روز پنج پاریس شهری عجیب
روزی که تولوز را ترک میکردیم هوا بسیار سرد بود. در آسمان آبی اش اثری از هواپیماهای مدل دو نفره که روز یکشنبه غروب پرواز میکردند خبری نبود و مردم برای کار پراکنده میشدند.اتاقهای هتل را تحویل دادیم یعنی البته در این حد که به همکار پاپیونی گفتیم اتاقها را ترک کردیم و او هم هیچ نگفت. صبحانه را خوردیم و هتل کامپانیلا را ترک کردیم. هنوز بلیط اتوبوس نداشتیم و یکی یکی خریدم . روز گذشته در هنگام خوردن یک بستنی محشر هاگن داز از دختر خوشگل و خوش اخلاق خواستم هرچی میتواند سکه بدهد. انگلیسی عالی حرف میزدند و این یکی از جاذبه های هاگن داز بود.
ایستگاه اصلی قطار تولوز به نام میدریف ساختمانی یک طبقه بود. قبل از هرچیز رفتم به دفتر مرکزی ایستگاه تا شاید بشود بلیطهای سوخته شده را زنده کنم و خسارتی بگیرم ولی ممکن نبود. رقم زیادی بود اگر نصفش را هم میدادند میتوانستم برای بقیه تیم به تهران ببرم.
در سالن ایستگاه بی خانمانها بسیار بودند. همه جاهای گرم را گرفته و دراز به دراز خوابیده بودند. فقط صندلی های نزدیک به درب های ورودی که سوز بدی داشت خالی بود. بوی بدی که از این خوابیده های بی خیال بر میخاست نشان از مدتها حمام نرفتن میداد. موهای ژولیده و لباسهای روی هم دیگر.
سرمای بیرون عاجزشان کرده بود.
یک پیانو گوشه سالن بود که هر کسی خواست، بنوازد. اتفاقا یکی از همین آدمها رفت و برای خود تمرین کرد. یک دو تا بچه هم رفتند. مثل همیشه دلشوره ی من، مارا بسیار زود به قطار رسانده بود. وقتی نزدیک ساعت سوار شدن شد تازه شلوغ شد. و وقتی درها باز شد جمعیت تند و تیز خارج شدند. کسی نبود که بلیط را سوراخ کند و تحویل بگیرد و . . . سه چهار تا دستگاه کارت خوان بود که بلیط ها را کنترل میکرد. فرمت بلیط ما با بقیه فرق داشت. دستگاه، بلیط پرنسس را به هیچ وجه نمیخواند. میکرو هولترم میکرد. میگفت مال ما با بقیه فرق دارد. مامان بر عکس .مامان اون وری . . .
داشتم دیوانه میشدم مردم به سرعت میگذشتند . کسی کمکی نمیکرد و نمیتوانست کاری هم بکند. نه ماموری نه مسئولی نه از حتی اون خواب آلودهای بیخیال تهران که سر تکان میدهند .هیچ کس. بالاخره دستگاه فرتی کرد و بلیط را خواند. رفتیم تا سوار شویم . متوجه این نشدم که صندلی هایمان طبقه پائین است رفتیم بالا . پرنسس هم نمیتوانست باور کند که باید بارهایش را اول واگن بگذارد در جای بار و خودش برود دورتر بنشیند. من سابقه قطار اتوبوسی اروپا را داشتم قبلا شاخهایم را در آورده بودم . بارهای سنگین را چهار بار جابه جا کردیم و آخر سر دیدیم باید برویم طبقه پاییئ واگن قبلی . از بس جا عوض کرده بودیم یک واگن جا به جا بودیم . بچه ها از قطار خارج شدند . من هم میدویدم میدانستم حکمت اون یازده و چهل و هشت دقیقه شوخی نیست. چند ثانیه مانده بود که میکرو پرید در قطار . بچه با چمدان و ملتهب و من هم . بالاخره جای مزخرف پیدا شد. یک صندلی پشت به مسیر داشتیم و از تولوز تا پاریس که 5 ساعتی بود چپه رفتیم .
