عنتری که لوطی اش مرده بود یا اینترنت ملی
این طور می فرمایند که از خرداد و بعدتر از شهریور قرار است اینترنت تبدیل به حیاط خلوت خانه عمه جانمان بشود. قرار شده که ما ملت شهید پرور که فقط شهدایمان مورد نیازند و باقی بی حاصل و مزاحمیم، برگردیم به دوران دور باش و کور باش .
دیروز که به عنوان تفریح مفرح عصر جمعه، بچه ها را به پارک برده بودیم؛ در راه فلش بی مقدار( از همین بیلبیک ها که در هر سوراخکی مستطیلی فرو میروند و همه چیز را حالی به حالی میکنند) چهار گیگابایتی را به ضبط صوت ماشین وصل کردم و با موزیکهای انتخابی بنده، بقیه هم زیر و رو شدند. ماکرو سی دی آّبا می پسندید و میکرو مثل طوطی شکر شکن، همان را تکرار می کرد اما من آش در هم جوشی را برایشان گذاشته بودم که از شاهرخ و داریوش و آدل و ایمی واین هاوس و علی اکبر گلپایگانی و آروو پارت و شاده و فرامرز اصلانی با هم همه در آن می سرائیدند ومخلص کلام این بود که عجب عصر جمعه ای است. بناپارت اغلب این طور وقتها می گوید یک دره ای ، چیزی پیدا کن و بیانداز تویش و خلاصمان کن. اغلب وقتی داریوش بخواند این طوری میشود. ناگفته نماند که جمعه ها من راننده ام .البته نواهای شادمان هم داریم که ولووم را رها میکنیم و من هم با میکرو که هنوز به قید اخلاق نیافتاده و بنده هم که رها شده ام از آن، با هم در ماشین میرقصیم. با سرو دست و گردن و . . . . یک نفس چند تا فعل حرام با هم و در جا؟

اتفاقا دیروز به ماکرو گفتم این ها که می بینی، مال برکات معجزه وار و پیغمبر گونه اینترنت است . شما حتما یادتان هست که وقتی یک ترانه ای در آن سوی جهان باب می شد چند سال بعد و با چه کیفیتی به دستمان می رسید. یکی دو تا از ترانه های التون جان را من با صدایی شنیده ام که اگر خودش بشنود خود کشی میکند( to night ). حداقل دو تا چهار سال از کل حوادث دهر عقب بودیم و این را اگر به 500 سال عقب افتادگی اجتماعی که داشتیم و اندکی داریم اضافه کنیم در می آید به عبارت 502 سال. پرت و شوت بودیم و نه مشاهیری از جهان میشناختیم و نه استیو جابزی را به جا می آوردیم که برایش خرما پخش کنیم.یعنی این طوری بود که ممکن بود یک با هوشی در صدا و سیما عکس تکیده ریش دارش را به جای نوحه خوانی در نیویورک جا بزند و به حلقوم بدبختمان بریزد.

خوب یادم هست که تا سالهای سال عکس فردی مرکوری با یک زیر پیرهن رکابی مردانه ، به عنوان نمی دانم چی، زینت بخش تیتراژ برنامه گزارش هفتگی بود. شاید شبیه یک کارگر مبارز که با مشت گره کرده و بازوی برجسته در حال یک میتینگ انتقادی از امپریالیست باشد تلقی میشد. خود گزارش هفتگی یک کمی شیک و خارجکی به نظر می رسید که بعد از فیلم جمعه بعد از ظهر بد نبود.
برنامه دیدنیها را هم به خاطر دارید؟ . من هنوز آهنگش را دوست دارم. همه دریچه ما به اندکی تفریح یکشنبه ها شب و با این برنامه بود. چه فقارتی بود. موشهایی که با دندانهای حریص غذا می جویدند و آدمهایی که به زحمت میشد گفت زن هستند یا مرد از بالای تا ب و سرسره می فتادند و ما چه دلمان شاد میشد.
حالا قرار است ما هم اینترنت را ببندیم. من فکر میکنم بهتر است مثل اسبها چشمهایمان را هم چشم بند بزنیم و علیقمان( درست نوشتم ؟) را هم که اندک اندک دارد اندک اندکتر میشود نشخوار کنیم و بگذاریم جهانی که بقیه انسانها ساکن آن هستند از ما دور شود. آن ها به تهش برسند و ما به ابتدایش برگردیم و بعد با هم سلامی بکنیم .
یک کمی تصورش مشکل است اما حضرات سخت در حال وارد کردن انواع تکنولوژی های انسان زدا هستند و ما ملت هم که بخارمان مثل زود پز است. همیشه از یک سوپاپی در می رود. از شوشول فرنود تا رای گیری حوزه دماوند.
بگذریم خیلی بالای 120 سال صحبت کردم.
روحیاتم اندکی تا قسمتی به سمت ناامیدی lمطلق شیب پیدا کرده است. به عنوان تیر خلاص این روزها، دیروز با ده تا حجله سر خیابان روبرو شدم که برای مدیر یک فروشگاه پوشاک کودکان بر پا شده بود. ده سال بود که گاهی از او برای بچه ها چیزی می خریدم . فکر میکنم از من کوچکتر بود و وقتی در برابر عکس دامادی اش که به حجله وصل بود قرار گرفتم، بریدم. نمی خواهم تکرار کنم که او هم از بیماری درگذشته بود ولی حالم طوری شد که فکر کردم در این دنیای وانفسا که آخرش همین است و همین و زندگی به این سرعت می گذرد واقعا باید آدمی مرگ درست و درمانی داشته باشد. وقتی تنها جهش مرگ است باید مرگی باشد که جهان را اندکی تکان بدهد و چیزی را جا به جا کند.
وقتی چند روز پیش برنامه های آموزشی فرهنگسرای ارسباران را مرور می کردم تا یکی را برای صبح انتخاب کنم از عظمت چهل سالگی خنده ام گرفت. کلاسهای پیانو برای زنی مثل من که وقتی نه سالش بود هم پیانو داشت و هم پدر پیانو نواز ( نمی گویم پیانیست تا بزرگش نکنم وگرنه در نواختن سبک ایرانی چیره دست بود) و هیچ وقت کسی وقتی برای آموزشش نداشت. جهان اطراف پر بود از تجربه هایی که روح کولی پدرم باید تجربه می کرد و خوشحالم که کرد. بعد تر وقتی 18 سالم بود خود پیانو هم به فنا رفت و حالا ،هم وقت هست و هم پیانو و هم من، ولی خنده دار نیست که من در پنجاه سالگی نوازنده ای متوسط بشوم؟ برنامه های دیگر را زیر و رو کردم شاید نقاشی شاید نقاشی رنگ و روغن بدون این که دوباره در چنبره طراحی بیافتم. نقاشی با قلم موهای مطیع که انسداد حس هایم را بر طرف کند. بی خیال اینکه زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ و اینترنتش هم در معرض خطر است.