فقط یک معجزه کوچک یا هری با من ازدواج کن
شبها خواب های عجیب می بینم. خوابهایی که می دانم چه معنی می دهند؛ حتی وقتی خوابم . سالهاست که در خواب تلاش می کنم تا رویاهایی ببینم که تعابیر خوب داشته باشد. این اعتیاد را زمانی پیدا کردم که فکر کردم عاشق شدم و همه راهها به سوی معبود گچی ام بسته بود.

کتاب حافظ، پاسخهای سرد می داد و خوابها، بی سرانجام بود و من به دنبال یک معجزه بودم . این ها گذشت و من از ورطه عشق پا بیرون گذاشتم. سخت گذشت اما محصول خوبی درو کردم. اول از همه یاد گرفتم از آویزان شدن به دستاویزهای چرت بشری دست بکشم ، بی وقفه کار کنم تا فضولات عاشقانه را از روانم جارو کنم و بگذارم بذرهای ریز دوست داشتن باز هم در دلم بروید آرام آرام.
با این همه، هنوز هم منتظر نوعی معجزه بودم و هستم . وقتی از ته دل آتش می گیرم و وقتی نمی خواهم به تلخی ها تسلیم شوم، و وقتی نمی خواهم بپذیرم که باید رنج کشید، باز هم فکر می کنم شاید معجزه رخ دهد. در کمال ناباوری. حالا شاید شد. شاید یک میان بر باز شود. شاید من چشم بصیرت پیدا کنم و رنج را به شکل زیباتری درک کنم.
چند سال پیش هم، وقتی پدرم مضمحل شد( این عین واقعیت است فکر نکنید که من بی رحمم بلکه او واقعا ریزه و ریزه و ذره ذره مرد) تا یک وقتی، منتظر معجزه ماندم؛ اما یک بار در کمال بدبختی و ناباوری در اتاقک کوچک امامزاده صالح تجریش، بین زنانی که شیون می زدند و خودشان را به درو دیوار می مالیدند؛ گیر کردم و با بدبختی دریافتم که در درونم امیدی ندارم که معجزه ای رخ دهد!
آن لحظه را به روشنی یاد دارم . یک روز پائیزی بود و وقتی پدرم را برای دیالیز به بیمارستان شهدای تجریش رساندم، مثل کسی که باید به دستشوئی برسد ، اشک ها را نگه داشتم تا امامزاده. صبح همان روز برده بودمش به یکی از بیمارستانهای دولتی، تا گروه استادان او را معاینه کنند . از این، این در و آن در زدنهای پوچ، برای فرار از واقعیتی که می دانستم.. دکتر جوانی که فوق تخصص عروق داشت، با بی رحمی و صراحت، دو انگشتش را گذاشت زیر زانو و گفت از این جا. عقب رفتم و خوردم به دیوار . پرسیدم می شود تا مچ باشد ؟ گفت: اگر این کار را بکنی باید تا آخر سال مثل کالباس هی ببری و بری بالاتر. این جمله هنوز هم وقتی کالباس می برند، به یادم می افتد و شاید تا ابد .
این طوری بود که از بیمارستان سینای تهران تا پل تجریش، بغض خفه کننده را نگه داشتم و همه اش پرت و پلا گفتم . پدرم هم پرت و پلا گفت. برای رفتن پیش دکترها ریشش را شش تیغه زده بود و بوی ادوکلن می داد. می گفت: پدر بزرگت بخش جراحی سینا را راه انداخته است. دیگر مهم نبود. مهم این بود که دستگاه کالباس بری، به دو پا ودستش رحم نکرد و من در اتاقک خنک امامزاده صالح تجریش، بیشتراز خشم، اشک می ریختم تا از التماس. سمت و سویم را گم کرده بودم ووحشتزده بودم ،که چرا به این جا آمده ام؟ آمدم اعلام خشم کنم یا التماس؟
از همان موقع، هر شب با چشمان باز خوابیدم تا شاید کسی جواب سوالاتم را در خواب بدهد. فقط یک چرای ساده برای دردهای بزرگ . برای لحظه امضا کردن رضایت نامه ی روشن کردن دستگاه کالباس بری. برای روزهای درد بار دیالیز و برای ذات الریه همزمان و برای 18 بار عمل شدن در یک سال و نه برای مردن، فقط جواب بدهد که چرا یک سال دیر باید مرد؟! چرا باید همه جور درد و مرض و بدبختی را کشید و یک سال بعد سکته کرد؟ درست وقتی که همه بحرانها گذشته است ؟
به دیوار خنک سنگی امامزاده تکیه کردم و دیدم چه بدبختم که دیگر امیدی به کسی و چیزی ندارم. الان هشت سال از آن روز و زمان گذشته است. من هنوز در خواب و رویا فکر می کنم . اصلا به همه درد ها فکر میکنم که چرا؟
به درد های مردم فکر می کنم. به آن لحظه های مطلق درد که آدمها فریاد می کشند. به مردم لیبی ،بحرین، سوریه. به آدم هایی که در اثر طوفان درد می کشند . به زجر زنده ماندگان، کاری ندارم . به مفهوم مطلق درد فکر می کنم و می پرسم چرا. به همه جنگهای چرند آدم ها فکر می کنم و کسانی که درد کشیده اند و هیچ کسی در این کهکشانها به دردشان توجهی نکرده است.
