این پیچ لعنتی رادیو
فکر میکنم پروژه خلقت انسان از اولش هم شکست خورده بوده . از روزی که بشر پا به این کره بدبخت خاکی گذاشته هیچ روزی نبوده که با خودش نگفته باشه خدایا گندش در آ مد یک منجی بفرست. یک پاک کن، یک حلال ، یک بسته چنته،تا همه چیز را بشوید و ببرد. از همان اول هم که قابیل زد هابیل را کشت عمل اینقدر وحشیانه بوده که بخواهیم این پروژه را تعطیل اعلام کنیم.
هر چقدر جمعیت زیادتر شد ابعاد شقاوت هم گسترده تر. هر روزش پر از حادثه های عجیب که تا به امروز ادامه دارد. حالا دیگه آدمها مثل روزهای اول با تبر، با سنگ، با کامیون، با دست به همدیگر حمله میکنند. جنون کشتن انگار یک خارش چند هزار ساله آرام نگرفته است. آدمها بی هیچ ابائی آدمهای دیگر را آّ ب پز یا در اسید حل میکنند. برده فروشی میکنند . به راحتیِ یک خمیازه کشیدن انگشت را روی ماشه میگذارند و دل و اندرون بقیه را بیرون میریزند.
تا حالا شده که راننده ماشین باشید و از روی جنازه یک گربه رد شوید؟ اگر چنین اتفاقی برایم بیافتد از کف پاهایم حس مرگ و رعشه بالا می آید. حالا چطور ممکنه یک آدمی از روی آدمها رد شود؟ از روی بچه ها از روی زنها؟ از روی مردها ؟!
آیا آخر الزمان شده ؟؟ نه نشده چون از ابتدای آفرینش بشر آخرالزمان بوده . 124 هزار نفر نتوانستند به بشر حالی کنند که بابا بقیه را نکش . مگر آدمها جز جان چه چیز دارند؟ جان که تنها داشته واقعی انسان است چقدر راحت ستانده میشود.
فقط به یک هفته پیش نگاه کنید . ترکیه زیر و رو شد اردوغان دلقک دربار عثمانی شده و برای جهان پیش پرده خوانی میکند. نیس در فرانسه. در آلمان .در کابل .در عراق
ما انسانها از دست رفته ایم شک ندارم منجی نخواهد آمد. این روزها حتی فرنگی ها هم جمعه به جمعه ادرکنی گویان منتظرند تا کسی نجاتشان بدهد. ما همچون یک کولونی آلوده شده محیط آزمایشگاهی، جایی میان زباله های خلقت رها شدیم تا یکدیگر را بجویم.
در این میان، بلبشوی داخل ایران مدل کمدی جهان بیرون است . پینگ پونگ سیاسی آبکی آدمها را فرسوده و خسته کرده .دو تا دزد زورگیر هفده هزار تومانی را در عرض یک هفته دار میزنند بعد دزد بزرگی را سالها در زندان سرویس میدهند . بقیه دزدها هم در حال رتق و فتق امور بیرونی هستند. من نمیدانم غیرت آریائی آریائی های الکی کجا رفته . اون رگهای باد کرده که از تانک و دیوار و مجسمه بالا میرفت چه شد؟. حس بی حاصلی باز هم در مردم جان گرفته و رکود به طرز غیر قابل انکاری فراگیر شده . در این میان ما ملتِ با حال با خندیدن به لباس ورزشکاران اعزامی به المپیک، با جوک ساختن از تور آنتالیا و با نادیده گرفتن 16 ساعت طول سفر به شمال زندگی میکنیم. به جای اینکه مثل کافکا در سیاهی غوطه بخوریم . و البته من این خصوصیت را دوست دارم.
دیشب قبل از خواب به موسیقی یکی از کانالهای ناشناس تلگرامی گوش میکردم. آلترناتیو موزیک. اصلا تصور ندارم که چیست. قطه ای از فرهاد مهراد بود با پیانوی لاچینی به زبان انگلیسی که به یادم آورد کاش مهراد همان فرنگستانی خوانده بود به ایران برنگشته بود و کاش آن حماسه های جمعه و . . . را نخوانده بود که امروز از خودمون بپرسیم مرد مگه چه دردت بود که اینطور ناله میزدی؟؟؟
قطه ای پیانو هم بود از یک آهنگساز امریکائی معاصر . یک قطعه آرام . با نوای پیانو از زمین جدا شدم. از خانه و محله و کشو و قاره ام و فکر کردم روحم آزاد باشد به کجا میرود؟ سرگردان در کهکشان ؟ دور دست . یک جایی که پیچ رادیو و تلویزیون نباشد! فکر کردم اگر یک روزی یک شیء عجیب خورد توی کله بدهکار عزیزم و پول خورده شده ام را پس داد . زود پولم را بردارم و بروم در یکی از دهکده های بالا دست طالقان یا الموت و در یکی از آنها که درختهای دراز سپیدار دارد یک خانه بخرم. یک جائی با یک باغچه با یک شیروانی . یک دهکده ساکت بی اینترنت حتی گاهی شبها بی برق . یک جایی که شبها گرگ پشت درش زوزه بکشد. یک جای حتی بی گاز با بخاری نفتی و علاالدین . یک تراس رو به دشت یک صندلی و فقط قار قار کلاغهای سیاه . فرض محال که محال نیست . اینکه چیزی بخورد به کله فلانی و فلانی در بین هزار نفر آدمی که سر کار گذاشته من را پیدا کند و بگوید فیروزه بیا پولت را بگیر . بعد من حرکت کنم و خانه را بخرم و بعد بچه ها را راضی کنم برویم یک جایی دور مثل مامن گورو در از سرزمین شمالی . یا شاید لازم باشد فقط پیچ رادیو را ببندم و نشنوم. دومی ممکن تر است .