14.00

به تازگی کامنتی دریافت کردم که حاوی یک سوال بود. راستش فقط این  کامنت نبود که من را قلقلک داد تا این پست را بگذارم ، بلکه حرفی بود که در بین گفتن و یا نگفتن آن غوطه ور بودم. سوال این است : آیا در این زمانه آدم عاقل بچه دار می شود؟ همیشه این سوال رااز خودم پرسیده ام اما از دادن جواب ان می ترسیدم. میترسیدم خودم را نفی کنم و یا در دامن احساسات بغلتم و یا بعدها نظرم به گوش فرزندانم برسد. همین طوری هم اغلب می پرسند تو که حوصله نداشتی چرا بچه آوردی؟

شاید بشود این سوال را چندین جور بررسی کرد.

یک : آیا این زمانه زمانه خاصی است؟ از نظر من  هم نه و هم بله . اول قسمت نه . چون همه زمانها برای بشری که از این کیک عظیم زمان فقط یک برش هشتاد ساله دارد ( حد اعلی) مخصوص به نظر می رسد. یعنی اصلا خاصیت این جهان یک طوری آدم را اسیر خودش می کند. به دور و برتان نگاه کنید. دنیا من را یاد یک خاطره شخصی می اندازد. وقتی کودکی ریزه بودم مادرم من را برد عکاسخانه تا از فرزند دلبندش عکسی بگیرند. اتاق عکاسخانه که بعدها هم دوباره دیدمش و به یادم ماند. یک اتاقک کوچک بود با یک سکوی کوچک در وسط  که بچه را روی آن می نشاندند. فکر می کنم همه جا مخمل قرمز یا آبی  بود. تا حدودی عایق صدا.  اتاقی شش یا چند ضلعی بود که در هر ضلع دریچه ای باز می شد و یک اسباب بازی درخشان و پر سر و صدا و گاهی رعب آور از فرط ناگهانی بودن از آن بیرون می زد. درست در همین لحظه های غافلگیری عکس بچه گرفته می شد. در حالی که بین مردن از ترس و یا شادی مطلق، خنده ای کرده بود و یا لب ورچیده بود. بعدها وقتی هشت ساله بودم ومجددا به آن اتاقک رفتم. همه چز بی مزه بود. عکسها هم همانطور یخ شدند.

این اتاق به نظر من همین دنیای ماست. از هر سوراخی یک چیزی بیرون می زند و نمی گذارد بشر برای چند لحظه هم که شده فکر کند که چه غلطی می کند؟ جالب این که ما در قبال بیماری، مرگ، سیل، زلزله، شادی، عشق و هزاران حادثه تلخ و شیرین دیگر است که سوژه عکس می شویم . می دانید چرا ما آدمها این طور عاجزانه مرید آدمهایی مثل مولانا هستیم و یا امثال او ؟ برای این که او در های جهان را بست. با مرادش تنها به سیر خودشان پرداختند. نه چیز دیگر. مادامی که دور برما با انواع اتقاقات ریز و درشت چیده شده، کسی سر در نمی آورد برای چی وارد این اتاق شده و عکاس کیست. برای بشر چند هزار سال پیش رعدو برق و زلزله و ماه و خورشید و طلوع و غروب و آتش شگفت آور بود و برای ما هم همه چیز این دنیای دلفریب اطرافمان.انگار پرده ای ازحوادث و اتفاقات جعلی، جریان اصلی را استتار می کنند. خیلی از ادیان و متفکران و روشهای زندگی هم به ما می گویند که این جهان واقعی نیست. اما ایده ئولوژی ها آن قدر مورد تجاوز قرار گرفته اند و بالعکس که ادم حرفشان را در هیاهوی ادعایشان نمیشنود.

اما قسمت بله . تفاوت جهان ما با گذشتگان در این است که آن ها در معرض این بارش اطلاعاتی که بر سر ما می بارد  نبوده اند. بنا براین یک وقتک هایی پیدا میشده که با خودشان خلوت کنند . اما الان سیل استرالیا و پیروزی مردم در تونس و حلقه نامزدی ملکه آینده انگلستان را توی چشم چهارمان فرو می کنند. با این حساب قسمت اول سوال این است که بله این زمانه یک طوری است که آدم اصلا فرصت ندارد بفهمد که اتاق چیست و چگونه. من گاهی تصور می کنم که اتاقک شش ضلعی در سراشیبی افتاده است و به سرعت به تهش نزدیک می شود گاهی هم با خودم می گویم همیشه آدمها فکر میکردند که حالا دیگر اندش است.(end)

اما قسمت دوم سوال آدم عاقل است. با وجود دو بچه( کافی بودنش مثل لمس دماغم در وسط صورت برایم واضح است) تا این لحظه نتوانستم درک کنم که عاقل بودم یا نه . لحظاتی در عالم بچه داری پیش می آید که هیچ نوع لذتی با آن برابری نمیکند و از سوی دیگر مواقعی پیش می آید که با صدای بلند می گویم چه شکری خورده ام خدایا. البته من از آن مادرهای کلاسیک نیستم و اصلا برایم مهم نیست که وقتی فرضا مشغول خواندن یا نوشتن هستم، کودکانم کمی خانه را کن فیکون بکنند ولی مسئله این است که آنها از من بی توجهی نمی خواهند فقط همان توجه را می خواند. همان توجهم به کتاب یا فیلم یا روزنامه یا . . . . پس هر دو، دست به یکی می شوند که روزنامه نخوانم. فیلم را نفهمم. اخبار رااز دست بدهم و حتی شب خواب خوش نبینم و کتاب و نوشتن که جای خود.

