دیروز موفق شدم فیلم روبان سفید میشائیل هانه که را از کنار خیابان بخرم. فروشنده (همانی که ابروهایش را به طرز خطرناکی باریک کرده است) برایم توضیح داد که فیلم خیلی خوبی است! در این چند وقت که هر چهار شنبه به او سری زده ام، مطمئن شدم که حتی کارتون ها را هم نگاه نمی کند چه رسد به روبان سفید.

دی وی دی را انداختم در کیفم، تا مثل یک خوشبختی کوچک در میان انبوه مزخرفات کیف یک خانم، گم شود. همانند یک معشوق پنهانی،  وقتی در میان شیشه شیر بچه ، پستانک زاپاس، کاغذ خرید از طلا فروشی و دستکش نخی رانندگی و یا دانه های پراکنده چی توزبه دنبال چیزی می گشتم، دی وی دی چشمکی می زد.

اگر در زندگی چندین میلیون آروزی نهفته داشته باشم یکی از آن ها وصف کردن مخلفات کیف زنانه است و دیگری به تصویر کشیدن آرایشگاه زنانه است.

بگذریم از آرزوهای بی سرانجام من. در هر حال پنج شنبه صبح، یک خانه خلوت فراهم کردم و مانند جوانی ها که تا ننه و بابا می رفتند؛ تنها نخ سیگار دزدی ام را روشن می کردم؛ دی وی دی را از درز باریک دستگاه لغزاندم داخل و رفتم به اوائل قرن گذشته.

 

در واقع فیلم را همین یک ربع پیش تمام کردم و فکر میِ کنم یک بار برای دیدنش کافی نباشد. نه این که تصور کنید خیلی دوستش داشتم . در واقع یک بار دیگر دیدن فیلم شاید سخت هم باشد اما دلم می خواهد بدانم آیا همه حرف های فیلم را گرفته ام یا نه؟

 اعتراف می کنم که بر عکس داستانی های دوخطی که این روزها برای فیلم ساختن باب شده است، خیلی جدی و خیلی عمیق  بود؛ تا حدی که زبانم بعد از دیدنش بند آمده بود. منظورم این است که حالا که می خواهم در باره اش بنویسم، حس می کنم در برابر آن کم توان هستم. فیلم قدرت بیشتری از من و نوشته ام دارد. یک ذهن فلسفی در پشت صحنه ها داستانگوئی کرده است. با این همه نمی توانم این را هم انکار کنم که فیلم گویا چیزی را ناقص باقی گذاشت. حس می کنم چیزی که باید از فیلم دریافت می کردم، به نوعی در هوا ماند. انگار تمام نشد. یا شاید باید بگویم من را با هزار سوال در ذهنم رها کرد.

داستان فیلم روایت یک معلم،  از دهکده ای در آلمان پیش از جنگ جهانی اول است. دهکده ای ساده با الگوهای مشخصی از حضور یک بارون و خانواده  اش، یک پیشکار ، کشیش ، پزشک، معلم و دهقان ها و البته گله ای از بچه هایی با پوشش و رفتاری بزرگانه. فیلم سیاه و سفید و صحنه ها کاملا چیده شده هستند. محیط، سردی اروپائی خاصی دارد. حتی حضور بچه ها، به جز صحنه هدیه دادن پرنده به کشیش، کاملا فاقد روحیه کودکانه آنهاست. روابط آدم ها کم کم و بی عجله شکل می گیرد و فیلم به آرامی همه را به پیش می راند.

 داستان با صحنه سقوط پزشک دهکده از روی اسب رخ می دهد. کسی که تا آخر فیلم مجهول می ماند، سیمی  را بین دو درخت بسته است تا اسب دکتر بر روی آن بلغزد. دکتر را پیش از این که ببینیم به بیمارستان می برند وما پیش از آمدن دکتر با بچه های او آشنا می شویم. این واقعه، شروع وقایع بعدی فیلم است. اتفاقات با همان خونسردی اروپائی حادث می شوند؛ اگر چه که صحنه سقوط پزشک خشن و ناگهانی است اما همه اتفاقات و جنایت ها، مثل خود زندگی به گونه ای طبیعی رخ می دهند. بی آن که فیلمساز آن ها را خیلی برجسته نشان دهد حتی اگر ماهیتی واقعا خشونت بار داشته باشند.

