شتاب روزهای پایان سال کم کم آغاز میشود. تعداد روزهای کاری من که اغلب دو روز در هفته بیشتر نیست مثل برق و باد می گذرد و من از این خط پایان اغلب می ترسم . از دندانهای به سامان نرسیده و دلشوره کارهای ناتمام مردم که دهانشان در دست من است. گاهی روزهای بیشتری کار میکنم ولی گردن ناسورم اجازه نمیدهد بیش از این کار کنم. حس میکنم گردنم شبیه کرگدن بی تحرک شده است. گاهی موقع کار یک نقاطی  در میان کتفهایم  جزی میسوزند و من را یاد آوری میکنند که در دهان مردم بالانس نزنم. در هر حال این روزها در عالم دندانپزشکی غوغائی است . تنها محصولاتی که در ایران تولید میشوند انبوهی وسائل یک بار مصرف پلاستیکی هستند که مواد اولیه همانها هم به ارز بستگی دارد و باقی مواد وارداتی که در چنگ دلار اسیرند. آشفته بازاری است که در ناامنی اقتصادی و آینده ابری جهان کسب و کار آدم را حیرون میکند. محصولات پنهان میشوند و بعد پدیدار می گردند . از اعتبار ما دندانپزشکان کم میشود وبر اعتبار دلالان افزوده و از این بدتر دریافت اسم ام اس های تبلیغاتی است که روزی ده بار مخ آدم را میزنند از جمله ایمپلنت با 800 هزار تومان که گاهی شک برم می دارد که نکند دوستان به جای ایمپلنت تیتانومی با هزار ترفند مهندسی از همین میخهای کله پخ خودمان استفاده میکنند.

بگذریم این حرفها  که پایان ندارند. ما مردمان خوشبختی هستیم که می توانیم با دیدن فیلمهای کاندید اسکار لذت بی حسابی به روحمان بدهیم . من هیچ نگران بار ارزشی و فقدان وزن هنری و یا سخیف بودن اسکار نیستم . سالهاست که برگزار میشود و امیدوارم صدها سال بعد ادامه پیدا کند زیرا به شدت نیاز دارم که غرق شوم در چیزی مثل فیلم .چندی پیش فیلم روزتا از داردنها را دیدم که برنده نخل کن شده بود در یک زمانی . مردم و زنده شدم تا فیلم تمام شد . گذشته از بدبختی که روی سرم آوار شده بود از فیلمبرداری که چسبیده به دماغ هنر پیشه بود و از تکون خوردن زیادی دوربین که ناشی از دوربین روی دست بود کور شدم. انگار می خواستم بگویم دختر خانوم لطفا برو عقبتر. همه فاکتورها عذاب آور بودند اگر چه دردش را درک کردم ولی بعد از فیلم انگار به قول قدیمی ها از تو ی هاون بیرونم اوردند. این طوری میشود که از اسکار و اسکار بازی و فرش قرمزش و همه کش وفش امریکائی اش لذت میبرم . یک مهلتی است برای لمیدن و لذت بردن . چیزی که به آن محتاجیم.فانتزی بی عمقی که تضادش با روزگار اطرافش به جای مسخرگی نوعی نیاز میشود.

 مثلا فیلمی مثل آرگو. قبل از دیدن فیلم اسمش به نظرم خیلی چرند آمده بود و اتفاقا بعد از دیدن فیلم دانستم که واقعا هم منظور یک اسم چرند بوده است. مثل کفتری که در دستان یک شکارچی باشد از دیدن فیلم میلرزیدم و از باز شناسی خود بدبختمان مرتعش بودم. از چهره غیر قابل دفاعی که در جهان داریم و از چیزی که هستیم و نیستیم و برای اولین بار قسمت نیستمان هم در این اثر نمایش داده شده است حتی کم. قسمت آدمهایی که نه خشن هستند و نه جنگی با کسی دارند ولی خودشان له شده اند از فشار. لحظه به لحظه فیلم برای من که با تعصب درد ناکی نگاهش میکردم پر بود از دلهره بی حد و در عین حال نشاطی ناشی ار ورود هالیوود به فیلم و البته بی ادبی های کلامی که خیلی هم مزه داشت. نمیدانم چرا حتی اشتباهات خنده داری مثل کادیلاکهای پلیس در فرودگاه مهر آباد و یا حتی به سبک عربها در هنگام خدا حافظی سلام گفتن هم عصبانی ام نکرد . شاید هم خنده دار به نظر برسد ولی در این لحظه که وارد 42 سال شده ام عاشق بن افلک شدم آن هم خیلی جدی و درست مثل بچگی ها . بن افلک حداقل در این فیلم یک نوع خونسردی غمباری دارد . در حالی که یک کسی مثل تونی مندز واقعی یکی از اون کارچاق کنهای بین المللی است که احتمالا در ایران هم به همین سادگی مسیرش را پیدا نکرده و شم ایرونی من میگه که در بین هزار فرقه که در سال 59 در ایران بودند یک فرقه رشوه گرفته و یک فرقه دیگر رو دست خورده است و ملت از هر دو سو ولی با این همه ارگو را به خاطر بن افلک و به خاطر اینکه آینه بعضی از ایرونی هایی شده که الان دهان خود را شسته و کنار نشسته اند دوست دارم . کسانی که امروز از ما که از دیوارهای هیچ سفارتی بالا نرفته و نمی رویم متمدن تر شده اند. خدایا حافظه را از ما نگیر.

