سرو ته قیف
از شکنندگی روح و روان آدمی همین بس که وقتی در برابر مرگ دست بسته و ناچار می ایستی کلا فروپاشی شروع میشود. این قضیه دست بستگی در برابر مرگ آزار دهنده ترین جز زندگی است به خصوص در همان نیم قرن دوم. آنچنان محتوم و بی برو برگرد است که باعث میشود گاهی حس کنم از حیات کلا تنفر پیدا میکنم .
البته دلیل حال بدم این است که شنیدم پریشب دخترک نازنین 17 ساله ای ناگهانی فوت شد. به دنبال دلیلش اصلا نمیگردم. ایست قلبی، سنکوپ یا هر چیز؛ وقتی میگویم هر چیز منظورم هر دلیل در این دنیای بی ربط است . چنین اتفاقی همیشه من را به فکر عمیق فرو میبرد. از خودم میپرسم وقتی راه انتهای زندگی همین است و بشر هیچ راهی برای مبارزه با آن ندارد چه دلیلی دارد برای بقیه چیزها بجنگد؟آرمانها، ایده ها، حق ها، ظلمها ؟؟
همه عمر فکر کردم دنیا چرا ظالمانه است چرا سرشار از نبودهاست به جای بودها . نبود عدالت، نبود رفاه، نبود کرامت و بعد دیدم همه ما درون قیف فلزی لیزی هستیم که به سوی نیستی فرو میافتیم پس چرا باید از نبودها و نیستی ها گله کنیم؟ راه نهایی همین است در واقع ما با چنگ و ناخن به دیواره سُر این قیف آویزانیم و اصلا برای کسی مهم نیست که ما قرار است فرو بیافتیم . هدف همین بوده . همانطور که وقتی به سادگی قیف را میگذاریم در دهانه نمکدان و قاشق قاشق نمک را در قیف سرازیر میکنیم . آیا قرار است دانه های نمک تجربه شگرفی در مسیر قیف داشته باشند؟ خیر .
جهان اطراف یک نیستی بی انتهاست که هستی ما معجزه وار درآن وول میزند . یا حداقل میشود این طور گفت که برهه کوتاهِ این مدل از هستی ما ، حلقه زنجیری از سلسله ای است که ما اصلا هرگز قرار نیست از آن سر در بیاوریم . من فکرمیکردم بمیرم میفهمم ولی از وقتی پای درس خواندن ماکرو مینشینم که بلند بلند معارف میخواند فهمیدم در برزخ که مات و مبهویتم در آن سوی برزخ هم هرگز چشم در چشم حقیقت نخواهیم شد . پس به زبان ساده ول معطلیم.
این وسط این مسیر کوتاه و لیز برای بشر همان دوره حیات دنیایی است . پر از رنج و ناباوری. وای از این کوتاهی از این بی سر انجامی. این طور یاست که از خودم میپرسم چرا باید آدمها هیتلر، پول پات، استالین و .... نباشند؟ یا چرا ما باید جور دیگر فکر و عمل کنیم؟ .رنج بشری اصلا ایرادی ندارد و جهان اطراف خود آن را به وفور روا میدارد. اتفاقا افراد مذکور در جهت مسیر قیف و رسالت آن عمل کردند. اینطوری حدس میزنم که کلا دنیا را وارونه فهمیدیم . من فکر میکردم رنج آدمها مهم است بعد فهمیدم اصلا اهمیتی ندارد.
حالا نه برایم مهم است که در ظرف نمک چه خبر بوده و نه میتوانم حدس بزنم در نمکدان چه خبر است فقط صدای ضجه های داخل قیف را درک میکنم و همیشه همیشه و همیشه از حضور رنج که برای بعضی در این مسیر استخوانسوز است رنجیده میشوم. آن وقت است که دیگر نمیتوانم با دنیای اطرافم آشتی کنم.
در این حال و هوا وقتی فلسفه میخوانم و میبینم آدمهای بزرگ، آدمها ی عاقل و آدمهای جستجو گر قبل از من بوده اند که در نهایت زیرکی و دانایی به نتیجه عجیبی رسیدند؛ آرام میشوم. این نتیجه عجیب این است که دنیا را به هیچ بیانگاریم. نه بودن و نه نبودن را باید جدی نگرفت. این دنیا مثل دود سیگاری که در لحظه ای شکلی به خود میگیرد محو میشود. نه درک شدنی و نه نگه داشتنی است . این طور فکر کردن میتواند فشار عرف و قانون را بکاهد. و اگر در هر لحظه به خودمان بگوییم اینها همه چرند و پرندی در مسیر قیف است شاید راحت تر بشود گذر کرد.
در این ایام با بچه ها مشغول دیدن مسابقات سخیف امریکایی هستیم . مسابقات طراحی لباس، آشپزی، گریم و .... دنیای متفاوت امریکایی با آسیایی بودن برایم خیلی جالب است. حس خوب و شادمان و پر از اعتماد به نفس امریکایی ها در قبال حس تواضع و در عین حال غرور بی حد و بی جای آسیایی ها و علی الخصوص ایرانیها.ماشالله جامعه امریکا از هر چمن گلی دارد و در این مسابقات گاهی آسیایی و ایرانی هم همیشه پیدا میشود.