قطار به موازات کانال آبی میرفت که به نظرم مشابه عکسهای کانال دو میدی بود. دشتهای سبز دهکده ها و حتی دهات بسیار عجیب که سرعت قطار دیدنشان را غیر ممکن کرد.
یکی از این دهات طوری بود که حس کردم شش قرن عقب رفته ام. کوچه ها به باریکی عبور یک نفر و دیوارهای کپک زده و داغون فکر کردم در مرز ایران و عراق و ترکیه در روستاهای متروک است و از سویی یاد دهکده فیلم شکلات افتادم.
این دشتهای فراخ و سبز و این ابرهای روی دشت حسرتم را داغ کرد. تاکستانهای بی انتهای مرتب و در دور دستها مناره یک کلیسا مثل امامزاده های خودمان . دلتنگی و شوق حرف اول سفر است.
در دشتها توربینهای بادی بسیار بودند. هوا پیما به پاریس هم نزدیک میشد دیده میشدند. جایشان در ایران خالی .
قطار سر ساعت به ایستگاه مونپارناس رسید.
اگر شنا بلد نیستید و حتی اگر بلدید باید حس آن لحظه که به آب افتادید را درک کنید. در ایستگاه مونپارناس حس کردم در آب افتادم و ممکن است هر آن گم و گور و خفه شوم .
جمعیت زیاد با مقصد معلوم و ده ها رشته پله برقی و من گم و گور.
یک دفتر اطلاعات پیدا کردم . بلیطهای روزانه مان را برای 5 روز خریدیم برای هر نفر بزرگسال 38 یورو و برای میکرو 19 یورو. دختر بی حوصله داخل باجه با بی تفاوتی نقشه را باز کرد و به من نشان داد که باید با خط متروی شماره الان یادم نمانده بروم ایستگاه قصر سلطنتی موزه لوور پیاده شوم.
از آنجا تا پیدا کردن سر خط مترو که باید سمت سن ونسان را سوار میشدیم چندین بار بالا و پائین رفتیم ولی اشتباه نشود از پله برقی خبری نبود. چمدان سنگین به دست من و میکرو و پرنسس بدتر از من با یک کوله پشتی وحشتناک. پائین بالا پائین بالا و باز پائین بالا.
راهروهای مترو با کف پوش سیاهی شبیه مکالئوم یا مشابهش پوشیده شده بود. سقف ها قوسی و کوتاه و دیوارهاکاشی سفید . بوی نامطبوع ادرار زمینه همیشگی مترو پاریس بود. محوطه ورود و خروج قطار هم همین بود به جز ایستگاه اصلی موزه لوور. بعضی ایستگاه ها دیواره شیشه ای حائل بود و بعضی که خلوت بود نه. قطارها هم قدیمی بودند با صندلی های تاشو که وقتی شلوغ میشد ملت خودشان بلند میشدند تا جا باز شود. البته بالایش هم دستور داده بود که آدم باشید و جا بدهید.
ایستگاهها را باز هم میشمردم در ایستگاه پاله رویال موزه د لوور پیاده شدیم . از بلند گوها به زبانهای متفاوت میگفت که مواظب جیبهایتان باشید که جیب بر بسیار است . اگر مونپارناس دریا بود ایستگاه لوور اقیانوس طوفانی بود.
از زیر موزه لوور در آمده بودیم یعنی مرکز خرید لوور . جمعیت موج میزد و وقتی به خیابان رسیدیم زیر گذر گاهی بسیار زیبا بودیم متصل به موزه بینهایت عظیم لوور. میدانستم باید به سوی خیابان ریشیلیو برویم. ولی جهتها سخت بودند . اسمهای روی نقشه ریز بودند . من عینکی بدون عینک بودم و میکرو مدام نقشه را از دستم میکشید. ده ها سیاه پوست دست فروش با انواع اندازه ایفلهای فلزی دوره ام کرده بودند. از سر و صدا و شلوغی و جمعیت و داد و بیداد دستفروشها با صدای بم و بی وقفه زانوهایم میلرزید. ما کجا برویم ؟ مردم به سرعت میگذشتند. توریستها مثل خود ما بودند. یکی به داد برسد.
