روز جمعه باید از ماکرو درس می پرسیدم. همه کلکهای تکراری خودم را به خودم میزد. تندی کتاب را مرور کرد و در حقیقت من را که مشغول دم کردن برنج بودم گیر انداخت که یالله بیا بپرس.

تاریخ ، مدنی و جغرافی. کتاب باریکی است. از جغرافی شروع شد. بچه که بودم از جغرافی متنفر بودم . همیشه امتحان جغرافی شب چهار شنبه سوری بود. کتاب به بغل کنار پنجره می نشستم و با وجود سوز اسفند ماه آن را باز می گذاشتم تا حداقل صدای ترقه ها و فریادهای شادی بچه هایی که از من جسورتر بودند به گوشم بخورد.

روزهای امتحان جغرافی همراه بود با بوی گلاب و شیرینی و بساط پختن باقلوا و نان نخود چی و نان برنجی و . . . . خاله ها جمع بودند و من هم کتاب به دست بو می کشیدم و زجر.

مادر بزرگم می گفت بخون ببم . بخون. شفای پیاله تهش است.

من فکر می کردم جغرافی هرگز کسی را شفا نداده باشد و ندهد ولی دیروز که از ماکرو درس می پرسیدم حس می کردم دلم میخواهد همه کتاب را بخوانم . عکسهایش را ببینم و دنیای ساده دبستان را ببلعم. حالا در این سن و سال آرزو دارم برای پروازهای داخلی صبح باشد و من کنار پنجره تا از آسمان به سانت سانت جغرافیای ایران نگاه کنم. به سوراخهای منظمی که تا سالها نمی دانستم چگونه بر تن وطنم نشسته تا دانستم که مسیر قنات است. مثل جای بخیه به تن این خاک .

تاریخش از قند شیرین تر بود. کتاب را خیلی بهتر از کتاب زمان ما نگاشته بودند. مفهوم تر و من جدا یادم رفته بود که آریائی ها سه دسته شده اند و هر کدام کجا رفتند.

به هر حال درس پرسیدن من با داستانهایی که ماکرو از خودش در می آورد گاهی متشنج میشد. چیزهای اصلی را فراموش می کرد و برای من قصه تعریف می کرد.

با خودم فکر کردم که وقتی انسان بزرگ می شود و به چهل سالگی می رسد باید یک بار دیگر همه درسهایش را بخواند. حالا خیلی چیزها مثل روز روشن است.

حتما شما هم خوانده اید که در فلان زمان حکومت به شاعران ، علما و فلاسفه اهمیت می داد بنابراین این علوم متحول شدند و پیش رفتند. فهم این مسئله برای من همیشه سخت بود. فرضا فکر میکردم که آدمی به استعداد حافظ در هر حال حافظ میشده است اما الان دیگر این طور فکر نمیکنم  حالا فکر میکنم شرایط هر جامعه ای می تواند طوری باشد که فقط سکوت بیافریند و یا وهم یا شعر یا هنر یا فلسفه و یا پوچی و نیستی و تباهی.

از سوئی دیگر فکر میکنم اگر دل سوختگی نباشد آیا شعر هست؟ آیا هنر هست؟ نمی دانم شاید که نه ولی این روزها من که فاقد هر نوع استعدادی در نوشتن بودم باور کردم که تهی تر از همیشه شده ام. چنته پری که با هیاهو آن را زیر و رو میکردم به برهوت بی ثباتی از خشم و سکوت تبدیل شده است و به حسرتی برای افسانه هایی که روزی داشتم و امروز به نظر سرابی از گذشته هستند.

حالا وقتی کتاب تاریخی را به دست می گیرم و می خوانم که پس از حمله مغول فشار و اختناق بود معنی کلمات را روی پوست سرم حس میکنم و یا وقتی از فشار مالی در فلان کشور می گویند می فهمم و از فقر و از فساد. قبلا وقتی می شنیدم که مادها به علت خوش گذرانی کردن و مالیات گرفتن زیاد و ستم و فساد سر نگون شدند درک نمی کردم چه جور فسادی ؟ حالا میدانم یعنی گندیدن از درون . یعنی به چشم مهوع یکدیگر نگاه کردن و سلام و احوال کردن و لای کاغذ نازکی چک پولی سراندن.

