آن ستیغ لعنتی
قرار بود ساعت 11و نیم شب حرکت کنیم . هیچ کس برای ما درست توضیح نمیداد که ایا اتوبوسهای تهران به ایروان ما را در مرز پیاده میکند و یا در نهایت به ایروان میرساند. برای همین ما آدمهای ترسوی محتاط با یکی از آشنایانی که مسیر تهران به مرز را بارها رفته بود تماس گرفتیم . بچه ها بار را بستند و من واقعا از پا افتاده از این همه تحول نگاهشان کردم. با مادرم در دماوند خدا حافظی کردند.
مادرم خاله ام شوهر خاله لرزانم و همه اهالی خانه آمده بودند به کوچه. کوچه باریک و پر از زمزمه آب در نهر . نفس و اشکمان را نگه داشته بودیم . این چه وضعی است واقعا؟ قدشان کوتاه شده هر کدام کنار یک پنجره ایستاده بودند. راه افتادم . خدایا شکرت که من نباید بروم.
وقتی 16 سالم بود بعد از رفتن بسیاری از دختر خاله ها و آشنایان و بچه هایی که همبازی ام بودند. آخرین کسی که رفت پسر خاله ای بود که او هم همبازی و همراه بچگی بود. دوست فابریک برادرم و چهره گوشه و کنار هر خاطره کودکی. قرار بود قاچاقچی ها بیایند و بگویند که کی میبرند. قرار بود با هواپیما بروند. هزینه هنگفتی داده بودند. روزی که آمدند دنبالش و گفتند کفش راحت و لباس روشن بپوش به مادرش گفته بود اینها قرار است من را زمینی ببرند. به سرعت راهی شده بود. پسر خاله سرباز فراری بود . از تهران تا مرز را در یک وانت و زیر یک موکت کثافت و در زیر انبوهی نخاله ساختمانی رفته بود . بعد کوه و کمر و تاریک و ناخنهای از سنگ و کلوخ و صخره کنده شده و به خون افتاده و با تن و جان زخمی و ترسان رسیده بود به ترکیه. داستان قاچاقچی ها و مصایب و گم شدنش در ترکیه و بی خبری از او در ایران؛ بماند. اینکه خاله ام میرفت و سرش را روی لباسهای او که کنده بود و روی تخت انداخته بود و رفته و بود و زار زار میزد؛ یک طرف.همین تجربه و خاطره باعث شد که من تا سالها کابوس لحظه رفتن را ببینم. اینکه در فرودگاهم و باید برای آخرین بار همه چیز را با دو چشمم ببلعم و همه را در مغز کوچکم جا دهم . مادرم را پدرم را خانه را محله را شهر و کشورم را . این کابوس این کابوس تکرار شوند فلجم میکرد و حالا آمده بود نزدیک.
ما عجب ملت بدبختی هستیم .
مسیر تا مرز شبانه و خنک بود. از قزوین به بعد باد شدید و کامیون و اتوبوس و جاده ی نا هموار بود که ماشین را میکوبید. راننده یک فلش موزیک داشت که از ویگن تا ستار و از شهره تا سوسن درش بود. خوابم می آمد ولی بسیار ناراحت بود و هیچ جور نمیتوانستم به خواب بروم . هر از چندی می ایستادیم تا بنزین بزنیم . همه کارتهای سوختمان را آورده بودم . در مسیر، مجموعه های بزرگی از پمپ بنزین و رستوران و نماز خانه بود. گاهی که میایستادیم، پیاده میشدم تا دست و بالم را تکانی بدهم. فکر میکردم که چقدر مشتاق بودم تا روزی این طور زمینی به سفر بروم ولی الان هیچ نمیفهمیدم . توان سفر نداشتم و همه جانم درد داشت.