از خانمی سوال کردم . در حال صحبت کردن با بلوتوث بود ولی قیافه زار من را دید و ایستاد. از گوگل مپ کمک گرفت. اگر گوشی ما به نت متصل بود همه راه ها را پیدا میکردیم ولی این طوری کورمال نه. از صفحه گوشی اش عکس گرفتم و قربانش رفتم.
جهتمان غلط بود . باید برمیگشیتم و به خیابان ریوولی میرسیدم . از همانجا میکرو داد زد مامان تئاتر کمدی فرانسه. . . . ما درست در مقابل خیابان ریشیلیو بودیم. بعدها خواندم تیائر مزبور را در زمان خود ریشیلیو ساختند و سالنی به نام او دارد. زمان لویی 14.راسته پیاده رو را گرفتیم و راه افتادیم. خیابان هشت متری باریکی بود با مغازه ها و هتلها و کافه ها و در نهایت هتل بسیار عزیزم لاله طلایی. یا گولدن تولیپ واشینگتون اپرا.
بعد از آن تلاطم ،هتل مثل خانه امن بود. ورودی قشنگی داشت یا گلدانهای ارکیده. در تاریخ هتل خوانده بودم که اقامتگاه خانم لامبال معشوقه لوئی 14 بوده است و بازسازی شده . مدل پنجره ها و شکلش از همان عکسهایی که در تهران دیده بودم دلم را برده بود.
مردی تونسی در رسپشن بود. با مهربانی تحویلمان گرفت و وقتی فهمید نامم فیروزه است برایم گفت که چه اسم خوبی و گفت اسم فیروز را هم میشناسد. همانجا گفت تونسی و اسمش قیس است مثل داستان قیس و لیلا فقط اسم مادرش لیلا بود به جای عشقش . از مادرش حرف که میزد چشمانش برق میزد.
اتاقمان طبقه ششم بود.
پرنسس رفت طبقه دوم. اتاق زیبایی بود. یک اتاق پاریسی محشر. با دیوارهای کاغذ دیواری آبی سیر راه راه و پرده های زیبا. یک تخت کویین و یک تخت یک نفره.میز آرایش و کمد و حمام و گاو صندوق کوچک.
یک میز و دو صندلی و تلویزیون و یخچال.
قرار بود ساعت 5 در لابی هتل منتظر دوستم باشیم . یک دوست استثنائی که در پاریس ساکن بود و عمر دوستی ما فقط سه سال بود ولی برای من کاری کرد که هرگز از زیر دین محبتش خارج نخواهم شد.
اسمش را میگذارم آهو چون باریک و بلند و کوشا با چشمان درشت سیاهی است و یک وکیل مبرز و توانا. از تهران با او در ارتباط بودم و به امیدش، ولی واقعا فراتر از تصورم پاکباز در کنارمان بود.
از همانجا راه افتادیم . دیگر نه به جهتها فکر میکدرم و نه به طبقه های مترو. بارمان سبک بود و بلد همراهمان بود. پا به پای آهو رفتن البته تند و تیز بود ولی فقط خودش میدانست چند مقصد در یک روز دارد.
سوار مترو شدیم . ایستگاهی که سوار شدیم ورودی بسیار جالبی داشت. با شیشه های رنگی تزیین شده بود. در قطار برایمان شرح داد که باز هم مراقب جیبهایمان باشیم . و مطلقا بعد از بوق زدن برای بسته شدن درها لای در نرویم. گفت درهای قطار سنسور ندارد و تا ایستگاه بعد لای در خواهیم ماند حتی اگر قطع شویم. در قطار همه جور آدم بود. بیشتر از فرانسوی ها مهاجران. از همه دنیا. البته با ایرانی روبرو نشدم. به من گفته بودند زنهای پاریسی را ببینم.
شاید برجسته ترین چیزی که نظرم را جلب کرد باریکی و لاغری ایشان بود. گهگاه که در آینه یا شیشه ویترین مغازه ای خودم را میدیدم از خودم میپرسیدم . ای وای این بدترکیب کیست؟ مشخصه زنان پاریسی.پاهای باریک. لباسهایی با رنگهای نسبتا خنثی و تیره و ملایم . موهای نه الزاما درست شده ولی مرتب و جذاب ترین بخششان یک شال بی نهایت واجب بر دور گردن و شالها با شکلهای بی نظیر و انواع بستن. با حجم زیاد و دراز و کوتاه.
