من می خواهم ژنرال ارتش تباهی شوم
من رسما هنوز سی و نه سال دارم . عجالتا تا یک ماه و اندی دیگر. ولی نفوذ چهل سالگی را حس میکنم . درست مثل نم کشیدن دستمال کاغذی که بر روی لکه ای آب انداخته اید. روشنائی ها نمایان می شوند و پرده ها کنار می روند و من می توانم دنیا ها را ببینم. این باز شدن پنجره ها را بسیار دوست دارم . به همه پیری می ارزد . مثل این که کورمال در حال کشف یک فیل در تاریکی هستید و بعد یک دفعه یک نفر چراغ را روشن میکند و شما را ( نه من را ) از تداخل در جاهای نه بدتر جانور نجات می دهد.

از اولین دلایل نفوذش می توانم این را بگویم که تسلیم شده ام . تسلیم . تسلیم در برابر سوپ تند هولو گرافیک که آشپز تجربه گرایش بی محابا ادویه اضافه میکند. می دانم که گوش تیزی دارد و وبلاگ را هم می خواند. بنا براین گر چه تسلیمم ولی مصداق خوف و رجا دارم.
اما وجه واقعی تسلیمم در برابر وسعت بی انتهای جهل است. تا یکی دو سال پیش فکر می کردم جهل وجودی سلبی است یعنی ناشی از نبودن دانش است اما امروز یقین دارم که جهل جسمی به وسعت کهکشان دارد و به سفتی پتک و به سنگینی سرب داغ . جهل و سیاهی و تباهی یا همان شیطان خودمان؛ بزرگ، قوی ، توانمند و قابل اتکا است. وجودی عینی و مثل چاقو برنده دارد. یعنی کم کم ایمان می آورم که مثل فیلمهای هالیوودی و مثل همه اسطوره های باستانی، سیاهی در سوئی و سفیدی در دو سوی کائنات با یکدیگر می جنگند. این ها افسانه و تمثیل و نماد نیستند این ها واقعی و عینی هستند. قصه ها و فیلم ها را هم برای فهماندن به آدمهای دیر باوری مثل من می سازند ولی من هنوز فکر می کردم منظورشان این است که ان شا الله گربه است ولی گربه نیست . خودش است. جنگی بی امان همیشه در جریان است و من قطعا نگران بخش روشن و دانائی و خردمندی هستم . به دو دلیل .
یک این که، قدرت بی نظیر جهل و تاریکی سترگ است و این روزها باور دارم که فراگیر است و خیالی نیست.

دوم این که با همه خوشبین بازی هایم ولی طرفدار هر کسی یا چیزی باشم زود شاهد زوالش می شوم. بنابر این بخش روشنائی و دانائی می تواند مثل تیم خوش تیپ ایتالیا در هر جام جهانی ویران شود چون من طرفدارش هستم.
همین زوالها و باختها و نابود شدنها است که باعث شد از فوتبال کاملا ببرم چون دلم برای تیم هایی که طرفدارشان بودم سوخت. بعد نوبت آدم ها شد و ان آدم ها هم به همین بلا دچار شدند. این روزها شنیدم که آدله خانم خواننده، برای عمل حنجره بیمارستان بوده است. با خودم گفتم ای داد نکبتم این بیچاره را هم گرفت. تا حدی که تصمیم گرفتم بروم جز گروه جهل و تاریکی و شیطان صفتی. جارو کش لشکر تباهی و سیاهی شوم و با قطعیت و ایمان از پیروزی لذت ببرم. بروم در سیطره قدرت ها ی همیشه برتر و اخلاق و ادب و امید را فراموش کنم و کیف کنم از له شدن آن سوی دعوا.
حالا حتما می خواهید بدانید چه شده که یک دفعه غروبکی تصمیم گرفتم مثلا از بین تیمها، طرفدار آلمان باشم به جای برزیل یا طرفدار کیم جونگ آن یا ایل.؟
فقط دیدن تصایر گریه مردم کره شمالی که بعد از دو میلیون کشته از گرسنگی باز هم مثل گروهی احمق از گریه پا می کوبیدند و سر تکان میدادند. می دانم که همه می دانیم که گریه کن و مویه کن حتی برای مراسم ختم صفدر خان در تهران هم پیدا می شود اما جهل بی انتها ، قدرتمند و ژرف است. ژرفائی که آدمی می تواند در امواج آن فرو برود و هرگز نترسد که این دریای بی حد خشک شود. می شود در آن شیرجه زد . غوص کرد.
از بی پشتوانگی راستی و درستی و انسانیت خسته شدم و می خواهم تسلیم این دروغ تاریخی شوم که به مردم کره شمالی گفته شده است. این که با مرگ این مردک شکم گنده الکلی جهان به پایان می رسد و کرات در هم میریزند. شاید هم برای کیم ایل جونگ ( هرگز اسمش را یاد نگرفتم) دو قطره اشک بریزم. برای اسطوره تباهی ها. یعنی مردی که مردنش چشم من را به عمق دره حماقت باز کرد.

بدتر از گریه کردن، مدل گریه کردن مردم کره است که اغراق بدترکیب خودشان را دارند. در سریالهای سه زاری فارسی وان هم مدل خنده و گریه شان همینقدر تابلو است.
به غیر از تغییر و تحول در کره شمالی، مردن واسلاو هاول در چک هم تاسف بر انگیز بود مردی از تبار راستی های شکست پذیر.
راستی این پایان شب سیه سفید است و راستی پیروز است و از این کلکها را باید کری خوانی یک عده خیالاتی بدانیم .
سیاهی عمیق همان است که ژوکر در فیلم شوالیه تاریکی در کامم ریخت و مزه غریب آزاد شدن می داد . آزاد شدن از امید به پیروزی حق بر باطل. باطل اهریمنی شکست ناپذیر است . از قمار بر سر بازنده ها خسته شده ام.