شوئپسمانیا
هفته پیش وقتی مجبور بودم برای یک ساعت یا بیشتر، در دفتر یکی از دوستان منتظر کاری بمانم؛ فضولانه کتابهای روی میزش را زیر و رو کردم. باید توضیح بدهم که این دوستی ، قدمتی تقریبا سی ساله دارد یعنی از وقتی که در سن یازده سالگی ، با چهره نرسیده و مغز کال ، در یک کلاس کنار هم نشستیم و تا حالا که دگر دیسی زنانه را، طی می کنیم.
دفتر کار این دوست جایی است که با محیط متفرعن بقیه دفاتر فرق دارد و من حتی در نبود صاحب خانه هم، دست دراز می کنم و از قاقا لی لی های روی میزش می خورم. از بیسکوئیت ها و شکلاتها و به کتابها ناخنک می زنم . آن جا دفتر دوستم ، خانم صادقی است و مکان هم در قله کوه ، یعنی خانه هنر موسسه منظومه خرد است.
اما حاصل ناخنک زدن ها ، کشف کتابهای شعری از احمد رضا احمدی بود، که با رنگ و رویی متفاوت از اغلب کتابهای شعر، چاپ شده بود. کتابها را یک به یک می خواندم . خواندن شعر نو کمی سخت است . حداقل برای من. یعنی باید شعر را بلند بخوانم تا درکش کنم. مثل نو سوادها. با این همه ، شعرها را می خواندم و در دام نوعی افسردگی از نوع احمد رضا احمدی فرو می رفتم.
کتابها را تورق که می کردم ، عکسهایی از خود شاعر بود. از چشمهای پف الود و چهره صمیمی و از دخترش ماهور. چشمهای احمد رضا احمدی از جوانی چیزی در خود دارد که نمی شود نادیده شان گرفت. وقتی دوستم که سرش شلوغ بود و من بی خیال در دفترش شعر می خواندم به اتاق باز گشت ؛ به او گفتم راستی این احمد رضا احمدی از آنهایی بوده که نمی شده عاشقش نشد. با این چشمها آدم ها را ذوب میکند.
چیزی که خیلی غبطه بر انگیز بود، امضای خود احمد رضا احمدی در پشت هر چهار جلد کتاب بود که به آن ها نوعی تقدس می بخشید. حتی با همان خط منحصر به فرد.
کتابها را با حسرت همانجا روی میز گذاشتم و به سیر و سلوکم در دفتر کار دوست هنرمندم ادامه دادم، تا ساعتهعای انتظار به پایان برسد.
جمعه ، وقتی برای ادای قول به بچه ها ، به شهر کتاب رفته بودم، هر چهار کتاب را دیدم که به طور ناجوانمردانه ای چشمک می زدند. با آن جلدهای جذاب . اهمیتی ندادم . رفتیم به طبقه بالا و بابت گریه نکردن در هنگام شامپو زدن موها، برای میکروسکوپی و بابت خواندن یک جلد کتاب ، برای ماکروسکوپی ، جایزه خریدیم. چند تا هم مداد سیاه که وسواس من است. به خصوص نوع مداد نوکی که عاشقشم . به هر حال می خواستیم از شهر کتاب بزنیم بیرون. بچه ها راضی شده بودند و هر لحظه ممکن بود بابت شامپوی هفته آینده هم طلب و تنخواه کنند. حالا سوژه ممکن بود یک تلسکوپ یا ماکت برج بابل باشد. فرقی نمی کند. بستگی دارد که چه چیزی براق تر یا دم دست تر است.
در همان گیر و دار رفتم و به سرعت هر چهار کتاب را برداشتم. من هم هرگز موقع شامپو زدن موهایم گریه نمی کنم و اگر دوستان اجازه بدهند ، هفته ای دو جلد کتاب می خوانم . تازه علاوه بر این ها ،غذاهایم راهم همیشه تمام و کمال می خورم و هزار هنر چرند دارم پس چرا خودم را مهمان نکنم ؟
حقیقتش شعرهای احمدی را خیلی نخوانده بودم و مجذوبشان شدم با این که نوعی سکون در خود دارند. سکونی از جنس انفعال. با این همه ساده و صریح و صمیمی هستند والبته آغشته با عطر فراگیر مرگ .