خوب یادم مانده که همان اوایل انقلاب بود که همسر کانادئی پسر دائی پدرم را شبانه و با لباس خواب از خانه شان در نوشهر تقریبا ربودند و بردند تا از ایران خارج کنند و من که این داستان را شنیده بودم تصور میکردم این خاطرات بخشی از خیالات کودکی من بوده است . آنا ماری زنی که با لباس خواب از ایران گریخت در خاطره کودکی ام همچون باربی می نمود . بلند بالا . بور و با موهای لخت بلند که تا پائین تر از کمر میرسید. لعبتکی بود برای خودش و برای من یک جور رویا. حالا فهمیدم حکایت آناماری ها چی بود و چی شد و کلی هم از دیدن آرگو لذت بردم وسوالی برایم مطرح شد که خواستم بدانم آن دانشجویان که سفارت را مسخر خود نمودند با دیدن چهره های خودشان که واقعی و حتی شبیه سازی شده اند چه حسی الان دارند. نسبت به حرکتی که کردند و نمائی که از خود برای ایران به عنوان شناسنامه در جهان ساختند چه دیدگاهی دارند؟ آیا از دیدن فیلم و از باز دیدن خودشان و تصمیمشان در چشم جهان نهراسیده اند؟ آیا فکر کرده اند که نتیجه این بازی برای یک ملت به کجا رسیده است؟ آیا هنوز هم ما باور کنیم که ایشان داشنجویانی خود جوش بودند مثل همین ها که اخیرا به سفارت انگلیس حمله بردند؟ جالب این که حالا همه می گویند کی بود؟ کی بود؟ من نبودم. همه گرد و خاک از تن و لباس زدوده اند ولی فیلم دوباره خاطره ها را نو میکند و من از یاد آوری آنچه که بر ما گذشته متحییر میشوم هر بار.

به نظرم آرگو شانس زیادی برای گرفتن اسکار بهترین فیلم دارد زیرا لینکلن با همه اسامی بزرگی که در پشت سر دارد دلچسب نیست و نمیتوانسته باشد. شاید بازی دی لوئیس برنده اسکار شود ولی بعید میدانم خود فیلم این عنوان را ببرد. بر عکس اگر مسایل سیاسی قاطی داستان نشود به نظرم ارگو محشره.

فیلم دیگری که دیدم و مدتی خندیدم اسکای فال بود. ترکیبی از تنها در خانه یک و همه فیلمهای دو صفر هفت و کمی نوستالژی ولی تنها فیلمی بود که همه اعضای خانواده حاضر شدند از سر تا تهش ببینند. اصولا دیدن فیلمهای جیمز باند همراه با مرد خانواده جالب تر است به خصوص در آن لحظاتی که چشمانش برق میزند. انگار باید کمی پسر بچه بود تا از جیمز باند لذت برد . از هیاهو و تخریب و ژست و تنهائی و بی کسی و . . .

