در مطب نشسته ام . هنوز زود است تا کارم شروع شود.این روزها خلوت است اول مهر نزدیک است و مردم هزار جور دردسر دارند.  به صدای گوشخراشی گوش می دهم که از ساختمان همسایه می آید. ساختمان مزبور غول بی شاخ و دمی است که در یازده طبقه ناقابل ساخته شده است. البته همچون آپارتمان در فیلم مستاجر قرار بوده پنج طبقه باشد. بعد با پرداخت چند ریال جریمه و بعد هم  تف / چسب،  به یازده طبقه رسیده است . اگر دانشجو یا فارغ التحصیل معماری هستید باید یک سری بزنید تا ببینید که چند بار نما را تمام کرده بعد دوباره با اضافه شدن طبقات بالاتر،  یک ماستمالی کرده اند.

از روزی که حدود ده سال پیش این بنای عظیم و دراز و کج و کم مساحت( کل زمین شاید600 متر نیست) ساخته شده است تا امروز ده میلیون کاربر مختلف داشته است. یک روز بانک تجارت یک روز رُب رباب و یک روز گلاب به رویتان شبیه به دوستاق خانه ( زندان ) خلاصه هر شش ماه، یک نفر درش را می گرفت و بعد پلیس می آمد و کلانتری و دعوا و داد و بیداد. یک بار که شاکی در را با زنجیر بسته و گروهی را جمیعا در آن به گروگان گرفته بودند تا پلیس برسد.مثل این بود که آدم حسابی گذرش به آن جا نمی افتاد. خلاصه امسال اول سال دیدم که کم کم عمله جات دسته به دسته، روانه ساختمانند. اول از پنجره ها و بعد از در و دیوار و بعد هر چه داشت و یا نداشت کندند و الان هم یک تونل از بشکه ساخته اند و از ارتفاع یازده طبقه نخاله ها را ول می دهند پائین . اتفاقا امروز فضولانه نگاه کردم و دیدم در انتهای این تونل عمودی، هیچ مخزنی نیست یعنی هر از چند گاهی انبوهی نخاله ساختمانی از بالا رها شده و تلپ در زیر فرود می آید . تصور کنید چه خاکی به حلقوم ما و بقیه می رود. این بماند که بند بند اجزای ساختمان سی ساله ی ما می لرزد و من هر بار فکر میکنم طبقه یازدم به فکر معاشقه با پشت بام خلوت ساختمان ما افتاده است.

حالا منظورم از این اوصاف این بود که بدانید چه محیط رومانتکی دارم. از این گذشته هفته قبل تنبلانه مشغول خواندن کتاب خندیدن بدون لهجه بودم که نوشته خانم فیروزه دوما ست. راستش وقتی کتاب را دیدم خریدم تا بدانم آیا برداشتم از کتاب قبلی ( عطر سنبل عطر کاج یا funny in farsi) درست بوده یا نه ؟ متاسفم که باز هم دریافتم نویسنده اگر چه رگه هایی از طنز دارد اما شاید اگر محیط باز و زیادی باز امریکا نبود،  جرات نمی کرد کتابهایش را در ایران چاپ کند. نه به جهت مضمون سیاسی یا غریب،  بلکه به سبب این که کتابها خام و نوعی ویترین برای تبلیغ رفتارنویسنده و یا نوعی تائیدی است که خودش برای خودش نگاشته است  و هم چون کتاب قبلی،  از تمسخر اعضای خانواده نویسنده،  غرق حیرت شدم . دست انداختن و باز سازی آدم ها اشکالی ندارد اما این که نقاط ضعف را که ناشی از دو فرهنگ متفاوت است با دید یک امریکائی ببینیم و به آن بخندیم دلچسب نیست.

تصور کنید که چند وقت پیش خانمی که از امریکا آمده بود برایم توضیح داد که در طی سالهای مهاجرت همواره تصور می کرده است که در امریکا سفید پوست محسوب می شود. این خانم یک زن سفید ایرانی است. تعریف کرد که در یکی از روزهای همدلی با یک سیاه پوست امریکایی ، سیاه پوست در یک جمله با دلتنگی از ظلم سفید پوستان به ما گله کرده است . خانم هموطن تعریف کرد که با حیرت گفتم : stop please I am not black?!   سیاه پوست عزیز گفته اما تو سفید هم محسوب نمی شوی . سفید امریکائی یا آنگلو ساکسون نیستی تو خاور میانه ای هستی.

