بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
سلام صدای من را از تهران می شنوید از وطن خوش آب و هوا! تعجب نکنید . قبرس جهنم سوزان بود . آفتابش بین ساعت 12 تا سه مثل اشعه شیطانی می سوزاند. البته مقایسه حرارتی کردم . اشتباه نشود. لحظه شماری می کردم که برگردم و با دل سیر بنویسم . کم کم به این نتیجه رسیدم که رابطه من با وبلاگم رابطه ای پیچیده شده است.
وقتی ده ساله بودم به طور مشترک با یکی از دختر خاله های بی شمارم، عاشق یک نفر شده بودیم . ان یک نفر، همسایه ما بود و من به طور وظیفه شناسانه ای، تمام اعمال یک هفته او را که از پنجره رصد می کردم؛ برای دختر خاله تعریف می کردم. منزل ما خیابان مهناز ، منزل دختر خاله خیابان نیاوران و تواتر دیدار 7 الی ده روز . هر دو عاشقش بودیم و لذت می بردیم . وصف العیش نصف العیش.
حالا حکایت من و وبلاگم همین است که من از لحظه سوار شدن تاکسی فرودگاه ، هر چیز را که می بینم فقط دوست دارم برای یک نفر و یک جا تعریف کنم . آن هم وبلاگم است. در ذهنم جمله بندی میکنم بعد ادیت می کنم و بعد فراموش می شوند و دلم می سوزد که سوژه را در لحظه از دست میدهم. فکر میکنم در آینده وسایلی ساخته شود که همینطور مثل رادیو، فرکانس مخ را بگیرد و بنویسد. بعدش را فکر کنید. امثال من که درگیری زیاد دارند هفته ی سیصد صفحه به روانکاوشان می دهند که گفتگوی درونیشان را اصلاح کند.
ورود به فرودگاه در ایران همراه بود با بوی غریب و نامطبوعی که تا لحظه رفتن از تهران ، نمی دانستم برای چیست اما ملال یک فرودگاه اسمن بین المللی، با بوی نامطبوع فراگیری، مخلوط بود.مدل ملال در فرودگاه تهران مخصوص به خودش است. همه پرسنل مثل ساعتهای نقاشی ها دالی در حال کش آمدن هستند. از مسئول توالت شور که در بوی تند و تیزی نشسته است و حاضر نیست آبی بر این آتش بریزد تا بقیه. در آخرین بازرسی پیش از هوا پیما، شامه بیمارم من را به یک ظرف یک بار مصرف نیم خورده چلو کباب کوبیده بابت شام راهنما شد که پرسنل قبل از دستمالی بدن مسافران دخلش را تا نیمه آورده بودند. بعد در پستوی راهروی توالت و گوشه و کنار، ظرفها را دیدم که برا ی پایان شیفت دپو شده بودند.این طوری وبد که بوی پیاز کباب کوبیده همه فضا را در نوردیده بود. اما بویش به این می ارزد که در تهران گشت پیش از سوار شدن به هواپیما، دوستانه و بی آزار است.
اما داخل هواپیمای خط هوائی انور ایر ounor air ( ترکیه ) که یک بوینگ کوچک بود، بوی اسپری های مکرر خوشبو کننده می آمد و اوضاع خوب به نظر می رسید.به غیر از بو البته هواپیمای ترک هیچ جور سرویسی نداشت. بورک ( نون و پنیر ترکی با برگی اسفناج پخته و سرخ شده)برای خوردن چه رفت چه برگشت برای صبحانه و شام و چاشت اول و آخر.
اما در هر صورت من از صنعت هوا نوردی بیزارم و بر عکس عاشق حمل و نقل ریلی هستم. فکر کنم من 100 سال دیر به دنیا آمدم . هم ریخت و شمایلم مال همان دروان است هم علاقه مندی هایم.