 

اتفاقات بعدی، یکی پس از دیگری حادث می شوند. بی آن که ارتباط منطقی بین آن ها وجود داشته باشد و یا دلایل آن به یکدیگر ربط داشته باشند. بعضی قابل درک و بعضی غیر قابل درک . هر چه هست، آرامش روستا در هم می ریزد و با هر اتفاقی، در حقیقت بیننده، به دورن این جامعه آرام و بدوی بیشتر فرو می رود. رذالت ها، تنگ نظری  ها و دگماتیسم ذاتی انسان.

 اگر چه هانه که به طریقی که برایم روشن نیست؛ مانع از این می شود که بیننده حس انزجار پیدا کند اما تلویحا ذات بشری را خودخواه و پست و رذل، نمایش داده است. در کل دهکده نقطه پاکی وجود ندارد به جز معلم، که حتی ظاهرش با آن موهای افشان، متفاوت است. حتی معلم هم وقتی قصد می کند که نامزدش اوا را برای خوردن یک ناهار به کنار تالاب ببرد؛ مورد اطمینان نامزد قرار نمی گیرد. به عنوان بیننده، عدم اطمینان اوا کمی برخورنده بود؛ اما واکنش خونسرد معلم به این عدم اطمینان، من را به فکر انداخت که: شاید!؟ با منطق فیلم و با نوعی روانشناسی آلمانی وار، بهتر بود که اوا احتیاط کند. کما این که فیلم بعدا نمایش می دهد دکتر، که ابتدای فیلم زخمی شد و اندکی حس رقت نسبت به او وجود داشت؛ عجب حیوان بی بدیلی است.

مردمان آرام دهکده که هر یکشنبه در کلیسا کلاه از سر برداشته و دعا می کنند؛ از کشیش تا بارون، دارای نقطه ضعفهای عمیق هستند.

کشیش با نوعی لذت سادیستی بچه هایش را به نوعی شکنجه و یا ادب می کند ضمنا با وجود آگاهی از گناهکاری بچه هایش دروغ گفته و انکار می کند.

 بچه ها گروهی کودک عقده ای سرد و سرخورده هستند که به دلیل حسادت، پسر بارون را شکنجه می کنند یا دست به جنایت می زنند.

 همسر بارون که زنی متکبر استف می خواهد به خاطر عشق مرد دیگری، بارون را ترک کند.

خود بارون مردی سرد و حسود است  و پزشک نه تنها مظنون به قتل همسرش هست بلکه با معشوقه اش کاملا غیر انسانی رفتار می کند علاوه بر این که به دختر خودش نظر داشته و او را آزار می دهد. این ها منهای تلاش پسرهای مباشر برای کشتن برادر شیرخوارشان است و آتش گرفتن انبار و شکنجه فرزند  نامشروع ماما و معشوقه پزشک؟؟

این جا چه خبر است؟ انسان ها با ظاهر انسانی، با ادبی آلمانی وار، با کلامی کاملا شسته و روفته، زندگی می کنند؛ ولی تا این اندازه ابلیس هستند.

