوستم من را به یاد پدرم انداخت که می گفت صبح که میروم سر کار ، خودم را در  آینه آسانسور میبینم . شب وقتی باز میگردم هم می بینم و گرد پیری را هر روز بیشتر از دیروز برسر و رویم حس میکنم . روزی که این حرف را میزد من 14 یا 15 ساله بودم و الان درکش میکنم .

 در یکی از کتابها در باره ون گوگ، خوانده بودم که ون گوگ وقتی فهمید پیر شده که در آِینه نگاه کرد و دید شبیه پدرش شده است. من هم امروز این را درک کردم . فقط چشمها هنوز ما را به دنیای کودکی متصل میکند و من این طور دریافتم که زندگی خیلی کوتاه است . خیلی کوتاه .

بگذریم

قدیمها وقتی می خواستند اسبی را اخته کنند، دو تا آجر برمیداشتند و . . . بعد بشر پیش رفت و امروز شد و حالا وقتی سگ یا اسب یا گربه دارند از یک دامپزشک کمک می گیرند و کلی وسیله استریل و بیهوشی فراهم میکنند و بعد سگ یا اسب یا گربه یا  . . . بدبخت را اخته میکنند. روش انسانی تر است اما کما کان همان است که بود . این روزها هم من حس میکنم با افتادن امواج ارشادی بر بلندای اقمار مشوش کننده اذهان عمومی، نوعی اختگی دامپزشکانه نصیبم شده است البته منهای وحشت از سرطان. از اخبار دور شده ام و فقط با ام بی سی های یاوه سر میکنم . مثل بی حسی پس از جراحی اختگی، حس میکنم یک چیزی کم است .شاید اخبار خونبار سوریه با مردمان بدبخت و فراری و تکه تکه شده در صف نان و دوربینهای خبری که به دست اختگان افتاده است یا  شاید کمبودم دیدن ژرار دو پاردیو که قیف را به سوی خود گرفت و با در آغوش گرفتن پوتین مردم فرانسه را در حسرت مالیاتی که نداده گذاشت و شاید هم دلتنگ دیدن فلان شیخ هندی شده ام که فرمودند دختری که در اثر تجاوزات گروهی وحوش، کشته شد، باید التماس میکرد و معذرت می خواست. مشابه همین حجت را جناب یامین پور هم فرموده اند البته .

همین شیخ هندی من را به این فکر انداخت که در این جوامع مرد سالار با قوانینی که به عنوان عرف یا مذهب یا هر چیز، سعی دارند جهان پیرامون را اداره  کنند به شدت سعی شده که مردها را حتی با اصرار به صورت حیوانی آرایش کنند. ریشهای بلند و انبوه و موهای ژولیده و ریختی شبیه به انسان اولیه . فقط در این حالت است که می توان هم مردها و هم زنها را متقاعد کرد که بابا این حیوانه ها ازش بترسید . ازش رو بگیرید. مراقبش باشید حشری نشود. بگذارید 4 تا زن بگیرد بگذارید از سرسره همایونی به میان زنان بغلتد . چون طبیعتش چیزی است بین خرس و کینگ کونگ و اسب نر و سوسک . . . .

حالا در این میان به چه کسی بیشتر توهین و ظلم میشود؟ من فکر میکنم این سیستمها اجازه ارتقا انسانی به مردها نمیدهند و با اصرار بر وحشی نگه داشتن حتی ظاهرشان، مردانگی را انسانیت دانسته و فقط به یکجایشان و به میزان هورمونشان پیوند می دهند. ولی مسلما به زن ظلم وافری میشود. زن می تواند باور کند که انسان زاده شده و میماند اما باید از ترس جنگلی که در آن زندگی میکند همیشه در فرار باشد.

بگذریم از این مباحث بی پایان و بی آغاز

کتاب آلن دو باتن به نام خوشی ها و مصایب کار تمام شد. شخص دو باتن را بسیار دوست دارم و سبکش را که به نظرم بدعتی خوب در عالم نوشتار است. دو باتن با پشتوانه فلسفه و دکتری تاریخی که دارد ؛ نوشته هایش را بی آنکه در بند قیود نویسندگی کلاسیک یا حتی تکنیک های دست و پا گیرو دوست نداشتنی نوشتن مدرن بکند، پیش میبرد و حرفش را میزند. کتاب جالبی است به خصوص همکاری اش از نظر ارسال عکسها برای مترجم ایرانی و مصاحبه اش با او اما به خوبی هنر سیر و سفر یا تسلی بخشی های فلسفه نیست. یک کمی دیر نتیجه می گیرد و وقتی میگیرد هم کل کتاب را به نوعی نقض میکند.

این هفته علاوه بر این موفق شدم فیلم آمور  یا عشق از هاینکه را هم ببینم . برای من که در ابتدای این متن به پیری اشاره کردم کاملا مفهوم است . فیلم ، بر خلاف همه فیلمها یا کتابهایی که عشق را جرقه ی حاصل از نوعی جنسیت بیان میکنند ، عشق را ساده و بدون در نظر گرفتن جنسیت بیان کرده است. تلاش پیر مرد برای گرفتن پرنده ای که به خانه اش وارد شده و حالت دلشوره ای که در بیننده ایجاد میکند که مبادا پیرمرد پرنده را آسیب بزند تقریبا همه فیلم را در بر دارد.

اما بالاخره دیشب رسیدم به کتاب واپسین گام ایمان که هنوز 50 صفحه بیشتر از آن نخوانده ام . به نظر میرسد اصل جنس باشد اگر چه مترجم هر از چند گاهی وارد می شود  و سوالها و جوابها را رفع و رجوع میکند حق هم داشته وگرنه کتاب کتاب نمیشد، ولی امیدوارم وقتی تمامش کردم با برداشتی جدید بنویسم.