هوا پیما با صندلی های تنگ و با فضای انسانی محدود، هوای مصنوعی و ترس . . . . فکر نکنید من خیلی ترسو هستم ها ؟ نه من از فضاهای تنگ بیزارم به خصوص که دو تا بچه همراهتان باشد که همیشه در وقتهای غیر ممکن کارهای غیر ممکن دارند. وقتی هوا پیما سرعت می گیرد تا از زمین کنده شود یکی هوس شیر میکند و دیگری درست وقتی با مخ در حال فرود هستیم نیاز به دستشوئی دارد. یا وقتی همه پیچ و فنرهای هواپیما در حال از هم در رفتن است بر سر یک یک چرندی دعوا دارند. مثلا سر دیدن ماه یا ستاره .
بگذریم .
صبح زود وارد قبرس شدیم . اتوبوس هتل آماده بود و نسبتا زود افتادیم در جاده. عشق من جاده. طبیعت خشک غریبی بود با درختهای کاج سوزنی که از افتاب سوختگی رنگشان پریده بود. یک طبیعت گرم و خشکی که هر کجا زیتون میروید، هست. دریا هست و درخت و باد و آفتاب که مییییییییییییییی سوزززززززززززززززززاند. علفهای خشک در سراسر دشت و نوعی سفیدی غریب در خاک . می شد حدس زد که یک ته سیگار دخل همه علفها و درختها را بیاورد.
![]()
اما دشت عالی بود. با گندمزارهای تازه درو شده و پشته های در هم لوله شده کاه و آپارتمانهای بلند و مدرنی که درست مجاور گندمزار بودند. یعنی از پنجره طبقه دهم میشد به دروی گندم نگاه کرد؟! . کوه های بش پارماک یا پنج انگشت در انتهای دشت بود و بعد جاده باریک در کوه ادامه می یافت. باریکی جاده ها ، مسیر برعکس و انگلیسی وار جاده ها و ارتفاع اتوبوس باعث می شد همه چیز را خیلی از لبه و زوایای نا آشنا ببینم. در همان مساحت و فاصله نیم ساعته دو تا پادگان بود. این انسانها از نظامی گری چه خیری دیده اند؟ البته بعدا فهمدیم که قبرس شمالی با این مساحت قلیل ( کل قبرس از تهران کوچکتر است چه رسد که نصفش) 6 تا دانشگاه دارد که چند هزار ایرانی در آن ها درس می خوانند. به خصوص دانشگاه لفکوشا در نزدیک پایتخت و دانشگاه امریکای ها در گیرنه. اغلب هم آی تی و بازرگانی. بازرگانی برای اقتصاد درهم ایران؟!
بر بلندای کوه ها خانه رئیس جمهور اول و آخر جمهوری قبرس متحد بود و باقی، همه تاریخ پر از رنج خاکی است که هر یبنعلی بقالی در راه حمله به خانه خاله اش، یک بار خون بی قرار بشر را بر آن جاری کرده است. قبرس نماد تکه گوشتی است که هر کسی از سوئی کشیده است. در قرن ها و اعصار از صلاح الدین ایوبی تا صلیبیون و بعد سلطان سلیم عثمانی و گاهی ایرانی ها و یونانی ها و عربها و . . . انگلیسی ها و ترک ها و امریکائی ها و فرانسوی ها و . . . . . . . دلم برای مردمش سوخت به خصوص وقتی در وسط شهر نیکوزیا یا لفگوشا ( پایتخت دو تکه ) نماد میدان مرکزی را دیدم که هر رهگذری رسیده است یک چیزی به ان اضافه کرده است . از شیر ونیزی تا گوئی یونانی تا بسم اللهی عثمانی و . . . . . دیگر بقیه به یادم نماند. یکی دو تا ساختمان هم در زمان فرانسوی ها و به سبک آن ها ساخته شده بود.

