حیا
ما در دود غوطه وریم . آسمان در غباری نادیدنی اشباع شده است. درختها هنوز برگهای زرد و قهوه ای خود را به تن نگه داشته اند ولی چهره یک پاییز کدر کاملا هویداست. با خودم فکر میکنم چرا باز تاب این روزهای تلخ در ادبیات جلوه نمیکند ؟ کجا هستند آن هنر مندان سینه چاک ایدئولوژی زده که از هر سوراخ هنر و ادبیات تراوش میکردند؟ بالاخر کدام سانسور برنده تر است؟ امروزی یا دیروزی؟ اگر کسی آینه ای در برابر وضع کنونی بگذارد باید صد بار سیاه تر از خشت و آینه و هزار بار غریب تر از گوزنها بسازد. گاهی فکر میکنم پس میشده حرف زد . تا این حدها میشده .
بعد از سال 98 که هر پاییز دنیا تار تر و وقیح تر شد تهرانی ها هر صبح که سر کار میروند با ولع مرگبار ریه های خود را از آنچه هوا نامیده شده پر میکنند و میدانند در هر نفس مرگ هست. مرگ هر روز در هر کجا هست. در ایستگاه مترو در سر خیابان و حتی در سکوت باغی در دور دست. مرگ حتی وقتی در رختخواب خود به تاریکی سقف خیره شدیم هست .
شبها پیش از خواب آلودگی را چک میکنم . خوابیدن در اتاق در بسته من را دچار وحشت خفگی میکند. بیشتر سال پنجره کمی باز است. زمستان ها هم رادیاتور خاموش میماند مگر در سرمای جدی که دیگر جدی هم نیست. زمین قرار است گرمتر شود و ما آدمیان نپز؛ نیم پز شویم . . حالا پنجره را که میبندم در چار دیوار اتاق به صدای ممتد وور وور موتورخانه گوش میدهم که از سه طبقه زیر تر لرزشی در تن خانه میاندازد. همین که کار کند خوب است چون در این وانفسا من مدیر ساختمان شدم و فقط به سبب پاسخ به فضای ذهنی مردسالار ؛خودم را هلاک کردم که برنده این مسابقه بی برنده باشم.
شبها گوشهایم را با سیلیکونهای گوش گیر میبندم . سفت و سخت و باز هم میتوانم صدای بگو مگوی نوجوانان همسایه و لگد پرانی پسرها و جیغ و ویغ دخترها و پارس سگ ریزه همسایگان و وور وور موتور خانه و گفتگوی پر حرارت بچه هایم را در هال و نفسهای بلند ناپلئون را بشنوم . ولی گنگی خاصی که در صدا ها ایجاد میشود انگار مغزم را کند میکند. فرو میروم در دنیای خودم.
چه دنیای غریبی چه کودک سرگردانی در درون، چه قاتل خشنی، چه عاشق مهجوری و چه مادر دل نگران فلک زده ای. سر شبها همیشه شبح یک انسان اسلحه به دست در ذهنم پرسه میزند .این منم به سبک فیلمهای هالیوودی . من که با یک شاتگان مرگبار آدمها را دو متر پرت میکنم آن طرفتر با یک سوراخ بزرگ در سینه شان و این تشفی دل من میشود . وحشتناک است .نه ؟مغزم خنک میشود. گاهی آرزو میکنم سلاحی داشتم که میتوانست در مغز آدمها سیاهی ها و ظلمت را محو کند.
بعد به خودم میگویم نه ولش کن تو قاتل نیستی و نمیشی . فکر میکنم کاش غیب میشدم . وقتی بچه بودم محبوب ترین سریالی که میدیدم مرد نامرئی بود. عطر این آرزو هنوز با من است . میخواهم غیب شوم و سر خیابان کنار زنان خیابانی بایستم و با آنها سوار ماشین مردها شوم و این کنجکاوی ابدی را سیراب کنم که ازلی ترین و ابدی ترین نوع معامله بشری چطور پیش میرود؟ چطوری این ها از هم نمیترسند ؟ اصلا چطوری ممکنه؟بعد فکر میکنم ولش کن . همانطور غیب میروم در عمق سلب و سیاه حاکمیتها و میفهمم اینها چه را نمیفمند که با ما چنین میکنند. بعد باز میگم شات گان کو؟؟
بعد از آن که میگذرم و فکر میکنم اگر یک شبه و یک دفعه از آسمان بر سرم ثروت قارون بریزد چه کنم؟ و آنجا پی میبرم که ذهنا فقیرم . استخرم را با نگرانی مصرف آب پر میکنم . برق خانه ام را با منبع خورشیدی فراهم میکنم و خلاصه میفهمم که قدر بهره گیری حتی از ثروت خیالی را هم با دل خوش ندارم و فقط شیرین ترین بخش آن زمانیست ک فکرمیکنم کاش خیلی خانه داشتم یکی را میدادم به فلانی .
