14.00

این روزها سیمهای حسی ام یا همان شاخک های سوسکی ام آن چنان سطحی شده است که ویبریشن موبایل مسافر بغل دستی ام در تاکسی ، آزارشان می دهد. پای یخ کرده فلان کارگر برف روب، صورت قرمز شده از باد و سرمای دختر دستفروش بر بالای پل همت ، رنج دخترکی زیبا که نیمی از صورتش کج و غیر قابل درمان است و خلاصه هر چیزی که تصور کنید باعث می شود که این روزها گاهی اشکم در بیاید. شاید درد بی دردی است اما هر چه هست یک ام پی تری از داریوش می گذارم و با صدای بلند می خوانم. خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن.

این که من داریوش را دوست دارم احیانا خیلی کلاسم را پائین می آورد؟ یعنی ممکن است من را از درجه روشنفکر نمای ناموفق به روشن دید بی مصرف تقلیل دهد؟. حال غالبم این است که در بیهودگی صرف دست و پا می زنم. هر روز اخبار یورونیوز را گوش می کنم و از این که آدم ها در همه دنیا به غلیان آمده اند شاخ در می آورم. در من هر چه هست در حال سقوط است.

از همه اینها  درد ناک تر این است که حس می کنم چشمه جوشان نوشتنم در میان هیاهوی زندگی روز مره به کلی خشک شده است. فرصتی برای خواندن نیست . دیدن فیلم با هزار بار توقف انجام می شود و نوشتن هم نوعی تته پته شده است. با این حساب آخر الزمان من فر رسیده است. از همه علامتها وخیم تر این است که میل کشنده من به سفر، به نوعی سکون مطلق نزدیک شده و حس می کنم، کجا بروم؟ چرا بروم؟ مثلا چه فرقی می کند این جا با آن جا؟  این حس، بی نهایت از طبیعت پیشین من فاصله دارد . طبیعتی که مشتاق بود مثل حامی و کامی جهان را ریز ریز ببیند. یعنی شما معتقدید با  پرش یک دهه ای در زندگی، آدمی تا این حد ذلیل می شود.؟ چهل سالگی اگر این است پس وای بر من برای 50و 60.

دیشب برای یک برنامه کارگاهی موسیقی، میکروبی را به کلاسش برده بودم. دوره های موسیقی از باروک تا قرن بیستم مختصرا معرفی می شد. برای من جالب بود. قبل از مردن بد نیست از این ها هم چیزی بدانم. بلکه نکیرو منکر از این ها هم بپرسند. در میان برنامه به دوره کلاسیک رسید و چهره موتزارت با چشمان درشت بر روی پرده عریض افتاد. حس می کردم از آن قعر تاریخ نگاهم می کند و بتهوون با آن خشمش و باخ با آن تبخترش. هر چه بود همه از بدبختی مرده بودند و نداری و مرض . باخ کور شد، بتهوون کر شد و موتزارت با دریایی از نبوغ در سی و پنج سالگی تب حصبه گرفت و مرد. با خودم فکر کردم این قانون علت و معلول عجب چیز چرندی است. علتها در جاهایی هستند که معلولها نباید بمیرند و گاهی سالها و ماهها انسانهای بی خاصیت نفس می کشند و یک علت بی کار پیدا نمی شود جانشان را بستاند اما برای بعضی ها مثل گرگ نشسته تا ببردشان. ما هم تا می آئیم نطق بکشیم می گویند چخه. این قانون علی و معلولی است. انگار آن آدمهایی که مفهومی از این سوپ هولوگرافیک را درک می کنند پیش ازاین که ما را آگاه کنند می برد.

چندی پیش یکی از آشنایان صحبتی کرد که من را به فکر برد. صحبت از آخرالزمان بود و دسامبر 2012و تقویم مایا و . . . . آشنایم گفت در همه ابعاد فرو پاشی رخ می دهد. حقایق عیان می شود. انفجار آگاهی رخ می دهد و بدها از خوب ها جدا می شوند. اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که چه عالی . چون من که خوبم . بعد فکر کردم باز متر خوبی را به دست کدام کوتوله می سپارند تا ما را متر کند؟ حالا این روزها که اخبار را می بینم برایم جالب است . در آلبانی ، تونس ، مصر الجزیره  و . . . فرقی نمی کند کجا باشد آدم ها مثل همند . همه می دوند و گروهی دیگر انگار که همیشه یک دسته آدم هستند، با لباس ضد شورش؛ فقط می زنند. حالا حس می کنم مسخره است. یعنی آن ها که می زنند به تکراری بودن نقششان پی نمیبرند.؟ با خودم گفتم واقعا انگار فرو پاشی ها رخ می دهند و همه چیز در حال رو شدن است. گویی هر  شب تا صبح ، اندکی از سیستم گذشته فرو میریزد. آیا این تحولات به قول فائو، شورش برای غذاست یا آدمها می خواهند تاریخ را تغییر دهند یا این که آخر الزمان نزدیک است؟