اگر چه که کارگردان به قصد، داستان را به کشته شدن ولیعهد اطریش/ مجار و شروع جنگ جهانی اول پیوند زده است اما من تصور می کنم، کاش این کار نمی شد. این شک به وجود می آید که هانه که خواسته است که نشان دهد، چنین روابط بیمارو سادومازوخیستی  که در یک دهکده کوچک در آلمان رخ می دهد؛ نمایانگر جامعه پیش از جنگ  آلمان است. اما به نظر من، این ظلم در حق آلمان است. چون بیش از آلمانی بودن، این جامعه کوچک، نماد یک کلونی انسانی است. شاید به جای آلمان می توانست فرانسه ، ایتالیا و یا هر جای دیگری در اروپا باشد. جنگهای جهانی را گروهی دیوانه رقم می زنند نه فقط یک ملت. اگر چه ملت آلمان در آستانه این فروپاشی قرار داشته است، ولی خود فیلم هم اصرار زیادی بر این ندارد که بگوید این جامعه آلمان بود، بلکه  فقط ،تاریخ جنگ را بیان می کند و با شروع جنگ اتفاقات روستا را شتاب می دهد. در فیلم هیچ صحنه ای از شهر و جامعه شهری وجود ندارد. شاید اگر زبان فیلم آلمانی نبود، این تصور به وجود نمی آمد. این دهکده می تواند همه کس را حتی ما را، در خود جای دهد

.

گذشته از کلیت فیلم که بی رحمانه ایده بد ذات بودن بشر را مطرح می کند، صحنه های برجسته و ایده های غریبی نیز وجود دارند، که به نظر من شخصیتی جدای از فیلم، برای خود دست و پا می کنند.

صحنه ملاقات مرد دهقانی که همسرش مرده است با جنازه زنش یکی از آن هاست. اتاقی محقر است با دیوارهایی که گچهایش ریخته و دوربین، یا دروواقع ما، دریک راهرو قرار داریم و تنها نیمی از اتاق را می بینیم. از جنازه، فقط پاها را می بینیم که از ران به پائین، بر روی تخت کنار هم قرار دارند. مرد دهقان وارد می شود . زنی که پاها را شستشو می داد؛ پیش از بیرون رفتن، با پوششی پاها را می پوشاند. مرد دهقان به کنار تخت می رود و کنار جسد می نشیند، در حالی که ما فقط بخشی از پشت او را می بینیم. رقت و اسف و عشق مرد، نمی دانم چرا؟ ولی از پشت دیوار پیداست!. شاید چون پاها خیلی مظلومانه به نظر می رسند. همین مرد بعدا خودکشی می کند. جائی بعدتر در فیلم.

در صحنه هایی بعدتر کشیش دهکده به زبان بی زبانی، که ملت ما، به دلایلی با آن کاملا اخت شده اند، پسر تازه بالغش رااز عواقب خودارضائی می ترساند. صورت پسر و گریه او و این فضای غریب از یادم نمی رود. همینطور روبان های سفیدی که به مو یا بازوی پسر و دختر کشیش بسته می شود؛ تا یاد آوری کند که آن ها گناه نکنند و یا گناهی کرده اند. نوعی عذاب وجدان مادی که به آدم وصل شود مثل پیس میکر قلب!

اما از این صحنه  ها رقت بار تر، لحظه ای است که دکتر به خانم واگنر، یا در واقع معشوقه اش می گوید که او تهوع آور، بد بو و پیر و زشت  است. حالا و همیشه بوده است. مکالمه این دو نفر به حدی صریح و سرد و کشنده بود که به نظرم نوعی از همان جنایت ها بود. شاید این طور بگویم بهتر باشد. هر چه هانه که از تصویر کردن صحنه های خشن طفره رفته است، اما با مودب ترین زبان ادبی ممکن، جنایت و سبوعیت انسانی را به کلام ترجمه کرده است.

داستانک فرعی دیگری که تا اواخر فیلم معنا پیدا نمی کند، گفتگوی رودی و آنا ( فرزندان پزشک ) است. آن دو در باره مرگ صحبت می کنند. دختر 14 ساله برای برادر پنج ساله اش توضیح می دهد که همه می میرند. همه. حتی خودش و پسرک. این که او با هیچ اسفی این واقعیت را بیان می کند، تنها وقتی معنی پیدا می کند که صحنه رنج آور رابطه پدرش با او نمایش داده می شود.

