ذو القرنین
سال نو و قرن نو مبارک . اینکه ما همه ذو القرنین شدیم یک نکته ملیحی است. نسل قبل تری که این گونه بود هم ننگ قاجار را دیده بود و هم بدبختی جنگ های اول و دوم را کشید و خلاصه خیلی مرارت. گهگاه به خودم یاد آوری میکنم که ما هم نه بنده خاص خداییم و نه خدا بنده خاص دارد خلاصه همه این بلاها میتواند سر خودمان هم بیاید. امروز وقتی سرهای تراشیده زنان اسیر اوکراینی را دیدم باورم شد که همه چیز با یک اشاره میتواند تکرار شود. فقط یکی دو تا دیوانه و کمی اسلحه لازمه.
حالا به قول قرن پیشی ها نفوس بد نزنیم ولی مغز من به این جور چیزها زیادی فکر میکند. عید سعید باستانی را در تهران عزیز بودم . البته تهران را شلوغ تر از سالهای پیش دیدم و فکر میکنم مسافرین به تهران هم زیاد سر زده بودند . روزها را در گردشهای شهری و فضولی های معمول گذراندم . در خانواده ما مدتهاست که دید و باز دید ور افتاده . غلط یا درست این شده . اول فروردین در منزل مادر شوهر جمع میشویم سبزی پلو ماهی میخوریم و بعد دیگر دید و باز دیدی نیست . آنها که سنشون بالا رفته از پذیرایی خسته میشوند و واقعا توان مهمانداری هم ندارند جوانان هم که فراری اند. از خاله هایم یکی سفر است و یکی شهرستان و دیگری ار هم دو سه دقیقه دیدن میکنیم و تمام.
گشت و گذار دسته جمعی با اتوبوس دو طبقه که از بخت ما باران کلا صندلی ها را خیس کرده بود و یک روز قطار سواری تا گرمسار و دیدن موزه مقدم روزهای یک درمیان را پر کردند.
تهران از فراز اتوبوس دو طبقه برای سوم فروردین بسیار سرد و خیس بود ولی هنوز فرح بخش.
تور گرمسار را با میکرو رفتم که پای سفر شده و دنیای دیگری را دیدیم . بیابان پر بار خشکی و معدن نمک و آبگیرهای نمکی . یک عالمه شگفتی نهفته در بیابان های دم دست. بلورهای نمک شگفت انگیز و فوق العاده . نقش اژدهایی بر کوه و کوه های نمکی بزرگ . جالب بود که هر کجا در کنج و دور میرفتیم با اکیپهای فیلم و عکس روبرو میشدیم . یکی یکجا کلیپ موسیقی پر میکرد و دیگری عکس نامزدی میگرفت.
تولید کنندگان کلیپ، گرد مرد جوان خواننده ای میگشتند که برو بازی ورزشکاری ساخته بود و در عمق معدن با هیبت، صدای نخراشیده ای سر میداد. در عوض عروس خانم با لباس قرمزی با دامنهای بلند تن به باد داده و وقتی هم باد زورش به دامن نمیرسید آقا رضا نامی را صدا میکردند که برود زیر دامن عروس با همین لفظ دقیقا. هر چی نگاه میکردم باور نمیکردم عروس عروس باشد. تصورم یک کلیپ تبلیغی بود . عروس قرمز پوش یا نامزد قرمز پوش در کنار نامزد خونسردی بود که از دیدن رهگذران و دسته جوانان موتور سواری که کنار هم لمیده و آنها را دید میزدند اصلا ناراحت نمیشد.
موافق غیرتی شدن نیستم ولی عجیب بود. جوانان موتور سوار که خلوتشان بر هم خورده بود موتور ها را کنار هم چیدند و یک دایره حایل کردند برای خوشان . کاپشنها را هم انداختند روی آن و نشستند در قلعه موتوری مشغول دود شدند.آخرین ساعات تور هم به گردش در آرادان گذشت زادگاه احمدی نژاد و روستای قلعه نو. یک روستای نیم متروک با خانه های خشتی نیم ویران و قلعه ای از دوران ساسانی که تا زمان قاجار هم مسکونی بود . یک جور آشنایی عمیق در درون خون و پوست آدم با خشت و گل هست.
از همراهی میکرو خیلی کیف میکنم و میبرمش همه سوراخها را میگردیم.
عصر خسته و کوفته با قطار از گرمسار راهی شدیم . قطار مملو از مسافر بود اکثریت مهاجران افغانستانی . لباس عید پوشیده از عید دیدنی برمیگشتند. وقتی پرسیدم کرایه قطار چند است متعجب شدم که شنیدم سر خط 4 هزار تومان و در داخل قطار 6000 تومان . با خودم گفتم ایران چطور کشور عجیبی است. میشود از تجریش با 2تومان سوار بی ار تی شد رسید راه آهن با 4 تومان رسید به گرمسار بعد دو تا نون باگت خرید دانه ای ده هزار تومان و بعد دوباره برگشت. انصافا روح ناصر الدین شاه هنوز هست در این مملکت همه چیزمان به همه چیزمان می آید.
از موزه مقدم که نگویم که چه گنجی است . نمیدانستم از این گنج باید شاد بود یا متعجب . این حجم از جمع آوری عتیقه و اشیا و کاشی و . . . . به همان نسبت که الان برای ما مانده است نشان میدهد که میتوانست همه اینها به همین راحتی و بدون معارض جمع شود و راهی فرنگ شود. این فقط به وجدان مقدم ربط داشته وگرنه هیچ کس به هیچ کس نبوده اگر کسی هوس کندن سر ستون تخت جمشید را هم داشت راه باز بود و هست.