خانم هموطن گفت از آن پس دقت کردم و دیدم در فرمها می پرسند چه رنگی هستی؟ سفید امریکائی یا سیاه یا مدیترانه ای یا خاور میانه ای و خلاصه سفید ها هم انواعی حرص آور دارد. اگر چه خود ما ملتی متعصب و مهاجر ناپذیر هستیم اما این طوری خط کشی بین رنگ بندی آدمها خنده دار است. آن هم در این قرن . ضمنا من هم متعصبانه فکر کردم که ببخشید یعنی ما و عرب ها و پاکستانی ها از یک جور سفید محسوب شدیم ؟

در هر حال منظورم این است که همه ملیت ها چیزهای نامعقولی دارند ولی در مورد کتاب خانم دوما ، ایشان خودشان را کاملا از این ملیت یا از حماقتهای ملیت امریکائی حتی، مجزا کرده و پس از آن ادامه دادند.

به غیر از این کتاب ، انبوهی کتاب را روی هم ردیف کردم تا بخوانم از جمله ترجمه تنهایی از آقای یزدانیان که چند صفحه اولش را خواندم و حس کردم باید کم کم و مزه مزه کنان به خواندنش ادامه بدهم . معمولا من کمتر از نوشته ها به وجد می آیم اما این یکی جدا در نوع خود متنی در خور تحسین است. هر کس نوشته های آقای یزدانیان را خوانده با این سبک و سیاق مخصوص و نثر غریب آشناست.

باقی کتابها یکی خانه دائی یوسف و دیگری نامه های سفیر کبیر ایران در زمان جنگ دوم جهانی و سفرنامه ای از یک ژاپنی که سال 1902 میلادی مسافر ایران بوده است وکتاب سفرنامه انوور آب که عجالتا از بررسی اش حس کردم باید کار جالبی باشد و  البته در جستجوی زمان از دست رفته که در یک زمان بازیافتی باید شروعش کنم .

دیروز وقتی از شهر کتاب مرکزی به خانه باز می گشتیم از خجالت پولهایی که بابت کتابها داده بودم، شرمنده گوشه ماشین( اگر بشود من را گوشه ای جا داد) کز کردم. به ناپلئون گفتم : دیگر تا آخر این ماه کتاب نمی خرم . نه جا داریم و نه پول.

 در اصل فکر کردم که ناپلئون با کار بی وقفه و شبانه روز، هر چه دار و ندارش هست در اختیار ما می کذارد . این بچه و آن بچه ( هزینه مهد کودک بدون مخلفات یعنی فقط نگهداری و زبان انگلیسی برای یک سال با تخفیف سه میلیون و هشت صد هزار تومان . سوت بکش) و بنده و مرض کتاب و بقیه داستانها و برای خودش هیچ. گاهی با خودم می گویم این مرد وقتی پیربشود فقط می تواند بگوید به خوشی ما خوش بوده و بس. نه استراحت و نه تفریحی شخصی و نه خرجی . کار کار کارو باز هم کار .

اما ناپلئون گفت: چرا؟ خب باید بخوانی . من که در درونم می دانم این اعتیادی خوش ظاهر است گفتم چرا باید بخوانم ؟ باید ندارد. مغزی که آخر سر کرمها می خورند من دائم درش چیزی بچپانم ؟ خوشمزه تر می شود . فرق من با فلا ن زن خانه نشین و بی خیال را کی تعیین میکند. شاید خانه دار تر و خوشگل تر و مطیع تر و عاقل تر و مرتب تر و من گیج و مات کتابها و افسانه ها و تغییرات مود.

جمله ام درست جمله ای مطابق عصر جمعه بود. دو یا سه ساعت بعد وقتی درخانه بودیم،  بچه ها بازی می کردند و من ترسیدم چیزی توی سرم بخورد. میکرو با صدای گرفته ناشی از سرما خوردگی گفت : نزنی توی سر مامان اگر بمیرد ما دیگه هیچ چ چ چ چی نداریم . هیچ چی به جز یک بابا.

نمی شود انکار کنم که اشک در چشمم جمع شد و فکر کردم حالا حق مردن ندارم وقتی من همه چیز کی کسی هستم نباید بمیرم. همه عمرم گشتم تا همه چیز یک کسی باشم و حالا این ریزه مسخره یک طوری عاشق من شده است.

 این ننر بازیها شاید هم به این دلیل است که باید به زودی او را به مهد کودک بفرستم تا از بربریت بدوی خانه نشینی نجات پیدا کند . راستش اعتراف می کنم که بر عکس زوری که به ماکرو گفتم، حالا می دانم که مهد کودک او را تبدیل به نوعی جوجه ماشینی میکند که قدرت عصیان و طغیانش را از دست میدهد. ابتکار عملش برای بد بودن و خود خواه بودن و زور گفتن از دست می رود و در چشمانش نوعی ترس فرو خورده مینشیند. از مهد کودک و همه دنباله هایش بیزارم که کودک بربرم را به بچه ای سر به راه تبدیل می کند که حرفهای دلش را نمی زند. با این همه وظیفه دارم که ارو را هم هم چون ماکرو بفرستم تا آدم شود حتی اگر بزدل.

