بالاخره کوههای تهران برف زد . این آب شدن برفها و دوباره سفید شدن آنها یک جور ساعت زندگی من است . از روی پل اتوبان حقانی که عبور میکنم سرک میکشم ببینم کوهها سفید شدند یا آیا همان دره کوچک سفید در چله تابستان هنوز مانده یا نه . تابستانها از تصور خنکی آن دره کیف میکنم و زمستانها از شوق برف تازه خوشحال میشوم . حالا دیگر فهمیدم که این ذوقهای الکی کودکانه چقدر براای سلامت رفتارم مفید است و من آنها را پیش پا افتاده میدانستم . این کودک درون بدبختی که پنجاه سال است از همه طرف مورد ضرب و شتم و ملامت است و چقدر راحت تر از بقیه راضی میشود . با یک بازیچه کوچک. بازیچه هایی که بقیه آدمها چقدر بخیلانه آنها را نشانه پیش پا افتادگی رفتار آدم میدانند . اطرافیان و دنیای بیرون با تمام قوا سعی میکند چهره عبوس و جدی خودشان را که به هیچ نواله ای نرسیده به آدم تحمیل کنند. در حالیکه رفتارهای کودکانه من یا دیگری اندکی از جدیت دنیای بیرون کم نمیکند.

هر چقدر در دنیای درون غوطه ور میشوم بیشتر فکر میکنم که همه ما یک مشت خرده شیشه شکننده ولی تیز هستیم که نسل اندر نسل یکدیگر را میتراشیم و میخراشیم و زخم میکنیم و خون چکان ادامه میدهیم . هر کس در درون خود دردی عمیق و خنجری در دل دارد و با خود و دنیا در حال بده بستان درد است. حکایت غریب درد آوری است. وقتی همه اینها را را پی بردم که دیدم فرزندانم علی رغم همه تلاش همه دوست داشتنم همه اغماضم باز در نهان از من گله مندی های فراوان دارند و من نیز از والدین همین ها را گله دارم ؛ باور کردم که راه درست و غلطی وجود ندارد. عشق همه چیز را جبران نمیکند و مادر بودن جز یک زجر خارج از قاعده نیست که کم کم آدمیزاد در قرن های فرار از هر نوع تعهد ترک خواهد کرد.

در این دوران اخیر آدمها در راستای کاهش رنج به سوی ترک عشق گام برداشتند. تعهدات رسمی را برای گذر از مسیولیتهای زیادی کنار نهادند و کم کم زنها هم طریق مردان را در فرزند آوری پیش میگیرند. قرنهاست که مرد بذری کاشته و عبور کرده است . از محبت پدری نمیگذرم ولی مثل مادر اسیر نمانده . زن هم روزی به این نکته خواهد رسید که این همه مسئولیت و رنج مضاعف شاید ورای تحمل انسانی او باشدبه خصوص وقتی فکر کنیم که سلسله خطاها و عقده ها را خواه و ناخواه علی رغم همه عشقها به نسل بعد تزریق میکند. واقعا چرا؟این روزها که فرزند آوری در ایران به هر دلیلی کم شده با دانستن عواقبش ولی میبینم که آدمها لذت گوگولی مگولی و هر آنکس که دندان دهد نان دهد را ترک کردند و به این فکر میکنند که من شاید ارجحیت داشته باشم به آینده. درک اینکه زندگی به شکلی که میشناسیم در واقع یک بار و غیر قابل تکرار است باعث میشود فکر کنیم به اینکه آیا باید به هر قیمتی تن به عرف اجتماع بدهیم؟