کلیسای اصلی شهر که با سبک گوتیک ساخته شده بوده است توسط سلطان عثمانی توبه داده شده است و مسجدی با روحی کلیسائی شده و کلیسای سنت نیکلا هزار جور نماد داشت. هر کس یک اثری از خودش به جا گذاشته بود و الان به نامی که سلطان سلیم انتخاب کرده بود شده بود بدستان یا به دستان ، باز سازی شده و فعلا در صلح است. اتفاقا فاصله زیادی با مرزی که شهر را مثل سیب به دو قاچ تقسیم کرده، نداشت.

کلیسای ایا صوفیه یا سلیمیه در لفکوشا که در اصل کاتدرال اصلی مسیحیان پس از فتح اورشلیم بوده است.در زمان سلطان سلیم دو مناره اضافه شدند. قبر پادشاه ونیزی لوزینیان هم در کلیسا است
مرزی که به علت مجاورت با دو مغازه باقلو فروشی نامی با همین مفهوم داشت. اگر اشتباه نکنم لکمه چی . مرز لکمه چی در واقع خطی بین دو باقلوا فروشی.
شهری که بشود از کنار باقلوا فروشی یا جگرکی نصفش کرد؟ مسخره تر این که پرچم قبرس شمالی هیچ کجا بدون پرچم ترکیه دیده نمی شود و پرچم همسایه متخاصم جنوب هم بدون پرچم یونان!

مرز لکماچی که محل اخذ ویزا و عبور است
اتفاقا تور لیدر یک مرد قبرسی بود که دلسوزانه دوست داشت کشورش جدی گرفته شود و متحد باشد اما تبار قبرس را ترک می دانست و یاد آوری میکرد که جغرافیای سیاسی قبرس این بلا را سرش آورده است و انگلیس. راست می گوید. نزدیکی قبرس به لبنان و ترکیه و سوریه و اسرائیل و خلاصه نخود هر آشی بودن، هنر جغرافیای قبرس است.
به غیر از این حرفها، قسمتهای قدیمی شهر ساختی دل انگیز داشت .با کوچه های تنگ و نوعی معماری که من فقط می توانم دوستش داشته باشم و متاسفانه آن را نمی شناسم. سنگ های و طاق نما ها و بالکنها با رنگی خاکی . پرسه در تاریخ.

کاروانسرای بیوک هان . اتاقها در بالا و طبقه زیر اسطبلها و مسجدی در وسط
کاروانسرای بیوک هان با هیبتی محشر و فضایی که می شد از گذشته دور تجسم کرد و حتی صدای پای اسبها
و خرهای مشهور و گرن قیمت قبرس را شنید و آدم ها را در زیر طاقی ها تجسم کرد.
خوشبختانه مصالح ساختمانی اغلب سنگ بوده و ساروج که بناها را ماندگار کرده است و البته این دوره ها تلاش شده که بناها را ترمیم هم بکنند. از جمله همان بدستان را مدتها تعمیر کردند. به طوری که اروپا جایزه ترمیم آثار باستانی را به گروه تعمیر کارانش داده است. بدستان اکنون یک مرکز فرهنگی شده است. پس از این که در زمان سلطان سلیم بازار روز شده بوده است.شاید هم این ها دلبری های قبرس ترک از ارو پا باشد تا به رسمیت شناخته شود. این طور که دانستم از تقسیم دو قبرس غنائم تاریخی نصیب ترکها شده است.
نمای ستاره ای دیوار و دروازه ها که از وسط نصفش کرده اند
بخشی از کف بدستان را حفظ کرده بودند که در اصل کف پوش شهر سه هزار ساله بود. کف پوش من را به یاد حداقل سی هزار انسانی انداخت که اگر هر کدام 100 سال هم عمر کرده باشند از روی این تکه از زمین رد شده اند.اما این ها گوشه مختصری از مکانهای دیدنی قبرس هستند. قلعه ها و قصر ها و بندرگاه های دیدنی بسیار و هر کدام جای پای یک گروه از تاریخ. خود شهر نیکوزیا/ لفگوشا دارای ساختی دایره ای با 12 یا 7 دروازه بوده است . در واقع در وازه ها از زمان معماری بیزانسی باقی مانده اند و مثل تهران در وازه به سمت شهر گیرنه دروازه گیرنه نام دارد . مثل دروازه قزوین. در همان حوالی موزه مولانا هم بود که میلی نداشتم داخلش بروم. مولانا فارسی گو است و با لباس سما و قر و فر ترک نمی شود. حالا اگر ترکیه گردن کلفت شده و ما گردنمان نازک نمی شود که برای ما موزه مولانا باز کنند و بالایش یا فارسی بنویسند موزه مولانا بعد اصرار کنند طرف ترک است.این ها از بخش ترک ولی یونانی خبر ندارم . نطلبیده است.

