من و ترک ها و سوئدی ها در به در دنبال عکس مجاز از فانی و الکساندر!
اگرچه دوستان به من توصیه کرده بودند که فانی و الکساندر را ببینم اما نگهداشتن این خوشی در پستو لذت بیشتری داشت تا دیدنش. بنابراین رفتم سراغ همان شاخ به شاخ تا خوشی دوام بیشتری داشته باشد. فیلم را چند سال پیش در آلمان دیده بودم. وقتی سه چهارم فیلم را دیدم تازه با خاطر آوردم. در آن زمان چیزی که داوران را تحت تاثیر گذاشته بود جسارت هنرپیشه زن ترک بود و مدل آلمانی شده مرد ترک. فیلم با بررسی و نه موشکافی مشکل موردی یک زن و مرد ترک مهاجر سعی می کند مشکل مهاجران ترک را بیان کند اما تلاش کارگردان برای راضی نگه داشتن هردو جامعه ترک/ترک و ترک/آلمانی و اضمنا کمی هم آلمانها باعث شده عبوری سطحی از پدیده مهاجرت داشته باشد.

جامعه مهاجر ترک در آلمان همه عادات اروپایی را گرفته به جز آزاد اندیشی را. آن ها با حفظ نا مناسبترین نوع تعصبات مرد سالارانه خود در کشور دموکراتیکی مثل آلمان سوژه هایی گسترده برای مطبوعات ، هنر و ادبیات می سازند. یعنی که تمام عقده هایشان را بابت حقارت های ناشی از مهاجرت، بر سر خودی هایشان یعنی زن و دخترانشان تلافی می کنند.جایی که دولتها کمترین نفوذ و دخالت را دارند.اما در همان کشور دموکراتیک آلمان تمایل چندانی به موشکافی وجود ندارد زیرا هنوز که هنوز است نقاط ناسور فرهنگی بسیاری وجود دارد که با اوج گیری مدل ناآرام سازی انتحاری و بنیاد گرائی های مختلف، بعید به نظر می رسد کسی بخواهد مطرحشان کند.
فاتیح( فتیح یا فاتح) آکین هم اگرچه به سوژه نزدیک شده اما از سر آگاهی با برجسته کردن مورد های خاص ( دختری بی بند و بار که می تواند ترک هم نباشد و مردی ضد جامعه که باز هم می تواند ترک نباشد) زهر کنایاتش را گرفته. تنها صحنه ای که در فیلم دوست داشتم تکه های آواز خواندن خواننده زن ترک با دسته موزیک مهجورش با دور نمای از ایاصوفیه بود. کاری ندارم جشنواره پسند بود اما دوست داشتنی بود یکی به خاطر شعرش که به لطف زیر نویس خواندم و دوم به خاطر خواننده ترک که با آن موجودات عجیب و غریب ترکی که ما به عنوان خواننده ترک میشناختیم فرق داشت. البته همین هم مدرک جشنواره پردازی بود. برای ماها غربی و برای غربی ها شرقی. با این همه این دومین یا سومین فیلم ترکی بود که دیده ام . به غیر از این ،فیلم راه را بسیار دوست داشتم و در شاخ به شاخ هم از دیدن عادات و سنن مشترک لذت می برم و باقی اش زمانی برای سرگرمی است. ضمنا دیدن این جور فیلمها برای بسیاری از خانواده های ایرانی که با مساله تعصب دست به گریبانند مثل آینه عمل می کند. نوعی دیدار با خویشتن و روبرویی با زشتی تعصب. گاهی دیدنش برای بعضی ها نوعی درمان است . بگذریم که کارکرد زورکی پایانی که وطن همیشه محل آسایش آرامش و موطن اخلاقیات است توی ذوق می زند.

اما از این بگذریم . بالاخره نتوانستم تحمل کنم و دلخوشی را از سر تاقچه برداشتم و در یک روز شلوغ دیدمش. تا به حال فیلمی با این همه رنگ ندیده بودم از سبزش بگیر تا سرخ. شاید فقط در فیلم شکلات بود که رنگ قرمز تا این حد چشمک می زد اما این رنگ ها و این چیدمانی که در منزل اکدالها بود مثل نقاشی، مثل جادو و مثل رنگین کمانی از حیات بود.

از فیلم فانی و الکساندر می گویم. اسمی که سالها برایم حسرت آور بود و حالا بالاخره در بین صد بار قطع و وصل کردن و هیاهوی میکروسکوپی بالاخره دیدمش.
آدم واقعا نمی تواند بفهمد چه رازی در این فیلم هست که در عین این که قضاوت رادر اعتدال نگه می دارد اما هوش را می رباید.
محیط خانواده اکدالها گرم و شیرین است. حتی مرگ، گرچه هست اما نوعی نقش تئاتری حساب می شود. یک جور سرخوشی اپیکور وار است زندگی. فکر می کنم کمتر کارگردانی توانسته باشد تا به این حد درجه احترامش را به تئاتر نشان داده باشد. زندگی و ارتزاق اکدالها از تئاتر است و سر خوشی و بی بند و باری و همه نقاط ضعفشان دارای وجهی عمیقا انسانی است. به زبان دیگر اگرچه بین یک سوئدی و فرهنگش با بقیه دنیا خیلی تفاوت می تواند باشد اما خیلی شبیه خودمان هستند شبیه انسان. در صحنه ای که امیلی با بچه ها همراه کشیش دور می شوند؛ قضاوت خانواده اکدال که پشت شیشه آن ها را با نگاه بدرقه می کنند تا حد بی نهایتی خودمانی است و در حد اعلی واکنشی انسانی و بدون تعدیلهای اخلاقی. شاید حتی بشود فامیلشان را ریتز و یا صفر پور و یا اسمیت گذاشت. این قضاوتی انسانی است. آدم ها وجه متعالی و خدائی ندارند و تنها خدائی که در کمال ناباوری به صحبت درمی آید باز هم عروسکی ساخته دست بشر است.

