فاتح شدم . خود را به ثبت رساندم. . . .. . . . موفق شدم که برای اولین بار پس از افتتاح پردیس سینمایی آزادی وارد این کاخ شیشه ای شوم.

به لطف تحمل شوهرم و یا به جهت وحشت او از دیوانه شدن غریب الوقوعم ؛ عصر جمعه ای بچه ها را در خانه نگه داشت و من را به زور روانه سینما کرد. اغلب با این گونه هندل زدن ها ، به من یاد اوری می کند که قبل ترها چه کارهایی بلد بودم.

مثل همیشه  و بر روال سالها ، پایی برای همراهی نداشتم و تنها عازم شدم. هنوز هم بلیط فروشها با شنیدن یک بلیط برای یک خانم کمی جا می خورند.

راستش پردیسی ندیدم و هوای بسته و خاموش بودن تهویه ها ،نفسم را بست. از سینما هم مثل تفنگها، تق تقش مانده است.در مورد قسمت آزادی هم هر کس مختار است نظر دهد.

ورودی  ساختمان با انواع پوسترها ، تنگ و شلوغ بود و گیجی و ناآشنائی من هم مزید بر علت . خوشبختانه فیلم مرهم را در سالن اصلی و طبقه هفتم نمایش می دادند و من از صدر تا ذیل را دیدم. اصولا معماری مدرن را درک نمی کنم اما بزرگترین مشکلم اغلب با جاهای درهم و بر هم و تنگ او تار ست. این طور جاها که از هر سانتش برای یک جور کاربری استفاده می کنند ،من را یاد دانشگاه آزاد و کاربری هایش از هر میلی متر خانه های مصادره ای  مردم می اندازد. فضاهایی ساخته شده از دیوار پیش ساخته و درب آلومینیوم. ضمنا به فکرم رسید که آیا فضا بندی این سینما، توان این را دارد که اگر زمان به عقب برگردد یا به جلو هل داده شود و سینمای ایران ازاین فقارت در بیاید ، پاسخگوی مردم باشد.؟ یعنی تصور کنیم سینما همانی شود که در یک سالن فرضا مشق شب باشد  در یکی هامون و در یکی آینه تارکوفسکی ؟ یا این که سینما بر اساس بضاعت محقر سینمای امروزی این طور ساخته شده است.؟

به هر حال به طبقه هفتم رسیدم و تنبلانه دلم خواست بنشینم ،که جا نبود. یک کمی شهر زیر پایم را نگاه کردم و از آن جا که مطبم نزدیک به سینماست، مدتی دنبال پشت بامش گشتم و در انبوه پشت بامهای اندوهناک ،نتوانستم. شیشه ها کمی گرد و غبار داشت. از خودم پرسیدم وقتی ایرانی جماعت بنا بر تمیز کردن شیشه ندارد چرا نمای شیشه ای می سازد؟.

این طرف و آن طرف آثار تخریب در ساختمان شروع شده بود به خصوص وقتی در مسیر خروج از سینما بودم. به خودم گفتم آن قدر دیر به دیدن عروس سینماها آمدم که زهوارش در رفت.

اما فیلم مرهم.

دو حالت بیشتر ندارد یا فیلم خوب است یا من پیر شدم و برای همین، عمیقا با فیلم ترکیب شده بودم. وحشت من از روابط نسل جوان و درک کردن غم  از عزیز خانم، ملغمه ای در سرم پخته بود.

راستش من خانواده داوود نژاد و محصولاتش را روی هم دوست دارم. یک جوری دلی زندگی می کنند و می سازند و بازی میکنند. خوشم می آید که دست از سر این لوکیشن دائمی به نام تهران بر می دارند و آرام حرفشان را می زنند. اغلب دل آدم را خون نمی کنند و حرفشان را هم می زنند. اما این بار فرق می کرد. سایه ای از تهدید بر سر مریم، همواره موج می زد. مردها همه او را لقمه حلالی می دیدند که فقط باید با تکه ای نان ، گردش کرد و بعد توی رگ زد. هر لحظه خطر جسارت جسمی وجود دارد از پدر گرفته تا آقا بنا و حتی رضا، که انگیزه گنگی داشت. داوود نژاد به نوعی با فیلمی ضد مرد، باعث شد در تاریکی سینما باز هم به یاد بیاورم که جنس زن تا چه حد می تواند از جنسیت خودش ضربه بخورد.