این جور شال بستن یک حس امنیت ایجاد میکند به غیر از اینکه هوای پاریس میطلبد ولی غرق در نوازشی که شال میدهد آدم حس خوبی دارد. زنها با همان گامهای محکم و تند و تند راه میرفتند. به موهای گل و گردن شان نگاه میکردم دلم میخواست در مخشان هم فرو بروم. آهو میگفت به این ظاهر نگاه نکن اینها هم مقهور نوعی فرهنگ مردسالار هستند.ظاهراشان خوب بود. خوشحالم که میبینم زنان شاغل ایرانی هم همینطور با یک عزم محشر در خیابانها صبح به سوی کار میدوند.
مردهای فرانسوی هم دیدنی بودند. نه از کله های تراشیده امریکایی خبری بود و نه از تاتوهای نفس گیر و نه هیکلهای قلمبه بدن سازی . مردهای متوسط القامت به باریکی زنهایشان با نوعی پوشش کلاسیک دیدنی بودند. مدل صورت های باریک با دماغهای استخوانی کشیده.
شاید بشود گفت مرد و زنشان زیبائی چشمگیر نداشتند ولی حضور برجسته ای دارند. چیزی که مردها را جذاب تر میکرد کلاسیک بودن پوشش و منششان بود. پالتوی مردانه. شال گردن و یا کلاه.
مترو ما را جایی وسط شانزه لیزه در آورد. یا شامپس الیزه . خیابان پر درخت مشهور با مغازه های برند و هتلهای گران قیمت و جواهر فروشیهای اصیل. بودن در خیابان شانزه لیزه رویایی بود وگرنه اصلا نه قصد خرید داشتم و نه میتوانستم در سیل جمعیت خرید کنم. وارد مغازه صفورا شدیم . یک برند نوپا ولی مطرح آرایشی . انواع عطرها و پودر ها و روژها ولی من گیج بودم . در فضای گرم مغازه بزرگ و آن همه آدم و عطر و بخار اصلا نفسم بند آمد.
تیفانی با ویترنی آبی مخصوصش، بی ادعا در کنار خیابان بود و همینطور هتل ماریوت.در دور دست خیابان چرخ و فلک بزرگی بود و سمت مقابل میان دوگل با عمارت عظیم تریومف یا پیروزی. خیابان بین دو میدان کنکورد و شارل دو گل قرار دارد .از قوس پیروزی یا آرک دو تریموف اینطور میدانم که اولش برای پیروزی های ناپلئون بنا شد ولی به خودش نرسید و بعدها وسعت یافت و یادگاری جنگها یاول و دوم و سرباز گمنام شد.
هوا ابری و بارانی بود ولی باران تک تک میبارید. رسیدیم به وسط میدان و زیر طاق بزرگ . مراسمی بود برای سربازان پیر . نمیدانم چه مراسمی بود . با لباس فرم آمده بودند و مدالها و . . . . اکثرا پیر با عصا و حتی ویلچر. مراسم تقریبا تمام شد که رسیدیم . آهو با ملایمت گفت برویم بالا؟ دیدنیه؟
گفتم برویم.
بلیطمان را گرفتیم که برویم. فکر کنم دوازده یورو بود. از کیوسک بلیط فروش که رد شدیم تازه با منظره دویست و سی و چهار پله پیچ در پیچ به سبک منارجنبان اصفهان رو برو شدم. نه راه برگشت داشتم و نه راه رفت. آهو میخندید و می آمد. عمرا اگر میدانستم که پله است از آن غول بالا میرفتم. فکرکنم هر صد تا پله یک پاگرد کوچک داشت تا کنار بروم و بقیه رد شوند. در حقیقت پاگرد نبود بلکه یک گودی در دیوار بود که به دربچه ای باز میشد. یک تست تمام عیار ورزش بود. قلبم تا حلقم بالا آمد.