هر چقدر آدمیان بیشتر پی میبرند که یک بار و فقط یک بار زندگی را تجربه میکنند بیشتر درگیر خواسته های خود میشوند و این جنبه منفی ندارد. قرنهاست همه ادیان و اصول اخلاقی بشر را هل دادند که آینده نگر و مسئولیت پذیر باشد در قرنهایی از تاریخ این مسئولیت آدمهایی را در خود هضم کرده . انسانهایی آمدند و رفتند که جز ادای مسئولیت هیچ بهره ای نبردند ولی آیا کسی میتواند ضمانت کند که چنین ایثارهایی به حساب می آید یا نه ؟ آیا اصلا آن اصول اخلاقی و نظام مطلوب یا ایده ای که برای بقای آن به باد فنا رفته ایم در گذر زمان رنگ نمیبازد؟ هر چه میخواهد باشد از حفظ ارکان خانواده تا بالاترین نظامهای سیاسی و عقیدتی جهان. نمونه دم دستش چپ گرایی که در طی صد سال چقدر کشته و مرده و ستم کشیده به این جهان افزود و حالا که به آن نگاه میکنی نمیفهمی چی بود چی شد چطور شد. فقط یک نوستالژی مانده از حس خوب مفید بودن که باید در آن تجدید نظر کرد. هر آدمی به صرف بودن ، خوب است و باید در درون خودش با شادمانی و ارزشمند بودن زندگی کند . همین که یک دیگر را نجوریم کفایت میکند و البته بشر هنوز هنوز حداقل 500 سال با چنین دنیایی فاصله دارد تازه این خوشبینانه است. ظهور و سقوط فرقه ها و تعصبها در جهان نشان میدهد نه عبرتی در کار است نه رشد و بلوغی ما از این ورطه به ورطه دیگری میغلطیم.

 

 

از کجا شروع کردم به کجا رسیدم . کلی گویی کورمال در دنیای درون و بیرون . خلاصه کنم اگر تا یک دهه پیش فکر میکردم تشویق به فرزند آوری و تشکیل خانواده وظیفه من است یا حداقل مانعش نباید بشوم ؛ ولی حالا فکر میکنم شاید باید صادق بود.

هر آدمی باید راهش را خودش بجورد و پیدا کند. نه ازدواج راه رستگاری همگان است و نه فرزند آوری نسخه ای برای همه کس . کاری به چاله جمعیتی و پیری کشور و این ها ندارم . فقط میدانم بار هستی گران است و برای تحملش بیش از این ها که هستیم نیاز به قوت داریم . میان سالگی که با بحرانی از جنس ملال آغاز میشود در سن من به یک سوال بزرگ تبدیل میشود چرا چطور چگونه و هیبتی به صراحت مردن که نقطه پایان همه چیز است در روبرو . اگر جوانتر هستید و فرصت این طور درگیری ها را دارید آن  طفلک درون را کم بیازارید . در سن من دستتان را میگیرد و در کنارتان شادمانه گام بر میدارد تا تلخی کمتری به کامتان بنشیند. کافی است گاهی دست نوازشی به سرش بکشید و از من میشنوید بهترین کار دنیا برای شاد کردنش لیس زدن یک بستین است وقتی بی خیال کنار یک خیابان نشسته اید و آدمهای جدی را نگاه میکنید و یا بالاتر ازآن بادکنک بازی . فقط کافیه نگذارید روی زمین بیافتد . برای من شعف انگیز ترین بازی کودکی بود .

بگذریم

فرصتی شد فیلم تل ماسه را ببینم و تیتان را . تل ماسه یک ملغمه مسلمان تحریک کن علی الخصوص شیعه کش است که نمیدانم چطوری در موردش میشه گفت ولی خلاصه مهدی موعود آمده و ..... خود دانید و قضاوتتان . من با دهان باز دیدم علی الخصوص از ذکر لسان الغیبی که در فیلم دائم شد و ما نفهمیدیم این همه قیمه ای که ریختند تو ماستها چی بود .

تیتان فیلم فوق العاده عجیبی بود. تا حدودی زن ستیز و تقدس زدا از مفهوم مادر و شاید تا حدودی با نیم نظری به دنیای هم جنس گرایی شاید البته و ستایش مردانه . برای دیدن فیلم توصیه میکنم تنها باشید . صحنه ها آزار دهنده است و تلاش شده تا بدن و جسم آدمی کلا زن و مرد زشت و چندش آور باشد . بدنی رنجور و درد کشیده و . . . .