به گستره این درد ها فکر کنید؟ حجمی که از ناله های ما به کهکشان می رسد باید سیاهچاله ها را پر کند.
با این همه، من هنوز با چشم باز می خوابم که جواب بگیرم . مثلا بدانم چطوری می شود که ابلهی مثل اسکندر ، هیتلر، قذافی ، اسد ، عیدی امین و . . . . خون بریزد و بکشد و هر کار می خواهد بکند و بعد هم صد سال و دویست سال بگذرد وا ستخوانهای ضارب و مضروب بپوسد و تمام. پس چه کسی جواب ناامیدی ها و ترسها و بدبختی ها را می دهد؟ دلخوش باشیم که هیتلر در زقوم شناور است و مثلا به مبارک می گوید: می آیی تو تکان نده وگرنه گنداب می رود توی دهانمان! خشممان را از ظلم و بی عدالتی مکانیزه شده فرو دهیم، تا سر پل صراط، کف بزنیم که فلانی افتاد؟
خوب خیلی دور برداشتم ولی به خاطر همان چشم باز، در حالی که میکروسکوپی دیشب سه بار از خواب بیدارم کرد؛ خواب دیدم که شوهر خاله جدی، برایم یک چادر حریر مشکی آورده که گلهای قشنگ و ریزی، بر روی آن رنگ برنگ می شوند. رنگشان رویایی بود. چادر پهن بود و مادرم به من یاد می داد که چه راحت، تا می شود.

صبح وقتی مثل سلطان در سریال سلطان و شبان سراغ مادرم رفتم تا خوابم را تعبیر کند، گفت که اسراری نمایان می شوند. اسراری شاید از تومور به اندازه پرتقال، در ریه راست همان شوهر خاله جدی که دوشنبه زیر تیغ جراحی می رود.
مسلم است که ناراحتی ام بابت او، من را به این همه بد خلقی کشانده است؛ ولی محرم تر از وبلاگ، برای درد دل نمی شناختم. رنج بدی است که آدم بداند می میرد. ما همه می دانیم اما شوهر خاله جدی، اطمینان دارد که به زودی این اتفاق می افتد. دیروز برای چند دقیقه که در کنارش بودم هر چه جک زشت و قبیح بلد بودم گفتم. هر چیز که هیچ زنی و دختری در مقابل شوهر خاله اش نمی گوید. می خواستم بخندد. با بغض جوک گفتم . هر چی باشد اولین کسی که به من غذای جامد داده همین شوهر خاله جدی بوده است. رستوران ریور ساید در میان جاده جاجرود، به تاریخ سی و نه سال و شش ماه قبل که من فقط شش ماه داشتم. با این حساب جوک قبیح گفتن برای خنداندن تومور ریه راست، نباید چندان بد باشد.
