برای برف تابستانی
دیروز باید مادرم را میبردم خرید. زنی که مقتدرانه من را و زندگی را ساخته است و هنوز اتکای روح و روان من ،حالا با کمر درد و کندی و ضعف رو برو ست و چه کنم که صبورانه باید نگاهش کنم. به چشمهای ریز و شیطنت بارش که مثل اسکنری دقیق آدمها را دید میزند نگاه کنم و ببینم که غباری خاکستری بر هوش و توانش مینشیند. زنی که به من بودن چگونه بودن چگونه دیدن را آموخت. کسی که شبها بعد از خلوتی کارهایم با هم تلفنی گفتگو میکنیم و از سیاست میگوییم . جمله اش را به خاطر می آورم :
دانشجو بودم در نشریه دانشگاه نوشتم اگر دانشجو در سیاست دخالت نکند پس کی دخالت کند؟ رمضون یخی و شعبون بی مخ؟ مجله توقیف شد.
حالا باز هم با هم حرف میزنیم . مامان اگه مردم رای ندهند چی کار کنیم ؟
میگه من باهات میام رای میدم . به خاطر تو میام .
با هم میریم برای رای . با خط خوشش مینویسد. خط یک دبیر بازنشسته که در شهر خوشنویسان ایران به دنیا آمده . قزوین . با خوراکی های خوشمزه با هوای دلگیر و خنک با فضایی پر از پچ پچ و گفتگو. مادرم با من برای رای دادن می آید . پشتوانه من اوست.
هفته آینده برای کاری باید بروم کلاردشت. تا به حال فقط یک بار تا کلاردشت رانندگی کرد ام . ناپلئون را نشاندم کنارم و رفتیم . بناپارت من از رانندگی خوشش نمی آید و اگر واقعا ناپلئون بود تنها فتوحاتش به مرزهای مطب ما میرسید .
حالا که دوباره میخواهم بروم در دلم شور میزند با خودم میگویم رفعت را میبرم. با رفعت میتوانم رالی سراسر جهان را بروم . میتوانم بجنگم . بنویسم . رای بدهم . اگر او را ببرم همه کار میتوانم بکنم . مادرم را شجاعتم را . همانکه خیلی تند و تیز رانندگی میکرد و وقتی در ماشینش مینشستم هیچ دغدغه ای جز قضاوهای خودش نداشتم . راههایی که با هم پیمودیم و او به من نگاه کردن را یاد داد.:نگاه کن . هنوز کوهها برف دارند. نگاه کن : این جوی چه آبی دارد. برگ درخت را دیدی. گربه را دیدی؟ و در میان دیدنها ابیات شعر بود که میخواند.
یار ای یگانه ترین یار چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی و چلچراغها را از شاخه های سیمی میچیدی.
امروز سیزده تیر است هنوز روی چین و چروکهای توچال برف هست. چشمم را میبندم سفر میکنم به کوه. دست خیالم را به تکه بزرگ یخی میزنم و خنکی را حس میکنم .به خودم میگویم کاش تکه ای از این یخ را بتوانم برای رفعت ببرم . یخی که در خیال با گرمای دستم چکه چکه میکند.
مرور میکنم میگویم رفعت جان کره پنیر ماست شیر تخم مرغ هیچی دیگه لازم نداری؟
گرمش است و روی نیمکت در کنار میدان میوه و تره بار نشسته . با بی میلی میگوید نه.
نه که میگه قلبم میریزه .وقتی نمیخواهد مضطرب میشوم . کیگم چرا نه . با بی حوصلگی نگاهم میکند. میگه اگه اینطور ناتوان باشم زندگی به چه دردی میخوره؟ میگم بابا امروز گرمه . من هم همینطور. سرش را گرم میکنم .میگوید میخواستم برم از نانوایی تافتونی وسط خیابون دولت نون بگیرم ولی حتما الان شلوغه. ما با هم پیر شدیم ولی هنوز نمیتونه به صراحت بگه من را ببر نانوایی.
میپیچم تو دولت. جلوی نانوایی کجکی پارک میکنم . نانوایی تافتونی که هنوز تنور دارد. چقدر نانواهاجوان شدند. به آنها نگاه میکنم . چی شد که شاطرها بچه سال شدند؟ قبلا مردهای بزرگ بودند حالا اینها همه جوانند. جوان رو بروی تنور چشمهای داغ و سرخ دارد. ماهرانه نانها را با دو چنگک از تنور بیرون میکشد. میگویم عینک بزن چشمهات آسیب میبینه .نگاهم میکند. شاطری که هم سن و سال خودم هست میگوید عینک بزنه رنگ نونها را داخل تنور نمیبینه . من خودم چشمم الان خوب نمیبینه به خاطر اینکه هی جلو تنور بودم .
نانها را میشمارم . شاطر جوان با چشمهای سرخ نگاهم میکند. با خودم فکر میکنم لابد من پیر شدم . حالا شاطرها همسن و سال بچه هایم هستند .
نانها را در کیسه نان مخصوص مادرم میگذارم . خیلی مرتب و منظم بی آنکه تا کنم . از نان تا شده بدش می آید.
شانه راستم مدتیست بسیار دردناک و ناسور است. دلایل متعدد دارد . کارهای مطب و خانه . بارهای مادرم را پیاده میکنم . تلاش میکند از من تندتر باشد تا من بار نبرم هر دو خیس عرق شدیم . خداحافظی میکنم . لای درساختمان ایستاده تا من بروم . راه میافتم از شیشه باز پنچره ماشین میگم مامان جمعه میام میبرمت رای بدیم . میگوید حتما حتما .
به کوه نگاه میکنم . یعنی تا چندم تیر این برفها تمام خواهند شد؟
پ.ن : واضح و مبرهن است که من به مسعود پزشکیان رای میدهم و واضح تر اینکه فحشم ندهید ده کرور خورده ام و روزی سه منبر برایم مینویسند که دست در خون کرده ام ولی ایمان دارم که داشتن رای از نداشتن آن کاراتر است و قسم میخورم در تاریخ هرگز از نبودن بودی حاصل نشده است