گذشته از این پراکنده گوئی ها فیلم سر آغاز را دیدم . در مورد اسمش هنوز نمی دانم درست است یا نه شاید القا معنی بهتری می دهد یا ادراک . اگر اشتباه نکنم در اصطلاحات علم باروری هم چنین کلمه ای هست . به عنوان پذیرش و بارگیری. در هر حال با این همه متاسفم که فیلم را دوست نداشتم. اصرار بر صحنه های اکشن لطف ایده زیبا را از بین برده است  به خصوص صحنه های زد و خورد در برف که آخر انواع اکشن شده. طی کردن سه مرحله خواب در خواب، تبدیل به کلاس فشرده جیمز باند شده است.یک گروه روئین تن در میان خاک و بر ف و خون و هوا و زمین، با تخیلات خودشان می جنگند و البته با قواعد خوشان. نامیرا بودن آدمهای فیلم و دل نگرانی همیشگی دی کاپریو که انگار روی صورتش دوخته شده بعد از یک ربع از سکه می افتد. نمی شود انکار کرد که ایده اولیه درخشان است؛ اما کیفیت خواب در فیلم آن گونه که باید در نیامده است. رویا گونگی خواب جایش را به سفر به استودیوی فیلمهای بکش بکش پلی استیشن داده است. فکر نکنید فلینی زده شده ام اما لازم است کمی فلینی وارد فیلم می شد تا خوابها کمی خواب شود.

فیلم دیگری که دمار از روزگارم در آورد سونات پائیزی برگمان بود. من نمی دانم اگر برگمان از هنرپیشه های هالیوودی استفاده می کرد هم همینطور فیلمهایش غریب میشد یا نه ؟ اما هنر پیشه نقش اوا با آن چهره /زشت و زیبا و خنده و گریه بد منظره به حس فیلم بی نهایت خدمت کرده است. فیلم تا حدی مغزو روحم را در هم گره زده که هیچ جور نمی توانم تفسیرش کنم ولی برای کسانی که می خواستند بدانند بچه داشتن یعنی چی؟ بد نیست این فیلم را ببینند. در هنگام دیدن فیلم چندین بار حس کردم این حرفها و این گله ها می تواند زبان حال بین هر مادر و فرزندی باشد. می شود که پس از سالها آشفتگی و سردرگمی و سوختن و تحمل کردن، با فرزندی روبرو شویم که تمام آن آشفتگی ها را نقد کند و بی رحمانه بر ما بتازد. بر هر کاری که در نادانی خود به آن دست می زدیم. سونات پائیزی من را ترساند. فیلم نوعی تئاتر است که به سنگینی پیش می رود. بی آن که چندان بخواهد ادهای اغراق شده تئاتری رادر چشم چهار بیننده فرو کند.

اما آخرین چیزی که مزه اش هنوز زیر دندانم مانده فیلم ghost writer از پولانسکی است. اگر چه فیلمهای دیگری از پولانسکی دیده بودم اما هیچ وقت چندان دوستشان نداشتم . فیلمهایش مثل خارپشت تیز بود.فکر می کنم فیلم ها بیشتر روایتی از روحیات پولانسکی بوده اند که با توجه به شایعاتی که پشت سرش هست نباید باغ آبادی بوده باشد . اما ghost writer را خیلی دوست داشتم. ویلای ادام لنگ را و آن جزیره محشر است.  خونسردی و تا حدی بلاهت نویسنده  اجیر شده هم  عالی از کار در آمده است. گرچه مردن نویسنده در انتها شاید چندان لازم نبود و می شد آن را  به عهده تخیل بیننده گذاشت که مطمئن است کسی از دست سی آی ای در نمی رود . به هر ترتیب میخکوب فیلم نشستم . البته در حسرت آن ویلا با پنجره های بلند رو به دریا و هوای ابر ی بارانی و سکوت وهم انگیز جزیره باقی ماندم. در ضمن وقتی فیلم رادیدم با خودم گفتم یعنی پولانسکی احیانا چرا تصور کرده است که ممکن است امریکائیها دوستش داشته باشند و یا انگلیسی ها برایش فرش قرمز بیاندازند؟. و اصولا چطوری است که آن سوی دنیا یک کارگردان مشکوک، با یک فیلم ، کل سیاست دولت بریتانیای کبیر را عنتر زیر میزی سی آی ای میداند . دولت امریکا را هم اصل تروریست معرفی می نماید. اگر به این آزادی نمی گویند فکر می کنم بگویند دیوانگی.