هنوز در حال خواندن کتاب سلین هستم . سفر به انتهای شب دارای بخشهای حیرت انگیزی در مورد جنگ است ولی درد نویسنده را خوب میفهمم. در کشاکش زیاد با اجتماع و توده آدمها به خصوص در بزنگاههایی مثل جنگ و فقر انسانها بسیار مشمئز کننده و فرساینده و غیر قابل تحملند . اشباع مغز آدم از این آماس تنفر آور سخت است. چنین حسی را داشته ام و غلبه بر آن آسان نیست و اگر نوک قلم را بر روی کاغذ بگذاری میتوانی با همهان نقطه های نوشته تمام مردم را تیر باران کنی حتی خودت را و سلین چنین کاری کرده . از خودش شروع کرده و دنیا را ویران میکند. با اینکه همه چیز را راست میگوید ولی من هنوز نتوانستم شخصیتهای ضد اجتماعی منفی را در داستانها به عنوان شخصیت اصلی هضم کنم . من هنوز و هر کار میکنم یک متولد قرن گذشته هستم و دلم میخواهد آدمها بتوانند خوب باشند و قصه های خوبها را بخوانم . اسفا بر من که مایه خنده و مسرت و خشم فرزندانم هم هستم .

 پنج شنبه شب با میکرو و بناپارت رفته بودیم بیرون برای شام . سوار آسانسوری شدیم که مار ا برساند به طبقه فوت کورت. وقتی در آسانسور باز شد ؛ دیدنم دو پسر جوان در درون یک اتوموبیل قدیمی که برای تزیین در لابی ورودی قرار داده شده بودند نشسته  اند.جوانها  چهره به چهره و در پوزیشن عنقریب یک لبگیری عاشقانه ژست گرفته بودند تا دوستشان از آنها عکس بگیرد . من شوکه شدم . برای کسری از ثانیه فکر کردم یعنی اینها مجسمه هستند و برای جلب نظر اینجا نصب شدند ؟. هنوز داشتم به سرعت در مغزم که کند شده تجزیه تحلیل میکردم که چی دارم میبینم  و بی اراده یا ابالفضلی گفتم ؟!! همه اینها اینقدر تند و سریع بود که با کلیک عکس گویا من از خواب پریدم و همه اتفاقها در فاصله باز شدن درب یک آسانسور و خروج ما رخ داد. جوانها با بی اعتنایی نگاهی به من کردند ولی میکرو دمار از روزگار من و حضرت در آورد  که چرا خودت را کنترل نمیکنی و همین تو هستی که مانع کل جهان خلقت و علی الخصوص ایران برای پیشرفت و توسعه و آزادی هستی . یک کلمه گفتم حالا این پیشرفته؟ که دیگه حکم اعدامم در آمد. شب که داشتم در دقایق قبل خواب چشمم را میبستم میشنیدم که با آب و تاب در حال شرح گناهان و خطاها و ناشی گریهای من برای ماکرو است . در دادگاه بچه هانشستن داستان زیاد دارد در این مقال نگنجد.

 

کتاب خاطرات انقلاب جعفر شفیع زاده را هم میخوانم و چه بگویم که حس میکنم دارم باشرفها را میخوانم با یک کمی فلفل و سس کچ آپ.

و کما کان خاطرات اعتماد السلطنه که مثل یک آرامبخش است و گرچه قاجاریه را نمیتوان دوست داشت ولی میشود در دوران بکارت تهران فرو رفت .

کتاب دیگری که شروع کردم و دردمندانه میخوانم از قیطریه تا اورنج کانتی از حمید رضا صدر نازنین است که نمیتوانم پیوسته بخوانم . انگار که میتوانم او را اینطوری زنده نگه دارم . حیف و حیف

 از این ها بگذریم . من هنوز خیلی حرف دارم ولی هر چه بنویسم نه تمام میشوند و نه خاصیتی دارند . فعلا فاز خوش خلقی نیستم . تا بعد انشاله