نکته دیگری که در ذهنم ماند و البته به نظرم با کل سیستم فیلم هم خوان نبود. تصویرکلیسا و ساختمان هم جوارش بود که در آخر فیلم همراه با ارائه ایده های مختلف مردم در باره پزشک و ماما، نمایش داده می شد. با هر نظریه جدید نمای متفاوتی از یک منظره که همان کلیسا و ساختمان کنارش بود؛ دیده می شد. نماهایی از نزدیک یا از دورتر و یا از زاویه دیگر ساختمان. در حقیقت نمایش جنبه های نختلف یک واقعیت.نوعی بازگوئی از ماجرائی، که برای بیینده روشن نمی شود آیا شایعه های مردم روستاست یا حقیقت داستان ها یا قسمتی از حقیقت( همه حقیقت هیچ وقت پیش یک نفر نیست).نظریه ها نوعی فرافکنی جمعی، برای پنهان کردن اعمال زشت بچه هاست. هر چه هست، نماهای مختلف آن منظره، یک دفعه به آدم یاد آوری می کند که قرن بیست و یک است و سینما بغلی دارد آواتار نشان می دهد. به نظرم برای فیلم که به درستی و استادی تمام مظاهر تمدن را دور زده بود روشی زیادی امروزی است.

 

راستی با این همه صحنه درخشان و با این پرداخت خونسرد و آلمانی وار، چطور بگویم که چطور فیلمی بود؟؟ مثل شوکران تلخ و مثل آئینه شفاف بود و در من حس سیاه و سفیدی باقی گذاشت و البته سوال هایی. آیا معصومیت و مظلومیت چهره بچه ها  نمایانگر این است که فشار جامعه بسته آن ها را به سوی سبوعیت می راند؟ یا این که بشر حتی از نوع کودک و تا این حد معصوم  هم ذاتا ابلیس است؟ آیا این جامعه خشن و روابط کج تاب جامعه آلمان قبل از جنگ باعث گرفتاری معلم و امثال اوا شده که مطهر و انسان بوده اند؟ کما این که معلم به جنگ می رود باز می گردد و با اوا ازدواج می کند و به آرامی زندگی می کند و در سنین بالا برای ما از دهکده می گوید؟ او تاکید می کند که دهکده را هرگز دیگر ندیده است. آیا همه آن ها که در جنگ مردند حقشان بوده است چون جانی و بی رحم و دگم بوده اند؟. این ها سوالاتی است که فیلم می کارد اما درو نمی کند و به نظر من می تواند حتی مورد حمله  و انتقاد هم قرار گیرد.

 بنا بر روحیه متقلبم باز هم به سایت های اجنبی سری زدم ببینم از فیلم چه نوشته اند . این بار آن ها از من راضی تر بودند.مثل من هم سوال چرند نداشتند.  فیلم نمره 1/8 از ده گرفته است. این بار انصافا به نظرم درست بود نه کم و نه زیاد. حقیقتش هنوز نمی دانم چی در فیلم کم بود؟ شاید ایده های فلسفی و حرف های زیادی در فیلم گنجانده شده بود. یعنی به زبان دیگر، شاید کم نداشت، زیادی داشت. در هر حال هروقت یکی دو نخ سیگار داشتید و سرتان خلوت بود و خودتان توی دلتان کمی آرامش داشتید؛ اول روبان سفید رااز روحتان باز کنید( مال بعضی از ماها این روبان را به روحمان میخ کردند) بعد فیلم را ببینید.

ضمنا با توجه به نظریات پست قبلی برایم جالب شد که دانستم هنوز هم نقطه جذاب، سینماست در حالی که در باره ادبیات، کمتر کسی میل دارد نظر بدهد. هنوز سینما و هنر پیشه ها و حواشی آن قدرت  این را دارند که آدم ها را به جنب و جوش وادارند. خدا را شکر.