اولین روز کار در مطب است در سال 99 مثل این است که در یک کشتی بادی نشسته باشی به قصد اقیانوس نوردی. زیر ماسک جراحی یک دستمال کاغذی هم تپانده ام و عینک طبی بعلاوه شیلد محافظ صورت. نمیدانم از کجا به چی نگاه کنم. عینکم برای مطالعه است ولی دیگر نمیشود دائم درش بیاورم و بگذارم. برای همین دائم روی صورت است. بیماران را تا نزدیک نشویم یک ابر مجهول میبینم.
باز هم دستهایم بر اثر بشور و بساب که مکمل بشور و بساب در منزل شده جا به جا زخمی دارد. همه با هم پریده ایم در سوپ. فعلا بیماران را فقط بر اساس ضرورت میبینم. روکشهای کنده شده. دندانهای مصنوعی شکسته و احیانا دندانهای دردناک.
به طرز خنده داری ترس و وحشتم نسبت به قبل از عید کم شده است . قبل از عید فلج شده بودم . حالا تسلیمم. اتفاقا امروز بیماری داشتم که با همسرش آمده بودند. هر دو پزشک . همسر متخصصی مبرز و خانم عمومی. همسر مبتلا شده و تا لبه مرگ رفته است. حالا هنوز با دو تست منفی جرات نکرده است از این ماسک دهان بند خفه کننده نجان یابد. هر دو به تاکید گفتند تو هم مبتلاشدی در واقع . پذیرشش سخت بود ولی خوب . چه مبتلا شده بوده باشم چه نه فرقی برایم نمیکند. میزان ایمنی 40 هفته است . فوقش تا آبان ماه مبتلا نشوم . دوباره با اوج گرفتن بیماری در آبان همین آش و همین کاسه است.اصل عدم قطعیت هایزنبرگ با اینکه خیلی قلمبه و سلمبه است در ایران آنچنان ملموسه که هر کسی حس اش کند. ملت و دولت همه بر باد فنای تصمیمات و ادعاهای واهی هستیم. هیچ کس نخواهد دانست چند نفر مردند. چند نفر مبتلا شدند. چند نفر جستند.
در هر حال مثل همیشه با آمدن به مطب کامپیوتر را روشن کردم و دیدم برای چه کسی جز وبلاگ درد دل میشود کرد؟ به قول آلمانی ها حوصله کاغذ زیاد است. عجیب این است که در منزل حتی یک خط نمیتوانم بنویسم . رفت و آمد بچه ها فضولی و احیانا سرک کشیدن و خواندن و مسخره کردن و متلک و . . . تعجب نکنید خودم بارشان آورده ام از کسی نمیشود گله کرد.
در این مدت قرنطینه که از شیرینی پزی، به کیک پزی، به آشپزی و بعد به پیتزا پزی افتادم در ساعاتی که افسردگی و حتی فکر خودکشی از سرم می افتاد گهگاه تلویزیون میدیدم.گذشته از پایتخت که باز هم قضاوتها و جبهه گیریهای تنگ نظرانه باعث شد ملت نقایص بی حدش را نادیده بگیرند باقی وقتها سرم به سریالهای خارجکی بند بود.