با خواندن شعرها به خاطر آوردم که مستندی که زندگی احمد رضا احمدی( فکر میکنم ساخته ناصر صفاریان) را نشان می داد هم همین سایه مرگ را نمایان کرده بود و نوعی تلخی لاعلاج را. نمی دانم . من اصلا در سطح و سطوح شعر شناسی نیستم و اعتراف می کنم که باید شعر را بلند و اکابری بخوانم تا بفهمم، اما نوعی بذر شورش در شعر احمدی کم است . شاید نوعی طغیان و عصیان. یا نیاز دارد که آینه را از تلخی درون به سوی تلخی بیرون بچرخاند.

به هر حال خدا من را ببخشاید برای فضولی زیادم . حالا ، کتابها همچون شرابی جا افتاده و صمیمی در کتابخانه جا خوش میکنند و من ، وقتی خیلی ابری و سودائی می شوم ؛ مثل سرکتاب، بازشان می کنم. منتها آن امضاهای غبطه بر انگیز را ندارند.
در هفته گذشته به غیر ازاین فضولی ها، به طور بی بازگشتی دردریای بسیار خیس مادری، غرق بودم . داستانهای لاهیری را ادامه دادم و فیلم ده به علاوه چهار مانیا اکبری را هم از شبکه من و تو، دیدم .
فیلم برایم بی معنی آمد اما وقتی فهمیدم که قطعاتی از فیلم جا افتاده است، متعجب ماندم. در حقیقت شب تا صبح از یادآوری آن کله های بی مو، زجر کشیدم . به خصوص که هم مانیا اکبری و هم بهناز جعفری با سر بی مویشان زیادی ور می رفتند. تا صبح با خودم کلنجار رفتم و شب بد خوابیدم ولی صبح، وقتی فهمیدم قسمتی کلیدی از فیلم جا افتاده و بعد از نمایش تیتراژ پایانی ، نمایش داده شده؛ به معنای واقعی کلمه، کف کردم.
شوخی مشترکی بین من و شوهرم هست که هر وقت در میان هر برنامه ای، چه ماهواره، چه ایرانی، چه فرنگی، قطع شدن تصویر یا صدا پیش می آید؛ ما هر دو می خندیم و می گوییم که حتما پای یک ایرانی در میان است. طوری که حتی اگر در ژاپن باشیم و مثلا مترو متوقف شود باز هم می خندیم و می گوئیم ای بابا یک ایرانی استخدام کردند.
حالا با این شوخی، مثله شدن فیلم مانیا اکبری هم ، توجیه می شود ولی من تسلیم این ایرانی باازی نمی شوم و می گویم فیلم را دوست نداشتم . فکر میکنم که مانیا اکبری باید اندکی سکوت کند و بگذارد همه هیاهوهای درونش کمی رسوب کند و بعد مثل شراب کهنه نمه نمه خودش را نمایان کند . نه اینکه با شهوت دیده شدن مخاطبین بالقوه را هم براند. پیشرو بودن افکار یک زن و یا یک مرد، کفایت برای خلق اثر هنری نمی کند ؛ گاهی دست انداز هم می شود.
و آخرین سخن و در اصل ، حرفی که برای آن به نوشتن افتادم: قیافه علی عبدالله صالح را پس از جراحی های اخیر دیدید؟ مثل شوئپس خوردن در وسط میدان امام حسین، آن هم ساعت سه و نیم بعد از ظهر مرداد ، به من چسبید.
یادتونه مادر بزرگ ها چی می گفتند؟. می گفتند خدا ان شااله دستش را قلم کند. روسیاهش کند . آتشش بزند. . . . . . و خدا همه این ها را سر این بشر آورد. منتظرم برای قذافی و آن غاز گردن دراز هم ، شوئپس وا کنم.
