بهار رو به پایان است  و تابستان داغ در پیش .

 تابستانی که از همه دنیای گذشته ما فقط داغی را دارد. تابستانهای  کودکی  پر از شیره حیات بودند. نه داغی گرما حس میشد و نه تر تر کولر و نه بعد از ظهرهای ملال آور

 

یک جور خوشبختی ناب بی نظیر بود . طولانی و بی انتها. در بازگشت به مدرسه شیره ی لذتِ خوردن و خوابیدن و بازیهای تابستانی در رگهایمان جاری بود و با این همه، خوف از ناظم  و معلم وقتی به چهار دیوار تنگ مدرسه میرسیدیم لالمان میکرد.

تابستانهای من غرق در بازیهای تک نفره خود ساخته بودند. نه مثل مهمانهای علیخانی محروم بودم و نه همچون کلوپ بچه پولدارهای تهران غرق نعمت. تابستانها برای من بازی با عدسی ها و ذره بین ها . ساختن فیلم روی نوار نایلونی و نمایش آن با همین عدسی روی دیوار . نقاشی روی دیوارهای اتاق خواب و ترازو بازی بود . با یک خط کش و دو سه تا پاک  کن و کتاب ها . کتابها که دراون دهه های تباهی و سیاهی و نبود پالادیوم و مال و پارک آب و آتش و تلویزیون جهان را روشن میکرد.به لطف نبودن کنکور و یا دور بودن و هیبت نگرفتنش دراون سالها درس و کلاس کمکی هم نبود. خوب بود. عالی بود .

گاهی عربی میرقصیدم . گاهی شیرینی میپختم. گاهی به خوشی مهمان خانه خاله ها میشدم و با دختر خاله ها جیک جیک میکردیم . گاهی مسافرت میرفتیم . به سبک پدرم با ماشین . جاده یک جور نفرین شیرین برای پدرم داشت هر کجا جاده بود باید میرفت. این مرض را به من داد ولی من زن شدم و او مرد بود و رهایی دورانش را نداشتم و شاید جسارتش را و هر چه بود میلیونها کیلومتر جاده در دنیا مثل زنان خوش خط و خال با پوستی سیاه و با عطر قیر آفتاب خورده وجود دارد که من هرگز از آنها نگذشته و نمیگذرم.

 

حالا تابستانهاین فرق کرده . زمان به سرعت سپری میشود و تا سر میگردانم شهریور است . من در حال تدارک مدرسه ام، در حال غر غر کردن به بچه ها در شهر کتاب میچرخم و قلم و مداد و پاک کن میخرم . همه اینها را در منزل داریم هر کدام یک کوشه اسقاط و کثیف. شهریور است و من استیکر میچسبانم روی همه چیز تا گم نشوند . اسم مینویسم . کتاب سیمی میکنم . شلوار مدرسه کوتاه میکنم . کلید یدک میسازم. قمقمه میخرم.

 

بچه ها را به هیچ کلاس درسی تابستانی نمیگذارم مگر اجباری باشد. میکرو عاشق ورزش است از هر نوع جنبشی لذت میبرد . تسلیمش شدم و تا میتوانستم ثبت نام کردم. ماکرو هیچ حرکتی را نمیخواهد. کتابهای فیزیک را دوست دارد و سریالهایی را که از دیدنشان شبها از ترس نخوابد. من فقط مشتاق سفرم به شکل درمان ناپذیر اما هر سال بی رمق تر از سال قبل .

تابستان برای من یعنی میوه های دل درد آور، گرما که انگار بچه بودیم حس نمیکردیم،  بعد ازظهر های طولانی و غرغرهای مکرر و صلح بانی من بین بچه ها و انتظار برای فردا شدن، شب شدن

نه ذره بین ها سرگرمم میکنند و نه بچه ها میگذارند تمرکزی روی کتاب بکنم. تابستان 46 سالگی مثل سوپ رقیق سربازخانه میماند.

آرزو دارم دوباره یازده ساله باشم و از پنجره پشتی آشپزخانه در خیابان مهناز به درخت تبریزی بلندی نگاه کنم که در آفتاب عصر گاهی تابستان که از غرب و پشت تپه ها و پادگان ساکت عباس آباد میتابید( مکان مصلی امروز)برگهایش برق میزدند و با کوچکترین نسیمی آویخته به دمبرگهای ظریف تکان میخوردند و من چشمم را تار میکردم تا هزاران برگ سیمین را مثل پولک نگاه کنم. من هنوز پروین اعتصامی را بابت توپیدن به درخت تبریزی و سپیدار که میوه ندارد نبخشیدم. این هم یکی از شعرهای زمان ما در کتاب دبستان بود . هرگز با پروین آشتی نکردم به خصوص که مادرم یک بار بی ملاحظه گفت وای شعرهای پروین همه اش غصه و آه است. نتوانستم بر این قضاوت غلبه کنم. رهایش کردم.

 

تازگی کتاب لولیتای نابوکف را کنار شروع کردم و نیمه تمام گذاشتم. هر چه کردم نتوانستم بر افکارم غلبه کنم. وقتی میکرو و ماکرو را دارم نمیتوانم رویاهای جنسی یک مرد را در مورد نیمفت ها به قول کتاب تحمل کنم. حتی نفهمیدم چرا مردم از بین این همه کتاب نابوکف لولیتا را دوست دارند؟ واقعا قضیه تحریک جنسی در کار نیست؟؟

 

خانه ادریسی ها را از غزاله علیزاده شروع کردم و هنوز مشغولش هستم . میدانم که نیمه کاره رهایش نخواهم گذاشت. متنی پیچیده سرشار از شخصیتهایی که همه برایمان آشنایند. مملو از خصایص رذل آدمها . به نظرم با پیچیدگی داستانهای کافکا با شخصیتهای متعدد که می آیند و میروند و از همه مهمتر که من اصلا غزاله علیزاده را نمیشناختم .

اصلا

. تازه داشتم دنبالش میگشتم ببینم کیست ؟ کجاست؟ جوان است یا پیر؟ که دوستم خانم صادقی گفت یعنی تو نمیدونی غزاله علیزاده خودکشی کرده؟!!!بابا خجالت بکش.

کشیدم

تازه رفتم دنبالش . فکر کنم سال 75 خودکشی کرده از خودم پرسیدم من کجا بودم چطور نفهمیدم اصلا . به یادم آمد. سکندری خوران تمرین عاشقیت میکردم. نکنید این کار را آدم را خر میکند.

البته از من مشغول ترو بی توجه تر و شاید عاشق تر  به نظرم جامعه ادبی است که چنین نویسنده حیرت انگیزی را فقط زیر چشمی پائیده است.

در هر حال کتاب غریب است هنوز نیمه راهم ولی بخوانید اگر مثل من باقیمانده از نسل ذره بین و کتاب  هستید. و البته منتظر شهرویر و روزهای دراز و داغ بماندی تا برگهای سیمین تبریزی در نسیم هزار پولک زیبا بسازد.