ملت نامرئی به جای مرد نامرئی
سلام اگر بخواهم مثل نامه های قدیمی که با پست نارس ایران می فرستادیم بنویسم این طوری می شود

سلام دوستان عزیزم
الان که دارم برایتان می نویسم ساعت پنج و ده دقیقه بعد از ظهر است. آفتاب دیگر از پنجره دیده نمی شود اما نور کمی از پنجره های غربی خانه می تابد. بی آنکه به معنای واقعی وجود داشته باشد. میکروبی و میکروسکوپی در اتاق خودشان تلویزیون نگاه می کنند. برنامه عمو پورنگ است. به نظر من یک جورایی خیلی گستاخانه است شاید هم من املم. از طرفی میان سر و صداهای عمو پورنگ، صدای یک پسر بچه پر رو می آید که نوعی از نوحه را می خواند. روبروی خودم هم تلویزیون دیگری روشن است با یکی از فیلمهای دهه پنجاه امریکا. من که نگاهش نمی کنم ولی خاموشش نمی کنم. این یکی از عادتهای بد من است. باید زر زر کند وگرنه یک دفعه هول برم می دارد که نکند تنها هستم؟. کارتن های پر از اسباب و اثاث در کنار اتاق روی هم چیده شده اند و من می توانم روی یکی را بخوانم که با دست خط خودم رویش نوشتم قالبمه! تعجب نکنید اینجا اشتباه ننوشتم ولی آن جا اشتباه نوشتم. با خودم فکر می کنم که اشکالی ندارد. وقتی موقع اثاث کشی شد می توانم کلک سوار کنم و بگویم که من هم مثل از مابهترون پول دادم تا آدمهای یک موسسه بیایند و اثاث ما را ببندند. چون کسی باور نمی کند که بنده با دست مبارک نوشته باشم قالبمه . سعی می کنم بهش نگاه نکنم. اعصابم را می جود.

میکروبی مشق دارد دو صفحه گل واژه ریاضی و دو صفحه غیر گل واژه و خواندنی و . . . با این همه نشسته پای تی وی و اصلا عین خیالش هم نیست که دل من دارد جوش می زند. جوش زدنی یایان ناپذیر به مدت یک طول عمر ناقابل بشری. یاد مادر فیلم علی حاتمی افتادم که نگران مراسم ختم خودش هم بود. لعنت براین تربیت مسئولانه و متعهدانه. خوب یادم مانده که این غده مشق که بر دلم بود چه ساعتهای دل انگیزی را تبدیل به عذاب کرده است. چه غروبهای پاییزی دل گیری را فراهم کرده و چه تعداد عید را لوس و مزخرف نموده است. یادتان که نرفته ؟ از ما می خواستند که یک بار ازکل کتاب فارسی بنویسیم با تصاویر و بنده هالو چه خوشحال بودم که نقاشی بکشم . من حدس می زنم یک سال یک معلم ننر پیدا شده و این کار شاق و چرند را شب عیدی بار بچه ها کرده و بعد یکی از بچه مثبتها نشسته با عکس و مکس آن را نوشته و برده داده به معلمه . بعدش معلم ندید بدید برداشته دفترش را برده توی دفترمعلمان مدرسه و بقیه را دق داده که ببینین من چه ابتکاری دارم و بعد مد شد که همه بچه ها منفی ها هم، شب عید شکل و مکل بشکند.


بگذریم. ما از آن ملتهای مهمان نواز نیستیم . ما قدرت پرستیم . اگرآلمانی ها با همان چشم آبی شان کمپلت جایشان را با افغانها عوض کنند، سیستم مهمان نوازیمان کلا هنگ می کند.
خوب قاعدتا برای پایان دادن نامه ام ، باید بگویم منتظر نامه تان هستم . قربان شما. تهران 1389

