خدا از این مادر بزرگ ها نصیبتان کند
امروز خیلی بد خلق، بی حوصله و عصبانی هستم. شبها خوابهای غریب می بینم و اغلب هم سوانح چرند رخ می دهد. شیشه می شکند روی سر بچه ها یا از جایی پرت می شوند و خلاصه آخرین مرحله از تبدیل شدن به یک مادر دیوانه در حال طی شدن است. این که من هم مثل مادر بزرگ خدا بیامرزم از نیم ساعت مانده به ساعت رسیدن بچه هایم، دست به کمر توی کوچه قدم بزنم.

از دست میکروسکوپی عاجز شدم و امروز تهدیدش کردم که ببر پارچه ای محبوبش را از پنجره بیرون می اندازم . این ببر روزی صد بار توی سر و کله ما می خورد چون به قول خودش خیلی گوی ( قوی ) شده و بنابراین مثل میمون از روی لوستر می پرد روی میز توالت و از آن جا روی تخت و . . . . خلاصه می خواستم ببر را پرت کنم میان حیاط. سه طبقه پائین تر. گریان به من آویزان بود که ننداز نننداز این ببر از هستوندا آمده . سعی می کردم بفهمم چی می گوید و همزمان دلم میخواست از خودم دورش کنم. حوصله صدای جیغی اش را نداشتم و اصلا دلم می خواست برای یک مدت اندک هم که شده، به مغزم آرامش بدهد.
از صبح هر دو تایمان بی حوصله بودیم. هم او که نمی گذاشت من تلفنی حرف بزنم و هم من که به هزار رمل و اسطرلاب مجبورش کردم که بگذارد کله اش را بشورم . یکی از بازیهای صبحمان اغلب این است که بشمارم که هر دسته از موهایش، طی روز گذشته چه چیزهایی خوردند. شیر . بستنی . شکلات. نوشابه . آدامس و . . . . .
خلاصه محض فراراز دست حرف زدن بی انقطاع هر دو تایشان و احساس مجدد این که من هم یک انسان هستم، الان به سر کار آمدم. آخر سر هم مادرم برایم گفت که هستوندا یعنی هندوستان!

دیشب فیلم بیست انگشت مانیا اکبری را دیدم. مدت زیادی بود که می خواستم فیلم را ببینم . نظرات متغییری در بااره اش شنیده بودم .گروهی آن را شاهکار و گروهی دیگر مشمئز کننده تعریف کردند.
به هر حال وقتی آخر شب پس از دیدن فیلم، به قعر خواب فرو می رفتم با خودم فکر کردم که روی هم رفته از آن بدم نیامد. شاید بتوانم بگویم خیلی هم درگیرش شدم. انتخاب مباحث و حلاجی آن ها خوب بودند و البته کمی طول کشید تا بدانم که این آدم ها همان قبلی ها نیستند. یعنی مدل اپیزودی فیلم را تا مدتی نگرفتم. آن هم شاید اصرار مانیا اکبری به سر کردن همان یک شال قرمز بود و در ضمن ایجاد نوعی توالی منطقی در داستانها، که آدم را به شک می انداخت. ضمنا تکرار موقعیت رفتاری مرد و زن باز هم به این تصور دامن می زد که این ها دنباله همان آدم ها هستند. شاید هم این ، نوعی بازی ظریف است که این ها همه همان هستند و ما هم همان اما شاید اگر این نگرش متعصبانه از زن و مرد هر دو سر می زد به عدالت نزدیک تر بود. اگر چه همه ما مردهایی را با این نوع تفکر می شناسیم اما باید بپذیریم که تنها چرخ خراب این سیستم مردها نیستند . با این همه، به نظرم دیدن فیلم برای دسته بسیاری از زن ها و مردها مفید است. اگر من وزیر آموزی و پرورش بودم دیدنش را برای جشن فارغ التحصیلی دبیرستان اجباری می کردم.
چیزی که در فیلم بود و به نظرم تحسین برانگیزترین نکته فیلم حساب میشد، انتخاب بیژن دانشمند بود که اگر چه متعصب و دگم بود و در همه اپیزودها هم همین روند را داشت، اما برجستگی شخصیتی و جذابیتش باعث می شد که بیننده به تئوری هایش عمیقا گوش بدهد. حتی یک بیننده مونث مثل من هم، گاهی احساس همدلی بیشتری با مرد داشت تا زن که به نظرم گاهی در ورطه افراط می افتاد. نوعی افراط در طبیعی گرائی مطلق یا واقع گرائی بیش از اندازه . نوعی برجسته شدن توی ذوق زننده که شاید از طبع خود مانیا اکبری باشد زیرا در فیلم ده کیارستمی هم گاهی نمود پیدا می کرد.

نماهای بیش از حد نزدیک آزارم می داد و حرکتهای ممتد حتی اگر لازم بوده باشند و بر خلاف بسیاری از علاقه مندان فیلم، اپیزود دعوا سر سقط جنین بچه بر روی موتور را، اصلا دوست ندارم . نه تنها به دلیل آشفتگی که هر دو هنرپیشه به خاطر جو چنین صحنه و صحنه برداری داشتند؛ بلکه به جهت خام پنداری در مورد بچه و سقط جنین و تصمیم در مورد چنین عملیات تشویش آوری. بر عکس من صحنه قطار و اعتراف زن به ارتباط با یک زن را بسیار غیر منتظره یافتم.
شاید با همه این غرغر کردنها به نظر بیاید که پس چرا می گویم فیلم را دوست داشتم ! در حقیقت باید بگویم این فیلم را نمی شود دوست داشت اما نمی شود منکر حرفهایش شد. مثل نقاشی های پیکاسو است که دوست داشتنی نیستند اما دارای معانی برجسته هستند. نمیشود دغدغه های مانیا اکبری را نشنید و به آن فکر نکرد ولی این را هم نمی شود نادیده گرفت که گرفتاری همه آماتورها کثرت دغدغه هایی است که می خواهند همه را یک شبه بیان کنند. من فکر میکنم بیست انگشت هم دچار همین کثرت هست .
از سوی دیگر من هرگر این مثل( بیست انگشت) را نشنیده بودم و از دیشب به آن خیلی فکر کردم. من فکر کردم عجب مادر بزرگ باحالی بوده که تا بیست تای اول را هنوز اعتبار داده است. این روزها در ایران اگر به زنی تجاوز شود خودش فاحشه حساب می شود و نه متجاوزین. با این حساب آن مادر بزرگ احتمالا متولد دویست سال آینده ایران بوده و با دستگاه زمان به این بدویت تاریخی برگشته. خداوند از این مادر بزرگها نصیب کند.