با این حساب اگر واقعا برای شخصیت اجتماعی کاری و علمی خودتان اهمیت مردانه قائلید باید بپذیرید که آمدن بچه آشوب بزرگی به اندازه بمب اتمی ایجاد می کند به خصوص در 12 سال اول. عملا شغلتان تحت الشعاع قرار می گیرد. برنامه های تفریحی تان خنده دار میشود. موسیقی ماشینتان سلام کوچولو می شود و اوج حرکتتان به دو سه کیلومتر محدود می شود خلاصه محور چرخش کره زمینتان کمی تا قسمتی منحرف می شود. اما  اگر بی خیالش شوید. محور را نگه دارید و به سرگرمی ها، شغل رفت و آمد و سیستم فرهیخته خودتان ادامه دهید بعد از چند وقت بچه به دست از این مشاور به آن یکی می روید و همه شما را متهم می کنند که توجه نکردی و الان ژیمبولوسک بچه عیب برداشته است.

همین الان که برایتان می نویسم میکروسکوپی تب دارد و بی حال و بی حوصله فریاد می زند تا من بروم و در کنارش دراز بکشم و با هم کارتون سوپر ماریو را ببینیم. در حالی که او بر روی بالش بزرگی از پر دراز کشیده و من فقط سرم را روی قسمتی از بالش او بند می کنم. ناگفته نماند که بالش تشکش، هم می شود. یعنی قدش قد همان بالش است . چشمانش خیس و سرخ و تنش داغ است و بوی داروی تب بری را می دهد که ناجوانمردانه دست و بالش را دو نفری گرفتیم تا در حلقش بریزیم و وقتی لبخند پیروزی زدم؛ تف کرد بیرون. در میان همین عملیات بود که دستی به تن داغش کشیدم و به دنده های قلقلکی اش و فکر کردم حاضرم در جا تب کنم و دل درد بگیرم و او همان بچه ظالمی شود که بادکنکهای روز تولدش را به طرف لوستر اتاق پرت می کرد. ( امروز تولدش بود) با این حساب این عشق خالص  و این حالت غیر قابل وصفی است که نه می شود به کسی توصیه کرد و نه تحذیر . فراموشم نشود بگوم که شاید یکی از بزرگترین مزایای بودنشان اتفاقا به خصوص در این زمانه ، بازگرداندن اجباری شماست به کودکی . کودکی که بی شک بهترین ایام زندگیست. تنها با آمدن یک کودک و اجبار اوست که شما وادار می شوید کودک شوید. اسباب بازیهای مغازه را نگاه کنید و مثل من در به در از این مغازه به آن یکی بروید و ببینید کدام یکی چسب روی ناخن فلورسنت دارند. یاد آوری کنم که وقتی نمی فهمیدند منظورم چه جور چسبی است توضیح می دادم که در تاریکی روشن می شود. خودتان تصور کنید که چه طوری نگاهم می کردند. ولی وقتی پیدا شد این فقط قدرت کودکی میکروبی بود که من را به جبر به زیر لحاف برد تا هر دو به انگشتان دست و پای خودمان نگاه کنیم که پوشیده از گلهای سبز یا پروانه های بنفش بود. بنا براین قسمت عمده ای هم مائیم که محتاج این علاج روانی هستیم. چند ساعتی منفک از همه جا و فقط اسیر دغدغه های چرند کودکی که از فرط چرندی جذابد.کارتونها ، اسباب بازیها ، شعرهای بی ربط و سوالهای بی جواب و آچ مز کننده. جالب این است که زوال ، درد و مرگ در مقابل بچه ها آن قدرت مطلق را از دست می دهد . آن ها بندگان مومن خدا هستند که باور دارند همه چیز خوب پیش می رود و فرشته هایی خوب نگه داشان هستند و هنوز مثل من تلخ و گند و بی باور نشده اند. گاهی آدم با باورشان همراه می شود و باور می کند که یک فرشته بر شانه چپ و یکی بر راست نشسته است. بله بودنشان مل این است که دنیای جدی را ورغن کاری بکنیم.

فکر می کنم اگر در زمان هملت مسئله بودن یا نبودن بوده است. امروز و حالا که ما به سهو یا عمد هستیم، جدی باید فکر کنیم که به کسی این زندگی پیچیده  را هدیه بدهیم یا نه؟ شاید در اکثر مواقع انسان برای مبارزه با چیزی که همیشه بوده و هست، یعنی مرگ، تن به این جریان میدهد . فقط برای مبارزه با این جریان غیر قابل توقف زوال و مرگ و نیستی . با تولد نسل بعدی نوعی انتقام از جریان سر به نیست کنی، انجام میگیرد. منتها این را هم باید پذیرفت که زندگی والد نیز دستخوش بحرانهای بسیاری می گردد. نوعی انتقام از آینده به قیمت آتش سوزی در امروز. قطعا روشن است که من انتقام جو هستم.


حالا جدا دوست دارم بدانم آیا به نظر شما آدم عاقل در این زمانه بچه دار می شود؟ واقعا اشتباه است؟ درست است؟ ربطی به زمانه دارد یا ندارد؟ این هم یکی از کلک های چرخ گردون است؟