 مریم اگرچه خود باخته یا به عنوانی شاخ شکسته است اما هنوز به این واقعیت یا تصویر بیرونی خود، باور ندارد و غیورانه به عشق احمقانه ای که او را تا حدودی به این منجلاب انداخته است پایبند مانده است. حداقل اگر به عشق هم پایبند نیست اما بی عشق هم تن به رابطه نمی سپارد. از سوئی دیگر بر لبه پرتگاه ایستاده و نمی خواهد سقوط کند. غریب این است که  من به عنوان یک بیننده ایرانی ، نشسته در پردیس سینمائی آزادی، اصلا نباید فکر کنم که ممکن است کسی به ساحت مریم حتی دست بزند اما داوود نژاد این دلهره را خوب فراهم کرده است.حداقل باور می کنیم که این مردهای قلچماق یا حریص یا لاشخور و ساقی ممکن است غرور او را خدشه دار کنند.

از سوئی دیگر پیدا شدن سر و کله دو مرد جوان که جدا ،جدا در حق مریم لطف می کنند زهر این حمله به مردان را می گیرد . یعنی رضا که عملا نشان می دهد در پی چیزی مجهول یا نوعی رستگاری است و پسر جوانی که مادر بزرگ را به متل قو می آورد. منفی بودن نقش خواهرهای مریم و طره  دوستش هم ، ترازو را به سوی تعادل هل می دهد.

 در این میان عزیز را خیلی دوست دارم و بازی اش هم خیلی خوب در آمده اما هنوز یک کمی جا دارد و تنها گله ام از فیلم ، در جایی است که توجیه چرندی برای اعتیاد جور می کند . یک چیزی در مایه عقده فقر و . . . از این حرفها. در یک جاهایی هم فضا محو و مه آلود می شود و فیلمنامه از کنار ثروت و ثروتمند یک جوری رد می شود مثل جمله دهان طاغوتی ها را گل می گیرند و یا این که ثروت رضا و امثال او از کرایه دادن ویلاها و دکه هایی حاصل شده که مامن خلاف کاری هاست. یک جوری می شد انگ همه کم کاریهای دولتین و ملتین  را صرفا به گردن ثروت و ثروتمند نیانداخت. حداقل این یک شعار را صد سال است غرغره می کنیم و نتیجه ندارد. به نظرم هم نوعی نشان از فراخ فکنی ایرانی دارد.

با این همه، از مرهم خوشم آمد و مثل پیر زن ها یک / دو قطره اشکی هم ریختم . راستش را بگویم به نظرم فیلم خوبی بود . شاید هم خیلی بهتر از خیلی فیلمهای امروزی.در حد یک قد و بالای کامل. جرات و جسارت رفتن در میان نسل جوان را بسیاری ندارند.

فقط یک سوال که موبایل چطوری دوباره به دست مریم افتاد؟ بنا که گرفته بودش ؟ یعنی بنا مریم را پیدا کرد و به مقصود رسید؟ ضمنا به حرفهای مردمی که اطرافم فیلم را می دیدند هم گوش کردم . دوست پسری به دختر همراهش گفت. آخرش بد تمام شد هیچ جوری نشان نداد که  دختره متنبه شده و قصد ترک کردن دارد. یعنی ای وای به حال کاگردانان بیچاره با این ملت حاضری خور و کمپوت پسند.

