نکند که .....
صدای زیر خواننده هندی در اتاق کوچکم در مطب پیچیده . بناپارت از اتاقم گریخته تا از صدا نجات پیدا کند. در ماشین هم همینطوره حتی اگر صد متر هم بخواهم برانم باید یک چیزی بخواند. چاووشی . داریوش . ریحانا . ادل . ماجد الرومی یا ..... برخلاف همه ژستهای روشنفکری که دارم تحمل موسیقی اصیل ایرانی را بسیار کم دارم . بحث پیش در آمد موسیقی ایرانی از پا میاندازدم . بسیاری از قطعه هایی که از موسیقی ایرانی زمزمه میکنم مال زمانی است که هیچ منبع دیگری برای ترنم نبود. از آن هم، گل ترانه به یادم مانده و هنوز هم نمیتوانم دقیقه های طولانی پیش درآمدها را تحمل کنم. امیدوارم شما و خدا من را بابت این نفهمی ببخشید.
از شنیدن یک قطعه سوزناک تار یا سنتور یا شیطنت ضرب کیف میکنم ولی پر گوئی دیوانه ام میکند . پر گوئی مثل ساندویچهای فری کثیفه که لای یک برش نان از کالباس هست تا استیک یا عطا ویچ که هدفش خفه کردن مشتری با یک ساندویچ است. یا کنسرتهای ایرانی که تمام نمیشود و نه تنها هرگز سر وقت آغاز نمیشود بلکه انگار هرگز هم تمام نمیشود؛ عاجزم میکند. دنیا مثل خودم پرگو شده است.
ما به پر گوئی افتادیم به اغراق .
چی شد ؟ چرا بد شدم ؟؟ بد اخلاق نبودم وقتی شروع به نوشتن کردم.
دیشب داشتم برای بچه هایم خاطرات قبل از دبستانم را تعریف میکردم. از حدود سه سالگی تا مدرسه هر چیز که یادم بود. مثل آبنبات رنگی است بچگی. شبها پیش از خواب، بچه ها مثل گربه های خواب آلود میآیند سراغم . چنگالهای صبحشان را در پنجه فرو میبرند . نرم و نازک میشوند و من قصه میگویم از صدای آلاسکائی در کوچه از اسباب بازیهای فراموش شده که چقدر ساده بودند و چقدر هنوز برایم مقدسند. از حروف پپسی کولا در تشتک شیشه ها از تخم مرغ شانسی اصیل آلمانی به دو تومان و پنج زار از تولد روندا و سامی همسایه های طبقه پائین که یهودی بودند و مامانشون به مامانم سوپ نخود سبز یاد میداد. از کیک تولد آنها که برای من در پنج سالگی ته دنیا بود ته ته دنیای بزرگ . یک گیتار و یک زمین فوتبال. از گیتار دکمه های رنگی آن با اسمارتیز و از زمین فوتبال شگفتی تور دروازه به یادم مانده . در اصل چیزهایی که چشمانِ زیادی گردم درآن سن دیده چون احیانا قدم بلندتر نبود تا سیمهای گیتار یا بقیه زمین چمن را ببینم.
با خودم فکر میکنم هیچ چیز از مدرسه ها یادم نمانده از درسها حتی یک خط . از معلمها از لحظه های کلاس مگر دیکته پا تخته هیچ صحنه واضح و شیرینی نیست ولی یادمه با سوزن درشت و کاموای قرمز دور یک سیب بزرگ را روی مقوا میدوختیم . یادم مانده که در مدرسه توالت رفتن عذاب بود. همیشه با لامپ سوخته و همیشه کثیف با دری بی قفل. یادم مانده پاکت شیرهای تغذیه رایگان زیر پای پسرها چطور میترکید اما بگویید دو خط شعر ...... همه شیطنتهایم با ذره بین ، همه فیلم ساختنها با کیسه نایلون و چراغ خواب و ذره بین . همه ترازو بازیها با یک خط کش و یک پاک کن به یادم مانده ولی از مبحث نور در دبیرستان .......! دریغا
برای همین در این تابستان درخشان که ناامنی در فضای جهان موج میزند من بچه ها را به سبک تابستانهای غفلت گذشته در خانه نگه داشتم . به میل خودشان یکی کلاس زبان رفت و یکی کلاس نقاشی و اسکیت . از درس هیچ خبری نیست از فوق برنامه و فوق فوق برنامه هم هیچ . روزها تا جاییکه کار بگذارد بآ آنها بیگ بنگ تئوری میبینم . بی خیال استعارات جن سی میشوم و پشت سر هم نگاه میکنیم . فیلمهایی که دوست داریم را دوره میکنیم . گریس . چه کسی برای راجر ربیت پاپوش دوخت؟ . بیگ . بی خواب در سیاتل و هر چیز یا دایورجنت و اینسرجنت و بقیه جنت ها که تقریبا ازشون بیزارم ولی پا به پاشون سعی میکنم غر نزنم و ببینم.
شاید این ها از تابستان به یادشان بماند مثل من که از همه تابستان های داغ دهه 60 فقط ذره بینم به یادم مانده و کتاب ها و فیلمها .
فکر نکنید در درونم آرامم نه در درونم میگویم نکند بچه هایم چیزی نشوند. نکند کنکور پشتشان را خم کند. نکند فلان بچه ای که المپیاد رفته جلو بزند.نکند ما تنبلیم که برای آینده بچه هامون مهاجرت نمیکنیم؟ نکند حاصل همه رفتن ها و آمدنها هیچ چیز باشد؟؟؟؟
بعد فکر میکنم به من چه؟ من که همیشه زنده نیستم .خودشان میدانند. این فکرها مثل یویو در مغزم وول میزنند. به آینده فکر میکنم از آینده میترسم و در نا امیدیِ رکود و بن بست سیاسی دنیا دست و پا میزنم که چطور مثل شیر و پلنگ توله هایم را به دندان بگیرم تا در جایی امنیت جستجو کنم.
وقتی هوا پیماهای روسی در همدان مستقرند وقتی خانه تیمی در کرمانشاه تخریب میشود وقتی جنازه خونین ساکنین خانه تیمی نمیتواند با من حرف بزند و وقتی موشک زلزال سه پرتاب میشود من فقط به توله ها فکر میکنم. مثل پیش درآمد طولانی ترانه های ایرانی و سنگینی ساندویچهای محبوب مردم فکر و ذکرم به پر گویی میافتد . نکند که نکند ..... نکند که ...