برگمان با شعبده بازی های خودش میان فانتزی و رویا و واقعیت فضایی ساخته که اگر خود خدا هم وارد عرصه شده بود از نظر تماشاگری که همه چیز را از چشم الکساندر می بیند ممکن بود. کما این که جملات آخر فیلم هم اذعان می کند که همه چیز ممکن است رخ دهد در هر بعدی.
بر خلاف این جهان رنگی و دلچسب و سرخوشانه ، خانه کشیش در کنار رودخانه سرد ، جهانی از همه قوانین و تعصبات و خود آزاری های بشری است. بشر امروزی است. محیط یخ و پنجره های حصار کشیده و آدمهای خبیث. اگرچه شغل کشیش می تواند بهانه درشتی از نقد دین یا مسیحیت یا این جور مسایل را در اختیار بیننده قرار دهد اما به نظرم برگمان نشان می دهد که این دین نیست که صرفا مسبب چنین رفتاری است . کما اینکه این دین در خانه اکدالها هم وجود دارد بلکه این قرائت کشیش از دینی است که خودش برای خودش فراهم کرده و خود و بقیه را در آتش آن می سوزاند.
پس از خانه کشیش در خانه بیشاپ یهودی هم دنیا کمی زیر و روست اما حلقه اتصالی بین ریاضت کشی مسیحیت و فرهنگ اپیکوری خاندان اکدال برقرار است. یهودیت مادی گرا ناجی فرزندان مسیحیت می شود. کارکرد ثروت و دارائی و عملگرائی مادیات در قبال ریاضت کشی که هیچ ارمغانی جز رنج برای بشر ندارد. خانه یا مغزاه بیشاپ با انوع و اقسام عروسک ها، چراغها، جارها و . . . . ناگفته نماند که آرزو داشتم همه مغازه بیشاپ مال من بود. با آن نور اندک و وسوسه گری که برگمان بر آن وسایل نازنین انداخته بود شیفته شدم. ( او ج و اعلای چیدن آن همه اشیا نفیس در خانه اکدالهاست. به یاد حاتمی افتادم . تلاشی برای چیدن چیزهایی در اطراف داستان که بیننده گاهی آن ها را بیشتر می بیند تا داستان و گاهی گویا تر هم هستند)
با این همه حضور اسماعیل برایم بسیار غریب بود. قیافه زنانه( فکر می کنم هنرپیشه زن بود به جای مرد) حالتش و لزومش در فیلم برایم سوال است.
در هر حال با دیدن فانی و الکساندر برگمان نه تنها آرزویم بر آورده شد بلکه توانستم در جهان فانتزی و رنگی برگمان گشتی بزنم و باور کنم که انسانهایی هستند که خیلی ساده باور دارند که کیش واقعی انسان، انسان بودن است و نه بیش و این آدمها می توانند جائی دوردست و سرد در سوئد زندگی کنند و حرفهای بزرگ و پیامهای اساسی شان را ساده و بی آلایش بگویند. اگرچه فیلم پر از شعبده بود اما زندگی جاری د رآن هر قدر هم فانتزی بود ولی خود خود زندگی بود. کسی منکر چهار عمل اصلی انسان نشده بود.
راستش نمی خواهم صرفا چون ثابت شده که برگمان برگمان است از فیلم تعریف کنم ولی فیم مثل آب نبات بود و با وجود صحنه هایی گاهی دلخراش و دلهره آور اما بعد از پایان، گرمای تن هلنا( مادر بزرگ) و منظره سرپائی های اولترا قرمز الکساندر، در پس ذهنم باقی ماند. همه به سر منزل آرامش رسیدند اگرچه تخیلات و افسانه های الکساندر ادامه خواهند یافت اما تئاتر به جا می ماند و مادر سالاری تدوام می یابد و خانه اکدالها به عنوان نمادی از گرم ترین و شیرین ترین نوع از خاطرات کودکی بشری ثبت می شود. حالا می توانم با علم از این که گنجی دارم هر از چند گاهی یک بار دیگر محو دنیای کودکی الکساندر شوم و دنیا را از دید یک کودک ببینم که اصراری برای بزرگ شدن ندارد درست مثل پدرش که گرچه مرده بود اما روحش کودکانه نگاه می کرد و مثل بچه خجالتی ها گشت می زد. ممنونم آقای برگمان . ممنونم فیلمدونی و ممنونم کامنتهای عزیز. مدتی بود فراموش کرده بودم هنر سینما هم وجود دارد.