به غیر از این شیطنتها من این روزها از آخرین بارقه ی خردسالی میکرو لذت میبرم . از بازی کردنش با دو تخته فرش که در گوشه اتاق لوله شده اند و برایش حکم نمیدانم چه چیز را دارند و از زمانهائی که غرق در بازی با اسباب بازیها میشود و حتی نمیفهمد که من می بینمش. از ماتیک زدنش به لبهای قیطونی اش که باید پیدایشان کنم تا بر رویش ماتیک بمالم و از شعر خواندنهای چرندش و حتی از گهگاه خوابیدن در کنارش و لمس کردن کف پاهایش که از خواب داغ میشود و در یک لحظه به وادی هپروت پرتاب میشود حتی با همه مقاومت بی حدش و از شعف بی حدی که از گرفتن مراسم تولد برای من به او دست داده است . از جمله مامان جون تولدت مبارک که گفته تا قنادی بر روی کیک بنویسد و حتی انتخاب کیکی که رویش سه عدد گل رز شکلاتی داشت به حساب این که با نام فامیلم همخوانی داشته باشد . از سال دیگر که یونیفورم پیش دبستان به تن میکند و میرود دیگر ندارمش و باید اخم کنم و داد بزنم و حرص بخورم تا او وظایفش را انجام دهد و از من هر روز متنفرتر شود و من دلتنگتر برای یک بره کوچک که بتوانم شبها ببویم و بلیسمش . البته فراموش نکنید که هر روز بیشتر از دیروز شاهد بالندگی ماکرو هستم که مثل خیزش یک موج است و انگار هر شب جهانهای دیگری را می بیند و از ما می گذرد. شاید هم دیدن دوران کوتاه کودکی اوست که باعث میشود چنگ بیاندازم به خردسالی میکرو و روزی ده بار به خودم بگویم این روزها را به خاطر بسپار.

اما آخرین کلام اینکه یک سوم کتاب واپسین گام ایمان تمام شد . کتاب سنگینی است و من مثل مورچه ای هستم که بر روی صفحات آن می خزم و از هر ده صفحه شاید یک جمله را کامل می فهمم. مترجم سعی کرده است راه ها را برای فهم آسان کند اما با منتقل کردن توضیحاتش به انتهای هر فصل کار را بسیار مشکل کرده است . مشکل دیگر این که گاهی برای ماستمالی بار معنائی کتاب وارد عمل شده و ماله به دست گرفته و اطمینان داده که ما و فلسفه اسلامی همه سر راست و درستیم. با این حال جالب است که بدانید بسیاری از واهمه ها و شک ها و نتیجه گیریهای ما که مست و خراب عالمیم و اصلا در عالم معنا بوق تشریف داریم در نقاط بسیاری با نظریات و شکها و تردیدهای فلاسفه امروزین نقطه مشترک دارد. یعنی سوالهای و شکهایمان درست است و به جا، ولی پاسخها بسیار سنگین و غیر قابل فهمند و حتی گاهی پاسخ نیستند. گاهی لازم است مترجم وارد شود و بگوید که این فلاسفه غرب هستند که به این پوچی .و . . . رسیدند وا الحمد الله ما مشکلی نداریم ولی در فصل اخیر کتاب  تعریف نوین از مفهوم خدا در پست مدرنیسم واقعا بسیار عالی است. این تعریف همه دلایل این که ما به عنوان بشر چرا باید رهرو یک نوع راه و برنامه باشیم را توجیه میکند. البته راه را نمی گوید ولی خود تعریف خدا را اگر در این سیستم بپذیرید معنی راستکاری را با آن پذیرفته اید. یک طوری متقاعد میشوید که برای جاری شدن این اتفاق ، این پدیده و به قول خودشان رویداد که خدا باشد باید آماده شویم . اگر بتوانم درست بگویم که من چی فهمیدم باید این طوری بگویم که یعنی انچه در نام خدا نهاده شده یعنی جریانی از بودن و شدن و جاری بودن که به ظرف در نیم اید و به اسم و به شکل بلکه دائم در حال شدن است و جاری و این طوری میشود که در ظرفهای ما موجودات دائم نو به نو میشود و در ما نه تمام بلکه تکثر می یابد و باز از نو . یان طوری باید برای رویداد یعنی چیزی در حال تحول آماده باشیم تا در ما جاری شود. این مفهوم به نظرم خیلی به عرفان مولانا و حلاج نزدیک است اگر چه سواد من به این حدود قد نمیدهد و قطعا برای درک این تعریف جدید باید ده بار دیگر این کتاب رااز سر بخوانم و قبلش هم یک لیسانس فلسفه بگیرم تا بدانم نیچه و رفقا چه گفته اند. این گفتنها نه به کلام به مفهوم منظور است.

کتاب هنوز ادامه دارد و من به سرعت کم و با سختی بسیار پیش میروم ولی اگر اهل فلسفه هستید حتما بسیار بیش از من لذت می برید چون در کتاب همه فلاسفه هستند و برای من که با اغلب آنها و عمق نظریاتشان بیگانه ام کار بسیار سخت تر است . بخوانید لذت ببرید و بیائد به من یاد بدهید.