خلاصه کنم برای من که بلد نیستم شبها چشمانم را ببندم و مثل آدم بخوابم شب این طوری کش می آید تا بالاخره بیهوش شوم .
پس از این خوابها .
خوابهای عجیب. ترسناک احمقانه . پر از دعوا و نتوانستن نشدن و نمیشه . دعوا با ناپلئون دعوا با مادرم . والدهای درون روانم . چه روانی که چقدر ناروان است. درماندگی ترجیع بند خوابها
دیروز این قدر ناکوک بودم که از خانه زدم بیرون . سرم را گرم خرید سیب زمینی و پیاز کردم و در همین میان خرما تازه دیدم کله ام در انتخاب خرماها فرو رفته بود . یکی با صدای چندش آوری گفت : خانم شالت را سرت کن
رخ به رخ بودیم . مرد جوانی بود. گفتم شما ماموری اینجا؟
گفت استغفراللهههههه........شالت را سرت کن
گفتم برو دنبال کارت
گفت حیا کن
گفتم من حیا ندارم تو حیا کن که هیزی می کنی چشم دوختی به زن و بچه مردم. مگه بقیه مردها چشم ندارند اینجا؟
خلاصه من بگو و تو بگو ولی من شات گانم پر بودم یک طوری که ممکن بود شل و پرش کنم .
میتونستم همه فریادها همه دردها همه رنجها همه خشم ها را بکوبم تو کله اش . میخواست من را با حیا کند. حیا ....
حیا ک قرنها است مثل میخ داغ بر جسم زن فرو رفته است. مردهای دیگری هم آن اطراف بودند زیر گوشش میگفتند ول کن . فایده ندارد. مثل روغن روی آبگوشت مانده همه شان لیز و لزج و چندش آور بودند. نسلی که از پایه های شهیاد بالا میرفت تا با خط خرچنگ قورباغه بنویسد آزادی . همانها که با خنده های هیستریک شهوتی روزنامه ای سال 57 را رو به دوربین گرفته اند. بهش میگفتد ولش کن.
مرد جوان سعی میکرد نلرزد و بر خشم چرندش غلبه کند. گفتم به کله ام نگاه کن ببین موهای م مثل تو است من از دیدن موی تو چیزیم نمیشه تو هم یاد بگیر به مو فکر نکنی
همانقدر که لازم بود او را نگه دارند لارم بود من را هم بگیرند این خرمن خشم خشک فقط یک جرقه ریز میخواهد.میدانستم در این برخورد ساده اگر چیزی رخ دهد بازنده من خواهم بود. ولی بقیه به من مثل ببر از جنگل گریخته نگاه میکردند.
از او دور شدم و رفتم صندوق برای حساب . مردها مردهایی که نمیدانم چه بر سرشان آمده به من نگاه میکردند انگار قمه تیز بران به دست دارم . اینها زمزمه میکردند ولش کن خانم . خله!
زمزمه، وز وز؛ آدمهای ترسو جبون بی صدا هیچ هیچ هیچ. چرا صدا از حلق اینها خارج نمیشود.
رفتم دنبال کارم به این فکر کردم زنان با وجود خود ایستادند بی هیچ سپر هیچ دفاع . با همه داشته و مردان چه ذلتی ؟
مرد مسنی از کنارم رد میشد . گفت :خانم این پسره پفیوز ه .رفتم بهش گفتم من جانبازم ولی این کارها را نمیکنم . به صورتش نگاه کردم . همانی بود که میگفت ولش کن ارزشش را نداره .
موهای سرش نخ نمای سفید بود و ماسک کثیفی به دهان داشت. دماغ بزرگش بالای ماسک دیده میشد.
چیزی برای حواب دادن نداشتم . در آب این شهر حب بی غیرتی هست.
ما در غبار محو شدیم . بی صدا بی حرکت بی سلاح و مرده وار .
از کسی شنیدم این که ما زندگان این بخش کره زمینیم و در این زمانه هستیم تاوان ظلمی است که در گذشته کرده ایم . در زندگی قبلی در جسم واپسین. ما ظالمان بودیم که جزایمان را مکرر میپردازیم . اینطور که بهش فکر میکنم میگویم شاید عدالتی باشد این .
بگذریم
اینقدر حرف دارم که زبانم بند می آید . شاید وقتی دیگر