به طرز ناباروانه ای مثل مادرم شدم و از تمرکز بر روی فیلم ها باز ماندم و حتی نوشته ها و کتابها
سریالهای پزشکی میبینم و گاهی کتاب انسان خردمند میخوانم. نامه های عاشقانه البر کامو را هم شروع کردم و تا نیمه خواندم ولی رها کردم. چه شود که زنی محبوب چنان مردی باشد؟ و مرد این جور بمیرد برای نفس وروح و روان آن زن!. البته باز هم مرد نابغه وقتی کار به جدیت و .... میرسد شورش میکند و عشق را بر تعهد برتری میدهد. در هر حال نامه ها خوب بودند ولی من تشته وصف وصال بودم که در نامه هامیسر نمیشد. یک کمی به معشوق حسودی ام شد که این طور مورد ستایش آلبر کامو بوده است هر چند که بیشتر عمر کوتاه این عشق در فراق گذشته . کمتر مردی این طور به صراحت و زیبایی توان اعتراف به عشق دارد.شاید اگر بیست سال پیش این نامه را خوانده بودم یا کمی قبل تر از ثقل این همه عشق نابودم میکرد . باید سالها میگذشت تا باورم به عشق دیگر گون شود . در حالتی بین ناباوری و ایمان
کتاب دیگر که همان انسان .... است خیلی جذاب و با وجود ظاهر طویلش آدم را جذب میکند . یک چیزی بین قصه و واقعیت به نظر میرسد و کمی ابعاد زمانی اش گیج کننده ولی روشنگر است برای یک جور جدید درک کردن دنیا. کتاب دیگرش انسان خدا گونه را هم قبلا شورع کرده بودم . جالب است که بعضی از تئوری های نفس گیر این متفکران اجتماعی با حضور کرونا ممکن است نقض یا مستحکم تر شود.
ا زجمله سریالهایی که گاهی میبینم خانواده دارلز است که پنج شنبه شبها بی بی سی پخش میکرد و من دنباله اش را خودم پیدا کردم . دراون اوج لاکردار سیاهی و تاریکی اسفند که مثل یک یلدای بی پایان فکر میکردم همه محکوم به مرگ هستیم خانه ویلایی محشر رو به دریای و آرام نجاتم داد. شبها تصور میکردم در گرمای ملس ایستاده ام و دیوارهای آن ویلارا رنگ میزنم . به یاد کودکی و نوجوانی ام که روزها پایان نداشت و وقت کمیتی بی انتها بود در شیرینی تصور یک سفر فرو میرفم تا بتوانم زهر واقعیت بیرون از خانه را تحمل کنم. از خبرهای فوت پزشکان بگذرم و امید داشته باشم که زنده میماینم .
فصل آخر را ندیده ام و مثل یک آب نبات نگه داشتم تا بتوانم وقتی فشار زیاد شد ببینم . جالبی داستان وقتی شد که دوستی برایم گفت قصه واقعی است و سریال بر اساس نوشته های جرالد دارل پسر کوچک خانواده ساخته شده است.
در هر حال این روزها که بچه ها مطلقا در خانه به سر میبرند داشتن هر نوع آزادی برای انتخاب چیزهای دیدنی و خواندنی واقعا پیچیده است.
در هر ساعتی و در هر حس و حالی که هستم وقتی حتی به گوشه ایوان پناه میبرم و حسرت کشیدن یک نخ سیگار را دارم ممکن است سر و کله شان پیدا شود . با نگاه نقادانه با جسارت جوانی و با تحقیری که به نسل پیشین دارند. با این جمله ساده که مگه چیه این که میخوانی ؟ یا مگه چی داری مینویسی ؟ چرا این قدر تمرکز لازم داری؟
سریالهایم را هم همینطور دوست ندارند. سن گسست برای ماکرو مدتی است شروع شده و برای میکرو در لبه باریکی مانده است. به زودی او هم دور میشود و من هیچ دلم نمیخواهد دیگر پا به پای آنها گام بردارم . دوست دارم همین طور بمانم با عینکی روی دماغم که مستاصل است بالا برود یا پایین بِسُرَد و با گوشهای تزیینی که گاهی نمیشنوند و با زبان انگلیسی نم کشیده و سلیقه ای که دل به مدرن ها و آخرین مدلها و خفن ها نمیدهد.
بگذریم . فکر میکردیم میان سالی تلخ است ولی متوجه شدم که از میانسالی تلخی مدامی هست که با هیچ دوایی درمان نمیشود به خصوص که چیزی مثل کرونا هم به آن اضافه شود.