از مرهم می گذرم

این روزها و به خصوص در این ساعتهایی که تا طلوع فردا مانده بیش از هر چیز به داستان مجید فکر میکنم. پسری که بر اثر توهمی عاشقانه  و  احمقانه و سادیستی وار صورت ، چشمها و هستی آمنه را در یک پارچ اسید و آبمیوه حل کرد.اتفاقا این داستان را از همان هفت یا هشت سال پیش پی گیری کردم.

 اسید پاشیدن یک عاشق بر صورت معشوق ،دلالت بر بیمار گونگی مفرط دارد و حاصل این خود خواهی حیوانی ، چیزی است که از صورت آمنه مانده است . گوشت و پوستی در هم مخلوط شده و مشمئز کننده. قطعا زندگی آمنه اگر فقط زندگی را نفس کشیدن ندانیم تمام شده است اما زندگی مجید چه؟

ایا فردا واقعا با چکاندن دو قطره اسید سوزان در چشمان مجید، او هم کور خواهد شد و در اعماق سیاهی خود غوطه ور می شود؟ آیا آمنه این کار را می کند؟ آیا پزشکی می تواند به نیابت از او یا قاضی ، بر خلاف همه اصول اخلاقی و انسانی دو چشم سالم را نابینا کند؟ ممکن است؟ یعنی شان بیاندازیم و استریل کنیم و قطره بی حس کننده بزنیم و بی هوش کنیم و چشم باز کن بگذاریم تا بر خلاف همیشه که چشمی را از کوری و تاری نجات میدادیم ، دو عنبیه و مردمکهای سالم را بسوزانیم؟ آیا می شود به آن دو عنبیه نگاه کرد؟

من اصلا در مورد خواسته آمنه قضاوتی ندارم . او حق دارد که تا ابد در خشم و انتقام بسوزد . اما نفس این عمل، ممکن نیست. مثل افسانه های زمان  نادر و کریمخان و اسکندراست . حقیقتش نمیتوانم خودم راهی برای مجازات عادلانه پیشنهاد کنم ولی این راه هم، راه غریبی است.  آیا دیگرانی که با چند صد سی سی اسید بی قابلیت در کمین معشوقه های بی وفا نشسته اند پشیمان می شوند؟ آیا پزشکی این کار را انجام میدهد؟ آیا لازم است مثل سریال قهوه تلخ گروهی مثل شکوفه استخدام شوند. با ساطور و کنده ای خون آلود؟ باور نمی کنم چنین کاری صورت بپذیرد اما اگر بشود . . . . .

 

 

از سوئی دیگر در آن سوترک دنیا ، اسد با گردنی دراز و در خور تبر، بی شرمانه می کشد. آدم ها جان می دهند. به کندی و با ناباوری و من متعجب از سنگدلی خودم ، نگاهشان می کنم و  باز هم می پرسم یعنی برای چی آدم باید آدم بکشد؟ برای ریاست جمهوری؟ برای ثروت ؟ برای قدرت؟ برای چه کوفتی ؟ چیزی که برای من و امثال من، درک نکردنی است چطور برای یکی دیگر، انجام دادنی است؟ تازه از این بدتر . اسد برای قدرت و ثروت و هر کوفتی ، ولی تفنگ به دست توی خیابان برای چی ؟

او البته گویا که راسوی کور و پیر و متعفن، زخمی شد. این همه لطف من شامل کسی نمیشود مگر قذافی که شخصا از او بیزارم . از خودش . پسرانش . صورت جراحی شده و چرمی شده اش به همراه بادی گاردهای مونثش و شیر شتر و چادرش و البته امیر المومنین بودنش. به بزرگی خدا همه هم القاب و اسامی قلنبه و مطنطن دارند. سیف الاسلام ؟ بیچاره اسلام . بیچاره خدا و وای بر سوپ هولو گرافیک که این روزها مثل همه روزهای زندگی این بشر جاهل به شدت بوی قورمه سبزی سوخته و کله ماهی ته گرفته می دهد.

راستی فردوس کاویانی کجاست؟