بدستان یا کلیسای سنت نیکلا قبلاز باز سازی که بدون سقف و حتی علفزار شده بود.
بر در و دویار این کلیسای قدمی نمادهای بیزانسی . عثمانی و ونیزی و ...
به غیر از این ها، سفر زنده ام کرد. اگر چه دو شب بچه ها ، مثل فواره های پارک مشهور آب و آتش بالا آوردند و به غیر از گرما و افتاب سوختگی و صلح بانی بین همه اعضای خانواده و البته مبتلا شدن خودم به مدل فواره و البته فضولی در سکنات و وجنات مردم از هر ملیتی.
این چند ملیتی بودن ،البته شاهکار است. این که می دیدم همه زن ها از هندی و انگلیسی و ایتالیائی و اسلوونیائی و و و و و همه به دو دسته ساده تقسیم می شوند. آن ها که به خودشان باور دارند و آن ها که ندارند. زن هایی که با نسیمی خدا دادی از باور زیست می کنند و آن ها که در چرخه تولد و تناسل توسط مخلوقات خود له می شوند.
اما مردها در هر ملیتی یک مدل هستند. مرد هستند بدون آن پیچیدگی های گیج کننده و غیر لازم . ولی خوب این طوری دنیایشان تخت و ساده است.
در سالن وسیع غذا خوری با رفت و آمدهای بسیار و بچه های نق نقو چیزی که جلب توجه می کرد تلاش پرنده وار زوج ها برای بچه ها بود. بشر از دور، بسیار ساده اندیش به نظر می رسد. انسانها فقط می خواهند در آرامش و صلح روزگار سپری کنند و به کارهای بی اهمیت زیست بپردازند. مثل دسته ای پرنده یا چرنده . با این همه، هر صبح در طلوع آفتاب صدای ورزش و تمرین سربازان را در پادگان بالا دست می شنیدم و از خودم می پرسیدم یعنی این سربازها که به این هتل 120000 متری مسلط هستند می توانند در افکارشان انگیزشی برای کشتن پیدا کنند؟ منظره استخرها و لونا پارک با ده ها چراغ رنگی و چرخ و فلک و صدای دیسکوتک رو باز و . . . . من بودم با قنداق تفنگ می زدم توی کله فرمانده و الفرار.
با خودم فکر کردم شاید لازم باشد تا سالها به ایرانی ها بن سفر بدهند( نه مثل یارانه) که اجبارا بروند و با فرهنگ های جدید آشنا شوند. با خوردن و نشست و بر خاست و با تاریخ و هنر و نعمتها و نقمتهای مردم دنیا.حتی با سبک و سیاق می گساری. در آخرین لحظات باقی مانده در فرودگاه مردمان بسیاری دیدم که بطری به دست پرسه می زدند . چشمگیرترینشان مرد کوتاه قامتی بود با ریشی پروفسوری که بقیه همراهان حاج آقا صدایش می کردند.البته به تنهایی سفر می کرد. در تهران هم دیدمش. همسرش زنی محجبه بود که روسری بزرگی را با سنجاق زیر غبغب مهار کرده بود و دسته گل مفصلی برای حاج آقا آورده بود. تصور میکنم نمی دانست حاج آقا قبرس بوده باشد.