با خودم فکر کردم کدام مسابقه و جایزه وجود دارد که باعث شود یک ایرانی در مقابل دوربین مثل پاپ کورن بالا و پایین بپرد؟ چطور یک امریکایی در مقابل انتقاد به زعم ما تحقیر و حتی تمسخر به راحتی می ایستد و آخرش راه خودش را میرود و در عین حال برای 100 هزار دلار جان و سر فدا میکند. چرا ما این قدر این دنیا را جدی میگیریم ؟ چرا خودمان را هیچ و پوچی گنده میدانیم ولی جهان اطراف برایمان خدایی میکند؟ و در نهایت کجاست آن اعتماد به نفسی که باید دنباله غرورمان بیاید؟ جدی جدی فکر میکنم ایرانی بودن یک مفهوم عجیبی به جز آسیایی بودن دارد . ما با عراقی و لبنانی و کویتی متفاوتیم و با پاکستانی و هندی . نه اینکه بهتریم بلکه در یک دنیای عجیبی به سر میبریم . اسیر عرف و خود داری و تواضع بی معنی و ادعاهای عجیب باور نکردنی و غرور باستانی که به حق یا ناحق وارث آن هستیم . شاید بشود گفت بدبختی که یونانی ها هم دارند . وارث افلاطون و سقراط و ارسطو ولی به قول اروپایی ها عقب افتاده با ده ها مراسم آیینی در سال برای تولد و وفات صدها قدیس مسیحی و البته کلی بدهی و فساد و الکی خوشی و تنبلی .
چرا به ایرانی ها پیله کردم ؟ نمیدانم . به من چه ربطی دارد مگه دنیا همان قیف نبود ؟ بگذریم
به توصیه ای فیلم چشمه اثر دارن آرنوفسکی را دیدم. تاب و تحمل نیاوردم دقیق بشوم ولی تهش همین حس دست بستگی بود .
دیروز هم فیلم کلاغ بیضایی را دیدم . محصول سال 56. بیش از هر چیز فکر کردم پروانه معصومی چقدر زیبا بوده است. کاری به امروزش ندارم ولی لطف و ملاحتش با سادگی که در آن فیلم دارد دیدنی بود و البته نکته عجیب برایم حسرت بیضایی بر زمانهای رفته این شهر یعنی تهران بود. بی خود نیست که ما در تاریخ دایم دور برگشت میزنیم این نوستالژی به قول نامجو لاکردار ما را سوق میدهد به پسگرایی در عین روشنفکری که عجیب ترین پدیده بشری باید حساب شود.
به نظرم فیلم با الگویی برمبنای فیلمهای غیر ایرانی ساخته شده . این الگو را بارها دیده ایم . خواندن آگهی یک دختر گمشده در روزنامه توجه یک مجری موفق تلویزیون را جلب میکند و میشود دغدغه او . رابطه اش با همسر زیبایش سرد است و سرد تر هم میشود. این دغدغه، بزرگ میشود و همه را در خود فرو میبرد و در نهایت بر میگردد به اینکه این جوانی گم شده و محله های گم شده مادر خوانده مرد است. اشاره به سنگلج و محله ای که رضا شاه خراب کرد و روی آن پارک شهر ساخت. محله اجداد من که خدای را شکر از دویست سال پیش هم جز اعیان نبودند و عودلاجان نمینشستند.
.نوع مکالمات. رابطه زن و مرد و پیشرفت داستان همه در نهایت در خدمت یک ایده عجیب و غریب است . یعنی حسرت و جستجوی اواخر قاجار یا شاید نوستالژی درمان ناپذیرِ قبلنا..... والله تا جاییکه من میدانم توی روح پدر قبلنا که هیچ وقت درخشش نداشت وگرنه امروزها از آن حاصل نشده بود.به خصوص جانسپاری روشنفکرها برای اون قبلنهایی که در کوچه ها گل و شل و الاغ و کالسکه میرفت و می آمد واقعا حیرت آور است. ملتی که به زور از گل در آمده بود چقدر در عشق آن بود. عجبا.شاید دیدن فیلم بعد از 41 سال البته قضاوت آدم را عوض کند .
این ها به دلیل تقدس بخشیدن به نظام خاصی نیست ولی دردم از این است که پیشروان این جامعه که طنابها را بر دوش دارند بر خلاف تصو جامعه را به عقب میکشند. واقعا حیرت آورند.فکرمیکنم تا از ته قیف در نیامدم باید این ها را ببخشم که شاعر و نویسنده و فیلمساز و نمایش نامه نویس با تمام قوا دنبال زیر چادر ململ مادرشان گشتند و بوی کوچه خاکی و .... پس کو آن ذوق پیشرفت و نوگرایی که در سلولهای این اروپایی ها وول میزند؟ ما همه خاسکتر نشین بوی سینه مادر و سه کنج خلوت کوچه باغ ماندیم . بعد هم که دوستان گرامی به خواسته خود رسیدند یکی یکی فلنگ را بستند و ماندیم ما و بوی چادر ململ و بوی چارد ململ و بوی چادر ململ . آ«ها هم قهر کردند و گفتند خام بر سر عقب افتاده تان .
ای خدا ... گم شدم در غرغر. شاید هم من درک نمیکنم که البته همین است .
ضمنا فعلا داستانم در میان ناشرین میچرخد تا ببینم کسی کَرَم میکند تا در این وانفسای کتاب و کتابخوانی و کاغذ و تحریم و سانسور و ممیزی و ..... به جایی برسد. تقریبا حس شاگرد تنبلی را دارم که کارنامه به دست از این مدرسه به آن یکی بروم و با نگاه سرد مدیری رو برو شوم که حس میکند از من آبی گرم نمیشود. چه بگویم؟ ببخشید که همینگوی و کامو و سنت اگزوپری و تولستوی نیستم. به راستی هیچ وقت نبودم و نمیشوم و اصلا در این قیف بی سه و ته هیچ هستم و ادعا فقط داشته ام.
بگذریم دوستان درد دل زیاد داشتم . خوب باشید.