بگذریم از این احوالات . پس از هشت سال می خواهم روز دوشنبه به کیش بروم. ترس از پروازهای داخلی باعث شده بود ترک سر کیش را بکنم ولی نمی دانم چرا تسلیم این خواسته ناپلئون شدم. شاید چون باور کردم مرگ می تواند هر کجا باشد و شاید چون یک بار در پرواز هوایی ترکیش بر فراز بدروم حس کردم که در حال غالب تهی کردنم از ترس رعد و برق و تکانهای بی حد.

اگر با امن یجیب خواندن به کیش رسیدم و برگشتم حتما گزارشی می نویسم . امسال بر خلاف ده سال گذشته که مشغول تدارک نذری عاشورا بودم . نذرم را خشکه بین نیازمندان تقسیم کردم و هیاهو و حرف و حدیث دور دیگ را رها کردم. سویه نا شناخته ای از من به دیگ عاشورا متصل است که آخرین و تنها پله ای است که به صعود یا سقوطم به رهائی منجر میشود. عاشورایی که این روزها دستمایه هر اداره پست و هر سر گذر شده و پاتوق معروفش در میدان محسنی را در این دو ساله به هم زده اند. عاشورائی که با یک دگر دیسی تاثر آور در حال تغییر مسیر است .

عاشورا برای من همیشه حرکتی مردمی و از درون آدمهایی بود که با این حرکات، اوج اندوه را سپاس می داشتند. مردم دور هم جمع میشدند و تشکیلاتی فراهم می کردند که فقط و فقط مال خودشان بود . چه در زمان رضا شاه که ممنوع بود و چه در زمان محمدرضا شاه که خنثا بود و چه این زمان که مراسمی دو پهلو بود. مردم   تمام اندوه را باز سازی می کردند و شاید خود را تخلیه ولی این روزها فرمایشی و بی روح و قبضه شده است. حتی همان جاهلهای قدیمی هم که بی تفکر و بی فلسفه به نظر می رسیدند، ارجحیت داشتند به جماعتی که امروز مصدر همه نمایشهای این روزها هستند از عزا تا عروسی از عاشورا تا مولودی خوانی. جماعت بی شکل و انگل وار.

چیزی در درونم ناراحت است . از ترک عادت ده ساله و ترک آن تلاش نفس گیری که از دو ماه مانده به  عاشورا شروع میشد. از خرید سالیانه پیاز داغ تا پاک کردن لپه و برنج و خریدن گوشت و دویدن و دویدن و دویدن تا عصر عاشورا که با پاهای باد کرده ، می نشستم و ته دیگ های بی کران و بی مشتری  را می جویدم و خوشحال بودم که همه چیز به درستی انجام شده است. راستی پدرم هم در یکی از همین شبهای عاشورا مرد. شبی که برنجها را خیس کرده بودم و خورشت را جا انداخته بودم. تاسوعا بود و دسته های ظهر رفته بودند تا خستگی در کنند برای سینه زنی شب که مختص ابوالفضل بود. سکوت ساعت چهار بعد از ظهری که شهر خلوت است و حرکتی نهفته در خود دارد. اولین سوالی که از مادرم کردم این بود که حالا برنج ها را چکار کنیم؟

مراسم عاشورا مثل هر سال برگزار شد و حتی همانقدر خندیدیم . در کنار دیگ پلو یک دیگ هم حلوا گذاشتیم  و دیسهای خرما و این طور شد که سال پدرم همچون مقدسین در گردش ماههای هجری افتاد. 


با این همه من عقب نشینی کردم حتی از تلاش . به جماعتی پیوستم که دوستشان نداشتم و نذرم را مسکوت گذاشتم و حالا فقط وقتی به خواب می روم امیدورام کسی شاید در آن سوی مجهولات پاسخم دهد و من را از بند رها کند. بندی که فکر میکنم نامش بی وفائی است.