سلام . صدای من را از .......................تهران می شنوید. برای دومین سال پیاپی پس از بستن بار سفر شامل: لباس گرم ، ولرم و سرد برای بچه ها و بر داشتن انواع و اقسام داروهای تب بر ، تب کش ، ضد اسهال و مسهل بعلاوه انبوهی از شیرینی و نان نخودچی خانه پز فرد اعلای دست خودم ،  باقلوای دست افشار و انواع شکلات غیر وطنی و آب نبات وطنی و یک عدد ماهی سفید یخ زده و غیر مثله شده . . . مسافرت به هم خورد.

اگر به یاد داشته باشید سال گذشته  قصدم سفر به همه این کشورهایی بود ک امسال مثل تابه پاپ کورن پزی در حال ترق و توروق هستند، که به دلایل مسخره ای  نشد. با اینکه یک سال تمام از قضیه گذشته از ندیدن همه آن ریزه کشورها متاسفم حتی اگر دیدن ساحلشان از راه دور باشد.

اما امسال. . . . روح مارکوپلو وارم را مجبور کردم که صفحات آگهی برای تورهای نوروزی را نخواند و به بوی غریب هتلهای ناشناس فکر نکند و نم دریا را به خاطر نیاورد ، به محله های غریب و صدای سنگفرش زیر پا فکر نکند و  خلاصه هوس دیدن جائی به سرش نزند. توجه دل را به اقساط کمر شکن ماهیانه به بانک ملت جلب کردم و در برابر اخم شوهر گرامی که مصرانه به من حالی کرد امسال سال سفر نیست سکوت کردم . سبد خانوار را نگاه کردم و دیدم امسال تویش سفر نیست.

با این حساب آخرین مقصد همان کلاردشت بود که به تجربه چندین ساله ام می دانستم در این فصل با وجود شوفاز و گازوئیل، سبیل آدم یخ می زند. بنابراین حج فقرا را انتخاب کردم و به خودم دلداری دادم که اشکالی ندارد. در عوض می توانم هر عصر به قنادی کاکا بروم و بستنی نخورم و نان خامه ای نخورم تا از این چاق تر نشوم. یا هر صبح در حالی که تا نوک دماغم در زیر سه لایه لحاف پنهان است به کوه روبرو نگاه کنم که نه هنوز برگ دارد و نه شکوفه و نه حیوان.

تا چند سال پیش که مردم به کلاردشت هجوم نیاورده بودند و ساخت و ساز کم بود می شد از پنجره کلبه چوبی که بیش از سی سال پیش دو اطریشی برای کوه نوردی ساخته بودند ؛ تا قله علم کوه و تخت سلیمان را دید که تا ابد برفی و یخ است اما شرکت مخابرات زمینی در میانه راه تهیه کرد و بی اینکه حتی سانتی عقب نشینی کند پنج طبقه در منطقه روستائی و کوهستانی ساخت تا الان دیواری  سفید و لباسهای سرایدار را ببینم که بالای بام آویزان می کند.

راه دیگری هم برای تفریح در کلاردشت بود. این که گاو ها و خروسها و مرغها و خرها را به میکروسکوپی نشان دهم اما چون تمام آغلها را فروختند و رفتند با پولش  یک پزوی پرشیا خریده اند؛ از گاوهای خسته که عصر به عصر ، روبروی در طویله شان صدا می کردند تا کسی در را باز کند، خبری نیست و فقط همان پرشیاها بالا و پائین می رود. آن هم در حالی که صدای انواع نواهای ناهنجار و موسیقی های مو برتن سیخ کن ،از پنجره شان شنیده می شود.

همه این اوصاف را شنیدید؟ بنده راضی شده بودم علی رغم وجود احیانا عقرب و مار جعفری و سر کردن هفت روز با دو بچه در 100 متر جا و با وجود سرما و . . . دل به بیابان بزنم ، اما شغل شریف شوهر گرامی ام اجازه نداد.

او در حالی که سعی می کرد به ساکهای بسته ما نگاه نکند، به تلفنهای بی وقت بیمارستان پاسخ می داد و من در حالی که سعی می کردم خونسردی ام را حفظ کنم گوش می کردم که دختر خانم بیست و شش ساله چطوری نیمه شب چهار شنبه سوری مست کرده و با پژوی دویست و شش چطوری رفته زیر ماشین زباله و حالا ابرو و دماغ و لب و دندان و چشمش دور از جان همه ، مثل قطعات بازی لگو در هم قاطی شده.

سه روز برای جمع و جور شدن لگو  صبر کردم و ساک ها را بردم گذاشتم یک جایی که چشمم نبیند. دختر بیست و سه ساله بعدی آمد که حشیش زده بود و با ماشین رفته بود توی دیوار. باز لگو ولو شد. یکی دیگر پیدا شد که با دزد گوسفندهایش دعوایش شده بود و طرف مقابل با لطف بسیار در حالی که عید مبارکی میکرده با میله اهنی نواخته بود درست وسط صورت آقای مربوطه که نه مست بود و نه بنگی و فقط عصبانی بود.

خلاصه بالاخره روز سوم خواستیم شر را کم کنیم که خبر رسید: نیائید کلاردشت دارد سرد می شود و شوفاز فینتیلش دررفته. دیگر با این آخری بود که زدم ساک ها را ولو کردم و تلفن را برداشتم و مهمان دعوت کردم که راهی برای بیرون کردنشان نباشد. فکر میکنم شوی گرامی نفس راحتی کشید. حالا مجبور نیست هر روز سرش را مثل معتادهای توی تلویزیون پائین بیاندازد و سکوت کند. می داند که خطر سفر از سرش رد شده و کار مقدسش را می تواند با دل راحت انجام دهد.