خلاصه تعطیلات اینطوریا بود . گردش در تهران . دید زدن شهر که در رخوت عید بود بدون تزیینات همیشگی که در شهرداری این روزها میبینیم .
فراموشم شد بگویم موزه سینما را هم دیدم که تا به حال ندیده بودم . به غیر از عمارت که دل آدم را میبرد بقیه هم تفننی بود . هر کسی را دیدم و هر عکسی را دیدم به خودم گفتم زمانه همه این مفاخر و هنر مندان را اسیر لجن اخلاقی خودش کرد. خط زردِ ( از ما یا از اونها )آدمها را از وسط مثل شمشیر نصف کرد . وقتی در اتاقهای تو در تو ایستاده بودم و تصویر کارگردانها و هنر پیشه های به نام را میدیدم فکر میکردیم تعداد کمی تا پایان این دوره ها برای ما خواهند ماند مگه اینکه با مرگ فرصت محک خوردن پیش نیاید. و عجیب اینکه دادگاه خرد جمعی که باید بعد از چهل سال عاقل تر شده باشد سبوع تر و خطرناکتر شده است فقط به ویرانی و مرگ رضایت نمیدهد آبرو و عزت و شرف را هم زیر سوال میبرد و من الان در پنجاه سالگی نمیدانم این ها را چطور هضم کنم. احساس خطر میکنم از موج سهمگین انتقام .از جوی بی غیرتی که خون درون آن نمیجوشد ولی جاریست. از کنار همه ظلمها و فشارها با بی توجهی میگذریم ولی انتقام از یکدیگر را با نهایت خشم میگیریم. این جامعه به کجا میرود.
یک سالی میشود که پلاس کلاب هاوسم . مغزم انگار از تنها ماندن با خودش میترسد در هر حالتی و در حال هر کاری یا کتاب صوتی میشنوم یا کلاب هاوس . وقتی ظرف میشورم . ماشین ظرفشویی خالی یا پر میکنم و شبها پیش از خواب . بناپارت را هم معتاد کردم . ظهور پدیده های فحاش و بی مرز و در عین حال محبوب در کلاب هاوس و هتاکی بی حد آدمها به هم و افشاگری ها و دسته بندی ها نمونه کوچکی از جامعه ایران است . شاید جامعه شکم سیر ولی در هر حال جزیی از این ایرانیت این روزها . ظهور اینها در کنار استقبال حیرت آور از کنسرتهای تتلو را باید واقعا جامعه شناسهای قدر تحلیل کنند. تقارن اینکه طبقه متوسط شاید کم سواد در این گونه فحاشیها و ساختار شکنی ها دنبال همان تصویر پدر و راهبر میگردند وحشتناکه . مطلقا نمیفهمم و نمیتوانم درک کنم.
اما جز آخر گردشهای فروردینی یک سفر فشرده دو روزه باز هم در کنار میکرو به نوشهر بود. مهمان دوست دانشگاهی بودیم که زنانه دعوتمان کرده و بچه های همسن و سالمان تازه با یکدیگر آشنا میشدند. یک دنیا صمیمیت در کنار دوستانی که انگار در بیست سالگی جهان دیگری با هم تجربه کرده بودیم . لذت ذکر و غیبت از آشنایانی که از سرنوشتشان بی اطلاع بودیم و البته محو شدن در طبیعت آبستن اردیبهشت در باغ اکولوژی نوشهر و جنگل . این انبوه سبز مهربان که در خطه سبز باریک شمال هر تابستان و تعطیل مورد تجاوز دست جمعی ایرانیان از سراسر کشور میشود. گریه آور است. ساحل دریا از میزان کیسه و زباله و سگ ولگرد و . . . . ویران و من ساده دل که فکر کرده بودم رییسی ساحل را تراشیده و پاک کرده . همینطور در مورد روخانه بین راه . خلاصه کنم بیست سالی بود سمت نوشهر نرفته بودم . نه دیگر سانتی شالی بود نه وجبی ساحل و نه اندکی شعور موقع رانندگی مردم دیدم . روحم تازه از درخت و جنگل و روانم سوخته از تمدن گریزی فزاینده باز گشتم.
وحشتناکتر اینکه فهمیدم این سبوعیت دردرون خودم هم جوانه زده . هفته های پیش که پلنگ بخت برگشته در قایمشهر در میان هیاهوی جمعیت علاف و توسط تفنگ به کام مرگ رفت به عینه حس کردم که اگر میشنیدم پلنگ دو نفر را خورده و کشته اصلا شاید خیلی ناراحت نمیشدم ولی از کشته شدن پلنگ واقعا متاثر شدم . این بود که فهمیدم یک چیزی در درون ما دارد خراب میشود یا شده .
خوب خیلی درد دل کردم . خیلی نوشتم . هنوز حرف مانده اما در دیزی باز است حیای من کو.فقط همین را بگویم که گویا بخت شاهی بر سر من فرود آمده و ممکن است داستان بلندم زیر چاپ برود . این خبر یکی از خوشحال کننده ترین اخباری است که در طی سالها میشنوم و هیچ چیزی من را این طور از درون شاد نمیکند. امیدوارم بشود . حتی اگر کسی نخواند. حداقل پس از مرگ چهار تا کتاب و دو تا بچه از من میماند که مطمین باشم در هیاهوی بلاتکلیفی و بی صاحبی این دنیا دود نشده ام . زهی خیالات باطل برای جاودانگی