داغون ،عصبانی، خسته ،دیوانه ،کلافه ،متشنج  و حیرانم. صبح است و من تمام مدت شب را با تصاویر حیرت انگیز تسخیر یا نمایش تسخیر سفارت بریتانیا گذراندم. منظره مردی که با خونسردی سعی می کرد قفل در را بشکند و بر بالای دروازه نشسته بود؛ تکرار و تکرار می شد. بعد از کمی تقلا خسته شد و بلند شد کتش را در آورد. شاید هم گرمش شد. سر صبر و در حاشیه امن.

خواب می دیدم با یک کامیون به جزیره ای رفتم . یک جایی تفریحی مثلا. کامیونم را بردم و د راتاقی جا دادم و هر چی طلا و شی ارزشمند داشتم، گذاشتم در داشبورد. قفلش کردم و راه افتادم تا پدرم را پیدا کنم و به او بگویم کامیونت فلان جاست. در عالم واقع ، پدرم کامیون نداشت ولی راندن هر نوع وسیله نقلیه را می پرستید از دو چرخه تا تریلی.

پدرم را بالاخره پیدا کردم ولی گفت من نمی خواهم از  جزیره بیرون بیایم. می خواهم آن جا بمونم.

 

 

شاید از پریشونی افکارم این خواب های چرند را می بینم . دیشب میکرو گوش درد داشت و من سعی می کردم با نوازش به اثر استامینوفن کمک کنم. شاید از نظر علمی، نوازش مادر، یک کمی اندورفین آزاد کند.

قبل از خواب به ناپلئون گفتم که دلم می خواهد بروم یک جایی از دنیا که حتی اسم ایران را دیگر نشنوم. از لبنان اسرائیل امریکا بحران اقتصادی و لیبی و مصر و تونس و مراکش و . . . هم خبری نباشد. در حالی که به سرعت نور در خواب غرق می شد گفت : وابستگی هایت هرگز رهایت نخواهد کرد.

ناپلئون بین سالهای 58تا 73 در آلمان زندگی کرده است یعنی از 16 سالگی تا سی سالگی . برای یک گشت تفریحی از ایران رفته و در بازگشت گفتند جنگ شد؛ تو بمان. با لباس تابستانی رفته فقط برای دو هفته و در آخر دو هفته، پدرش او را در خانه یک خانواده آلمانی گذاشته . نه زبان آلمانی می دانسته و نه هیچ چیز دیگر. دو هفته تبدیل به  15 سال شده و در تمام این سالها ، در حسرت ایران و همان اندورفین آغوش مادری سوخته است. بالاخره حب گزنده وطنف او را با سر افرازی به ایران باز گردانده است. این بار نه از آلمان، بلکه از امریکا و لوس آنجلس.

وقتی در ایران برای ارزشیابی مدرکش به دانشگاه شهید بهشتی رفته. مردی که مسئول این کارها بوده و خودش هم پزشک خیلی جدی گفته : ما مثل شما زیاد داریم . بر گرد برو .

راست می گفته او تنها مشاور مشفقی بود که از خوف اطرافیانش نمیتوانسته است، درست حرف بزند و بگوید که احمق جان چرا بر گشتی . برو. او که شاید خودش در سالهای جنگ و بدبختی ، سیگار ازادی جیره بندی و پنیر بلغاری گندیده را چشیده بوده است و با عقده های حقارت و فقارت استادهای دانشگاه های ایران ایران آشنا بوده است ،در دلش می خواسته سر این تازه وارد مدرک به دست را ببرد. خبر دارم که این مرد مهاجرت کرد و رفتبه کاناداو البته با بورس و فرصت مطالعاتی.

ناپلئون هنوز و هنوز و هنوز سخت معتقد است وطن وطن است و ما ایرانی و این سرنوشت محتوممان که ظهر برویم سر کار و وقتی برمی گردیم خانه یک گروهی به جای ما تصمیم گرفته باشند تا با رفتار و ریخت و تفکرات چرندشان، جهان بی ثبات اطرافمان را در هم ریخته تر کنند. هر روز از پی دیروز.