خوب خدا قوتش بدهد. ما هر دو یادمان رفته بود در زمان عقد مقدس ازدواجمان ذکر کنیم که بنده سفر مانیا دارم و او سفر فوبیا. ضمنا حاج آقا در زمان دانش آموزی و  دانشجو گری نیم اروپا را سر صبر دیده و دو بار دو بار گشته و آخر سر هم یک امریکا گردی دو ماهه بیخش اضافه کرده بعد آمده تا با دل راحت در وطن زیست کند. باور کنید که گاهی بی مقدمه می پرسم ببینم تو واتیکان هم رفتی؟ وقتی می گوید بله دلم می خواهد بکشمش. اخه این آدم بد سفر را چه به این کارها! بگذریم امروز روز تولدشه و در تمام سال گذشته نیمی از جمعه ها را سر کار بوده و تمام هفته را هفت صبح رفته تا هشت شب ( هر روز حتی پنج شنبه ). این هم عیدش که هرروز لگو بازی بوده.

اما با این همه میل مفرطی دارم که به رشت سفر می کردم.  جاده رشت و شهر رشت و استان گیلان را خیلی دوست دارم . البته از جاده ای که من به یاد دارم شاید چیزی باقی نباشد. شاید هم حسم به این خاطر باشد که در جوانی و نوجونی با پدر م چندیدن بار به رشت سفر کردم و از آن جا به ماسوله یا آستارا یا لاهیجان یا چم خاله. وقتی ساعت دو یا سه راه می افتادیم درست بعد از قزوین  که به کوئین می رسیدیم دشت دم غروب حال آدم را دگرگون می کرد. صدای سیرسیرک ها در بخشی از جاده و منظره رودبار و منجیل . باد منجیل و مغازه های زیتون فروشی . همیشه جاده ها وسوسه انگیز تر از رسیدن هستند و دلتنگی و شوق غریبی را در دل آدم می اندازند. پدرم روح سرگشته ای داشت که تا نمرد من نفهمیدم فلسفه اپیکوری او را چقدر می پرستم و چقدر به آن نیاز دارم.

 

بگذریم اوضاع غم انگیز شد.

 

از این ها گذشته عید دیدنی های نوروی که بنده به عنوان تنبیه برای شوی گرامی انجام دادم چند فقره مختصر بیشتر نیستند. خوشبختانه زور مادرم بر بنده فقط به اندازه چهار خاله ای است که درتهران دارم( چشم نزنید دو تا شهرستانند). به غیر از دو تا که رابطه دائمی داریم اما دو تای دیگر را به عنوان دوای ضد مالاریا ، سالی یک بار دیدن می کنیم. (جالب توجه م. نظری) که خاله های بنده همه باقلوا پز و نان نخودچی پزند ولی اشکالش اینجاست که اغلب مواد و آجیل و مخلفاتشان را یک نفر به نمایندگی بقیه از بازار می خرد و شیرینی را هم با هم می پزند.

بنا براین ما از این خانه به بعدی می رویم و هی می خوریم و می گوئیم به به. البته عین جنس در خانه خودمان هم هست. بنده هم از همان پسته فروش می خرم که ایشان. اصولا محیط فیمنیستی محشری است که من را یاد خانه گوئیدو در هشت و نیم می اندازد.

خانه ما البته بازدید هم ندارد. بیشتر از این هم به مادر محترمم اجازه نمی دهم که نقشه راه برای شب عید ما بکشد و زود قیچی می کنم طومار بزرگترهای فامیل را.

 

از بین لذتها ی بی کران دیگرم  در تهران،یکی این است که به دیدن اخراجی های سه نمی روم همانطور که دو را هر گز ندیدم . این یک لذت مستمر است. مثل جویدن ادامس.

لذت دیگر گردش در مرکز تهران است. جاهایی که با ترافیک معمول گذر آدم به آن جاها نمی افتد یا اگر بیافتد چیزی درک نمی کند.دیروز با شجاعت تمام همه را ریسه کردم و بردم به خیابان سی تیر تا برویم رستوران گل رضائیه که در مجله همشهری ( سرزمین من ) معرفی کرده بود. یک مغازه یک دهنه به سبک اغذیه فروشی های قرن گذشته . دیدن عمارتهای قدمی در خیابان سپه و سعدی روحم را جلا داد و در مقابل موزه ایران باستان فرصتی شد که  میکروبی به طور ترانزیستوری برود و منشور کوروش را هم ببیند. متاسفانه برای من ممکن نشد.

گل رضائیه بسته بود و همین طور کافه نادری که از شنبه باز می شود و حتما خواهم رفت.

 با این حساب سال آینده اگر سفر پیش آمد به طور سری میروم و از همه بیست و شش و سه و دو ساله های خواهش می کنم بنگ و چرس و عرق نزنند و تلفن حاجی را هم قطع می کنم و از بیست و ششم حتی برای دارقوز آبادشده بلیط می خرم که نشود پس داد و می زنم به چاک جاده. یادم نخواهد رفت که حتما جاسوسی کنم. حتما سوغات بیاورم و حتما روده درازی کنم.

سال خوش.