بعدها در خاطرات ناصرالدین شاه خواندم که او هم دوبار بالای تریومف رفته. اتفاقا تعداد پله ها را شمرده است بر خلاف من که از این طرف و آن طرف اطلاعات جمع کردم به جای شمردن. جالب بود برایم. بالاخره رسیدم بالا.
از هیاهوی خیابان خبری نبود. وزش باد و باران و منظره پاریس.
از همانجا پانتئون و ایفل و پنجره ی پاریس یا نماد پاریس مدرن درانتهای خیابان مقابل شانزه لیزه در محله لادیفنس پیدا بود و همه دوازده خیابان منتهی به میدان اتوال دیده میشد. حس خوبی بود. به تک تک پله ها میارزید. حس خوب پیروزی و سکته نکردن بعد از آن همه تا پله خودش موفقیتی است .
از پله های پیچ در پیچ سرازیر شدیم تصمیم گرفتیم تا تروکادرو که که مشرف بر برج ایفل است پیاده برویم . تروکادرو بنایی بر روی بلندی مجاور ایفل است و در حقیقح میدانی که به میدان حقوق بشر نیز مشهور است البته نمیدانم چرا. متاسفانه خیلی از این جاها را نمیشناختم و فرصتی برای کشف گذشته شان نداشتم. از آهو پرسیدم گفت الان مجتمعی فرهنگیست.
در مسیر تروکادرو از کنار مغازه های سوغاتی فروشی گذشتیم و از میان، ده ها سیاه پوستی که آبجو خنک جا سوئیچی برج ایفل و خنزر و پنزر میفروختند. دم غروب بود. هوا کم کم تاریک میشد. در ایفلهای فلزی چراغهای رنگی کوچک روشن و خاموش میشد.
مردم منتظر ساعت هشت بودند تا ایفل در تاریکی دم غروب مثل برلیان برق بزند. بعد از تاریکی هوا هر ساعتی چراغهای چشمک زنی ایفل را درخشان میکنند. همه مردم هورا میکشند و شادمانی میکنند و در واقع همه مردم و توریستها ازوبودن در این مکان و رسیدن به پاریس و ایفل خوشحالند. ایفل که از بلندای تروکادرو بلند نمینمود.
این حس خوب بودن و حضور داشتن در یک مکان را در ایران حافظیه شیراز دارد یا باغ ارم . انگار یک جاهایی با خودشان این حس را می آورند ولی فکر میکنم شدت شهرت باعث تشنگی بیننده میشود و ایجاد چنین جوی در بین اذهان سخت نیست.
جالبه است که در کشورهای تخت نفوذ فرهنگ فرانسوی هم این طور گردشگری رواج دارد. هرآنچه دارند مایه جذب توریست در نظر گرفته میشود.
در راه بازگشت به هتل در راهروهای بویناک مترو نزدیک تروکادرو نوازندگانی ایستاده بودند. در مکانهایی که برایشان مشخص شده بود. موزیک شاد میزدند و مردم شادمانانه میرقصیدند و میخواندند. توریستها مست از رسیدن و دیدن. آسیایی زیاد بود ولی نه خاور میانه ای.
به هتل بازگشتیم. هتلمان را بسیار دوست داشتم . حس امنیت خوبی داشت و تجملات با سلیقه اش برایم جذاب بود.
نیم روز اول در پاریس گذشت .برای صبح روز بعد آهو گفت زودتر از نه صبح بلند نشوید در پاریس جز کارمندها کسی زود به دنبال کار نمیرود. چیزی شبیه تهران خودمان که یک ساعت کارمندی دارد و یک ساعت بازاری .
منتظر بودم زانوهایم از درد بنالند علاوه بر بیش از 200 پله اتوآل و دهها پله در مترو بالا و پائین رفته بودم. به رختخواب کویین سایز خوش ترکیب رفتم و در سکوت طبقه ششم اقامتگاه میس لامبال خوابیدم .
http://t.me/firougolessorkh
عکسهای مرتبط در کانال مرحوم تلگرام
کتابهای مرتبط از گشت و گذار قجری ها در پاریس لندن . بمبئی سنت پترزبورگ و . . . از نشر اطراف