افق کم کم روشن میشد . روحم سبک میشد و امیدوار بودم با طلوع صبح حال و هوای بهتری پیدا کنم . از زنجان گذشته بودیم به سمت میانه و تبریز. بر خلاف انتظارم نه خنک بود و نه سرسبز . بیابان . بیابان . سرزمین من، بی انتها، عزیز، بی کس و رنجور. با خودم فکر کردم یعنی باور کردنی است که کسی یا کسانی بتوانند خاک و آب و هوای این سرزمین را از بیخ و بن از قنات تا قله ویران کنند؟ تمام کنند و به بادش بدهند؟
وای ایران . ایران چه داغی به تن تو هست و چه غمی بر دل ما که با تو چه کردیم.
به جلفا رسیدیم . جایی کنار خیابان ایستادیم تا ناهاری بخوریم . باد تندی میآمد. سکوت و فقط صدای باد. باد گرم و خشک. چرا من فکر میکردم جلفا شهری سرسبز و خرم است ؟
به رمز نزدیک میشدیم . جاده کوهستانی شد و کم کم ارس زیبا با آبی سبز با کناره های سرسبز با نیزارهای انبوه در کناره جاده طنازی میکرد . ارس ارسی که همیشه در کتاب جغرافی بود. ارسی که آنسویش آن نخجوان مرتب و تمیز و سرسبز و این سو خشک و سنگین ایران نشسته بود. ارسی که صمد بهرنگی را برده بود. هزاران حیف که نتوانستم عکسهای خوبی بگیرم . ماشین باید میرفت و روی پل مرزی هم عکس ممنون بود.
در کنار محوطه مرز زمینی نوردوز، هجوم و دعوای داد و بیداد چرخی هایی که بار میبردند و این دو روزه جنگ طماع ترشان کرده بود با خاک و خل و حرارت بسیار کلافه ام کرده بود. مسیر تا سالن گمرک داغ نا هموار در میان کامیونها و اتوبوسها و تریلی ها . چمدانهای بچه ها را با زور و هل و زحمت میبردیم و من حس میکردم که من دارم در یک فیلم بازی میکنم . همه آن فیلمهایی که از مهاجرت و فرار و جنگ و بدبختی مردم دنیا دیده بودیم . یک گروه آدم خسته و کلافه و خاک و خلی و کثیف و گیج بودیم که بالاخره از گمرک ایران گذشتیم .
ولی تازه وقتی بر روی پل مرزی و از خط میان پل رد شدیم بود که دانستم عجب سرزمین آّبادی را ترک کرده ام . در سمت ارمنستان هیچ فکری برای آدمها عابر نکرده بودند. نه باربر نه ماشین برقی نه حتی سالنی برای گمرک بلکه دو تا کیوسک وسط آفتاب. تقریبا شش یا هفت یا هزار جا؛ هر قندعلی کلاه قابلمه ای به سری که ایستاده بود پاسپورتمان را چک کرد هر ده قدم . در نهایت رسیدیم به یک ساختمان سنگی مانده از زمان شوروی . بزرگ مخوف و قدیمی. داخل سالن خنک بود ولی شره شره های آبی که از سقف آمده بود و طبله های رنگ و گچ کپک زده به دیوارها و سقف دیده میشد. هیچ کس در سالن نبود و من هنوز نفهمیدم چرا این سالن را خالی گذاشتند و رفتند وسط بیابان . فقط حس کردم دارم وارد یکی از فضاهای فیلم استاکر تارکوفسکی میشوم . نمور تاریک خنک ساکت و غریب.
بعد از سالن متروکه باز هم مسیر طاقت فرسای کمی سربالای با شنریزه و سنگ و کلوخ در میان کامیونها و تریلی ها ادامه داشت و برای بارهای چندم نگهبان یا سرباز یا نمیدانم چه کسی که فقط یونیفورم و کلاه داشت، پاسمان را چک کردند. بالاخره رسیدیم به ادموند. ادموند یکی از فرشتگان ایرانی بود که در ارمنستان زندگی و کار میکرد و منتظر ما بود تا ما را به ایروان ببرد. این مرد شادمان خندان و خوش مشرب و بسیار مطلع بود. تقریبا سر سومین پیچ بعد از شروع راهمان به سوی ایروان بود که توضیح داد هر کجا صلیب و گل دیدیم در کنار جاده نشانه سقوط و تصادف و مرگ رانندگان و مسافران این جاده است.