اما این روزها تفریح دیگری هم دارم آن هم گوش کردن به ترانه هایی که ماکرو به تازگی یاد گرفته تا دانلود کند( میکرو به آن می گوید دا لوود) . از جمله بازگشت به سیاهی از ایمی واین هواس( میخانه! ) که با صدای غریبش نوعی ندا از درون گور است. شنیدن این ترانه ها کشفی جدید برایم به همراه داشت. یادم آمد که ترانه ها یعنی چیزهایی شنیداری و این کلیپ های مسخره با افکتهای بصری، آن چنان  شنونده را محو میکند که آدم اصلا صدا را نمی شنود. ریتم و صدا، تحت تاثیر چشم که گول خور خوبی است، گم می شوند.

 در این میانه فکر میکنم در مورد آدله( adele) هم نوشتم ولی چیزی که در او برایم جذاب است این است که همچون بقیه خوانندگان جهان دارای استانداردی در قد و وزن نیست. من یادم هست که قدیم ها خواننده ممکن بود کور باشد اما خوش صدا بود ولی الان از دختر شایسه آنگولا تا خواننده اپرای وین، باید سایز 28 و قد 180 و کلا استاندارد مانکنی داشته باشد. بابا هر کس یک خاصیتی دارد. این آدله خانم  هم از این لحاظ مورد پسند افتاده که مثل زنان قاجاری تپل و مپل است و قصد تغییر هم ندارد . یک جورهایی هم خجالتی می نشیند تا خیلی لو نرود که کجا، چطور است اما همین، باعث شده بنده دوستش بدارم.  

همه این ها یک طرف برنامه استفان هاوکینگ یک طرف . مستندی تا به این حد نزدیک به سوپ هولو گرافیک ندیدم . باور کنید فقط به خاطر عظمتش یعنی عظمت این مارپیچ حلقوی  که منبسط و سرد می شود حس کردم که خیلی ضایع است که غر غرهای معمولم را روانه کهکشان کنم. من همیشه فکر میکنم که ممکن است که ما بر روی اتمهای یک جهان دیگر زندگی کنیم . چیزی مثل گالیور در سرزمین های مختلف یعنی زمین و خورشید و بقیه بساط، اتمهای مثلا کیف دستی یک خانمی خوشگل در یک جهانی به مراتب بزرگتر باشد و در عوض آدمهایی ریز بر روی الکترونهای کیف دستی من، که خانمی زشت هستم زندگی کنند.

با دیدن برنامه استیون هاوکینگ  شاید برای چند ثانیه، وقتی چشمان سرد و چهره غریب او را از نزدیک نشان می داد شک کردم که شاید  این یک بار را فلک جدا فقط برای این که دستش لو نرود،زده و  او را ناکار کرده. انگار این یکی باید حتما سکوت می کرده تا راز بی نظمی را لو ندهد و یا رازها را بر ملا نسازد اما راستش با وجود اثبات بی نظمی به جای نظم و در حقیقت خط بطلان کشیدن بر تئوری نظم و برهان نظم، اما در پس همه عظمتهای بی حد، فقط باز هم فکر کردم که همه این ها اتفاقی نمی شود. اما عمیقا باور کردم که هدف، آفرینش ما انسانهای ناقابل یا هدایت ما نبوده است. اصلا ما در برابر کل قضیه عددی نیستیم و برای همین است که وقتی چزانده می شویم کسی به حرفمان گوش هم نمی دهد. کسی آن بالاها ننشسته تا ما را تیمار کند.این فقط احترامی است که ما برای خودمان قائلیم وگرنه ما هیچیم  .این عظمت پیچیده و ماورائی هرگز دستور نمیدهد که کسی را تازیانه بزنیم یا فلان کس را بکشیم و یا . . . . . عظمت فراتر از دستورهای متعارف موجود است. بالاتر و والاتر. یک طوری که آدم فقط افتخار کند که عضوی از این مجموعه است . حس کردم بین موسیقی بتهوون و چشمان استیون و کهکشان رابطه نزدیکی هست. ترسیدم که آن که اسرار هویدا میکرد را ناغافل بزند و بکشد و باز هم کرمها دست به کار شوند تا چشم ها و مغز متفکرش را با بی تفاوتی بجوند.