بگذریم. حالا می خواهم از جهانی متفاوت بنویسم. از ازدواج کیت و ویلیام که از فرط فانتزی بودن ، تضاد و مسخرگی آدم را میخکوب میکرد. انگار دو میلیارد بیننده این عروسی در جهان و یک میلیون توریست و انگلیسی، که در خیابان ها گرد هم آمده بودند؛ با تردیدی بی سرانجام به خوشبختی، همه، نقش بازی می کردند. نقش مردمان خوشبخت و امیدوار و مومن را. مومن به عشق، به معجزه و به این گونه فانتزی های قرون گذشته. سیندرلا بازی بین المللی. امید همه مردمان این کره بدبخت و بی صاحب خاکی، به این که چیزهایی زیبا و این طور مجلل وجود دارند. نمی دانم چی بود اما من خودم میخکوب بودم و کمی در چشمانم اشک. که ای کاش همه، همین قدر شنگول بودیم. یک جور رویا بافی و به فراموشی سپردن قرن ها فلاکت بشری و فقر و نداری و گرسنگی.
اما نکته ها
1/ کشیش از هر دو زوج پرسید آیا حاضرند در هر حالتی چه ثروت و چه نداری با یکدیگر بسازند؟ اولا چطوری پرنس ویلیام یا پرنس یورک، ممکن است احیانا ندار شود؟ دوما چرا در بین مسلمانها از این سوالها نمی پرسند؟ ریا کاری تا این حد که خودمان هم به رویمان نیاوریم که به غیر از عشق و از این حرفها، چیزهای دیگری هم در زندگی هست.
2/ نظم مردم در ورود به میدان جلوی کاخ، که فقط دو ردیف پلیس آن را کنترل می کردند، به شدت یادم انداخت که بی تمدن هستم. نه کسی زیر دست و پا رفت و نه له شد و نه غش کرد و نه صف را به هم ریخت. مثل ساعت بیگ بن. منظم و مرتب.
3/برنامه راس ساعت شروع و پایان یافت. باور کنید که من فکر کردم، حالا ببینیم کی شروع می شود؟. یاد خودمان افتادم و هزاران مورد از زمان بندی های کلان و خردی که به لاابالی گری سپری میشود. به کنگره ها و ختم ها و وقتهای دکتر و همان عقد و عروسی هایی فکر کنید که همه نمونه های بسیار می شناسید.
4/ مسلما همه می دانیم که لندن را برای چنین مراسمی قرق ( شک دارم درست نوشتم یا نه ؟) کرده بودند اما دیدن یک صحنه من را شگفت زده کرد. اتوموبیل کیت که به سرعت به سوی کلیسا می رفت از چهار راهی رد شد که چراغ سبز راهنمائی اش توجهم را جلب کرد. احدی از خیابان رد نمی شد . ماشینی نبود و همه یمسیر در اختیار کیت بود؛ در این صورت اگر چراغ قرمز یا زرد یا چشمک زن یا خاموش بود ه، فرقی نمی کرد اما چراغها را برای احترام به قانون سبز کرده بودند. نوعی انگلیسی مابی که برای ایرانی تبارها کمی دیر هضم است. غبطه بر انگیز بود.
5/ ازدواج کیت و ویلیام یک بار دیگر میلیاردها دختر را به هپروت سیندرلا وار فرو برد. دختری از طبقه معمول با شاهزاده ازدواج کرد. در بین جمعیت حتما پلاکاردی را دیدید که نوشته بود هری ( برادر ویلیام ) با من ازدواج کن. حداقل میکروسکوپی از دیروز اجازه می دهد موهای جنگلی اش را شانه کنیم تا شبیه اسب سلطنتی شود.
گذشته از عروسی سلطنتی این روزها مثل اینکه اروپائی ها تلخکامی های اقتصادی را با بازیهای این چنین تسهیل می کنند. فکر می کنم همین امروز مردم در واتیکان جمع می شوند تا قدیس شدن پاپ ژان پل دوم را جشن بگیرند . برایش یک معجزه هم دست و پا کردند. خواهر فلانی که با دعا به او، از پارکینسون شفا یافته است. این ترجمه همان امازاده بیژن خودمان است.
فکر میکنم این نوشته روان دو قطبی من را لو داد. به هر حال حالا که آب از سرم گذشته می توانم شبها با این خیال به خواب روم که میکروبی یا میکروسکوپی را یک شاهزاده بگیرد و ببرد. این طوری پیش از خواب، زائقه تلخ سوال همیشه تکراری مغزم را، دمی فرو می نشانم.