مسیر پیچ در پیچ در قله های کوه و در میان بهشتی سرسبز و خنک و غرق در گلهای صحرایی شروع شد. جل الخالق از ستیغ کوه به سوی ارمنستان زمین و زمان سبز بود انگار برای فوتبال زمین چمن ساخته اند. بلندی این کوههای لاکردار نمیگذارد ابر ها وارد ایران شوند. لبه ستیغ گیر میکنند و در آن سو ایران تشنه لب نشسته است.
جاده پیچاپیچ بالا میرفت و پایین می آمد و باز بالا میرفت و می آ مد . ادم.ند میگفت دیگه داریم میرسیم یک جا که دستتون را دارز کنید میرسه به خود خدا.
از کنار دهکده های مختصر و مهجور میگذشتیم . از میان شهرک هایی که ساختمان های سازمانی به سبک شوروری داشتند و بندهای رختی از این سو به تیر چراغ برغ و از آن سو به پنجره همسایه مقابل آویخته بود. لباسهای محله بالای سر شهر در اهتزاز بود و بالاخره پس از رفتن و رفتن و رفتن و تقریبا هفت ساعت پس از گذر از مرز رسیدیم به روبروی قله آرارت که در کشوری دیگر افتاده است و بزرگترین پرچم ارمنستان همانجا در آسمان تکان تکان میخورد. دشت پای کوه جا به جا تالابهایی داشت برای پرورش ماهی ولی هنوز خبری از شهر ایروان نبود. واقعا کم کم فکر میکردم ادموند میخواهد ما را ببرد یک جایی در دنیا و ولمان کند یا اینکه ما در لوپی از یک فیلم تخیلی هستیم که هرگز از آن خارج نمیشویم . شب گذشته ساعت 11 شب سوار ماشین شده بودم و نزدیک هشت شب روز بعد بود که هنوز شهری به چشمم نمیرسید. جایی از جاده یادم هست که ادموند گفت خوب دیگه از این جاده نمیریم میریم در یک فرعی چون جاده رو برو سه کیلومترش افتاده در آذربایجان ؟! نمیشه دیگه از این راه رفت.
خلاصه کنم وقتی ساعت هشت و نیم شب رسیدیم مقابل درب هتل شیراک در ایروان واقعا از اینکه من اسیر یکی از داستانهای تارکوفسکی وار در یک سرزمین شوروی سابق نیستم شاد بودم . هتل افتضاح ترین شرایط ممکن را داشت و خدمه و رسپشن در برابر سوال و خواهش ما با خشمگین ترین لحن ممکن و با زبان ارمنی فریادهایی میزدند که من میفهمیدم دوستانه نیست. ولی مهم نبود . ما رسیده بودیم و باور کنید یا نه بناپارت قصد داشت همان شب حتما با میکرو و ماکرو برویم تویین برگر که سال گذشته در اقامت اجباری بیست روزه مان در ارمنستان با میکرو رفته بودیم و ماکرو امتحان نکرده بود.
نکته اصلی این بود که همراه اول ایران در اقدامی دزدانه پول رومینگمان را خورده و هیچ جور آنتنی نداشت . برای همین نه تاکسی میتوانستیم بگیریم نه راهمان را پیدا کنیم . باد خنک شبانه ایروان دوباره به روحم وزید و تابستان گذشته را به یاد آوردم که بی خبر از غده ای که در درونم بود چطور روزها را در ایروان سپری کردم . نگاه کردن به آن عکسها و صورت شاد و بی خبری که داشتم الان سخت است. آن خوشی آن بی خبری و ان حس هرگز هرگز هرگز در من دیگر وجود نخواهد داشت. ایروان همچنان شاد و سرخوش با مردمی تمیز و خوش گذران من را به یاد روزهای خوش و بی خبری گذشته میانداخت. روزهای پیش از ویرانی
بگذریم . ادامه دارد