سی سال پیش که عباس عبدی، محسن میردامادی ، معصومه ابتکار و . . . . به سفارت امریکا حمله کردند و طوماری از حوادث را برای این مرز بوم رقم زدند هم،  بزرگتر های ما همین حس را داشتند. حس این که دیگرانی با شور و وجد غریزی و عقلانی شان، برای ملتی تصمیم می گیرند. امروز اما این شور و وجد، حتی شور انگیز هم نیست بلکه فقط منظره حمله کردن و از هم پاشیدن  و ویرانگری و تجاوز است که فقط غریزی است .  تسخیر سفارتی که روابطش با ما فقط از مجرای کاغذها و فکس ها و عکس ملکه نیست. تله تئاتری با هنر پیشگانی که در نقش سیاه لشکر فرصتی برای جلوی دوربین رفتن داشته اند و هرکس با اغراق می خواهد نظر جلب کند.

در حقیقت من نه مشتری ویزای سفارت انگلیس هستم و نه منافعی در آن خاک دارم اما دیدن منظره آدمهایی ماشینی، حتی با ظاهری یکنواخت و فاقد نوعی نشانه ای از تفکر، باعث شد احساس شرمساری کنم.

با خودم فکر کردم حس هموطنی، با 75 میلیون ادم ممکن نیست. هم وطنی بین ده میلیون ممکن است اما اشتراک منافع و فهم و درک بین 75 میلیون که از مثبت 100 تا منهای 100 درجه منافع متغییر دارند غیر ممکن و حتی غیر عقلانی است.

وقتی به مردان بالای دروازه سفارت نگاه کردم دانستم که من با این دانشجوها! هموطن نیستم. چند دهه است که هموطنانم را گم کرده ام. به هر تصویری که از ایران صادر می شود نگاه کردم و به دنبال آدمهایی گشتم که فکر میکردم باید مشابه من باشند و نیستند.

به لوس آنجلسی ها و شبکه های ریز و درشتی که خانمهای مهندس در آن کانون دوست و شوهر یابی زدند تا شبه سیاسیونی که بی همه چیزی غریبی پیشه کرده اند. به رسانه ی ملی که فکر می کنم و می بینم همه آن آدمهای لوس آنجلسی هستند به انضمام حجاب. ریش و نگاه تابدار و لحن پا منبری که مشمئز کننده تر است. به خصوص نجیب نمائی و بچه مثبتی و یا بچه باحالی هایی که با جوکهای دبستانی قاطی می شود. نمی دانم چند سال است خودم را از این مصیبت نجات دادم. دیدن میمونها و حیوانات و حتی اخباربه زبان های مالایایی و پشتو شرف دارد به تفریحات رسانه ملی که حتی به کارتونهای بچگی ما رحم نکرد.

وامانده از پیدا کردن آدمهای معمولی که قبلا می شناختم، به یورونیوز نگاه می کنم  می بینم ایرانیان گروهی جوانک تازه ریش در آورده با پیرهن های یک دست سفید یا مشکی هستند با کاپشنهای تعاونی و نگاه هایی سبوع که یا در حال کندن میله و نرده هستند یا رو به دوربین فریادهایی میزنند که تفشان را به همه جا پرتاب می کند و زنان هم پشته های سیاهی که حاج خانم وار در گوشه و کنار صحنه ،عفت می پراکنند. از این جماعت نفرت و خشم و مرگ می بارد.  

به خاطرم آمد ملاقات کوتاهی را که با یکی از مجریان تلویزیون داشتم. خانم بلند بالا و خوش چهره ای بود که چادر مشکی کش داری به سر داشت. ابروهایش را با لفظ قیطانی خالکوبی کرده بود و انگشتری به انگشت شصتش داشت. نگاهش خصمانه بود و من با خودم گفتم تقصیر من نیست که تو باید چادر به سر کنی کما این که من بدون چادر هستم ولی هنوز ابرو دارم و انگشتر هایم را هم به همان انگشت حلقه می کنم تا کسی را قلقلک ندهم.

نمی دانم تاریخ از این دوران چگونه نام خواهد برد؟ نمی دانم سر انجام این آشوبها در کره ارض چه خواهد شد؟ نمی دانم چرا همه جا و همه چیز در هم برهم شده . ریتم تند اخبار طوری شده که انفجار اصفهان در هیاهوی میکده گم شد و پیروزی اسلام گرایان و سلفی ها در مصر قاطی شد. دیدن زنهای شیک مصری که در پایتخت با عینک های مد روز آفتابی رو به دوربین حرف می زنند باعث می شود فقط کله ام را تکان دهم. تاریخ مکرری است این آش خاور میانه. با خودم فکر میکنم فرصتی دست داده است که خودمان را دوباره به چشم ببینیم . دو باره و دوباره و دوباره . فقط نمی دانم ما باید به کجا نگاه کنیم که آینده را ببینیم . یعنی رونسانس؟