با خودم گفتم انگ کار چشم بادامی هاست. اگر یادتان باشد قبلا که تکنولوژی فیلمسازی به این ترتیب نبود، کارتونهای چرندشان کودکی مان را دراغراق زرد، تلف کرد. حشرات زشت را در هاچ یادتان هست؟ یا برادر نل را با موهای چرندش و پدربزرگش را با دو پای دراز به اندازه نبردبان دزدها؟ فوتبالیستها را چی ؟ توپها را که در هوا آتش می گرفت و بعد به اندازه استراحت بین دو نیمه می ماند در آسمان. اصلا این چشم بادامی ها با نیوتن و کشفیاتش تناقض دارند.
در هر حال این فیلمهای جدید این امکان را به آن ها داد تا کرامتی که کوروساوا بنیانش نهاده بود، جنبه فیزیکی بدهند و تماشاچی را سرشکسته راهی منزل کنند. من که پس از دیدن این جور آدمها فقط حس احمقی می کنم. حس می کنم من یک کیسه هستم با مقادیری گوشت و استخوان چربی و . . . اگر یادتان باشد کارتون کیسه تنبلی؟
راستی این چشم بادامی ها تا این حد فکورند؟ آیا مرام و آیینشان تا این حد به انسانها تعالی می بخشد؟آیا به نظر شما این طریقی که خودشان خودشان را معرفی می کنند مردم جهان را متقاعد نکرده که اینها همه آخر هوش و فهمند؟ یعنی اینها خر و خنگ و درب و داغون ندارند؟
من فکر می کنم همین اغراقها مردم دنیا را متقاعد کرده است که حداقل ژاپنی ها قابل احترامند. اگر به حال خودتان فکر کنید می بینید که همین حس در ناخودآگاهتان ثبت شده است، به طوری که وقتی با یک چشم بادامی روبرو می شوید ناخود آگاه وارد فازی می شوید که به آن می گویند لنگ انداختن. بی آن که کلامی رد و بدل شود او را آقای سونی یا هیوندا یا ازو . . . . می دانید. آدم حتی باور نمی کند که این ژاپنی ها و چینی ها و کره ای ها، آدم علاف هم داشته باشند. به این می گویند استفاده از عناصر سمعی و بصری. برای همین است که من فیلم گمشده در ترجمه را دوست دارم . برای اینکه آن را یک فیلمسازی با این دید ساخته که اینها غول نیستند . بلکه این ها آدم معمولی اند با فرهنگی غریبه و ناشناس
حالا من برای چی جوش می زنم؟ برای اینکه تاریخ ما پر بوده است از آدمهایی عارف و توانمند و حیرت انگیز اما هر کجا در فیلمهای دنیا که نامی از ایرانی هست. منظور (Mr no body ) است.
در تصادف یا crash خانواده ایرانی در فیلم ، کوته فکر ریزه خوار و هیچ چیز هستند. مفلوک و درمانده.
در داستان شبح اپرا فردی به نام persisn هست که در صدد آزار رساندن به شبح است بی آن که معلوم باشد کیست و چرا؟ در فیلم شوماخر از همین داستان ، Persian به نظر همان کولی های متعفنی هستند که از شبح بیگاری می کشیدند.
در فیلم دیگری که نه نامش را می دانم و چیز درستی از آن به خاطرم مانده است؛ ناگهان از شنیدن زبان فارسی شاد شدم اما می دانید چی بود؟ خانه بزرگی در هالیوود با در و دیواری صورتی ، دیوارهای بلند و مجسمه های بزرگ فرشته و . . . خیلی عقده ای وار و آقای هیچ کس، به فارسی از پشت آیفون، بدترین و رکیک ترین فحش ها را به زبان فارسی البته می داد. همان موقع با خودم گفتم چطور یک ایرانی حاضر شده در نقش یک عقده ای ثروتمند فقط حرف بزند. یعنی نه حتی عشق دوربین !
از این نمونه ها زیاد است. هر کجا دزد و قاتل و تروریست و ملنگ و بی بو و خاصیت لازم دارند . ایرانی مشکل گشاست . انگار ما نه ارزشی داریم و نه کس و کاری . ما حتی به حد هندی ها برای خود شهرت عشق هم فراهم نکرده ایم چه رسد به بقثیه داستانها . ما در این عالم چی هستیم؟